وصیت ستارگان 🌷💫
🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت صد
《خود نبینی 》
🌷 یک شب #مسجدگوهرشاد سخنرانی داشت. برای اینکه موضوع زیاد بزرگ نشود، می گفت: به عنوان یک رزمنده می خوام برای مردم حرف بزنم. ابولفضل آن وقتها یکی، دوسالش بود. عبدالحسین که خواست برود، دنبالش #گریه کرد. توی بغلم دست و پا می زد و با زبان بچه گانه اش، "بابا، بابا "می گفت. 😭
🌷هر کار کردم ساکتش کنم، نشد. آخرش #عبدالحسین، لپش را گرفت و آرام فشار داد. با خنده گفت: باشه و روجک، می برمت. چشمهام گرد شد. پرسیدم: #کجا می بریش؟!😳
🌷گفت: همون جایی که خودم می خوام برم. گفتم: شما که می خوای #سخنرانی کنی، مگه با بچه می شه؟گفت: عیبی نداره،می دمش دست رفقا. لباسش را که عوض کردم، #بچه را با خودش برد.😊
🌷وقتی برگشتند، اول از همه پرسیدم: #خرابکاری نکرد؟ لبخند زد. جور خاصی گفت: خرابکاری که چه عرض کنم. بچه را داد بغلم ونشست. ادامه داد: #وسط_سخنرانی،یکدفعه زد زیر گریه. 😄
🌷جوری که دیگه بچهها #حریفش نشدن. آخر هم بردنش بیرون. سخنرانی که تموم شد، خودم رفتم سر وقتش. تو کار شما فضولی کردم و فهمیدم که بالأخره باید لاستیکی بچه رو عوض کنم.
خواستم ببرمش جای خلوت تر، یکی از #رفقا گفت: کجا می بریش؟✨
🌷به #ابوالفضل اشاره کردم و گفتم: با اجازه تون باید لاستیکی آقا پسرم رو عوض کنم. به خودشان افتادن و گفتن: آه! مگه ما می گذاریم شما این کارو بکنین! خندیدم و گفتم: خاطرتون جمع باشه، توی این جور کارها حریف من نمی شین. خیلی اصرار کردن، آخرش هم ولی حریفم نشدن. خودم کارو تموم کردم و بچه هم #آروم شد.☺️
#ادامه_دارد... 🕊
کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان
❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
@V_setargan
وصیت ستارگان 🌷💫
🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت صد و سه
《 یک مسئولیت کوچک(3) 》
🌷 یک #مشتری آمد توی مغازه اش. زود راهش انداخت که برود. با آب و تاب دنبال حرفش را گرفت وگفت: ولی نمی دونی یدالله چقدر از دستم #عصبانی شد. یدالله پسرش بود.😠
🌷 می دانستم که او و پسردایی هایش #همرزم_عبدالحسین هستند. گفت: یدالله خیلی منو دعوا کرد. می گفت: چرا آدرس دادی؟ اونا می خواستن آقای برونسی رو #ترور کنن!مکث کرد و با تردید ادامه داد: راستش رو بخوای برام سؤال شده بود 🤔
🌷 که این آقای برونسی چه کاره هست که اومدن ترورش کنن؟!من حسابی #ترسیده_بودم. برای خودم هم سؤال شده بود که مگر عبدالحسین چه کاره است؟! مثل آدمهای از همه جا بی خبر گفتم: اصلا نفهمیدم اون #موتورها برای چی اومدن؟🏍
🌷 گفت بابا ساعت خواب! دیشب پسرم یدالله رفت #بسیج محل رو خبر کرد ،تا صبح دور خونه شما نگهبانی می دادن. نگاهم بزرگ شده بود. زیر لب گفتم: عجب! #منتظر حرف دیگری نماندم. شیر را گرفتم و سریع آمدم خانه.🥺
🌷 یکراست رفتم سراغ #عبدالحسین. گفتم: من از دست شما خیلی ناراحتم. گفت: چرا؟ گفتم: شما خبر داشتی که اونا اومدن ترورت کنن، ولی به من هیچی نگفتی. به روی خودش هم نیاورد. خندید. #خونسرد و خیلی طبیعی گفت: مگه من کی هستم که بخوان ترورم کنن؟☺️
