🌴🕊🌹🥀🌹🕊🌴
چقدر با شعف و تاب و تب #شهید شدند
برای #دختر شاه عرب شهید شدند
برای حفظ #حرم سینه را سپر کردند
شبیه عباس و #حر و وهب شهید شدند
من الغریب به آنها رسید نامه عشق
مدافعان حرم #منتخب شهید شدند
برای او نوه های غلام ترکی و جُون
چقدر آدم #عالی_نسب شهید شدند
به احترام قدمهای #حضرت_زینب
دمشق یا که در حلب #شهید_شدند
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🥀 کانال وصيت ستارگان 🕊🌴
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت هفتاد و ششم)
ادامه...
باخودش فکر میکرد:"...
#روح الله راست می گه. اما #حکمتش چیه منی که این قدر زندگیم آرومه، با روح اللهی که این قدر زندگیش با لا و پایین دا شته، به هم رسیدیم؟ ته این ماجرا به کجا میخواد برسه؟"❤️
به #شهادت روح الله که فکر کرد، #رعشه_به_جانش افتاد. هنوز چشم به گنبد داشت که اشک هایش جاری شد.😭 از امام رضا علیه السلام خواست برای زندگی اش #دعا کند. بعد از اینکه #نماز ظهر و عصر را خواند، به هتل برگشت. از روح الله و علی خبری نبود. کمی #استراحت کرد و برای #نماز_مغرب_و_عشا هم به #حرم رفت. 🛐💚
نمازش را که خواند، پدر شوهر و #همسرش را دید. با هم به هتل برگشتند. پدر روح الله گفت:" #بچهها هنوز نیومدن. خبری ازشون نیست. زنگ بزن ببین کجان. "📱
_ چند بار #زنگ زدم، جواب ندادن. نگران نباشید. دیر نکردن می آن حالا.
#ساعت حدود ده شب بود که آمدند.🕙 از بالا و پایین پریدن های #علی و تعریف هایش معلوم بود که حسابی بهش خوش گذشته. #زینب گفت:"چطور بود روح الله؟خوش گذشت؟"❓
_ نه بابا، اصلا #هیجان نداشت.
زینب با تعجب گفت:"هیجان نداشت؟ تو #تلویزیون که نشون می ده خیلی ترسناکه. سقوط آزادش رو نرفتی؟"😳😯
_ چرا رفتم. هیچم #ترسناک نبود. از اون بالا می افتادی پایین. خیلی مسخره بود بابا.
زینب خندید و گفت:"وقتی تو می ری #ماموریت وتو شرایط #سخت_زندگی می کنی همینه دیگه، اینا برات هیجان نداره. "😊🌸
صبح فردا حرم بودند که از محل کارش با روح الله #تماس گرفتند و گفتند که برگردد. هنوز دو روز از مرخصی اش مانده بود، اما باید بر میگشت.🥺 همان لحظه برگشتند هتل و وسایل شان را جمع کردند و رفتند ترمینال. برای #تهران اتوبوس نداشت. 🚍مجبور شدند شهر به شهر برگردند. فردا ظهر به تهران رسیدند. 🌆
صبح روز بعد روح الله وسایلش را جمع کرد و رفت ماموریت. زینب هم رفت #خانهٔ پدرش.
▫️▫️▫️
یک هفته ای مأموریت شان طول کشید. درآن مأموریت، روح الله نفر اول دوره شان شد. آن هم به دلیل #ابداع_جان_پناهی که در نوع خودش بی بدیل بود و شناسایی در شب که روح الله تنها کسی بود که بدون کمترین مشکل به #هدف رسید.🥇
همچنین شناسایی در شب، کاربسیارمشکلی بودکه روح الله به دلیل تمرین و مطالعات گسترده ای که داشت ،توانست با #موفقیت آن را انجام دهد.
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
خودش را به آب و آتش ....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫
https://eitaa.com/V_setaregan
✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆
5.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣گر در #طلبت رنجی
ما را برسد شاید...
🦋چون عشق #حرم باشد
سهل است بیابانها
#حضرت_عشق💚💚
#یارب_شهادت 😔🤲
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
.
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت ششم》
بالاخره این یه گُل آفتاب🕊 .....
🇮🇷از وسط ابروانت رفت و اخم تو باز شد.
روی سنگ سرد جابهجا میشوم و با دور تندتری #گذشته را مرور میکنم. 🥺
دیگر آنقدر بزرگ شده بودم که بفهمم راهاندازی و رسیدگی به #پایگاه، کار سختی است. شورایی بالای سر پایگاه بود که برایش #برنامهریزی میکرد. ✨🦋✨
🇮🇷دوستم زهرا که #عضو شورای پایگاه شده بود، شد فرمانده پایگاه، اما بعد از مراسم عقدش پایگاه را تحویل داد و از طرف شورا من شدم #فرمانده.🤍
🇮🇷فکرش را بکن! در هجده سالگی شدم فرمانده. البته زهرا باز هم کنارم بود. رشتهٔ او #انسانی بود و رشتهٔ من #تجربی.
