eitaa logo
وصیت ستارگان 🌷💫
4.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
5 فایل
بسم رب الشهداء 🌷شهدا امام زادگان عشقند که مزارشان زيارتگاه اهل یقین است. آنها همچون ستارگانی هستند که می‌توان با آنها راه را پیدا کرد🇮🇷 🌹وصیت وزندگینامه شهیدان 🌹مفاهیم انقلابي،بصیرتی ارتباط با اعضا☆☆☆ @yazaynab72
مشاهده در ایتا
دانلود
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت هفتاد و ششم) ادامه... باخودش فکر می‌کرد:"... الله راست می گه. اما چیه منی که این قدر زندگیم آرومه، با روح اللهی که این قدر زندگیش با لا و پایین دا شته، به هم رسیدیم؟ ته این ماجرا به کجا می‌خواد برسه؟"❤️ به روح الله که فکر کرد، افتاد. هنوز چشم به گنبد داشت که اشک هایش جاری شد.😭 از امام رضا علیه السلام خواست برای زندگی اش کند. بعد از اینکه ظهر و عصر را خواند، به هتل برگشت. از روح الله و علی خبری نبود. کمی کرد و برای هم به رفت. 🛐💚 نمازش را که خواند، پدر شوهر و را دید. با هم به هتل برگشتند. پدر روح الله گفت:" هنوز نیومدن. خبری ازشون نیست. زنگ بزن ببین کجان. "📱 _ چند بار زدم، جواب ندادن. نگران نباشید. دیر نکردن می آن حالا. حدود ده شب بود که آمدند.🕙 از بالا و پایین پریدن های و تعریف هایش معلوم بود که حسابی بهش خوش گذشته. گفت:"چطور بود روح الله؟خوش گذشت؟"❓ _ نه بابا، اصلا نداشت. زینب با تعجب گفت:"هیجان نداشت؟ تو که نشون می ده خیلی ترسناکه. سقوط آزادش رو نرفتی؟"😳😯 _ چرا رفتم. هیچم نبود. از اون بالا می افتادی پایین. خیلی مسخره بود بابا. زینب خندید و گفت:"وقتی تو می ری وتو شرایط می کنی همینه دیگه، اینا برات هیجان نداره. "😊🌸 صبح فردا حرم بودند که از محل کارش با روح الله گرفتند و گفتند که برگردد. هنوز دو روز از مرخصی اش مانده بود، اما باید بر می‌گشت.🥺 همان لحظه برگشتند هتل و وسایل شان را جمع کردند و رفتند ترمینال. برای اتوبوس نداشت. 🚍مجبور شدند شهر به‌ شهر برگردند. فردا ظهر به‌ تهران‌ رسیدند. 🌆 صبح روز بعد روح الله وسایلش را جمع کرد و رفت ماموریت. زینب هم رفت پدرش. ▫️▫️▫️ یک هفته ای مأموریت شان طول کشید. درآن مأموریت، روح الله نفر اول دوره شان شد. آن هم به دلیل که در نوع خودش بی بدیل بود و شناسایی در شب که روح الله تنها کسی بود که بدون کمترین مشکل به رسید.🥇 همچنین شناسایی در شب، کاربسیارمشکلی بودکه روح الله به دلیل تمرین و مطالعات گسترده ای که داشت ،توانست با آن را انجام دهد. 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 خودش را به آب و آتش .... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰 💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫 https://eitaa.com/V_setaregan ✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت نود و هفت ) ادامه... فردا رفتند خانهٔ پدرش🌷.... روح‌الله عادت داشت هر بار که به دیدن می‌رفت، چیزی می خرید.❤️ دوست نداشت دست خالی برود، از بعد از مریضی پدرش، بیشتر میوه می خرید؛ تا وقتی هم که آنجا بود، با خیلی بازی می کرد و به حرف ها و درد و دلهایش گوش می داد. اکر کاردستی هم داشت، با برایش درست می کرد.