وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚
دلتنگ نباش!🥺
🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت هجدهم)
ادامه...
خود خاله فاطمه هم دست کمی از او نداشت...🌷
اما آن لحظه وقت #گریه نبود.🥺
_ حالا این جا گریه نکنی ها! زشته، آبرومون می ره، میگن پسرشون ضعیفه.
خاله همان طور که او را آرام می کرد، به زینب اشاره کرد که یک لیوان آب بیاورد. زینب سریع به آشپز خانه رفت و یک لیوان آب آورد. لیوان را به دستش داد. روح الله تشکر کرد و #بغض خود را با یک لیوان #آب فرو خورد.🥺
روحالله و خانواده اش آن شب #مهمان آقای فروتن بودند. مهمانان که رفتند، آن ها هم آماده شدند تا به رستورانی که آقای فروتن رزرو کرده بود، بروند. وقتی رسیدند، #صدای_اذان بلند شد. هنوز ننشسته بودند که روحالله به زینب گفت: " #بریم_نماز؟"🧎♂
زینب با لبخند جواب داد: "بریم."
#رستوران، نمازخانه باصفایی داشت. دور تا دور آن پر بود از درخت و سبزی.
روحالله به یکی از درختان اشاره کرد گفت: "نمازتون که تموم شد، بیایین دم اون درخته."🌴
زینب نمازش که تموم شد بی اختیار #اشک_هایش جاری شد. این اولین نمازی بود که بعد از ازدواجش می خواند. از #خدا خواست که کمکش کند و زندگی خوبی با روح الله داشته باشد.🤲
نمازش که تمام شد، دید روح الله کنار همان درختی که نشان گذاشته بودند، منتظرش ایستاده. کفش هایش را پوشید و رفت پیش او.
_ ببخشید خیلی منتظر شدین؟
روحالله لحن شوخی به خود گرفت" تقریباً آره، کم کم علفای زیر پام داشت سبز می شد." 🍃
هر دو خندیدند.☺️
_موافقید کمی قدم بزنیم؟
زینب به #سبزه_های پشت نمازخانه اشاره کرد وگفت: "بله،بریم اونجا. خیلی باصفاست." قدم زنان راه اُفتادند.
روحالله نیم نگاهی به او انداخت "زینب خانوم، من دوست دارم بازم یه #موضوعی رو به شما تأکید کنم."
#زینب متعجب نگاهش کرد"خب بگید، چه موضوعی؟"
_درباره کارم. می دونم درباره اش زیاد بهتون گفتم، اما دلم می خواد شما بازم بهش فکر کنید. کارم جوریه که ممکنه شما #روزای_تنهایی زیاد داشته باشید. ازتون خواهش می کنم در این باره خیلی فکر کنید. ببینید می تونید این همه تنهایی رو #تحمل کنید؟🇮🇷
وسط حرفش به گوشهٔ دنجی روی چمن ها اشاره کرد "بشینیم اینجا."
زینب #سکوت کرده بود وبه حرف های او گوش می داد.
#روحالله سرش را پایین انداخت. معلوم بود چیزی که می خواهد بگوید، برایش سخت است. صدایش را صاف کرد وبا لحن آرام تری گفت: "ازتون خواهش می کنم بیشتر فکر کنید. هنوزم فرصت هست که تو #تصمیم_گیری تون تجدید نظر کنید، هنوز عقد نکردیم..."❤️
زینب نگذاشت حرفش تموم شود: "تموم شد آقا روحالله. دیگه چه فکری بکنم؟🤨
من به تمام این چیزهایی که شما می گید، فکر کردم و از خدا خواستم که کمکم کنه تحمل کنم. من شما رو با تمام این سختیایی که گفتید، #انتخاب کردم."❤️
انگار دنیا را به روحالله دادند...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫
@V_setaregan
✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