eitaa logo
وصیت ستارگان 🌷💫
4.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
5 فایل
بسم رب الشهداء 🌷شهدا امام زادگان عشقند که مزارشان زيارتگاه اهل یقین است. آنها همچون ستارگانی هستند که می‌توان با آنها راه را پیدا کرد🇮🇷 🌹وصیت وزندگینامه شهیدان 🌹مفاهیم انقلابي،بصیرتی ارتباط با اعضا☆☆☆ @yazaynab72
مشاهده در ایتا
دانلود
وصیت ستارگان 🌷💫
🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷        
🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷           🕊 قسمت صد                  《خود نبینی 》 🌷 یک شب سخنرانی داشت. برای اینکه موضوع زیاد بزرگ نشود، می گفت: به عنوان یک رزمنده می خوام برای مردم حرف بزنم. ابولفضل آن وقتها یکی، دوسالش بود. عبدالحسین که خواست برود، دنبالش کرد. توی بغلم دست و پا می زد و با زبان بچه گانه اش، "بابا، بابا "می گفت. 😭 🌷هر کار کردم ساکتش کنم، نشد. آخرش ، لپش را گرفت و آرام فشار داد. با خنده گفت: باشه و روجک، می برمت. چشمهام گرد شد. پرسیدم: می بریش؟!😳 🌷گفت: همون جایی که خودم می خوام برم. گفتم: شما که می خوای کنی، مگه با بچه می شه؟گفت: عیبی نداره،می دمش دست رفقا. لباسش را که عوض کردم، را با خودش برد.😊 🌷وقتی برگشتند، اول از همه پرسیدم: نکرد؟ لبخند زد. جور خاصی گفت: خرابکاری که چه عرض کنم. بچه را داد بغلم ونشست. ادامه داد: ،یکدفعه زد زیر گریه. 😄 🌷جوری که دیگه بچه‌ها نشدن. آخر هم بردنش بیرون. سخنرانی که تموم شد، خودم رفتم سر وقتش. تو کار شما فضولی کردم و فهمیدم که بالأخره باید لاستیکی بچه رو عوض کنم. خواستم ببرمش جای خلوت تر، یکی از گفت: کجا می بریش؟✨ 🌷به اشاره کردم و گفتم: با اجازه تون باید لاستیکی آقا پسرم رو عوض کنم. به خودشان افتادن و گفتن: آه! مگه ما می گذاریم شما این کارو بکنین! خندیدم و گفتم: خاطرتون جمع باشه، توی این جور کارها حریف من نمی شین. خیلی اصرار کردن، آخرش هم ولی حریفم نشدن. خودم کارو تموم کردم و بچه هم شد.☺️ ... 🕊              کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان                  ❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○                🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○                           @V_setargan
وصیت ستارگان 🌷💫
🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷      
🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷         🕊 قسمت صد و سه       《 یک مسئولیت کوچک(3) 》 🌷 یک آمد توی مغازه اش. زود راهش انداخت که برود. با آب و تاب دنبال حرفش را گرفت وگفت: ولی نمی دونی یدالله چقدر از دستم شد. یدالله پسرش بود.😠 🌷 می دانستم که او و پسردایی هایش هستند. گفت: یدالله خیلی منو دعوا کرد. می گفت: چرا آدرس دادی؟ اونا می خواستن آقای برونسی رو کنن!مکث کرد و با تردید ادامه داد: راستش رو بخوای برام سؤال شده بود 🤔 🌷 که این آقای برونسی چه کاره هست که اومدن ترورش کنن؟!من حسابی . برای خودم هم سؤال شده بود که مگر عبدالحسین چه کاره است؟! مثل آدمهای از همه جا بی خبر گفتم: اصلا نفهمیدم اون برای چی اومدن؟🏍 🌷 گفت بابا ساعت خواب! دیشب پسرم یدالله رفت محل رو خبر کرد ،تا صبح دور خونه شما نگهبانی می دادن. نگاهم بزرگ شده بود. زیر لب گفتم: عجب! حرف دیگری نماندم. شیر را گرفتم و سریع آمدم خانه.🥺 🌷 یکراست رفتم سراغ . گفتم: من از دست شما خیلی ناراحتم. گفت: چرا؟ گفتم: شما خبر داشتی که اونا اومدن ترورت کنن، ولی به من هیچی نگفتی. به روی خودش هم نیاورد. خندید. و خیلی طبیعی گفت: مگه من کی هستم که بخوان ترورم کنن؟☺️ 🌷 اش جدی شد پرسید: اصلا کی این رو به شما گفته؟ گفتم: همین مادر یدالله. سری تکان داد. رفت طرف جالباسی. کتش را انداخت روی دوشش. هوا هنوز تاریک،روشن بود که از خانه رفت بیرون. چند دقیقه بعد برگشت. با خنده گفت: نه بابا، اونا به من کار نداشتن،یک برونسی دیگه رو می خواستن ترور کنن،منو گرفتن.🌷 ... 🕊              کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان                  ❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○                🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○                     @V_setargan
🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷         🕊 قسمت صد و شش       《 عمل وعملیات(۲) 》 🌷 توی حال ،خوابم برد؛ دقیقا نمی دانم، شاید هم یک حالتی بود بین خواب و بیداری. به هر حال توی همان عالم، جمال ملکوتی (ع) را زیارت کردم. آمده بودند عیادت من. خیلی قشنگ و واضح دیدم که دست بردند طرف بازوم.👋 🌷 حس کردم که انگار چیزی را بیرون آوردند،بعد : بلند شو، دستت خوب شده. با حالت استغاثه گفتم: پدر و مادرم فدایتان،من دستم شده، تیر داره. دکتر گفته که باید عمل بشم. فرمودند: نه،تو خوب شدی.💚 🌷 حضرت که بردند،من از جام پریدم و به خودم آمدم. انگار از خواب بیدار شده بودم. دست گذاشتم روی بازوم. درد نمی کرد! داشتم خوب شدم. سریع از تخت پریدم پایین. سر از پا نمی شناختم. رفتم که لباسهام را بگیرم،ندادند. گفتند: کجا؟ شما باید بشی.😔 🌷 گفتم من برم منطقه،لازم نیست عمل بشم. جر و بحث بالا گرفت. بالأخره بردنم پیش دکتر. پا توی یک کفش کرده بود که مرا نگه دارد. هر چه گفتم: مسئولیتش با خودم؛ قبول نکرد. چاره‌ای نداشتم،جز این که حقیقت را به اش بگویم. کشیدمش کنار و را گفتم.🥺 🌷 و گفت: تا از بازوت عکس نگیرم،نمی گذارم بری. گفتم: به شرط این که سرو صداش رو در نیاری. قبول کرد و فرستادم برای عکس. نتیجه همان بود که انتظارش را داشتم. توی عکسی که از بازوم گرفته بودند،خبری از نبود.🥺💚 ... 🕊              کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان                  ❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○                🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○                      @V_setargan
وصیت ستارگان 🌷💫
🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷      
🇮🇷. 《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷         🕊 قسمت صد و نه       《 نزدیک پل هفت دهانه(2) 》 🌷 سریع را انداختند همان جایی که گفته بودم. تا عمل کرد، از خاکریز زدم بیرون. به هر دردسری بود، خودم را رساندم به آن زخمی. ملاحظه را نکردم. زود بلندش کردم و انداختم روی دوشم.❤️ 🌷 هیکل او بود و من، نه سن و سال بالایی داشتم، ونه جثه آنچنانی. حملش برام شاق بود و دشوار. هم با این که دیدش کور شده بود، ولی گرای آن منطقه را داشت و هنوز می ریخت.☄ 🌷 تا نزدیک آوردمش. مشکل گل ولای،گریبان مرا هم گرفت. از اثر دود و دم خمپاره فسفری،تنگی نفس هم پیدا کرده بودم. آخرش هم یک خمپاره پرتم کرد کمی آن طرفتر و دیگر پاک بریدم.😔 🌷 حالت پیدا کرده بودم و مابین آن همه گل ولای نمی خواستم جم بخورم. همین قدر احساس کردم که یکی آمد آن زخمی را برد. سریع بر گشت و مرا هم نجات داد؛ از قدرت و توانش، واز طرز کارش معلوم بود از آن با سابقه و کهنه کار است.💚 🌷 آن طرف خاکریز،شنیدم به بچه‌ها تشر زد و گفت: چرا گذاشتین با این کوچیکش بره؟ آنها گفتند:خودش رفت آقای ،هر چی به اش گفتیم نرو،گوش نکرد. تا اسم برونسی را شنیدم،گویی جان تازه‌ای پیدا کردم. می دانستم عبدالله است.☺️ 🌷 ولی تا آن موقع ندیده بودمش. را باز کردم. تار و واضح،صورت مهربان و آفتاب سوخته اش را دیدم. لبخند زیبایش آرامش خاصی بهم داد. خودش مرا گذاشت توی یک ایفا. کوله پشتی ام را آورد و به بچه‌ها هم سفارشم را کرد. گفت: هواش رو داشته باشین که توی ایفا . 🌸 🌷 از یکی با آه و ناله پرسیدم: منو کجا می برن؟ گفت: می برنت پشت خط، چون اون جا مجهزتره. باید می آمدم باختران، اما مسیرش را بلد نبودم. مثل کسی که خاصی نداشته باشد،زده بودم به راه و داشتم می رفتم.✨ ... 🕊         🔷وصیت ستارگان⇩ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @V_setargan    