🌸 با پدرش حال و احوال کرد، حال پدرش رو به بهبودی بود. از این بابت خیلی شد.😊 خیلی سر بسته از گفت، اما نگفت دقیقا کجا رفته بوده وچه کاری انجام داده. چون از قبل به قول داده بود که شام دعوتش کند، شام خانهٔ پدرش نماندند. از آنجا بیرون آمدند، روح‌الله گفت: "خب خانوم، چی میل داری؟"💚 _من چند وقته خیلی دلم می خواد. می شه حالا یه امشب را بزنیم زیر قول مون و پیتزا بخوریم؟🍕 حدود شش ماهی می شد که مواد غذایی را نمی خوردند. به هم قول داده بودند سوسیس وکالباس، پفک ونوشابه را به طور کامل از شان حذف کنند.🌸🌸 روح‌الله کمی فکر کرد. 🤔 _باشه، حالا یه امشب رو نداره. دیگه دوماه نبودم بابد جبران کنم دیگه. هر چی تو بخوای همون می شه.☺️ بعد از چند ماه رفتند باهم بیرون و خوردند. شب خوبی شد برای شان. یک سری از وسایل را نگه داشته بود تا به خانه خودش ببرد. چون خانه قبلی شان خیلی بود، نتوانست وسایل را بیاورد.❤️ فرش وکمی از وسایل خانه پدرش بود، کمد ها و هم در انباری خانهٔ پدر خانمش. حالا که این خانهٔ دو تا اتاق خواب داشت، قرار شد وسایل مادرش را بیاورد ودر یکی از بچیند. 🇮🇷 همان شب اتاق را چید. دو تا پشتی که مادرش بود، گذاشت داخل اتاق. زینب از قبل پرده سفیدی هم برای اتاق خریده و کرده بود. سفید انتخاب کره بود تا به فرش آبی و سفید مادر روح‌الله بخورد.🌸❤️ روح الله اتاق را که چید، دست به کمر زد وبه آن کرد. از اینکه وسایل مادرش را در اتاقش چیده بود، خیلی داشت. زینب هم از خوشحالی او کیف می کرد.🥰 فردا صبح روح‌الله باید می رفت . پدرش کاری را به او سپرده بود که باید انجام می داد. زینب هم همراهش رفت. قبل از اینکه برود ، به زینب قول داده بود که وقتی برگشت او را سفر ببرد.🌴🌱 💫🌺💫🌺💫🌺🇮🇷💫🌺💫🌺💫🌺 بین راه، سر رسیدِ مشکی اش را.... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت صد و بیست و یکم) ادامه... بعد از خرید همه با هم رفتند بهشت زهرا(س)🌷 قرار بود قبل از اینکه و سید به مأموریت بروند، خانم هایشان را ببرند گردش. ☺️ آخر سر هم سر از بهشت زهرا(س) در آوردند.اما به خانم ها دادند بعد از مأموریت شان همگی با هم ده روزه بروند .🕌 روح‌الله سید را برد سر مزار مادرش. سید نشست و شروع کرد به خواندن ، روح‌الله گفت: "ببین مامان من سید بود.ما با هم فامیلیم. تو پسر دایی منی و منم پسر عمه تو."😊 سید خندید و گفت: "راست میگی،مریم خانم سید بوده. چرا یادم ننداختی صدات کنم؟" روح الله خندید و گفت: "ان شاءالله از این به بعد."😊 سر مزار و هم رفتند. چون غروب شده بود، زودتر برگشتند.🕊🕊 یک داشت که در آن‌ مطالب نظامی و عکس هایش را ریخته بود. قبل از آن‌ ها را سپرد دست مهران و گفت که بعد از او آن‌ ها را چکار کند.🌱 چند دیگر هم کرد. علی و پدرش، را هم به او سپرد. این اولین باری نبود که به مأموریت می رفت. این حرف ها بین شان معمول بود.🌸 دو روز قبل از اعزامش، با رفتند خانهٔ پدرش. نشست پایین پای او. پاهایش را ماساژ داد و گفت: "بابا،من یکی، دوماهی می خوام برم مأموریت. شما اجازه میدی؟"💚 پدرش گفت : "کجا میخوای بری؟ پس زینب چی؟ _جای نیست. می رم. یکی دوماهه می ام بعد هم علی را کنار کشید و گفت: " داداش خیلی حواست به بابا باشه. خیلی باش. مراقب خودتم باش. من یه چند وقتی می رم. به امید خدا برگشتم، همگمی با هم می ریم .❤️ دیگه سفارش بابا را نکنم ها! خیلی هواشا داشته باش." از همه خداحافظی کرد و برگشتند خانه. خانواده زینب قرار بود یک روز قبل از روح‌الله، بروند مشهد.🇮🇷 شب قبل از سفرشان، روح‌الله و زینب رفتند خانه شان. وقتی می خواستند سوار بشوند، دیدند پنچر شده است.😔 روح‌الله همان طور که وسایل پنچری را از پشت ماشین بیرون می آورد، 🥌 زینب گفت: " بیا وایسا کنارم، بهت یاد بدم چطوری بگیری. ممکنه لازمت بشه." روح‌الله با دقت و حوصله تمام، مراحل را به زینب توضیح داد.🌷 پنچری ماشین را که گرفتند، حرکت کردند به سمت خانهٔ پدرخانمش. روح‌الله از همه خداحافظی کرد.🤚 را کنار کشید و گفت: "من نیستم حواست به زینب باشه. دستت درد نکنه، به بابام و علی هم سر بزن. تو برام مثل برادر بودی. تو شش سال از من کوچیک تر بودی، هم شش سال از تو کوچیک تره. را داشته باش، جای من را براش پر کن." حسین در این مدت حسابی به او وابسته شده بود. طاقت شنیدن حرف هایش را که شبیه بود، نداشت.🥺 این حرفا چیه روح الله؟!..... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد....🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت صد و بیست و ششم) ادامه... کمی نگذشته بود که🌷... از راه رسید. با تعجب به اسماعیل گفت:"چرا نیروهای من رو نگه داشتی؟!"😳 که تازه متوجه شد نیروهای علی را اشتباه گرفته، عذرخواهی کرد.😔 به کمک که عمار به کمک آن همه را رصد می کرد، توانست نیروهایش را رصد کند. قبل از رسیدند به دیواره اول روستای عبطین. جنگ تن به تنی را پیش رو داشتند. علی از سمت راست به رسیده بود و اسماعیل از سمت شرق. هم از سمت جنوب وارد شده بود.🇮🇷 را خواندند و صبر کردند تا هوا کمی روشن شود. قبل از اینکه وارد عمل بشوند، اسماعیل با خودش فکر کرد: "الان ما از سه جهت داریم وارد می شویم، به خودمون نزنیم؟!"🤔 فکری به ذهنش رسید. پشت بیسیم گفت: "بچه ها که ترس بیوفته تو دل دشمن." این را گفت وخودش پشت بیسیم فریاد زد: "لبیک . "🚩 با این کار هم ترس به دل افتاد و هم می توانستند خودی ها را تشخیص بدهند. همه با هم شروع کردند به و تیر اندازی. دشمن به سمت روستای پا به فرار گذاشت.🏃🏃🏃 چیزی نگذشت که پشت بیسیم اعلام کردند "به عبطین افتاد دستمون. "☺️ بعد از گرفتن روستا به علی مأموریت دادند که جاده شاخ عبطین را تله گذاری کند. چند ساعت بعد از اتمام کار خبر دادند دشمن تک تیر اندازهایش را فرستاده در ، فرماندهان سراغ علی آمدند تا محل تله ها و مسیر پاک را نشان شان داد.🌷 خیلی طول نکشید که دشمن را دفع کردند. دفاع دورا دور را سپردند به او. زمین را مسلح کرد تا دشمن نتواند دوباره جلو بیاید. کارش که تمام شد، برگشت . سه روزی تا عملیات بعدی استراحت داشتند. 🌱 دههٔ اول هر شب هیئت کوچکی داشتند. عمار با اینکه خودش بود، از اسماعیل می خواست تا برایشان مداحی کند.🏴 اسماعیل با می خواند. بین جمع کوچکشان تنها علی و عمار بودند که لباس شان را در آورده بودند و می زدند. همه گریه می کردند، اما صدای این دو نفر بلند تر بود.