مدرسههایمان هم کنار هم بود. از خانه تا پایگاه را با هم میرفتیم و برمیگشتیم. 💚💚
🇮🇷برای پیشدانشگاهی رفتیم #شهریار. همان سال اول در کنکور دانشگاه شرکت کردم، اما قبول نشدم. دوست داشتم به #حوزه بروم و از نظر دینی و عقیدتی، سطح بالایی را تجربه کنم، بعد بروم دانشگاه.🌼🌸
🇮🇷به این اعتقاد داشتم که وقتی از نظر #فکری و #اعتقادی به سطح بالاتری برسم، تأثیر حرفم هم بیشتر خواهد بود.
دختر همسایهای داشتیم که به #حوزهٔ_قم میرفت و هر وقت میآمد کلی از خوابگاه و درسهایی که میخواند و روح معنوی ای که در آنجا حاکم بود #تعریف میکرد. 😊
🇮🇷خیلی دلم میخواست من هم بروم #جامعة_الزهرا (س) . برای همین به همراه دو تن از دوستانم در دو جا آزمون دادیم: در حوزهٔ شهر #قدس و حوزهٔ #باقرالعلوم علیهالسلام. 📑
حالا ضمن آنکه حوزه میرفتم، در پايگاه هم مشغول بودم. همان سال بود که بچههای پایگاه اصرار کردند آنها را ببرم #اردوی_مشهد.💜
🇮🇷کاغذی روی بُرد زدم:" هر کس مایل است، برای اردوی یک هفتهای مشهد #ثبتنام کند."
از این طرف هم با سپاه #نامهنگاری کردم و اتوبوس گرفتم. بلاخره راهی شدیم و برای این سفر یک هفتهای، هم از فرماندهی حوزه #مرخصی گرفتم و هم نشانی مکانی برای اسکان زوّار در مشهد را.✉️📝
🇮🇷موقع حرکت متوجه شدم ده پانزده نفر از افرادی که #ثبتنام کردهاند نیامدهاند. بیشتر صندلیها خالی بود، اما در طول راه همه چیز به خیر و خوبی پیش رفت و به همانهایی که بودند، حسابی #خوش_گذشت.🚍☺️
🇮🇷اذان صبح نشده بود که رسیدیم به #حسینیهای که محل اسکان ما بود. تازه متوجه شدیم هم دور از #حرم هستیم و هم اتاقهایی که به ما میخواهند بدهند، طبقهٔ دون است و این موضوع باعث شد که دو پیرزن همراهمان اعتراض کنند.😔
🇮🇷یکی از آنها کف حیاط نشست و #عصایش را کوبید زمین که از اینجا تکان نمیخورم. هر چه التماس و خواهش کردم بیفایده بود. دیدم حریف نمیشوم. با دو تا از #دوستانم راهی شدیم و رفتیم نزدیکی های حرم گشتیم تا #مسافرخانه ای نزدیک حرم و طبقهٔ اول پیدا کردیم. قرارداد بستیم و برگشتیم دنبال مسافرها.🏨
قرار شد اول به حرم برویم، نماز صبح را بخوانيم و بعد برویم مسافرخانه.😍
راننده که بار دیگر اسباب و اثاثیه ها ....
🦋 #ادامه_دارد....🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برو
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت سی و هشتم
《انگشتر طلا(۱)》
🌷تو یکی از عملیاتها، #انگشترم را نذر کردم، با خودم گفتم: اگر ان شاء الله به سلامتی بر گرده، همین انگشتر را می اندازم توی #ضریحِ_امام_رضا (ع). توی همان عملیات مجروح شد، زخمش اما زیاد کاری نبود، تا بیاید #مرخصی اثر همان زخم هم از بین رفته بود. کاملا صحیح و سالم رسید خانه.😊🏠
🌷روزی که آمد جریان #نذر_انگشتر را گفتم، و گفتم: شما برای همین سالم اومدین، خندید گفت : وقتی نذر می کنی برای جبهه نذر کن، پرسیدم چرا؟ گفت: چون امام هشتم احتیاجی ندارد، امّا #جبهه الان خیلی احتیاج داره، حالا هم نمی خواد انگشترت را ببری #حرم بندازی،💍
🌷از دستش #دلخور شدم، ولی چیزی نگفتم، حرفش را مثل همیشه گوش کردم، توی عملیات بعدی بد جوری مجروح شد، برده بودنش بیمارستان کرج، یکی از همان جا زنگ زد #مشهد و جریان را به ما گفت، خواستم با خودش صحبت کنم، گفتند حالشون برای حرف زدن مساعد نیست،🤕🥺
🌷همان روز #برادر خودم و برادر خودش، راهی کرج شدند. فردای آنروز برادر خودم از تهران زنگ زد، نمیدانم جواب سلامش را دادم یا نه، زود پرسیدم چه خبر، حالش خوبه؟ خندید، گفت: خوبتر از اونی که فکرش را بکنی،
فکر کردم میخواهد #دروغ بگوید بهم.😡😔
🌷 #عصبی گفتم: شوخی نکن راستش را بگو؟ گفت: باور کن راست میگم. الان که من از پهلوش اومدم به شما زنگ بزنم قشنگ حرف می زد. باور کردنش سخت بود، مانده بودم چه بگویم، برادرم ادامه داد یک پیغام خیلی مهم هم برای شما داشت، یعنی منو به همین خاطر فرستاد که زنگ...
امانش ندانم، پرسیدم #چه_پیغامی؟😳🤔
#ادامه_دارد...🕊
#اِللَّھُمَّعَجِلݪِوݪیَڪَاݪفَࢪُج
کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان
❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
@V_setaregan