وصیت ستارگان 🌷💫
🇮🇷. 《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷     
🇮🇷. 《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷         🕊 قسمت صد و بیست و چهار    《شاخک‌های کج شده(2) 》 🌷 شبهای قبل که می آمدیم ، چنین میدانی ندیده بودیم. تنها یک احتمال وجود داشت و آن هم این که راه را کمی اشتباه آمده باشیم. آن طرف میدان مین، شبح دژ دشمن توی چشم می آمد. ما نوک حمله بودیم و اگر معطل می کردیم، هیچ بعید نبود شکست بخورد. 🇮🇷 🌷 با بچه‌های ، شروع کردیم به گشتن. همه امیدمان این شد که معبر خود عراقی‌ها را پیدا کنیم؛ وقتی برای خنثی کردن وجود نداشت. چند دقیقه ای گشتیم. ولی بی فایده بود.😔 🌷 کمی عقب تر از ما، تمام منتظر دستور حمله بودند. هنوز از ماجرا خبر نداشتند. بچه‌های اطلاعات، خیره _خیره نگاهم می کردند. گفتند چه کار می کنی حاجی؟با به میدان مین اشاره کردم. گفتم: می بینین که! هیچ کاری برامون نیست.❤️ 🌷 گفتند: یعنی...برگردیم؟!چیزی نگفتم تنها راه امیدم،رفتن به در خانه (ع) بود. متوسل شدم به خود خانم حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها. با آه و ناله گفتم: بی بی، خودتون رو دارین می بینین، دستم به دامنتون، یک کاری بکنین. 🤲 🌷 به افتادم روی خاکها، و باز گفتم: شما خودتون تو همه عملیاتها مواظب ما بودین، این جا هم دیگه همه چیز به لطف و عنایت خودتون بستگی داره. توی همین حال، گریه ام گرفت. عجیب هم قلبم شکسته بود که: چه کار کنیم.😭 ... 🕊              کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان                  ❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○                🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○                    https://eitaa.com/V_setaregan
وصیت ستارگان 🌷💫
🇮🇷. 《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷     
🇮🇷. 《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷         🕊 قسمت صد و بیست و وپنج    《شاخک‌های کج شده(3) 》 🌷 وقتی لطف و ای مقدر شده باشد و قطعا بخواهد اتفاق بیفتد، می افتد؛ حالا اگر کسی بخواهد ذهنیت خود را قاطی جریان بکند و موضوع را با فکر ناچیز خود بسنجد،. اصلا و منطق بشری از او گرفته می شود. 🇮🇷 🌷 من هم، توی آن شرایط ، نمی دانم یکدفعه چطور شد که گویی کاملا از اختیار خودم آمدم بیرون،یک حال از خود بیخودی بهم دست داد. یکدفعه رفتم نزدیک بچه‌های . حاضر و آماده نشسته بودند و منتظر دستور حمله بودند. ☄ 🌷 یکهو گفتم: بر پا. همه بلند شدند. به سمت اشاره کردم. بدون معطلی دستور حمله دادم. خودم هم آمدم بروم،یکی از بچه‌های اطلاعات جلوم را گرفت. با حیرت گفت: حاجی همه رو به دادی!😔 🌷 شک و آنها،مرا هم گرفت. یک آن،اصلا یک حالت عصبی بهم دست داد. دستها را گذاشتم روی گوشهام و محکم شروع کردم به فشار دادن. هر آن منتظر شدن یکی از مینها بودم...🔥 🌷 آن شب ولی به لطف و بی بی دو عالم سلام و الله علیها، بچه‌ها تا نفر آخرشان از میدان مین رد شدند. حتی یکی از مینها هم نشد. تازه آن جا بود که به خودم آمدم. سر از پا نشناخته دویدم طرف ، ازروی همان میدان مین!🇮🇷 🌷 صبح زود، هنوز درگیر عملیات بودم. یکدفعه چشمم افتاد به چند تا از بچه‌های لشکر. داشتند می دویدند و با هیجان از این و از آن می پرسیدند: حاجی برونسی کجاست؟! حاجی کجاست؟!💚 ... 🕊              کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان                  ❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○                🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○                                 https://eitaa.com/V_setaregan
