از یه نقطهای به بعد تصمیم گرفتم اونی نباشم که همه کس و همه چیز رو درک میکنه و کنار میاد، الان فقط درک میکنم ولی کنار نمیام، وظیفه من نیست که با همه چیز کنار بیام.
در عینِ اینکه دارم آدمارو از خودم دور
میکنم،ولی از ته دلم میخوام یکی باشه
که برخلاف همهچی کنارم بمونه.
در هیاهویِ زندگی دریافتم چه بسیار دویدنها که فقط پاهایم را از من گرفت در حالی که گویی ایستاده بودم. چه بسیار غصهها که فقط باعثِ سپیدیِ موهایم شد در حالی که قصهای کودکانه بیش نبود. دریافتم کسی هست که اگر بخواهد میشود و اگر نخواهد نمیشود؛ به همین سادگی. کاش نه میدویدم و نه غصه میخوردم.
تعریف کردن از آدما و ویژگی های مثبتشون
بیشتر از اونا به خودم احساس خوبی میده؛
خوشحال میشه و لبخند میزنه و ذوق میکنه
به خاطر یه تعریف کوچولو و احتمالا تا آخر
روز احساس خوبی نسبت به خودش داره.