🌷 #قیافه اش جدی شد پرسید: اصلا کی این رو به شما گفته؟ گفتم: همین مادر یدالله. سری تکان داد. رفت طرف جالباسی. کتش را انداخت روی دوشش. هوا هنوز تاریک،روشن بود که از خانه رفت بیرون. چند دقیقه بعد برگشت. با خنده گفت: نه بابا، اونا به من کار نداشتن،یک برونسی دیگه رو می خواستن ترور کنن،منو #اشتباهی گرفتن.🌷
#ادامه_دارد... 🕊
کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان
❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
@V_setargan
🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت صد و شش
《 عمل وعملیات(۲) 》
🌷 توی حال #گریه_و_زاری،خوابم برد؛ دقیقا نمی دانم، شاید هم یک حالتی بود بین خواب و بیداری. به هر حال توی همان عالم، جمال ملکوتی #حضرت_ابوالفضل(ع) را زیارت کردم. آمده بودند عیادت من. خیلی قشنگ و واضح دیدم که دست بردند طرف بازوم.👋
🌷 حس کردم که انگار چیزی را بیرون آوردند،بعد #فرمودند: بلند شو، دستت خوب شده. با حالت استغاثه گفتم: پدر و مادرم فدایتان،من دستم #مجروح شده، تیر داره. دکتر گفته که باید عمل بشم. فرمودند: نه،تو خوب شدی.💚
🌷 حضرت که #تشریف بردند،من از جام پریدم و به خودم آمدم. انگار از خواب بیدار شده بودم. دست گذاشتم روی بازوم. درد نمی کرد! #یقین داشتم خوب شدم. سریع از تخت پریدم پایین. سر از پا نمی شناختم. رفتم که لباسهام را بگیرم،ندادند. گفتند: کجا؟ شما باید #عمل بشی.😔
🌷 گفتم من #باید برم منطقه،لازم نیست عمل بشم. جر و بحث بالا گرفت. بالأخره بردنم پیش دکتر. پا توی یک کفش کرده بود که مرا نگه دارد. هر چه گفتم: مسئولیتش با خودم؛ قبول نکرد. چارهای نداشتم،جز این که حقیقت را به اش بگویم. کشیدمش کنار و #جریان را گفتم.🥺
🌷 #باور_نکرد و گفت: تا از بازوت عکس نگیرم،نمی گذارم بری. گفتم: به شرط این که سرو صداش رو در نیاری. قبول کرد و فرستادم برای عکس. نتیجه همان بود که انتظارش را داشتم. توی عکسی که از بازوم گرفته بودند،خبری از #گلوله نبود.🥺💚
#ادامه_دارد... 🕊
کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان
❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
@V_setargan
وصیت ستارگان 🌷💫
🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🇮🇷. 《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت صد و نه
《 نزدیک پل هفت دهانه(2) 》
🌷 سریع #خمپاره را انداختند همان جایی که گفته بودم. تا عمل کرد، از خاکریز زدم بیرون. به هر دردسری بود، خودم را رساندم به آن زخمی. ملاحظه #آه_و_ناله_اش را نکردم. زود بلندش کردم و انداختم روی دوشم.❤️
🌷 هیکل او #درشت بود و من، نه سن و سال بالایی داشتم، ونه جثه آنچنانی. حملش برام شاق بود و دشوار. #دشمن هم با این که دیدش کور شده بود، ولی گرای آن منطقه را داشت و هنوز #آتش می ریخت.☄