😭 عملیات بعدی، گرفتن روستای ، در شمال عبطین بود. بعد از سابقه روستای بود که نسبتاً روستای بزرگی بود و دشمن در آن داشت.🥷 عمار از علی خواسته بود جاده بین خلصه و عبطین را مسلح کند. علی قبل از شروع عملیات، از نیروهایش را برداشت و به جادهٔ خلصه رفتند.🇮🇷 وقتی برگشتند، علی از عمار خواست تا به او اجازه بدهد که در عملیات شرکت کند‌ هر کاری که از دستش بر می آمد، انجام می داد. بین بچه ها معروف شده بود به .☺️ سابقیه خالی از سکنه بود. یکی از را به عنوان عقبه خود انتخاب کردند.🏚 یک هفته ای از خبری نبود. تقریبا از صبح تا شب همه با هم بودند.💚 جمع شان خیلی ... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد....🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت صد و بیست و هفتم) ادامه... 🏴🏴🏴🏴🏴 جمع شان خیلی شده بود🌷... علی با میثم مدواری خیلی عیاق شده بود.💚 با هم درد و دل می کردند، چون هر دو خود را از دست داده بودند ودر زندگی سختی زیادی کشیده بودند، همدیگر را درک می کردند.🥺 با هم رفیق شده بود. قدیر وقت هایی که سوژه جالبی پیدا می‌کرد یا بچه ها حرف می زدند، همراهش، را در می آورد و فیلم می گرفت.📱 گاهی هم در جواب بچه ها که می‌گفتند : "چرا می گیری؟" می گفت:"اینا همش خاطره می شه. خوبه این فیلم‌ها را داشته باشیم." به قدیر می گفتند:"تو آوینی تیپ مایی. "😊 علی و قدیر بیشتر با هم بودند. هم پیر غلام تیپ شان بود. از جانبازان هفتاد درصد جنگ که با شنیدن اوضاع منطقه به آمده بود.🌷 گاهی که برای چیزی نداشتند، را با آب قاطی می کردند و می خوردند.🥺 ابو سعید با بچه ها می کرد. هر روز صبح بیدارشان می کرد و می گفت: "بچه ها پاشید شیرتون را بدم."☺️ همین حرف ابو سعید همه را با خنده از خواب بیدار می کرد. بین نیروهایش تفاوتی قائل نمی شد. با همه خیلی گرم و صمیمی رفتار می کرد. وقت فراغت شان هم باب شوخی و خنده باز بود.💚❤️ یک بار قضیه علی پیش آمد تا مدت ها سوژه خنده شان بود. یکی از به مقرشان آمده بود تا از روی نقشه، مناطق عملیاتی را بررسی کنند.☘ نقشه بین خودشان معروف بود به سفره. وقتی می گفتند سفره را پهن کن، یعنی نقشه را پهن کن.🌸 تازه از خواب بیدار شده بود و پایین شلوارش توی جورابش بود. وقتی نقشه را پهن ديد، آمد و کنار آن نشست. خیلی بی مقدمه نظرش را گفت و کرد که درست می گوید. یک لحظه سکوت شد.🙂 عمار و اسماعیل با به علی نگاه می کردند، اما علی بی توجه به نگاه‌ها روی نظرش تاکید کرد. هم سرش پایین بود و با لبخند حرف او را تایید می کرد.🇮🇷 کارشان که تمام شد و رفت، خانه از خنده بچه ها منفجر شد. همان طور که می خندید، به علی گفت: " تو با چه انگیزه ای با این شلوار اومدی نشستی جلوی سردار؟ حالا چرا شلوارت را کرده بودی تو جورابت؟" علی نگاهی به شلوارش انداخت و گفت: "شلوارش بد بود؟"😳 با این حرفش، دوباره همه زدند زیر . عمار گفت: "چقدرم تأکید داشت اینی که من می گم درسته. تا می خواست حرف بزنه، علی می گفت نه اینی که من می گم."❤️ عمار این را گفت و.... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد....🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت صد و سی و هفتم) ادامه... از داخل ماشین نگاه شان کرد و خندید.🌷 (روح‌الله) این را گفت و رفت به سمت .🛻 در را که باز کرد،🕊..... یک پایش درون ماشین، صدای مهیبی فضا را پر کرد. همه شوکه شدند. انفجارهای پی در پی بعدی به خاطر های درون ماشین باعث شد کسی نتواند جلو برود.💥💥💥 همه در بهت و ناراحتی صحنه بودند. ماشین شعله می کشید و می سوخت. صحنه دردناکی بود.😭🔥🔥🛻🔥🔥 همه به چشم خود سوختن و شدن رفقای شان را دیدند. انگار بود که در ماشین منفجر شد و سوخت. نصیب شان شد، درست .🥺🕊🕊 اسماعیل و طاها بی خبر از ماجرا داشتند می رفتند مقر. طاها جلوی تویوتا نشسته بود و پشت. اسماعیل، را پیج کرد تا ببینند آماده شده اند برای رفتن به یا نه. اما هر چه پیج کرد، جوابی نمی آمد.💔❤️‍🔥 دلش شور عجیبی زد. پشت سر هم پیج می کرد: "اسماعیل اسماعیل ، اسماعیل اسماعیل "🌷🇮🇷 هنوز بیسیم در دستش بود که، طاها پنجره پشت ۰را باز کرد. اسماعیل چشمش به چشمان گریان طاها که افتاد، دلش بیشتر شور زد. با ناراحتی پرسید: "چیه طاها؟ ؟"🥺 _ اسماعیل، می گن علی(روح‌الله) و قدیر . 🥺🕊🕊 اسماعیل با چشمان بهت زده به طاها خیره شده بود. نمی کرد. همین چند لحظه پیش بود که کنار هم صبحانه می خوردند و می خندیدند. هنوز زده بود که به مقر رسیدند. 🌷 از ماشین پیاده شد، اما انگار به پاهایش وزنه سنگین بسته بودند. قدرت نداشت قدم از قدم بردارد، از دور می دید که و و حاج سعید و بقیه سطل سطل آب روی ماشین می ریزند.🔥 اسماعیل با هر زحمتی که بود، خودش را به ماشین رساند. از دود بلند می شد. هنوز هم شک داشت. با خود گفت: "شاید اشتباه می کنن، شاید بچه های ما نبودن."😭 به سمت راننده رفت. تیشرت قدیر را که خودش به او داده بود، شناخت. قلبش،فرو ریخت. (روح‌الله) را از روی دندان‌های سفیدش شناخت.🕊🌷 امیدش،نا امید شد. از نگاه همه غم‌ می بارید. اولین تیپ سیدالشهداء بودند. آن قدر بهت و غم در نگاه همه بود که یکدفعه داد زد: " خودتون را جمع و جور کنید! ما از فرار نمی کنیم. هدف همه مون شهادته."🌷🌸 با فریاد عمار انگار همه به خود آمدند، سرشان را پایین انداختند و آرام آرام می ریختند. اسماعیل زیر چشمی به میثم نگاه کرد. می دانست که در این مدت خیلی به علی شده بود.❣ عمار رفت داخل مقر و دوتا آورد. نگذاشت کسی به کمکش برود. گفت: "من بودم. خودم باید جمع شون کنم. ❤️🥺💚 آن قدر.... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد....🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ @vasiatsetaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت صد و چهل و ششم) ادامه... مدام می‌بارید🌷.... دستش را آرام کشید روی صورت ، اما از شدت آتش انگار صورتش پخته شده بود. با این کار صدای مسئول در آمد:" خانم، لطفاً بهش دست نزنید."🤨 با غمی سنگین که بر دلش بود، سرش را تکان داد و اشک‌هایش جاری شد.🥺 و علی هم کنار پیکر نشسته بودند. حاج داوود از عمق جانش گریه می‌کرد. باورش نمی‌شد که روح‌الله شده باشد. دلش برای دوباره دیدن پسرش پر می‌کشید.