وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚
دلتنگ نباش!🥺
🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت بیستم و یکم)
ادامه...
اول خرداد، تولد روحالله بود🌷....
#مادر_زینب روز قبل با او تماس گرفت و برای ناهار دعوتش کرد. روح الله که رسید، دست و صورتش را شست و آمد کنار سفره نشست. همه #دور_سفره نشستند، و ناهار خوردند.🍛🍽
مادر خانمش حسابی برایش #سنگ_تمام گذاشته بود. بعد از ناهار هم همه #کادوهای_شان را دادند.💌
وقتی روح الله و زینب تنها شدند،روح الله گفت:"خیلی #قدر_خانوادهات رو بدون. ما هم تا قبل از #فوت_مامانم، مثل شما بودیم. همه با هم دور یه سفره جمع می شدیم. با اینکه مامانم، بزرگ فامیل نبود، اما همیشه همه رو دور هم جمع می کرد. " 🥺
زینب با اشتیاق به حرف هایش گوش می داد.
_چون مامانم #سید بود، همیشه عید غدیر غذا درست می کرد، همه رو دعوت می کرد.💚 #عید_غدیر همیشه مهمون داشتیم. همه خونه ما جمع می شدن. مامانم می گفت:"عید غدیر #ثواب داره به دیگران غذا بدی. "اما بعد از مامانم همه این دور همی ها جمع شد. باورت میشه زینب! دیگه خیلی کم پیش می آد که مثل قبل همه با هم دور یه سفره جمع بشیم.🥺
امروز که ناهار اومدم سر سفره تون، یاد اون موقع ها افتادم. فکر کنم بعد از اون همه #سختی که کشیدم، #خدا تو رو #سر_راهم قرار داد.🌸
#زینب خندید و سرش را پایین انداخت. سعی می کرد با او همدردی کند. به درد دل هایش گوش می کرد و دلداری اش می داد.❤️
سه هفته بعد از #صیغه_شان، رفتند آزمایش بدهند. زینب خیلی نگران بود. #روح_الله هم مدام سر به سرش می گذاشت. گاهی هم وسط #خنده_هایش می گفت: "نگران نباش، هیچ مشکلی نیست، من بهت قول میدم.😊
"آزمایش دادند و آمدند بیرون. جواب را به داماد می دادند. روح الله نیم ساعتی می شد که رفته بود جواب را بگیرد. زینب خیلی ناراحت و نگران بود. می ترسید مشکلی پیش آمده باشد که آمدن روح الله آن قدر طول کشیده. هر چه با تلفن همراهش تماس می گرفت، جواب نمی داد.😔
چند نفری هم با #چشم_گریان از #آزمایشگاه بیرون رفتند، نگرانی زینب را بیشتر کرد. بالاخره روح الله بیرون آمد. سرش پایین بود و #ناراحت.
زینب با دیدنش، دلش هری ریخت. به سمتش رفت.
_کجایی پس؟ چی شده؟ #چرا_ناراحتی؟ 🥺
روح الله با صدای آرامی گفت:" چی چی شد؟"
_آزمایش دیگه، جوابش چی شد؟
_آزمایش...🤔
زینب با صدای گرفته و ناراحت گفت:" نه روح الله!...#جواب_منفی بود؟"
_نه مشکلی نبود.😉
این را گفت و پقی زد زیر #خنده. زینب حرصش گرفته بود، اما خندید.
_ واقعا که! جونم بالا اومد بابا.🤨
روح الله همچنان می خندید "من که گفتم مشکلی نیست، تو هی الکی #اضطراب داشتی. "
از وقتی به هم #محرم شده بودند،...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫
@V_setaregan
✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