این خاصیت دوست داشتن بود. تو با کلماتِ سادهات میتوانستی بر روی زخمی که مدتهاست خونریزی میکند، مرهم بگذاری.
همه چیز عادیه و تقریبا داره خوب پیش میره ولی گاهی انگار خیلی عقبم، انگار جا موندم، انگار چیزی نمیخوام، انگار ذوقم کور شده، انگار ناامیدم، انگار دلم تنگه، انگار یچیزی هست که خوب پیش نمیره، انگار سرگردونم، انگار خستهم.
ناامیدی خیلی وقتها نجاتت میده دست کشیدن از تلاش الکی، آدمهای اشتباه،آسیب بیشتر، جون کندن الکی.
خوشبختی ؟ داشتن کسی که بتونی پیشش
ورژن واقعی خودت باشی بدون اینکه نگران
قضاوت شدن یا هرچیز دیگه باشی.
ناراحت کردن یه آدم مثل پرتاب کردن تیر به
آسمونِ که نمیدونی کجای زندگیت قراره
برگرده پایین و یقه تورو بگیره!
اونجا که تو فیلم پیتر پن به وندی میگه:«من نمیخوام بزرگ بشم،آدم وقتی بزرگ میشه احساساتشو از دست میده،کودکی رو فراموش میکنه،همه احساس و رویاهایی که داشتی تموم میشه،من میخوام همیشه یه بچه شاد بمونم.»
من خیلی وقته فهمیدم خوب بودن
زیاد،ارزشتو کم میکنه مهربون بودن زیاد
ارزشتو کم میکنه وقتی خیلی خوب باشی
دیگه آدم حسابت نمیکنن،ولی واقعا چجوری
میشه با آدمی که دوسش داری بد باشی.