😭 هم ناباورانه به روح‌الله نگاه و گریه می‌کرد. باورش نمی‌شد که دیگر روح‌الله را نمی‌بیند. احساس می‌کرد پشتش خالی شده. تنها چیزی که او را آرام می‌کرد، این بود که او و شهید شده است.🌷 قرار بود بعد از نماز مغرب و عشا پیکر را برای تشییع بیاورند مسجد اکباتان. مراسم با شکوهی شد.🇮🇷 وقتی روح‌الله را از مسجد بیرون آوردند، برای تشییع جمعیت زیادی آمده بودند. حتی ماشین‌های رهگذر هم با دیدن سه رنگ روی دست مردم، ماشین‌ها را پارک کرده بودند برای تشییع.🇮🇷🕊 که پشت تابوت حرکت می کرد با دیدن این همه جمعیت در دل گفت: "روح‌الله، قرار بود رفتنت را هیچ کس نفهمه، برگشتنت را هم کسی نفهمه. الآن دیگه همه می دونن. تو دیگه فقط مال من نیستی، تموم شد. داری رو دستای همه می ری." 🥺💚 بعد از اکباتان، روح‌الله را بردند دانشگاه امام (ع) آن جا هم تشییع کردند. فردا صبح هم از مسجد امیر المؤمنين(ع) شهرک شهید محلاتی تا تشییع کردند. 🌷🕊 در مسیر، زینب به یاد تشييع افتاد. با خودش می گفت: "رسول، مگه نگفتم حواست به روح‌الله باشه، روح‌الله می خواد بیاد جای تو. من که می دونستم این اتفاق برای می افته. چقدر بهت گفتم مراقب روح‌الله باش."🥺🌷 این ها را می گفت و گریه می کرد. شهرک هم پر شده بود از جمعیت. حاج آقا نماز روح‌الله را خواند. 🌹 زینب همین که پشت بلند گو اسم حاج آقا را شنید، گفت: "فطریه، ، روح‌الله گفته بود فطریه رو بدم به حاج آقا موحدی. قبل از این که خاکش کنیم، بذارید فطریه رو بدم.🦜 فطریه را داد و سوار شد.🚐 تا بهشت زهرا(س) کنار روح‌الله بود. زینب نمی‌دانست که قرار است روح‌الله را کجا کنند. حالش اصلاً سر جایش نبود که بخواهد به این چیزها فکر کند. وقتی رسیدند، روح‌الله را کردند و بردند قطعهٔ ۵۳.🥺🌷 مزار روح‌الله بالا سر بود. حسین به رضا سپرده بود یک جای خوب برای او پیدا کند. رضا هم مزار بالا سر رسول را گرفته بود. 🌷🌷 زینب وقتی فهمید، خیلی گرفته بود. مادر رسول بغلش کرد، زینب با بغض گفت:" حاج خانوم دلم خیلی از گرفته. دیدی گفتم برام دعا کن. دیدی چی شد؟!"🇮🇷🕊🇮🇷 با این حرف‌ها اشک همه را در می‌آورد 🌷.... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد....🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
✨💚🇵🇸💚✨ در قیامت کسی را از قبر بیرون نمی آورند که بپرسند اصولگرا بودی یا اصلاح طلب اما این سئوال پرسیده می شود که در سایه رأی تو بیرون آمد یا ↶【به ما بپیوندید 】↷ 🔷وصیت ستارگان⇩ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• https://eitaa.com/V_setaregan
5.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدیه به بانوی بی نشان فراموش نشود🥺.... مظلومانه مادرمان صدیقه کبری (س) را به پیشگاه مقدس امام زمان (عج) و نائب بر حقش امام خامنه ای (حفظ الله) و همه شما زهراییان مکتب اهل بیت (ع)تسلیت عرض میکنیم🏴
11.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
، یادی کنیم از که تنها اسمشان نبود بلکه در تمام سکَنات و رفتار و اعمالشان به امام علیه السلام اقتدا کرده بودند آن وجود مقدسی که در موردشان گفتند: " یعنی که تمام وجودش، وقف اسلام بود"* .... مْ