اون روزایی که وقتی میرسم خونه از شدت خستگی بیهوش میشم رو خیلی دوست دارم،چون دیگه وقتِ اورثینک و تجزیه تحلیل کردن اتفاقات رو ندارم.
اگه به جزئیات رفتارت دقت میکنم بدون چقدر برام مهمی،چون معمولا رفتار کسی برام مهم نیست.
داشتم فکر میکردم بعضیامون خیلی بی رحمانه داریم یه دردایی رو تحمل میکنیم، دردایی که خیلی بزرگتر از قد و قوارهی ماست زورشون خیلی بیشتر از لبخندامونه دردایی که هر بار از خودت میپرسی خب چرا بازم من؟ و هر بار جوابی که هیچوقت پیداش نکردی؛ غمگین و غمگینترت میکنه.
این که رو پای خودت باشی خیلی خوب و خفنه ولی حس اینکه یکی هوات رو داره و حامیت هست خیلی به آدم دلگرمی میده؛ حالا اون حامی میخواد بابات باشه یا مامانت یا دوستت یا پارتنرت فرقی نداره.
لزومی نداره حتما کارای عجیب و پر هزینه کنی تا طرف سورپرایز بشه، همین که حس کنه برای خوشحال کردنش وقت میذاری خیلی کافیه.