خاطرات ستارگان✨💚💚✨
شهید شاخص هفته
#شهید_جلیل_ملک_پور
یک #خاطره از شهید ملک پور:🦜
برای دوستانش گفته بود: در سال 1362 یک بار به #شناسایی رفتم . چهار روز در پشت مواضع دشمن مشغول بودم. #نقشه ها را آماده کردم، اما آب و غذای من تمام شده بود. نیمه شب از شدت #گرسنگی و تشنگی، به پادگان #عراقی_ها رفتم توانستم آب و غذا تهیه کنم. ولی در هنگام خروج از پادگان، مرا شناسایی کردند. یک #جیپ عراقی جلوی در بود، که سوئیچ هم روی آن بود. سریع سوار شدم و #فرار کردم. دو روز بعد به نیروی #خودی رسیدم.🇮🇷
#کانال_وصیت_ستارگان✨
🌸 #خاطرا ت_ستارگان✨💚💚✨
شهید شاخص هفته #جلیل_ملک_پور
جلیل می گفت: مشغول #شناسایی منطقه اروند بودم. با یک #کشتی نیمه غرق برخورد کردم.🛳
برای دید بهتر وارد کشتی شدم. در آنجا #عراقی_ها کمین کرده بودند و #شلیک کردند. سریع خود را داخل #اروند رود انداختم؛ فشار آب اروند زیاد بود، آب مرا با خود می برد. #هیچ_کاری از دستم ساخته نبود.😔
یک باره در میان #امواج، فکری به ذهنم رسید. آقا و سرورم حضرت #ابا_عبدالله (ع) را صدا زدم و ناگهان دیدم، آقایی #دستم را گرفت و مرا به سرعت تا #ساحل ایران کشاند. وقتی پایم به زمین رسید، کسی را در اطرافم ندیدم.❤️
در #عملیات والفجر8، او و برادرش قنبرعلی در منطقه ای کمین کردند و با #قناسه بسیاری از نیروهای #بعثی را به درک واصل نمودند، در این عملیات، برادرش قنبرعلی #شهید شد.🌷
زمانی بعد به شیراز برگشت و با پافشاری پدرش ازدواج کرد. چون در آذر ماه 1365 عملیات مهمی در منطقه شلمچه آغاز شد، و او که معاون اطلاعات عملیات تیپ امام سجاد (ع) بود، به سرعت خود را به منطقه رسانید.
با آغاز عملیات، خط سوم ارتش عراق به شدت مقاومت کرد، و یگان (جلیل) در محاصره قرار گرفت. تیربار عراقی به شدت نیروهای اسلامی را زیر آتش گرفته بود.🔥
دستور عقب نشینی صادر شد، ولی کسی جرأت برخاستن نداشت. جلیل متهورانه از جا بلند شد. نخست تیربارچی عراقی را زد. بعد هم با شجاعت به سوی سنگر او دوید، دهانه تیربار را به سمت بعثی ها گرفت و تعداد زیادی از آن ها را روی زمین ریخت. به این ترتیب به نیروهای زیرفرمان خود، فرصت داد تا عقب نشینی کنند. وقتی همه گردان او به مقر خود بازگشتند؛ تیر(قناسه) به صورتش خورد و..ادامه👇
وصیت ستارگان 🌷💫
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت چهل و هفتم
《خاطره تپه۱۲۴_ _ _(۱)》
🌷 قبل از #عملیات_والفجر مقدماتی بود. گردانها را می بردیم رزم شبانه و عملیات مشابه. عقبه والفجر مقدماتی، منطقه ای بود که توی عملیات فتح المبین آزاد شد. یک روز عبدالحسین با موتور آمد دنبالم.گفت:بیا بریم یک #شناسایی بکنیم و برگردیم. 🏍
🌷 #منطقه_فکه، رمل شدیدی داشت. نیرو باید حداقل سی، چهل کیلومتر پیاده روی می کرد تا بعد بتواند توی رمل، هفت، هشت کیلومتر با تجهیزات برود. اینها را انگار ندیده گرفتم. گفتم:خب ما که هر شب داریم کار می کنیم.