🌷 تا نزدیک #خاکریز آوردمش. مشکل گل ولای،گریبان مرا هم گرفت. از اثر دود و دم خمپاره فسفری،تنگی نفس هم پیدا کرده بودم. آخرش هم #موج یک خمپاره پرتم کرد کمی آن طرفتر و دیگر پاک بریدم.😔
🌷 حالت #اغما پیدا کرده بودم و مابین آن همه گل ولای نمی خواستم جم بخورم. همین قدر احساس کردم که یکی آمد آن زخمی را برد. سریع بر گشت و مرا هم نجات داد؛ از قدرت و توانش، واز طرز کارش معلوم بود از آن #رزمنده_های با سابقه و کهنه کار است.💚
🌷 آن طرف خاکریز،شنیدم به بچهها تشر زد و گفت: چرا گذاشتین با این #هیکل کوچیکش بره؟ آنها گفتند:خودش رفت آقای #برونسی،هر چی به اش گفتیم نرو،گوش نکرد. تا اسم برونسی را شنیدم،گویی جان تازهای پیدا کردم. می دانستم #فرمانده_گردان عبدالله است.☺️
🌷 ولی تا آن موقع ندیده بودمش. #چشمهام را باز کردم. تار و واضح،صورت مهربان و آفتاب سوخته اش را دیدم. لبخند زیبایش آرامش خاصی بهم داد. خودش مرا گذاشت توی یک ایفا. کوله پشتی ام را آورد و به بچهها هم سفارشم را کرد. گفت: هواش رو داشته باشین که توی ایفا #اذیت_نشه. 🌸
🌷 از یکی با آه و ناله پرسیدم: منو کجا می برن؟ گفت: می برنت #بهداری پشت خط، چون اون جا مجهزتره. باید می آمدم باختران، اما مسیرش را بلد نبودم. مثل کسی که #مقصد خاصی نداشته باشد،زده بودم به راه و داشتم می رفتم.✨
#ادامه_دارد... 🕊
🔷وصیت ستارگان⇩
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@V_setargan
وصیت ستارگان 🌷💫
🇮🇷. 《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🇮🇷. 《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت صد و بیست و چهار
《شاخکهای کج شده(2) 》
🌷 شبهای قبل که می آمدیم #شناسایی، چنین میدانی ندیده بودیم. تنها یک احتمال وجود داشت و آن هم این که راه را کمی اشتباه آمده باشیم. آن طرف میدان مین، شبح دژ دشمن توی چشم می آمد. ما نوک حمله بودیم و اگر معطل می کردیم، هیچ بعید نبود #عملیات شکست بخورد. 🇮🇷
🌷 با بچههای #اطلاعات_عملیات، شروع کردیم به گشتن. همه امیدمان این شد که معبر خود عراقیها را پیدا کنیم؛ وقتی برای خنثی کردن #مینها وجود نداشت. چند دقیقه ای گشتیم. ولی بی فایده بود.😔
🌷 کمی عقب تر از ما، تمام #گردان منتظر دستور حمله بودند. هنوز از ماجرا خبر نداشتند. بچههای اطلاعات، خیره _خیره نگاهم می کردند. گفتند چه کار می کنی حاجی؟با #اسلحه_کلاش به میدان مین اشاره کردم. گفتم: می بینین که! هیچ کاری برامون نیست.❤️
🌷 گفتند: یعنی...برگردیم؟!چیزی نگفتم تنها راه امیدم،رفتن به در خانه #اهل_بیت (ع) بود. متوسل شدم به خود خانم حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها. با آه و ناله گفتم: بی بی، خودتون #وضع_ما رو دارین می بینین، دستم به دامنتون، یک کاری بکنین. 🤲
🌷 به #سجده افتادم روی خاکها، و باز گفتم: شما خودتون تو همه عملیاتها مواظب ما بودین، این جا هم دیگه همه چیز به لطف و عنایت خودتون بستگی داره. توی همین حال، گریه ام گرفت. عجیب هم قلبم شکسته بود که: #خدایا چه کار کنیم.😭
#ادامه_دارد... 🕊
کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان
❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
https://eitaa.com/V_setaregan
وصیت ستارگان 🌷💫
🇮🇷. 《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🇮🇷. 《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت صد و بیست و وپنج
《شاخکهای کج شده(3) 》
🌷 وقتی لطف و #معجزه ای مقدر شده باشد و قطعا بخواهد اتفاق بیفتد، می افتد؛ حالا اگر کسی بخواهد ذهنیت خود را قاطی جریان بکند و موضوع را با فکر ناچیز خود بسنجد،. اصلا #عقل و منطق بشری از او گرفته می شود. 🇮🇷
🌷 من هم، توی آن شرایط #حساس، نمی دانم یکدفعه چطور شد که گویی کاملا از اختیار خودم آمدم بیرون،یک حال از خود بیخودی بهم دست داد. یکدفعه رفتم نزدیک بچههای #گردان. حاضر و آماده نشسته بودند و منتظر دستور حمله بودند. ☄
🌷 یکهو گفتم: بر پا. همه بلند شدند. به سمت #دشمن اشاره کردم. بدون معطلی دستور حمله دادم. خودم هم آمدم بروم،یکی از بچههای اطلاعات جلوم را گرفت. با حیرت گفت: حاجی همه رو به #کشتن دادی!😔
🌷 شک و #اضطراب آنها،مرا هم گرفت. یک آن،اصلا یک حالت عصبی بهم دست داد. دستها را گذاشتم روی گوشهام و محکم شروع کردم به فشار دادن. هر آن منتظر #منفجر شدن یکی از مینها بودم...🔥
🌷 آن شب ولی به لطف و #عنایت بی بی دو عالم سلام و الله علیها، بچهها تا نفر آخرشان از میدان مین رد شدند. حتی یکی از مینها هم #منفجر نشد. تازه آن جا بود که به خودم آمدم. سر از پا نشناخته دویدم طرف #دشمن، ازروی همان میدان مین!🇮🇷
🌷 صبح زود، هنوز درگیر عملیات بودم. یکدفعه چشمم افتاد به چند تا از بچههای #اطلاعات لشکر. داشتند می دویدند و با هیجان از این و از آن می پرسیدند: حاجی برونسی کجاست؟!
حاجی #برونسی کجاست؟!💚
#ادامه_دارد... 🕊
کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان
❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
https://eitaa.com/V_setaregan
وصیت ستارگان 🌷💫
🇮🇷. 《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🇮🇷. 《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت صد و سی یک
《آخرین نفر)(2) 》
🌷 توی آن #عملیات، به اعتقاد فرماندهان، او از همه موفقتر عمل کرد. رشادت عجیبی هم از خودش نشان داد. پا به پای بچهها می آمد. گاهی کلاش دستش بود،گاهی تیر بار،گاهی هم آرپی جی می زد. #تکاورهای_غول_پیکر_دشمن را هیچ وقت یادم نمی رود؛ آخرین حربه دشمن بود و آخرین سدش، جلو سیل نیروهای ما. 🇮🇷
🌷 یکهو مثل #مور_و_ملخ ریختند توی منطقه. اسلحه کوچکشان تیربار بود! بعضی هاشان خمپاره شصت را مثل یک بچه دو، سه ماهه گرفته بودند زیر بغلشان. یکی #خمپاره را می گرفت و یکی دیگر هم با همان وضع شلیک می کرد. یعنی قبضه را زمین نمی گذاشتند.😳
🌷 با دیدن آنها، #قدرت_الهی عبدالحسین انگار بیشتر شد. گرمتر از قبل شروع کرد به ریختن آتش. بچهها هم از همین حال و هوا، روحیه می گرفتند و گرمتر می جنگیدند. آخر کار هم حسابی از پس تکاورها بر آمدیم؛ یا به درک واصل شدند و یا #فرار را بر قرار ترجیح دادند. 💪
