اکنون ما بزرگسالیم ، سکوت میکنیم و والدینمان
از مشکلاتشان برایمان میگویند .
دیروز حوالی عصر ، تمام قبرستانِ شهر را به دنبال تو گشتم ، یک دختر محزون با چشمانی غمزده و
پالتو ای مشکی که در میان انسانهایِ اطراف گم گشته بود ! درست به یاد دارم که آسمان هم مانند دل من ابری بود و آرام آرام چنان که کسی از ماجرای رفتنت بوی نبرَد برای خود آهسته اشک میریخت و با نوای صدایش مرا دلداری میداد . دلم میخواست گریه و شیون از سر گیرم و خود را بر زمین گرم کوبم ، اما چه سود ؟ تو مگر بازمیگشتی ؟ قطرههای اشک بیپروا بر روی رخسارم میریزند ، اشکهایم مزاحم دیدم میشوند و نمیگذارند سنگِ سفید بر روی جنازهٔ بیجانت را بنگرم، نامِ زیبایت بر رویش خودنمایی میکند . نگاهم را به پایین میکشم تاریخ اولین نگاهت به این جهانِ ظالم ذکر شدهاست ، آه چشمم به تاریخ آخرین وداعات میفتد همان روز که از یادم رفت
تو را در آغوش بگیرم ..
- مکتوب شده در تاریخِ [ بیستوسهٔدوازدهِصفرسه . ]
آشفتهام همانند اسفند که معشوقهٔ زمستان است ،
اما همه میخواهند دست او را در دست بهار بگذارند .
و گریستم به یاد تمام رویاهایی که
تا میخواستیم نوازششان کنیم پژمردند .
حق با مامان بود که میگفت " مراقب باش رابطهٔ دوستی خاک نگیره ، کمرنگ بشه ولی خاک نگیره ناراحتی و دلخوری پیش بیاد ولی خاک نگیره، یه مدت دور باشین ولی خاک نگیره، حالتون بد باشه ولی خاک نگیره که اگه خاک بگیره و گرد و غبار روزگار بشینه روش دیگه پاک نمیشه. "
موضوع بر سر امید بود چیزی مقدستر از زندگی -
شانههایم میلرزند اما چه جانانه در برابر اندوه مقاومت میکنم ! دستانم دیگر توانِ تحمل این خروار از امید و آرزو را ندارند ، انگشتانم یکدیگر را رها میکنند و هرچه در دستم امید جمع کرده بودم به زمین میریزد ، پا به فرار میگذارم و همراه خود اندکی امید باقی مانده را میبرم ، هنوز دلم روشن است این مقدار امید به کارم بیاید ..