eitaa logo
وصیت ستارگان 🌷💫
4.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
5 فایل
بسم رب الشهداء 🌷شهدا امام زادگان عشقند که مزارشان زيارتگاه اهل یقین است. آنها همچون ستارگانی هستند که می‌توان با آنها راه را پیدا کرد🇮🇷 🌹وصیت وزندگینامه شهیدان 🌹مفاهیم انقلابي،بصیرتی ارتباط با اعضا☆☆☆ @yazaynab72
مشاهده در ایتا
دانلود
وصیت ستارگان 🌷💫
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت دهم 》 دوید از اتاق رفت بیرون🕊... می خواست برود اراک دانشگاه. آمد ساکش را بر دارد، به هم نگاه هم نکردیم، حتی خداحافظی هم.✨ گونه هایم سرخ شده بود. صدای مامان را شنیدم که گفت: "علی آقا بریم شیر بخریم؟ " هر وقت قرار بود بیاید، مامان یادش می افتاد قرار است شیر بخرد و پدر را از خانه بیرون می کشید.☺️ بی آنکه به رویم بیاورم کارهایم را کردم و رفتم ، اما حال درستی نداشتم. مدام جمله ای در سرم‌ می چرخید: آقای می شه این را بگذارین داخل وانت؟ ❤️💚 ■□■□■□■□■ سفید گل صورتی ام را روی پیراهنی که تازه خریده بودم، انداختم و دمپایی رو فرشی هایم را هم پا کردم و در حالی که رو گرفته بودم به اتاق پذیرایی رفتم🌺 بود و خواهرت و زن داداش بزرگت. اولین صحبت از سوی مادرت بود: "شنیدم می رین!"🌱 _ بله! _ سطح علمی اونجا چطوره؟ _ بد نیست! این بار هم فقط به لب و دهان مادرت نگاه میکردم. هنوز یخ من باز نشده بود که صدای ماشین آمد.🚙 _ آخ ببخشید. اومدن! دویدم داخل اتاق. نفهمیدم آن ها چه گفتند، چه شنیدند و کی رفتند. حتی برای بیرون نیامدم.🌸 بعدها از زبان خودت شنیدم که گفتی: "از مامانم پرسیدم: "چطور بود؟ گفت: والّاخودش را که خوب ندیدم چون رو گرفته بود، اما خب را دیدم. از قدیم هم گفتن مادر را ببین، دختر را بگیر،"🥰 ۲۹فروردین بود که با و مادرت آمدید. این ده پانزده روز کارم شده بود گریه.🥺❤️ نمی توانستم تصمیم بگیرم. بعضی چیزهایی که درباره ات شنیده بودم نگرانم کرد: سربازی نرفته بودی، کار نداشتی، یک ماه هم از من کوچک تر بودی، اما مامانم گفت: "حالا بذار بیان، بعد بگیر!"☺️ آمدید با دسته گلی بزرگ وزیبا: رز قرمز و مریم سفید.💐 از داخل کوچه صدا می آمد. دسته جمعی دم گرفته بودند: "از اون بالا میاد یه دسته / همشون کاکل به سر، گوگوری مگوری."😁 صورتم گر گرفته بود. آن ها داشتند برای سنگ تمام می گذاشتند و من خیس عرق شده بودم.💦 در آشپز خانه بودم. سینی را برداشتم و فنجان ها را پر از کردم وسجاد را صدا زدم: "داداش بیا ببر."☕️ سجاد به دستهای لرزانم نگاه کرد: "آبجی خاطرت جمع، می شناسمش، !"💚 از داخل اتاق صدای مادرم آمد:"سمیه خانم تشریف بیارید." آمدم داخل اتاق. پدرم با پدرت گرم صحبت بود. سلام کردم و نشستم بی آنکه نگاهت کنم. حرف ها را نمی شنیدم. فقط یک لحظه نگاهم به تو افتاد. کت و شلوار مشکی با سفید پوشیده بودی. 🌸 نمی دانم بعد از چه مدت بزرگترها گفتند بروید در اتاقی دیگر و با هم صحبت کنید. بلند که شدم، پاهایم سنگین شده بود و روی زمین کشیده می شد. به اتاقم رفتم و دیوار نشستم.❤️ طوری صورتم را رو به دیوار چرخانده بودم که نتوانی را به صورتم بدوزی.😔 آن روز نمی دانستم که تو هم ..... 🦋 ....🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
💚🏴💚 تنها ترین امام زمین، مقتدای شهر تنها، چه میکنی؟تو کجایی؟کجای شهر؟ وقتی کسی برای تو تب هم نمی کند دیگر نسوز این همه آقا به پای شهر 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮    https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
❤️ پروردگارا حیات وزندگی ما را زندگی حسینی ومرگ ما را مرگ حسینی(شهادت) قرار برده🤲🥺 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮     https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
478_20102098914056.mp3
7.93M
🌿°•💚🌸💚🏴 قدم قدم پا می زارم تو جاده ها تا برسم به کربلا حسین حسین 🎙 حاج مهدی رسولی ❤️🏴 🤲 😔
5.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨💛✨ تعریف عالی حجاب از استاد قرائتی صلواتی نباشید🌸
