شهید شاخص هفته💚💚
#شهید_جلیل_ملک_پور
🕊شروع عملیات #کربلای5 در ساعت یک بامداد روز جمعه 19/10/65 #رزمندگان غیور و پرتوان اسلام با رمز_مقدس_یا_زهرا (س) در یک عملیات پیچیده آبی – خاکی با در هم شکستن مستحکم ترین خطوط پدافندی #دشمن و با انهدام 81 تیپ و گردان مستقل دشمن به طور کامل و 34 تیپ و گردان مستقل #عراق به میزان 50 درصد و #منهدم کردن 700 تانک و نفربر، 500 دستگاه انواع خودرو و 85 قبضه انواع توپ صحرایی و ضد هوایی و به همراه #هزاران قبضه #سلاح سبک و مهمات آن و #سرنگون کردن 80 فروند جنگنده دشمن؛ و به هلاکت رساندن چهل هزار تن از نظامیان عراق و سیصد فرمانده #تیپ_عراق و #آزادسازی 150 کیلومتر مربع از #خاک_میهن اسلامی و سرزمین عراق. تصرف جزایر مهم (استراتژیک بوارین، فیاض، ام الطویل و منطقه حساس #شلمچه و شهرک مهم دوعیجی و نهر جاسم) در پایان این نبرد #عظیم که یک ماه به طول انجامید #پیکر عزیز سردار #ملک پور🕊
به دست آمد و در #دارالرحمه_شیراز به خاک سپرده شد. از او یک پسر به نام علی و کتاب خاطرات #دیدار با_ملائک بر جای مانده است.🌷
#کانال_وصیت_ستارگان
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت صد و بیست و ششم)
ادامه...
کمی نگذشته بود که🌷...
#علی از راه رسید. با تعجب به اسماعیل گفت:"چرا نیروهای من رو نگه داشتی؟!"😳
#اسماعیل که تازه متوجه شد نیروهای علی را اشتباه گرفته، عذرخواهی کرد.😔
به کمک #پهپاد که عمار به کمک آن همه را رصد می کرد، توانست نیروهایش را رصد کند.
قبل از #اذان رسیدند به دیواره اول روستای عبطین. جنگ تن به تنی را پیش رو داشتند. علی از سمت راست به #روستا رسیده بود و اسماعیل از سمت شرق. #طاها هم از سمت جنوب وارد شده بود.🇮🇷
#نماز_صبح را خواندند و صبر کردند تا هوا کمی روشن شود. قبل از اینکه وارد عمل بشوند، اسماعیل با خودش فکر کرد: "الان ما از سه جهت داریم وارد می شویم، #اشتباهی به خودمون نزنیم؟!"🤔
فکری به ذهنش رسید. پشت بیسیم گفت: "بچه ها #رجز_بخونید که ترس بیوفته تو دل دشمن."
این را گفت وخودش پشت بیسیم فریاد زد: "لبیک #یا_زینب. "🚩
با این کار هم ترس به دل #دشمن افتاد و هم می توانستند خودی ها را تشخیص بدهند.
