eitaa logo
کانون قرآن و عترت دانشکده علوم قرآنی شیراز
519 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
452 ویدیو
195 فایل
⭕ پل ارتباطی شما با ما : @mezmar128
مشاهده در ایتا
دانلود
کانون قرآن و عترت دانشکده علوم قرآنی شیراز
🌟به مناسبت عید غدیر🌟 مسابقه‌ی #باهم‌بخندیم ✨ از خاطراتِ دانشجوییِ خنده دارِ شما دانشجویانِ عزیز😁
😁 چند روز قبل از سفرِکربلایِ اربعینِ پیارسال❤ که اون ترم،تختم، پایین بود، بعداز ظهر همه بچه های اتاق خواب بودند. من و پَت( دوست صمیمی بنده)، رو تختِ مَت(بنده) نشسته بودیم و کلیپ های لب تابو با هنسفری میدیدیم که مبادا کسی اذیت بشه.🤫 گوشیم رو تختِ پَت، توشارژ و صداش بلند بود که یهو زنگ خورد☹و مَت (بنده) که درحال دیدن کلیپ های شهدایی🌷بود، حس شهداییش گُل کرد که مبادا کسی از خواب بِپَره و حق الناس بشه😂خلاصه به محضِ زنگ خوردنِ گوشی، هنسفری رو در کسری از ثانیه از توگوشش درآورد...(و اصلا حواسش نبود که رو تختِ سرپوشیده نشسته و بالای سرش، یه تخت دیگه به چه محکمی قرار گرفته و یه خوشبختی اون بالا، درحال استراحته) و برایِ بیصداکردنِ گوشی، با ضَرب، بلند شد و شیرجه زنان، صدای گوشی رو قطع کرد ولی از طرفی حس میکرد سرش از وسط، نصف شده و قوزِ بالا قوز تر این که یکی از تختِ بالایی داد میزد: چرا میزنی؟😫کمرم خورد شد.🤦‍♀️(وقتی سابقه ضربه با پا، به تخت بالایی رو داری، الان فکر نمیکنه که با سَر، شیرجه زدی😂. دروغگو) خلاصه یه کم تحمل کردیم درد رو ولی خوب نشدیم، گلاب به روتون حالت تهوع هم گرفتیم. سریع به ننه جون زنگ زدم(ننه جون، شیرازیِ ترم بالایی که اون موقع، ارشد شده بود و همیشه، اینجور مواقع، تیمار داری میکرد از ما)🤗. ننه جون گفت: اتفاقا دانشکدم، بریم از سرت یه عکس بگیریم، خصوصا که میخوای بری کربلا..خلاصه من و پت و ننه راهی شدیم. 👩‍👧‍👧کجا؟ ننه جون، بیمارستانِ سوانح و تصادفات😱 رو پیشنهاد کرد. چشمتون روز بد نبینه. از بس میخندیدیم، باور نمیکردن بیمار، منم و با کلی توضیح، گذاشتند وارد بشیم.خلاصه وضعی بود. وارد که شدیم، از فضای اونجا دلهُره گرفتم، بدتر اینکه آقایی، روتخت بیمارستان، از درد نَعره میکشید..وقتی میدیدم، تودلم میگفتم:یا علی ع😔اینجا کجاست، وقتی این آقا با این سِن و هیکل، اینطور...من فاتحم خوندست‌. گفتند قانون بیمارستان اینه که اول،بستری، بعد عکس یا هر چیزی لازمه🙄گفتم یا خدا.😔 بگذریم که تو تمام این مراحل، غَش غَش میخندیدیم ولی حس میکردم که این حوادث، واسطه اند که برم پیش خدا و به آخرِ خط رسیدم(خصوصا که چند وقت قبلش، خواب دیدم که با خدابیامرز مادربزرگم رفتم.🖤تو بیمارستان همش خوابم،جلوی چشمم بود، میخندیدم ولی تو دلم غم بود و پشیمونی که چرا درست زندگی نکردم😥). تا اومدیم قضیه بستری رو هضم کنیم، معادله بزرگتر اومد..حدود سیصدهزارتومن، برا یه شب بستری😳اونم وقتی پت و مت،کارتاشونو خالی کرده بودن.🤦‍♀️ رفتیم کمیسیونِ سه نفره گرفتیم، بندِ تماس با خانواده، با کوبَندگی،رد شد و بندِ شکستنِ قُلَکِ ننه جونِ فداکار، تصویب گشت. فُرم بستری رو پُر کردیم و رفتم رو تختِ بستری.😥خلاصه چون حالم خوب بود، صاف نشسته بودم رو تخت و یکی از پرسنل بیمارستان، تخت رو هُل میداد ببره اورژانس و آن دو همراه هم که من، دلقکشون بودم، فقط میخندیدن.😂 وارد اورژانس شدم، خدا نصیبِ گرگِ بیابون نکنه‌‌، بیمارا بد حال و داغون و منم مثل امپراطور، با جلال و خنده رو، با دو همراهِ دلقک تر، وارد شدم😂🤦‍♀️لباس بیمارستان رو پوشیدم و شروع کردم به نوشتن وصیت🙈یه خانمِ تازه تصادف کرده هم کنارم بود‌. دکتر گفت که عکس لازم نیست. منم اِصرار میکردم حالا یه عکس بگیرید که مطمئن بشیم. میگفتن، از این خانمِ تصادفی نمیگیریم، چون ضرر داره. از شما بگیریم؟😐 شما مرخصی. منم اِصرار میکردم میخوام برم کربلا، حالا یه دونه بگیرید.اون دوتا همراه هم که اومده بودند سیرک، فقط میخندیدن😑 دکتر گفتن، کی میخواد اینا ببره کربلا؟😫بهشون بگم نبرندش. از من اِصرار و از دکتر، اِنکار و از دو تماشاچی هم که به جای پشتیبانی، فقط خنده😂😫. اگه فیلمِ کُمِدی میدیدند، انقدر شاد نمیشدن.خوب شد اومدن،حال و هواشون عوض شد.🤪 دکتر که دید من، وِل کُن نیستم، گفت: عَجَب جونشو دوست داره😂 یه برگه داد دستم و گفت: اینا علائم ضربه مغزیه. هر کدومو داشتی، بیا تا عکس بگیرم. منم خوندم، دیدم آخ جون، علامتِ آخر که دردِ پشت سر بود را دارم. با قاطعیت گفتم: دکتر، موردِ شماره ی ۱۱رو دارم.😎همشون از خنده غش کردن☹😂دکتر با خنده گفتن بِبَرینش..کُشت مارو😂، تا چند روز، درد، طبیعیه. خلاصه مقاومت نتیجه نداد و زمان مرخص شدن، پرستار گفت: لباساتو در بیار😳، گفتم حیفه، نو هستند😐پول دادم🤑😜دوباره همه خندیدن.😂 شکستن قلک، لازم نشد ولی ننه، فداکاریشو ثابت کرد..😘 دیروقت بود و ننه رو بردیم خوابگاه و همون لباسای بیمارستانی که نو بود، واقعا به درد خورد و ننه باهمون لباسا خوابید.😂 بگذریم که وقتی من رفتم کربلا، مسئول خوابگاه که اون شب نبود، بیچاره پَت🤓 رو برای آوردنِ بدونِ هماهنگیِ یه شیرازی به خوابگاه، مواخذه کرده بودن.😫😂بازم ننه رفت پیش رئیس دانشکده گفت نصف شبی جا نداشتیم. پَت رو عفو کنید.😂 🌟 @uniquran_shz