گفت: نه، باید یک برنامهریزی دقیق بکنیم که آمادگی بچهها بیشتر بشه. لبخند زد. ادامه داد: ضمنا خاطرات #فتح_المبین هم دوباره برامون زنده می شه. نشستم ترک موتور.💚
🌷 گازش را گرفت و راه افتاد. دور و بر۷ پانزده کیلومتر راه رفتیم. پای یک تپه نگه داشت، #تپه_صد_و_بیست_و_چهار. پیاده شدیم و رفتیم روی تپه نشستیم. توی راه بهم گفته بود: می خوام برات خاطره اون تپه رو تعریف کنم.
#فتح_المبین، اولین عملیاتی بود که فرمانده گردان شده بود. توی همان عملیات هم، من و او از هم جدا شدیم؛ او از یک محور عمل کرد، و من از محور دیگر.❤️🇮🇷
🌷 هوا هنوز #بوی_صبح را داشت. روی تپه جا خوش کردیم و او شروع کرد به گفتن خاطره، خاطره تپه صد و بیست و چهار: آن طور که فرمانده عملیات می گفت، مأموریت ما خیلی مهم بود. باید #دشمن را رد می کردیم نزدیک چهار کیلومتر می رفتیم توی عمق نیروهاش تا برسیم به این تپه.🗻
🌷 آن وقت کار ما شروع می شد: حساس ترین #لشگر_دشمن توی منطقه، فرماندهی اش این جا مستقر بود، روی همین تپه.
تازه وقتی پای تپه می رسیدیم، باید منتظر دستور می ماندیم. گفته بودند: به مجرد این که شروع عملیات اعلام شد، شما هم می زنید به این #منطقه.💥🇮🇷
🌷 #شب_عملیات زودتر از بقیه راه افتادیم. مسیرمان از توی یک شیار بود. با زحمت زیاد، خط دشمن را رد کردیم.
از آن جا به بعد کار سخت تر شد. ولی تا برسیم پای همین تپه، مشکل حادی پیش نیامد. سنگینی کار از وقتی بود که نزدیک این جا مستقر شدیم. #به_بچهها اشاره کردم که:بخوابین.🌸❤️
#ادامه_دارد...🕊
#اِللَّھُمَّعَجِلݪِوݪیَڪَاݪفَࢪُج
کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان
❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
@V_setaregan
وصیت ستارگان 🌷💫
🇮🇷. 《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🇮🇷. 《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت صد و بیست و چهار
《شاخکهای کج شده(2) 》
🌷 شبهای قبل که می آمدیم #شناسایی، چنین میدانی ندیده بودیم. تنها یک احتمال وجود داشت و آن هم این که راه را کمی اشتباه آمده باشیم. آن طرف میدان مین، شبح دژ دشمن توی چشم می آمد. ما نوک حمله بودیم و اگر معطل می کردیم، هیچ بعید نبود #عملیات شکست بخورد. 🇮🇷
🌷 با بچههای #اطلاعات_عملیات، شروع کردیم به گشتن. همه امیدمان این شد که معبر خود عراقیها را پیدا کنیم؛ وقتی برای خنثی کردن #مینها وجود نداشت. چند دقیقه ای گشتیم. ولی بی فایده بود.😔
🌷 کمی عقب تر از ما، تمام #گردان منتظر دستور حمله بودند. هنوز از ماجرا خبر نداشتند. بچههای اطلاعات، خیره _خیره نگاهم می کردند. گفتند چه کار می کنی حاجی؟با #اسلحه_کلاش به میدان مین اشاره کردم. گفتم: می بینین که! هیچ کاری برامون نیست.❤️
🌷 گفتند: یعنی...برگردیم؟!چیزی نگفتم تنها راه امیدم،رفتن به در خانه #اهل_بیت (ع) بود. متوسل شدم به خود خانم حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها. با آه و ناله گفتم: بی بی، خودتون #وضع_ما رو دارین می بینین، دستم به دامنتون، یک کاری بکنین. 🤲
🌷 به #سجده افتادم روی خاکها، و باز گفتم: شما خودتون تو همه عملیاتها مواظب ما بودین، این جا هم دیگه همه چیز به لطف و عنایت خودتون بستگی داره. توی همین حال، گریه ام گرفت. عجیب هم قلبم شکسته بود که: #خدایا چه کار کنیم.😭
#ادامه_دارد... 🕊
کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان
❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
https://eitaa.com/V_setaregan