همه با هم شروع کردند به #لبیک_گفتن و تیر اندازی. دشمن به سمت روستای #شغیدله پا به فرار گذاشت.🏃🏃🏃
چیزی نگذشت که پشت بیسیم اعلام کردند "به #اذن_الله عبطین افتاد دستمون. "☺️
بعد از گرفتن روستا به علی مأموریت دادند که جاده شاخ عبطین را تله گذاری کند. چند ساعت بعد از اتمام کار خبر دادند دشمن تک تیر اندازهایش را فرستاده در #شاخ_عبطین، فرماندهان سراغ علی آمدند تا محل تله ها و مسیر پاک را نشان شان داد.🌷
خیلی طول نکشید که #حمله دشمن را دفع کردند. دفاع دورا دور را سپردند به او. زمین را مسلح کرد تا دشمن نتواند دوباره جلو بیاید. کارش که تمام شد، برگشت #مقر. سه روزی تا عملیات بعدی استراحت داشتند. 🌱
دههٔ اول #محرم هر شب هیئت کوچکی داشتند. عمار با اینکه خودش #مداح بود، از اسماعیل می خواست تا برایشان مداحی کند.🏴
اسماعیل با #سوز_خاصی می خواند. بین جمع کوچکشان تنها علی و عمار بودند که لباس شان را در آورده بودند و #سینه می زدند. همه گریه می کردند، اما صدای #گریه این دو نفر بلند تر بود.😭
عملیات بعدی، گرفتن روستای #سابقیه، در شمال عبطین بود. بعد از سابقه روستای #خلصه بود که نسبتاً روستای بزرگی بود و دشمن در آن #پایگاه_نظامی داشت.🥷
عمار از علی خواسته بود جاده بین خلصه و عبطین را مسلح کند. علی قبل از شروع عملیات، #پانزده_نفر از نیروهایش را برداشت و به جادهٔ خلصه رفتند.🇮🇷
وقتی برگشتند، علی از عمار خواست تا به او اجازه بدهد که در عملیات شرکت کند هر کاری که از دستش بر می آمد، انجام می داد. بین بچه ها معروف شده بود به #بیش_فعالی.☺️
سابقیه خالی از سکنه بود. یکی از #خانه_ها را به عنوان عقبه خود انتخاب کردند.🏚
یک هفته ای از #عملیات خبری نبود. تقریبا از صبح تا شب همه با هم بودند.💚
جمع شان خیلی ...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد....🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت چهل و هفتم
《خاطره تپه۱۲۴_ _ _(۱)》
🌷 قبل از #عملیات_والفجر مقدماتی بود. گردانها را می بردیم رزم شبانه و عملیات مشابه. عقبه والفجر مقدماتی، منطقه ای بود که توی عملیات فتح المبین آزاد شد. یک روز عبدالحسین با موتور آمد دنبالم.گفت:بیا بریم یک #شناسایی بکنیم و برگردیم. 🏍
🌷 #منطقه_فکه، رمل شدیدی داشت. نیرو باید حداقل سی، چهل کیلومتر پیاده روی می کرد تا بعد بتواند توی رمل، هفت، هشت کیلومتر با تجهیزات برود. اینها را انگار ندیده گرفتم. گفتم:خب ما که هر شب داریم کار می کنیم.
گفت: نه، باید یک برنامهریزی دقیق بکنیم که آمادگی بچهها بیشتر بشه. لبخند زد. ادامه داد: ضمنا خاطرات #فتح_المبین هم دوباره برامون زنده می شه. نشستم ترک موتور.💚
🌷 گازش را گرفت و راه افتاد. دور و بر۷ پانزده کیلومتر راه رفتیم. پای یک تپه نگه داشت، #تپه_صد_و_بیست_و_چهار. پیاده شدیم و رفتیم روی تپه نشستیم. توی راه بهم گفته بود: می خوام برات خاطره اون تپه رو تعریف کنم.
#فتح_المبین، اولین عملیاتی بود که فرمانده گردان شده بود. توی همان عملیات هم، من و او از هم جدا شدیم؛ او از یک محور عمل کرد، و من از محور دیگر.❤️🇮🇷
🌷 هوا هنوز #بوی_صبح را داشت. روی تپه جا خوش کردیم و او شروع کرد به گفتن خاطره، خاطره تپه صد و بیست و چهار: آن طور که فرمانده عملیات می گفت، مأموریت ما خیلی مهم بود. باید #دشمن را رد می کردیم نزدیک چهار کیلومتر می رفتیم توی عمق نیروهاش تا برسیم به این تپه.🗻
🌷 آن وقت کار ما شروع می شد: حساس ترین #لشگر_دشمن توی منطقه، فرماندهی اش این جا مستقر بود، روی همین تپه.
تازه وقتی پای تپه می رسیدیم، باید منتظر دستور می ماندیم. گفته بودند: به مجرد این که شروع عملیات اعلام شد، شما هم می زنید به این #منطقه.💥🇮🇷
🌷 #شب_عملیات زودتر از بقیه راه افتادیم. مسیرمان از توی یک شیار بود. با زحمت زیاد، خط دشمن را رد کردیم.
