وقتی زبان قادر به بازگو کردن دردهایت نیست!
چشمها سخن میگویند !
واشکها یاری میکنند!!
«با اشکها جنگیدهام، بر غصهها خندیدهام؛ از جیب آدمها کمی دیوانگی دزدیدهام!»
«چون زلف توأم جانا، در عین پریشانی
چون بادِ سحرگاهم، در بیسر و سامانی»
ـ رهی معیری
”مجهول|𝐔𝐧𝐤𝐧𝐨𝐰𝐧‟
اگر فقط جایِ خالی دیگران بود، غصهای نداشتم. آدم هرجور که بتواند، با جای خالی دیگران کنار میآید؛ اما جایِ خود من خالی است و این جای خالی دیگر شوخیبردار نیست.
-ماشادو د آسیس-
دلا امشب هوای شب نشینی با قلم دارم
هوای جرعه ای از شعرهای تازه دم دارم
من امشب از رديف و وزن و از مصراع بيزارم
ميان دفتر شعرم، فقط يک عـشق کم دارم
#شب_بخیر