وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚
دلتنگ نباش!🥺
🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت چهل و دوم)
ادامه...
مهران که خودش هم🌷...
دلش هوای #هیئت کرده بود، گفت: "آره بذار تلویزیون رو روشن کنم،حد اقل یه #روضه گوش کنیم. " 🏴
کنترل را برداشت و تلویزیون کوچک اتاقشان را روشن کرد. حاج آقا مؤمنی سخنرانی می کرد. #روح الله بغض کرده بود و به صفحه تلویزیون خیره شده بود.📺
حاج آقا هنوز روضه نخوانده #بغض روح الله ترکید. نشسته بود پای تلویزیون و #اشک می ریخت.💦
مهران کمی عقب تر از او نشسته بود. کمی خجالت می کشید که بخواهد پیش او #گریه کند. اما روح الله جوری گریه می کرد که انگار کسی در اتاق نیست. گریه هایش بیشتر و بیشتر شد.🥺 #حاج_منصور_ارضی که شروع کرد به روضه خواندن، صدای #هق هقش اتاق را برداشت. بلند بلند گریه می کرد. اواسط روضه بلند شد و شروع کرد به #سینه_زدن.🏴
محکم سینه می زد و گریه می کرد. مهران از دگرگونی حال او اشک می ریخت.💦
روح الله همچنان به #سر_و_سینه می زد و گریه می کرد که در اتاقشان را زدند. 🥺
#مهران در را باز کرد. دوستانشان از اتاق بغل صدای گریه او را شنیده و #نگران شده بودند. "چیزی نیست. داره برای #امام_حسین(ع) عزاداری می کنه.▪️
"روضه که تمام شد،#بی رمق روی زمین نشسته بود. کمی طول کشید که حالش جا بیاید. ظهر بود که از مقر #فرماندهی صدای شان کردند و کارهای آن روز را گفتند.🇮🇷
هرکدام مشغول کارشان بودند. مهران #جعبه_ابزار را برداشت و رفت پیش روح الله. هنوز جعبه را زمین نگذاشته بود که نگاهش به #پای_برهنه او افتاد.🦶
مهران با چشمانی که از تعجب باز مانده بود، به او نگاه می کرد #چرا پوتین نپوشیدی تو؟ زمین پر از خاک و #ریگ_داغه. پات زخمی میشه. "😳
روح الله سرش را هم بلند نکرد. با صدای گرفته اش گفت:" #عیبی_نداره، بذار زخمی بشه. من نمی تونم #روز_عاشورا کفش پام کنم. " 🥺
مهران سکوت کرد و چیزی نگفت. به نظرش روح الله #شبیه هیچ یک از #رفقایش_نبود. برای همین خیلی دوستش داشت. ❤️
🟩⬛️🟩⬛️🟩⬛️🟩⬛️🟩
ده روزی بود که در اردوگاه بودند. روز دهم، #پدر روح الله تماس گرفت و گفت که مرخصی بگیرد و بیاید تا برای #زینب به مناسبت شب #یلدا، چلگی ببرند.🌸
خیلی نمی دانست #چلگی یعنی چه. دو روز زودتر از بقیه #مرخصی گرفت و به تهران برگشت. مستقیم رفت پیش زینب. 🌺
چون #محرم بود، زینب خیلی انتظار نداشت برایش چیزی بیاورند. همین که روح الله آمده بود، خوشحال بود.☺️
اما #خانم_فروتن که می دانست جریان از چه قرار است، زنگ زد و خانواده روح الله را برای شام دعوت کرد. 📞
عصر بود که#آقای_قربانی به همراه همسرش و علی آمدند. وقتی رسیدند، به #روح_الله زنگ زد و گفت:"بیا پایین کمک کن بار داریم، همه رو نمی تونیم #بیاریم_بالا. "🇮🇷
روح الله گوشی را...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫
https://eitaa.com/V_setaregan
✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚
دلتنگ نباش!🥺
🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت چهل و سوم)
ادامه...
روح الله گوشی را که قطع کرد،🌷
با تعجب به #زینب نگاه کرد "بابام میگه بار داریم، بیا کمک. یعنی چی؟"😳
زینب از لحن متعجب او خنده اش گرفت. به سمت در حلش داد "خب برو پایین ببین چه خبره.
