وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت صد و چهل و سوم)
ادامه...
💚حرف های #زینب اشک همه را در آورده بود.🌷...
نفس هایش به شماره افتاده بود. بلند بلند می گفت: "یا #حضرت_زینب، خودت کمکم کن. روحالله اومده بود پیش شما. کمکم کن." 😭
حال خودش را نمی فهمید. میان گریه هایش حسین را صدا زد. حسین به اتاق آمد وگفت: "جانم آبجی؟"
_ چه جوری #شهید شده؟ بهم بگو!🇮🇷🕊
حسین مکثی کرد وجواب داد: "ماشین شون...#منفجر...شده..."🥺
_ پس تیکه تیکه شده؟آره؟
به یادِآن روزِ خواستگاری افتاد که دستان #روحالله را زخمی دید. طاقت زخم دست او را نداشت، چه برسد به دیدن تکه تکه های بدنش. ❤️💚
حسین #بغضش را قورت داد و گفت: "نه آبجی، حالا می ریم می بینیمش. فقط بهم بگو وصیت نامه اش کجاست؟"🌸
زینب چشم هایش را بست. خاطراتش با روح الله جلوی چشمانش رژه می رفت. یاد آن روزی افتاد که #وصیت_روحالله را در ماشین خوانده بود.🌷
کسی نمی دانست که زینب قبل از شهادت روحالله وصیتنامه اش را خوانده. #گریه_اش بیشتر شد: "وصیت نامه اش خونه مونه."🏠
آماده شدند بروند #خانه تا زینب وصیت نامه را بردارد. این اولین بار بود که بعد از رفتن روحالله به خانه سان می رفت. چشمش افتاد به لباس های روحالله که برایش شسته بود. انگار همه چیز روی سرش آوار شد. وصیت نامه را داد دست حسین و بر گشتند.🥺💚
زینب بارها به روحالله گفته بود بیا برای خودمان کفن بخریم. او هم جواب داده بود: "من دوست دارم یه جوری بمیرم چیزی ازم نمونه که بخوان کفن کنن. "🌷🕊
وقتی حسین از #کربلا برای خودش کفن خرید، به همه جا تبرک کرد. دیده بود که دوستش هم برای خودش #کفن خریده بود، اما #قسمت پدر بزرگش شده بود. حسین با خودش فکر کرد:🤔 "یعنی این کفنی که گرفتم، قسمت کی می شه؟ "
یک درصد هم فکرش پیش #روحالله نبود.🍃
ساعت سه صبح #مهران رفت معراج. می دانست که پیکر روحالله #صبح_جمعه می رسد.🌷🇮🇷
توی مسیر یاد آن روزهایی افتاد که با هم به دانشکده می رفتند. #غم سنگینی بر دلش بود. با خود می گفت: "الآن دارم کجا می رم؟ می خوام برم چی رو ببینم؟ 🥺
وقتی رسید،....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد....🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