eitaa logo
وصیت ستارگان 🌷💫
4.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
5 فایل
بسم رب الشهداء 🌷شهدا امام زادگان عشقند که مزارشان زيارتگاه اهل یقین است. آنها همچون ستارگانی هستند که می‌توان با آنها راه را پیدا کرد🇮🇷 🌹وصیت وزندگینامه شهیدان 🌹مفاهیم انقلابي،بصیرتی ارتباط با اعضا☆☆☆ @yazaynab72
مشاهده در ایتا
دانلود
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت پنجاه و نهم) ادامه... بعد هم انگشتش را بالا آورد🌷... وبا حالت گفت: "تولید ملی".🙂 بلا فاصله به آشپز خانه رفت تا برای آماده کردن افطار به مادرش کمک کند. از برقی که در او بود، فهمید که اتفاقی افتاده.🤔 _ چی شده؟ با هیجان گفت: "رضا الآن زنگ زد برای فردا شب دعوت مون کرد افطار بریم اونجا." _ دستشون درد نکنه، اما حالا چرا این قدر ؟ _ خوشحالم چون رضا، رسول را دعوت کرده.😊 - کیه؟ _ یکی از بچه هاست. خیلی دوست دارم برم پیشش. به رضا گفته بودم یه بار دعوتش کنه تا باهاش بزنم. تو دانشکده سرمون خیلی شلوغه، نمی شه درست و حسابی حرف بزنیم و سئوالم رو ازش بپرسم. رسول از بچه های بود.🌷 توی تخریب حرف اول را می زنه. تو را زینب دعا کن جور بشه برم پیشش. زینب تقریبا از حرفهایش چیزی نفهمید.🤔 نه رسول را می شناخت، نه محرّم ترک را. این همه شور و اشتیاق برای دیدن رسول و رفتن پیشش را هم درک نمی کرد. فقط دوست داشت روح‌الله خوشحال باشد و به چیزی که می خواهد برسد، "باشه می کنم."🌸 _ نه، اینجوری نه، قشنگ درست و حسابی دعا کن، برام . صدای اذان که بلند شد، زینب گفت: "باشه، دعا می کنم. ان شاء الله هر چیزی که خیره و دوست داری، برات پیش بیاد."🤲 فردا شب نزدیک رسیدند خانه رضا. مادر رضا دو تا سفره انداخته بود. یکی در اتاق رضا برای . یکی هم پذیرایی برای ها. به جز آن ها، مهمانهای دیگری هم دعوت بودند.🇮🇷 از همان لحظه ورودشان، روح الله رفت اتاق. زینب هم آمد و با خانم هایی که مادر رضا معرفی شان می کرد، کرد.🌺 روح‌الله، را به واسطهٔ دوستی اش با رضا و رفت و آمد در و شهرک می شناخت. با هم رابطه داشتند، اما چون مدتی از شهرک دور بود و قضیه ازدواجش و کارش پیش آمده بود،🌺 رسول را هم مانند بقیه دوستانش کمتر می دید. رسول هم خیلی وقت بود را ندیده بود،😔 حسابی از دیدنش خوشحال شد. از همان بدو ورودشان بحثهای کاریشان شروع شد. هر چه قدر رضا و سر به سرشان می گذاشتند، اما باز آنها به حرفهای خود ادامه دادند. ☺️ مهمانی که تمام شد، زینب هنوز در پذیرایی بود که دید و سر به زیری از اتاق بیرون آمد، اصلا سرش را بلند نکرد. از تشکر کرد و رفت. از بین حرف های مادر رضا فهمید که او رسول است.🌷 خدا حافظی کردند و از خانه شان بیرون آمدند، روح‌الله گفت: رسول را دیدی؟🇮🇷 _ آره، یه لحظه فقط موقع خدا حافظی دیدمش. _ خیلی کارش ، حالا قرار شد یک سری از مطالبی که بلده رو به منم یاد بده.😊 کم کم از راه رسید.... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰 💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫 https://eitaa.com/V_setaregan ✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