🌷 توی آن عملیات، بیشتر از آنکه انتظارش بود، #پیشروی کردیم. برای همین از جناحین چپ و راستمان جلوتر افتادیم. تازه در فکر استقرار و تثبیت منطقه افتاده بودیم که دستور عقب نشینی صادر شد. از نیروهای دیگر جلوتر رفته بودیم و هر آن خطر قیچی شدنمان وجود داشت. #عبدالحسین زود دست به کار شد؛عقبنشینی هم برای خودش معرکه ای بود.در آن شرایط.💥
🌷 تمام زحمتش روی دوش او سنگینی می کرد. با هر #مشقتی که بود، نیروها را فرستاد عقب. خوب یادم هست؛ آخرین نفری که آمد عقب، #خودش بود.🥺
#ادامه_دارد... 🕊
کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان
❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
https://eitaa.com/V_setaregan
وصیت ستارگان 🌷💫
🇮🇷. 《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🇮🇷. 《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت صد و سی دو
《ارتفاع نارنجکی(1) 》
🌷 #فتح_کله_قندی، تو تاریکی شب، حال دیگری داشت. گویی بی تابی اش را احساس می کردی، واحساس می کردی که لحظه لحظه در حسرت قدم نیروهای حزبالله می سوزد. دشمن از آن بالا، تسلط #عجیبی به منطقه داشت.✨
🌷 #خون_پاکی که از بچهها ریخته می شد و تلفاتی که می دادیم، تقدس خاصی به فتح کله قندی داده بود. برای گرفتن آن جا، باید از یک دژ بزرگ و آهنین می گذشتیم. این طرفتر از کله قندی، دشمن یک مقر زده بود؛مقری قرص و #محکم که هم برای ماخیلی مزاحمت داشت. 🗻
🌷 هم در حفظ کله قندی و نیروهای آن، خیلی #مؤثر بود. از همان جا هم دشمن فشار زیادی می آورد که مناطق آزاد شده را ازمان پس بگیرد. ضمنا سدی هم بود جلو پیشروی ما. یک شب، #عبدالحسین از گرد راه رسید. رو کرد به من و گفت: حمید، بچههای شناسایی رو جمع کن. ❤️
🌷 پرسیدم: برای چی؟ لبخند شیرینی زد و گفت: به #امید_خدا و چهارده معصوم (ع) می خوایم بزنیم اون دژ آهنی رو، روی سر دشمن خراب کنیم. از همان شب، کار را شروع کردیم. تمام منطقه کوهستانی بود و شیارهای عمیقی داشت. عملیات باید از چند محور انجام می شد. محوری که به ما دادند #صعب_العبور بود.🪨
🌷 و پر از پستی بلندی. شاید عمیق ترین شیار #نمازخانه. با همه این سختی ها، استحکامات و موانع دشمن هم ، قوز بالای قوز می شد. فاصله مان با آنها زیاد بود. باید نزدیکترین نقطه را به خط مقدمشان انتخاب میکردیم و آذوقه و مهمات را می بردیم آن جا. با کمک بچههای اطلاعات، وبا حضور لحظه به لحظه خود عبدالحسین، نقطه مرکزیت #عملیات مشخص شد.☄
#ادامه_دارد... 🕊
کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان
❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
https://eitaa.com/V_setaregan
وصیت ستارگان 🌷💫
🇮🇷. 《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🇮🇷. 《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت صد و سی شش
《شیرینتر از عسل(۱)》