🏷چه ساغرها تهی کردیم سبر یادت که یک ذره نه ساکن گشت سوزِ دل، نه کمتر شد خمار ما... در اربعین ارباب قدم به قدم یادت زنده است💚
🕊 💫بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ💫 اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یااَباعَبْدِاللَّهِ الْحُسَیْن(ع) اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🇮🇷 🌸✨💚💚✨ 🇮🇷یادشان_باصلوات🇮🇷 الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ🌷 ✨
✨💚💚✨ سلام امام زمانمـــ ســلام دلیل زنـدگیم... سـلام دلیل حال خـوبمـــ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلاىَ سَلامَ مُخْلِصٍ لَكَ فِى الْوَِلايَةِ... سلام بر تو ای مولایم، سلام بر تو از سوی قلبی، که جز تو در آن راه ندارد! بپذیر سلام کسی را که قلبش، خانه محبت توست... و چشمهایش مشتاق دیدار تو... ♥️ 🔵کانال وصیت ستارگان ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
✨❤️✨ ما نیز از دور به حال زائران اربعین غبطه می‌خوریم . 💚🥺 آرزو می‌کنیم ای کاش همراه شما بودیم.🤲 🔵کانال وصیت ستارگان ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت یازدهم 》 آن روز نمی دانستم که تو هم🕊 ..... 🇮🇷 اهل نگاه به صورت نیستی، تو گوشه ای نشسته بودی و ساکت بودی و فقط گوشه ای از کت و شلوار سیاه و پیراهن سفیدت را می دیدم.💚 طوری را دور خودم پیچیده بودم که احساس می کردم شاخه و برگ داده و شکوفه های صورتی تمام تنم را پوشانده اند. احساس خفگی می کردم. صدایت را شنیدم: "گفته بودین درس می خونین؟"🌸 🇮🇷 _ بله! _ چطوره، راضی هستین؟ _ حوزهٔ جدید بهتر از حوزه قدیمه. اونا نمی خونن و عربی محض می خونن، ولی ما ادبیات می خونیم و این سطح حوزه رو بالا می بره.🌺 یک نفس یک جمله بلند را گفته بودم. یعنی نیاز بود این طور یک نفس حرف بزنم؟! 🤔 در حالی که پدرم و پدرت آن بیرون نشسته بودند، نبود که ما اینجا کنار هم بنشینیم و حرف بزنیم؟ واقعاً راجع به من چه فکر می کردند؟ از جا بلند شدم: "من باید برم‌"😔 _ کجا؟ 🇮🇷 از جا بلند شدی: " اجازه بدین! ببینین من فقط دنبال نمی گردم، اگه می خواستم دنبال همسر بگردم اینجا نبودم. من علاوه بر همسر می خوام."❤️💚 تو هم جمله ای بلند گفته بودی، ولی من دیگر از اتاق بیرون آمده بودم. رفتم و نشستم پیش، مادرم. تو هم رفتی و نشستی پیش . از پس چادر به مامان گفتم: " بگو من یک ماه بزرگترم. "😔 🇮🇷 مادرت شنید: " اون بار هم گفتم مسئله مهمی نیست، مهم ." مامان گفت: "سمیه جان خیلی دوست داره درسش رو بخونه."🇮🇷 _ خب بخونه! این را پدرت گفت. آهسته گفتم: " درسمم که تموم بشه، می خوام برم !" _چه کاری؟🤔 این تو بودی که این را پرسیدی.🌷 بی آنکه نگاهت کنم گفتم: "آموزش و پرورش یا . " _ از نظر من اشکالی نداره! 🇮🇷چسبیده بودم به مادر و مدام با آرنج به او می زدم. حس می کردم گونه هایم شده شبیه دو تا سرخ. از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم و تا چند روز برای جواب دادن کردم. 🤔 در این فاصله چند خواستگار هم آمد، اما هیچ کدام آن ملاک هایی را که می خواستم نداشتند. پدرم به مادرم می گفت: " بذار بیان، سمیه باید خودش تصمیم بگیره. "☘ 🇮🇷 سجادمان خدای بود. همیشه می گفت: "هر جا در مونده شدی بسپار به خودش." 🤲 دلم می خواست من هم مثل او باشم، اما من مثل سجاد قوی نبود.🦋 هر خواستگاری که می آمد و می رفت بیشتر به هم می ریختم. انگار تو حوض فرو می رفتم و ماهی ها گوشه ای از تنم را می مکیدند. حالم بد شده بود و مدام می کردم. شاید برای همین مامان پنهانی با خانم صحبت کرد و او از من خواست به خانه شان بروم.🏠 🇮🇷 یک روز عصر بود. شوهر و پسرش هم بودند. با هم رفتیم داخل انباری میان تیر و تخته و مسی. _ سمیه، چرا جواب آقا مصطفی را نمیدی؟ 🤨 _ هر دو بار که اومدن خونمون ، اومدن جلوی در خونه شلوغ کاری کردن! _ خب به او چه مربوط؟ چرا جواب اون بنده خدا را نمی دی؟ خودش رو.☘ دست گذاشتم روی گونه ام، می سوخت. خوشحال بودم که نیمه تاریک است. _ نه شغلش .....🕊.... 🦋 ....🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