از آن جا به بعد کار سخت تر شد. ولی تا برسیم پای همین تپه، مشکل حادی پیش نیامد. سنگینی کار از وقتی بود که نزدیک این جا مستقر شدیم. #به_بچهها اشاره کردم که:بخوابین.🌸❤️
#ادامه_دارد...🕊
#اِللَّھُمَّعَجِلݪِوݪیَڪَاݪفَࢪُج
کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان
❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
@V_setaregan
وصیت ستارگان 🌷💫
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت پنجاه و هفتم
《 خاکهای نرم کوشک و یادگار برونسی(۴)》
🌷 گفتم: #مرد حسابی! با این وضع و اوضاع، عملیات یعنی خودکشی! #منتظر سؤال دیگری نماندم. دوباره به حالت سینه خیز، رفتم سر ستون، جایی که #عبدالحسین بود.به نظر می آمد خواب باشد.😴
🌷 همانطور که به سینه دراز کشیده بود، #پیشانی اش را گذاشته بود پشت دستش و تکان نمی خورد.
آهسته صداش زدم. سرش را بلند کرد. گفتم: انگار نمی خوای برگردی حاجی؟
چیزی نگفت. از خونسردی اش #حرصم در می آمد.
باز به حرف آمدم و گفتم: میخوایی چه کار کنیم حاج آقا؟ 😠
🌷 آرام و با لحنی #حزن_آلود گفت: تو بگو چکار کنیم سید؟ تو که خودت رو به نقشه و کالک و قطب نما و اصول جنگی و این جور چیزها وارد میدونی!
این طور حرف زدنش برام #عجیب بود. بدون هیچ فکری گفتم: خوب معلومه، بر می گردیم. سریع گفت چی؟!😳
🌷 به فکر ناجور بودن اوضاع و به فکر درد زخمی ها بودم. #خاطرجمع_تر از قبل گفتم: بر می گردیم.
گفت: مگه می شه بر گردیم؟!
زود توی جوابش گفتم: مگر ما می تونیم از این #دژ_لعنتی رد بشیم؟! چیزی نگفت. تا حرفم را جا بندازم،شروع کردم به توضیح دادن مطلب: 🍃
🌷 ما دو تا راهکار بیشتر نداشتیم، با این قضیۀ لو رفتن مون و در نتیجه، گوش به زنگ بودن #دشمن، هر دو تا راه بسته شد دیگه.
به ساعتم اشاره کردم و ادامه دادم: خود فرماندهی هم گفت که اگر تا ساعت یک نشد عمل کنین، حتماً #برگردین؛ الان هم که ساعت دوازده و نیم شده. توی این چند دقیقه، ما به هیچ جا نمی رسیم.🥺😔
#ادامه_دارد...🕊
#اِللَّھُمَّعَجِلݪِوݪیَڪَاݪفَࢪُج
کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان
❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
@V_setaregan
وصیت ستارگان 🌷💫
🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🇮🇷. 《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت صد و نه
《 نزدیک پل هفت دهانه(2) 》
🌷 سریع #خمپاره را انداختند همان جایی که گفته بودم. تا عمل کرد، از خاکریز زدم بیرون. به هر دردسری بود، خودم را رساندم به آن زخمی. ملاحظه #آه_و_ناله_اش را نکردم. زود بلندش کردم و انداختم روی دوشم.❤️
🌷 هیکل او #درشت بود و من، نه سن و سال بالایی داشتم، ونه جثه آنچنانی. حملش برام شاق بود و دشوار. #دشمن هم با این که دیدش کور شده بود، ولی گرای آن منطقه را داشت و هنوز #آتش می ریخت.☄
🌷 تا نزدیک #خاکریز آوردمش. مشکل گل ولای،گریبان مرا هم گرفت. از اثر دود و دم خمپاره فسفری،تنگی نفس هم پیدا کرده بودم. آخرش هم #موج یک خمپاره پرتم کرد کمی آن طرفتر و دیگر پاک بریدم.😔
