#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
وقتی بمباران تمام میشد و برمیگشتیم، میدیدیم کوکب همانطور روی سنگ نشسته و به ما میخندد. میپرسیدیم: «چرا نیامدی توی چشمه؟» میخندید و میگفت: «این خلبان که سوار هواپیماست، همقطار پسرم است و رفیق علیشاه! هر وقت برای بمباران میآید، میگوید همانجا که هستی، بنشین و نترس؛ کاری به تو ندارم. تو را نمیخواهیم بزنیم. من میخواهم آنهایی را که به چشمه میروند، بمباران کنم و بکشم!» بچهها که حرف او را میشنیدند، باور میکردند و میپرسیدند: «راست میگوید؟!» آنقدر جدی حرف میزد که بچهها حرفش را باور میکردند. من میگفتم: «نه، شوخی میکند.» طوری بمباران را مسخره میکرد که آدم دلش قرص میشد. او میخواست به ما بگوید عمر دست خداست و تصمیم گرفته بود خودش را به خدا بسپارد.
📚فرنگیس
🖋مهناز فتاحی
📚 @ketab_Et