🌷 تو عملیات میمک، سر راهمان یک سری ارتفاعات بود. باید از آنها می گذشتیم وآن طرف، توی دشت #خاکریز می زدیم. این کار، کمترین نتیجه اش چند برابر شدن کار آیی سایت موشکی ما بود. از آن جا جواب حمله های موشکی دشمن به شهر هامان را خیلی بهتر می توانستیم بدهیم. ⛰🚀
🌷 سه تیپ از لشگر پنج نصر مأمور این کار شدند؛ تیپ ما که تیپ امام صادق سلام الله علیه بود، تیپ امام موسی کاظم (ع)، و تیپی که #عبدالحسین فرمانده اش بود؛ تیپ جواد الائمه(ع). کار او از همه مشکل تر بود، باید از رو به رو وارد عمل می شد و یک سری ارتفاعات حفره ای وارتفاعات رملی، و یک ارتفاع تخم مرغی را از دشمن می گرفت.3⃣
🌷دو تا تیپ دیگر هم قرار بود از جناحین عمل کنند. شناسایی های سخت و طاقت فرسا تمام شد و بالأخره #شب_عملیات رسید و ما، پا گذاشتیم توی میدان. عملیات سخت ونفس گیری بود. تیپ عبدالحسین، منطقه خودش را گرفت و مدتی بعد تثبیت کرد. تیپ امام موسی کاظم سلام الله علیه هم که جناح راست بودند، کارش را با موفقیت تمام کرد. 💪✌️
🌷 تیپ ما از جناح چپ وارد عمل شد. منطقه را گرفتیم، ولی نتوانستیم آن جا را تثبیت کنیم. از همان جناح هم دشمن پاتکهای سختی زد و خیلی فشار آورد به مان. اگر اشتباه نکنم،درست هفت شبانه روز #مقاومت کردیم و جنگیدیم،ولی باز منطقه تثبیت نشد.😔💥
#ادامه_دارد... 🕊
کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان
❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
https://eitaa.com/V_setaregan
وصیت ستارگان 🌷💫
🇮🇷. 《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🇮🇷. 《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت صد و چهل و نه
《تک ورها(۱۲)》
🌷#یاد_نکتهٔ دیگری افتادم. ادامه دادم: تازه اگر مشکلی هم میخواد پیش بیاد، توی #تاریکی شب
بود، حالا که دیگه روز شده و مشکلی نداره.🇮🇷
🌷مثل #معلمی که بخواهد شاگردش را نصیحت
کند، گفت: نه، من به فرمانده تیپ قول دادم
که بعد از تموم شدن عملیات، توی اولین
فرصت خودم رو برسونم گردان، یعنی ما از
این به بعد دیگه #شرعا اجازه نداریم، هرچه
بیشتر بمونیم #خلافه.😔
🌷ناراحت و #دلخور گفتم: حالا آقای
《کلاه کج》که چیزی نمی گه! اگه ما
یکساعت هم دیرتر بریم.
گفت: ما به کسی کار نداریم، وظیفه
خودمون را باید بشناسیم؛ منمخیلی
دوست دارم برم #خاک این شهر را بو کنم
و #ببوسم، ولی باشه برا بعد.🌸
🌷سریع بک #موتور جور کرد آمد کنارم ایستاد،
گفت: زود سوار شو که داره دیر میشه.
هنوز باورم نمیشه با حسرت به طرف شهر نگاه میکردم. آهسته گفتم: ما آرزو داشتیم حداقل
#مسجد جامع را از نزدیک ببینم.🥺
🌷 لبخند زد و گفت: #ان_شاءالله بعدا به آرزوت میرسی.
سوار موتور شدم، هزار فکر و خیال جور واجور اذیتم میکرد. گاز موتور را گرفت و رفتیم طرف #گردان.
وقتی رسیدیم خط خودمان، رادیو هنوز خبر آزادی #خرمشهر را نگفته بود.❤️
🌷#عبدالحسین هم بیکار ننشسته. تک تک سنگرهای گردان را رفت و خبر خوشحالی را به همه داد.😍
مدتی بعد، رفتیم منطقهٔ سومار و نفت شهر،
بنا بود آن طرفها عملیاتی داشته باشیم.