🌷 حالت #اغما پیدا کرده بودم و مابین آن همه گل ولای نمی خواستم جم بخورم. همین قدر احساس کردم که یکی آمد آن زخمی را برد. سریع بر گشت و مرا هم نجات داد؛ از قدرت و توانش، واز طرز کارش معلوم بود از آن #رزمنده_های با سابقه و کهنه کار است.💚
🌷 آن طرف خاکریز،شنیدم به بچهها تشر زد و گفت: چرا گذاشتین با این #هیکل کوچیکش بره؟ آنها گفتند:خودش رفت آقای #برونسی،هر چی به اش گفتیم نرو،گوش نکرد. تا اسم برونسی را شنیدم،گویی جان تازهای پیدا کردم. می دانستم #فرمانده_گردان عبدالله است.☺️
🌷 ولی تا آن موقع ندیده بودمش. #چشمهام را باز کردم. تار و واضح،صورت مهربان و آفتاب سوخته اش را دیدم. لبخند زیبایش آرامش خاصی بهم داد. خودش مرا گذاشت توی یک ایفا. کوله پشتی ام را آورد و به بچهها هم سفارشم را کرد. گفت: هواش رو داشته باشین که توی ایفا #اذیت_نشه. 🌸
🌷 از یکی با آه و ناله پرسیدم: منو کجا می برن؟ گفت: می برنت #بهداری پشت خط، چون اون جا مجهزتره. باید می آمدم باختران، اما مسیرش را بلد نبودم. مثل کسی که #مقصد خاصی نداشته باشد،زده بودم به راه و داشتم می رفتم.✨
#ادامه_دارد... 🕊
🔷وصیت ستارگان⇩
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@V_setargan
وصیت ستارگان 🌷💫
🇮🇷. 《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🇮🇷. 《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت صد و بیست و وپنج
《شاخکهای کج شده(3) 》
🌷 وقتی لطف و #معجزه ای مقدر شده باشد و قطعا بخواهد اتفاق بیفتد، می افتد؛ حالا اگر کسی بخواهد ذهنیت خود را قاطی جریان بکند و موضوع را با فکر ناچیز خود بسنجد،. اصلا #عقل و منطق بشری از او گرفته می شود. 🇮🇷
🌷 من هم، توی آن شرایط #حساس، نمی دانم یکدفعه چطور شد که گویی کاملا از اختیار خودم آمدم بیرون،یک حال از خود بیخودی بهم دست داد. یکدفعه رفتم نزدیک بچههای #گردان. حاضر و آماده نشسته بودند و منتظر دستور حمله بودند. ☄
🌷 یکهو گفتم: بر پا. همه بلند شدند. به سمت #دشمن اشاره کردم. بدون معطلی دستور حمله دادم. خودم هم آمدم بروم،یکی از بچههای اطلاعات جلوم را گرفت. با حیرت گفت: حاجی همه رو به #کشتن دادی!😔
🌷 شک و #اضطراب آنها،مرا هم گرفت. یک آن،اصلا یک حالت عصبی بهم دست داد. دستها را گذاشتم روی گوشهام و محکم شروع کردم به فشار دادن. هر آن منتظر #منفجر شدن یکی از مینها بودم...🔥
🌷 آن شب ولی به لطف و #عنایت بی بی دو عالم سلام و الله علیها، بچهها تا نفر آخرشان از میدان مین رد شدند. حتی یکی از مینها هم #منفجر نشد. تازه آن جا بود که به خودم آمدم. سر از پا نشناخته دویدم طرف #دشمن، ازروی همان میدان مین!🇮🇷
🌷 صبح زود، هنوز درگیر عملیات بودم. یکدفعه چشمم افتاد به چند تا از بچههای #اطلاعات لشکر. داشتند می دویدند و با هیجان از این و از آن می پرسیدند: حاجی برونسی کجاست؟!
حاجی #برونسی کجاست؟!💚
#ادامه_دارد... 🕊
کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان
❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
https://eitaa.com/V_setaregan