وصیت ستارگان 🌷💫
🇮🇷. 《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷     
🇮🇷. 《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷         🕊 قسمت صد و سی یک       《آخرین نفر)(2) 》 🌷 توی آن ، به اعتقاد فرماندهان، او از همه موفقتر عمل کرد. رشادت عجیبی هم از خودش نشان داد. پا به پای بچه‌ها می آمد. گاهی کلاش دستش بود،گاهی تیر بار،گاهی هم آرپی جی می زد. را هیچ وقت یادم نمی رود؛ آخرین حربه دشمن بود و آخرین سدش، جلو سیل نیروهای ما. 🇮🇷 🌷 یکهو مثل ریختند توی منطقه. اسلحه کوچکشان تیربار بود! بعضی هاشان خمپاره شصت را مثل یک بچه دو، سه ماهه گرفته بودند زیر بغلشان. یکی را می گرفت و یکی دیگر هم با همان وضع شلیک می کرد. یعنی قبضه را زمین نمی گذاشتند.😳 🌷 با دیدن آنها، عبدالحسین انگار بیشتر شد. گرمتر از قبل شروع کرد به ریختن آتش. بچه‌ها هم از همین حال و هوا، روحیه می گرفتند و گرمتر می جنگیدند. آخر کار هم حسابی از پس تکاورها بر آمدیم؛ یا به درک واصل شدند و یا را بر قرار ترجیح دادند. 💪 🌷 توی آن عملیات، بیشتر از آنکه انتظارش بود، کردیم. برای همین از جناحین چپ و راستمان جلوتر افتادیم. تازه در فکر استقرار و تثبیت منطقه افتاده بودیم که دستور عقب نشینی صادر شد. از نیروهای دیگر جلوتر رفته بودیم و هر آن خطر قیچی شدنمان وجود داشت. زود دست به کار شد؛عقب‌نشینی هم برای خودش معرکه ای بود.در آن شرایط.💥 🌷 تمام زحمتش روی دوش او سنگینی می کرد. با هر که بود، نیروها را فرستاد عقب. خوب یادم هست؛ آخرین نفری که آمد عقب، بود.🥺 ... 🕊              کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان                  ❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○                🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○                      https://eitaa.com/V_setaregan
وصیت ستارگان 🌷💫
🇮🇷. 《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷     
🇮🇷. 《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷         🕊 قسمت صد و سی دو     《ارتفاع نارنجکی(1) 》 🌷 ، تو تاریکی شب، حال دیگری داشت. گویی بی تابی اش را احساس می کردی، واحساس می کردی که لحظه لحظه در حسرت قدم نیروهای حزب‌الله می سوزد. دشمن از آن بالا، تسلط به منطقه داشت.✨ 🌷 که از بچه‌ها ریخته می شد و تلفاتی که می دادیم، تقدس خاصی به فتح کله قندی داده بود. برای گرفتن آن جا، باید از یک دژ بزرگ و آهنین می گذشتیم. این طرفتر از کله قندی، دشمن یک مقر زده بود؛مقری قرص و که هم برای ماخیلی مزاحمت داشت. 🗻 🌷 هم در حفظ کله قندی و نیروهای آن، خیلی بود. از همان جا هم دشمن فشار زیادی می آورد که مناطق آزاد شده را ازمان پس بگیرد. ضمنا سدی هم بود جلو پیشروی ما. یک شب، از گرد راه رسید. رو کرد به من و گفت: حمید، بچه‌های شناسایی رو جمع کن. ❤️ 🌷 پرسیدم: برای چی؟ لبخند شیرینی زد و گفت: به و چهارده معصوم (ع) می خوایم بزنیم اون دژ آهنی رو، روی سر دشمن خراب کنیم. از همان شب، کار را شروع کردیم. تمام منطقه کوهستانی بود و شیارهای عمیقی داشت. عملیات باید از چند محور انجام می شد. محوری که به ما دادند بود.🪨 🌷 و پر از پستی بلندی. شاید عمیق ترین شیار .  