یک شب خبر دار شدیم🇮🇷
#ادامه_دارد... 🕊
کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان
❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
@V_setaregan
هدایت شده از وصیت ستارگان 🌷💫
🇮🇷. 《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت صد و سی هشت
《تک ورها(۱)》
🌷 #گردان_حر، سال شصت و یک تشکیل شد. برای سرو سامان گرفتنش خیلی زحمت کشیدیم. عبدالحسین تمام هم و غمش را گذاشت تا بالأخره گردان، رو آمد. فرماندهی اش هم از همان اول با خود او شد. بعد از شکل گرفتن گردان، بلافاصله رفتیم #بستان. 🇮🇷
🌷 آن جا یکسری جلساتی گذاشته شد. بعد از کلی بحث و صحبت، بنا شد خط #چذابه و مالک را تحویل بگیریم. فرمانده تیپ گفت: شما سه روز برای شناسایی و کارهای مقدماتی مهلت دارین، #ان_شاءالله بعدش خط رو تحویل می گیرن.🌺
🌷 همان روز، #عبدالحسین فرمانده گروهانها را خواست. با ابراهیم امیر عباسی، و مسئول خط رفتیم قرارگاه تیپ، برای شناسایی اولیه. #امیرعباسی به زیرو بم خط آشنا بود و آن طرفها را مثل کف دستش می شناخت. 🌱
🌷 کارمان دو شب طول کشید. دیده بانی، نگهبانی، کمینها و #تمام_منطقه را یک شناسایی کلی کردیم. فهمیدیم همه آن دور و اطراف در تیررس دشمن است. رو همین حساب تیر مستقیم زیاد می زدند که این، کار پدافند را مشکل می کرد.
روز سوم آمدیم عقب که گردان را آماده حرکت بکنیم. شبش بنا بود برویم خط را #تحویل بگیریم.🥀
🌷 #صبح_زود، با عبدالحسین و چند تا دیگر از بچهها، نشسته بودیم تو یکی از چادرها، به صبحانه خوردن. عبدالحسین و چند تا دیگر از بچهها، نشسته بودیم تو یکی از چادرها، به صبحانه خوردن. عبدالحسین زودتر از بقیه از #سر_سفره رفت کنار.🌴
#ادامه_دارد... 🕊
کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان
❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
https://eitaa.com/V_setaregan
وصیت ستارگان 🌷💫
🇮🇷. 《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🇮🇷. 《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت صد و پنجاه و نه
《تک ورها(قسمت آخر)》
🌷 آن روز ظاهراً آخرین نفری که از خط برگشت، قانعی، معاونت اطلاعات عملیات لشکر، بود. میگفت: #جنازۀ_شهید_برونسی رو خودم دیدم. خیلی دمغ بود و هی خودش را سرزنش میکرد؛ در آن حیص و بیص، قانعی جنازۀ عبدالحسین را بغل میکند و میآید طرف خط خودمان.🌷🕊
🌷 دشمن هم تعقیبش میکرده. توی یک منطقهٔ باتلاق مانند، پاش گلوله میخورد. خواهناخواه جنازه از روی دوشش میافتد و او فقط میتواند خودش را به زور از مهلکه نجات دهد. حالا ناراحتی اش از این بابت بود که #جنازه_قطعاً_ناپدید میشود. میگفت: کاش بهش دست نزده بودم،😔🥺
🌷 اینطوری یک امیدی بود که لااقل بشه بعداً جنازه رو آورد، ولی اونجایی که جنازه افتاد، حتماً... . توی همان لحظهها، یاد حرف عبدالحسین افتادم؛ وقتی که با هم رفتیم جسد شهید آهنی را بیاوریم و نشد. توی راه برگشت میگفت: من آرزوم اینه که #جنازهام بمونه و اصلاً دیده نشه، یعنی هیچ اثری از من نمونه.🥹
#ادامه_دارد... 🕊
🐬نشر مطالب، صدقه جاریه است📿
↶【به ما بپیوندید 】↷
📡 وصیت ستارگان⇩
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🆔 https://eitaa.com/V_setaregan