با همه این سختی ها، استحکامات و موانع دشمن هم ، قوز بالای قوز می شد. فاصله مان با آنها زیاد بود. باید نزدیکترین نقطه را به خط مقدمشان انتخاب می‌کردیم و آذوقه و مهمات را می بردیم آن جا. با کمک بچه‌های اطلاعات، وبا حضور لحظه به لحظه خود عبدالحسین، نقطه مرکزیت مشخص شد.☄ ... 🕊              کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان                  ❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○                🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○                  https://eitaa.com/V_setaregan 
وصیت ستارگان 🌷💫
🇮🇷.         《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷     
🇮🇷.         《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷            🕊 قسمت صد و سی شش               《شیرین‌تر از عسل(۱)》     🌷 تو عملیات میمک، سر راهمان یک سری ارتفاعات بود. باید از آنها می گذشتیم وآن طرف، توی دشت می زدیم. این کار، کمترین نتیجه اش چند برابر شدن کار آیی سایت موشکی ما بود. از آن جا جواب حمله های موشکی دشمن به شهر هامان را خیلی بهتر می توانستیم بدهیم. ⛰🚀    🌷 سه تیپ از لشگر پنج نصر مأمور این کار شدند؛ تیپ ما که تیپ امام صادق سلام الله علیه بود، تیپ امام موسی کاظم (ع)، و تیپی که فرمانده اش بود؛ تیپ جواد الائمه(ع). کار او از همه مشکل تر بود، باید از رو به رو وارد عمل می شد و یک سری ارتفاعات حفره ای وارتفاعات رملی، و یک ارتفاع تخم مرغی را از دشمن می گرفت.3⃣    🌷دو تا تیپ دیگر هم قرار بود از جناحین عمل کنند. شناسایی های سخت و طاقت فرسا تمام شد و بالأخره رسید و ما، پا گذاشتیم توی میدان. عملیات سخت ونفس گیری بود. تیپ عبدالحسین، منطقه خودش را گرفت و مدتی بعد تثبیت کرد. تیپ امام موسی کاظم سلام الله علیه هم که جناح راست بودند، کارش را با موفقیت تمام کرد. 💪✌️    🌷 تیپ ما از جناح چپ وارد عمل شد. منطقه را گرفتیم، ولی نتوانستیم آن جا را تثبیت کنیم. از همان جناح هم دشمن پاتکهای سختی زد و خیلی فشار آورد به مان. اگر اشتباه نکنم،درست هفت شبانه روز کردیم و جنگیدیم،ولی باز منطقه تثبیت نشد.😔💥 ... 🕊              کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان                  ❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○                🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○                    https://eitaa.com/V_setaregan
وصیت ستارگان 🌷💫
🇮🇷.         《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷     
🇮🇷.         《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷                  🕊 قسمت صد و چهل و نه                          《تک ورها(۱۲)》   🌷 دیگری افتادم. ادامه دادم: تازه اگر مشکلی هم‌ میخواد پیش بیاد، توی شب بود، حالا که دیگه روز شده و مشکلی نداره.🇮🇷 🌷مثل که بخواهد شاگردش را نصیحت کند، گفت: نه، من به فرمانده تیپ قول دادم که بعد از تموم شدن عملیات، توی اولین فرصت خودم رو برسونم گردان، یعنی ما از این به بعد دیگه اجازه نداریم، هرچه بیشتر بمونیم .😔 🌷ناراحت و گفتم: حالا آقای 《کلاه کج》که چیزی نمی گه! اگه ما یکساعت هم دیرتر بریم. گفت: ما به کسی کار نداریم، وظیفه خودمون را باید بشناسیم؛ منم‌خیلی دوست دارم برم این شهر را بو کنم و ، ولی باشه برا بعد.🌸 🌷سریع بک جور کرد آمد کنارم ایستاد، گفت: زود سوار شو که داره دیر میشه. هنوز باورم نمیشه با حسرت به طرف شهر نگاه میکردم. آهسته گفتم: ما آرزو داشتیم حداقل جامع را از نزدیک ببینم.🥺 🌷 لبخند زد و گفت: بعدا به آرزوت میرسی. سوار موتور شدم، هزار فکر و خیال جور واجور اذیتم می‌کرد. گاز موتور را گرفت و رفتیم طرف . وقتی رسیدیم خط خودمان، رادیو هنوز خبر آزادی را نگفته بود.❤️ 🌷 هم بیکار ننشسته. تک تک سنگرهای گردان را رفت و خبر خوشحالی را به همه داد.😍 مدتی بعد، رفتیم منطقهٔ سومار و نفت شهر، بنا بود آن طرفها عملیاتی داشته باشیم. یک شب خبر دار شدیم🇮🇷 ... 🕊              کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان                  ❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○                🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○                       @V_setaregan
هدایت شده از وصیت ستارگان 🌷💫
🇮🇷.         《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷            🕊 قسمت صد و سی هشت                          《تک ورها(۱)》  🌷 ، سال شصت و یک تشکیل شد. برای سرو سامان گرفتنش خیلی زحمت کشیدیم. عبدالحسین تمام هم و غمش را گذاشت تا بالأخره گردان، رو آمد. فرماندهی اش هم از همان اول با خود او شد. بعد از شکل گرفتن گردان، بلافاصله رفتیم . 🇮🇷 🌷 آن جا یکسری جلساتی گذاشته شد. بعد از کلی بحث و صحبت، بنا شد خط و مالک را تحویل بگیریم. فرمانده تیپ گفت: شما سه روز برای شناسایی و کارهای مقدماتی مهلت دارین، بعدش خط رو تحویل می گیرن.🌺 🌷 همان روز، فرمانده گروهانها را خواست. با ابراهیم امیر عباسی، و مسئول خط رفتیم قرارگاه تیپ، برای شناسایی اولیه. به زیرو بم خط آشنا بود و آن طرفها را مثل کف دستش می شناخت. 🌱 🌷 کارمان دو شب طول کشید. دیده بانی، نگهبانی، کمینها و را یک شناسایی کلی کردیم. فهمیدیم همه آن دور و اطراف در تیررس دشمن است. رو همین حساب تیر مستقیم زیاد می زدند که این، کار پدافند را مشکل می کرد. روز سوم آمدیم عقب که گردان را آماده حرکت بکنیم. شبش بنا بود برویم خط را بگیریم.🥀 🌷 ، با عبدالحسین و چند تا دیگر از بچه‌ها، نشسته بودیم تو یکی از چادرها، به صبحانه خوردن. عبدالحسین و چند تا دیگر از بچه‌ها، نشسته بودیم تو یکی از چادرها، به صبحانه خوردن. عبدالحسین زودتر از بقیه از رفت کنار.🌴 ... 🕊              کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان                  ❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○                🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○             https://eitaa.com/V_setaregan            
وصیت ستارگان 🌷💫
🇮🇷.         《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷     
🇮🇷.         《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷                  🕊 قسمت صد و پنجاه و نه                               《تک ورها(قسمت آخر)》                            🌷 آن روز ظاهراً آخرین نفری که از خط برگشت، قانعی، معاونت اطلاعات عملیات لشکر، بود. می‌گفت: رو خودم دیدم. خیلی دمغ بود و هی خودش را سرزنش می‌کرد؛ در آن حیص و بیص، قانعی جنازۀ عبدالحسین را بغل می‌کند و می‌آید طرف خط خودمان.🌷🕊    🌷 دشمن هم تعقیبش می‌کرده. توی یک منطقهٔ باتلاق مانند، پاش گلوله می‌خورد. خواه‌ناخواه جنازه از روی دوشش می‌افتد و او فقط می‌تواند خودش را به زور از مهلکه نجات دهد. حالا ناراحتی اش از این بابت بود که می‌شود. می‌گفت: کاش بهش دست نزده بودم،😔🥺    🌷 این‌طوری یک امیدی بود که لااقل بشه بعداً جنازه رو آورد، ولی اونجایی که جنازه افتاد، حتماً... . توی همان لحظه‌ها، یاد حرف عبدالحسین افتادم؛ وقتی که با هم رفتیم جسد شهید آهنی را بیاوریم و نشد. توی راه برگشت می‌گفت: من آرزوم اینه که بمونه و اصلاً دیده نشه، یعنی هیچ اثری از من نمونه.🥹 ... 🕊 🐬نشر مطالب، صدقه جاریه است📿 ‌↶【به ما بپیوندید 】↷ 📡 وصیت ستارگان⇩ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 🆔  https://eitaa.com/V_setaregan