هنوز از خانه #بیرون نرفته بود که دوباره تلفنش زنگ خورد. تلفنش را که جواب داد،با چشمانی که از تعجب گرد شده بود، گفت:"میگه بگو #حسینم بیاد، خیلی بار داریم. "🌸
#زینب_خندید و حسین را صدا زد. چند دقیقه بعد روح الله با یک #مجمعه بزرگ که در دستش بود، وارد خانه شد. همچنان نگاهش #متعجب بود. به زینب گفت:" نمی دونی پایین چه خبره ! این رو بگیر من برم بقیه رو بیارم. "☺️
زینب مجمعه را که با انواع میوه ها #تزئین شده بود، از دستش گرفت. دست حسین هم یک مجمعه دیگر بود که درونش #ماهی_قزل آلای تزئین شده بود. 🦈
مجمعه ها را گذاشتند و دوباره رفتند پایین. دو تا تنگ بزرگ شیشه ای آجیل و #شیرینی، یک کیک بزرگ و پارچهای تزئین شده هم آورده بودند. 🇮🇷 #روح_الله هر کدام را که می آورد، به زینب نگاه می کرد و می گفت:" من که نمی دونم اینجا #چه_خبره، اینا دیگه چیه؟"
_خب #شب_چلگی یعنی همین دیگه.
_یعنی تو می دونستی؟❤️
_خب آره، اما انتظار نداشتم بابات اینا این قدر تدارک ببینن.
همه وسایل را چیدند روی میز. شام که خوردند، #آقای_قربانی یک #سکه هم به عروسش هدیه داد. شب #خاطره_انگیزی شده بود برای شان. 🌺
تنها #ناراحتی زینب برای روح الله بود که باید دو روز دیگر بر می گشت پادگان. 🥺
وقتی روح الله برگشت، به خاطر دو روز #مرخصی که داشت،شیفت بندی هایشان عوض شد و از #مهران جدا افتاد.
از این بابت خیلی #ناراحت شد،😔
اما چارهای نبود. ده روز دیگر ماندند و بعد به #تهران بر گشتند.
روح الله به محض آنکه به تهران آمد، با زینب قرار گذاشت بروند #هیئت حاج آقا مجتبی. دلش پر می کشید برای شنیدن صدای حاج آقا.🌷
روح الله عادت داشت تمام کارهایش را درون دفتری که همیشه همراهش بود، بنویسید. اعتقاد داشت با این کار برنامه هایش #نظم می گیرد و کارهایش را فراموش نمی کند. يک #سر_رسید بر می داشت و هر چیزی را که برای خود لازم می دید، درون آن #می نوشت.📘
گاهی هم در میان برنامه ها و کارهایی که داشت، #نکات_اخلاقی را به خود
#متذکر می شد.☘
آن شبی که...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫
https://eitaa.com/V_setaregan
✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚
دلتنگ نباش!🥺
🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت شصت و ششم)
ادامه...
زینب دوست داشت...
سهشنبه شبها در #خانهٔ خود باشد، اما خانوادهاش و روحالله قبول نمیکردند تنها بماند. به همین دلیل سهشنبه ها به خانهٔ #مادرش میرفت. 🏠
روحالله معمولاً هیچ وقت دست خالی از دانشکده به خانه نمیآمد. روبهروی خانهشان کوچهای بود به نام #کوچهٔ_شهید_شهرستانی.
از سر کوچه تا انتهای کوچه بازارچه ای نسبتاً طولانی بود، پر بود از انواع و اقسام میوه و سبزیجات.🍑🍐🥭🥬🥦
مغازههای مختلف دیگری هم داشت، اما آنجا شهره بود به #میوه_و_سبزیجات تازهاش. روحالله چون خودش خیلی به میوه علاقه داشت هر روز میوههای فصل را میخرید.
در کنار بقیهٔ میوهها هميشه #هندوانه هم میخرید. فرقی نمیکرد چه فصلی باشد، نمیشد در خانهشان هندوانه نباشد. هر دو خیلی دوست داشتند.🍉🍉
آخر هر هفته هم روحالله چهارده #بستنی یک شکل میخرید و میگذاشت فریزر. آن را که میخوردند تمام میشد، هفتهٔ بعد یک مدل دیگر میگرفت. 🍦🍨
دو هفته از #عروسی_شان گذشته بود که پدر روحالله همه را برای شام دعوت کرد رستوران. بعد از او هم دیگران به نوبت دعوت شان میکردند.
روحالله در کنار تمام مشغله هایش، خیلی هوای #زینب را داشت و هر چند وقت یکبار، برایش #گل میخرید.💐 اگر هم مریض میشد، مثل پروانه دورش میچرخید. 🦋
زینب سرما خورده بود.
ساعت یک شب بود که حالش بد شد. با هم رفتند دکتر. تا داروها را بگیرند، ساعت شده بود سهٔ نیمه شب.😮💨🤒
صبح وقتی روحالله دید هنوز حال زینب خوب نشده #مرخصی گرفت که از او مراقبت کند.
رفت کوچهٔ شهید شهرستانی، لیمو شیرین و پرتقال و سوپ آماده خرید. برایش یک لیوان آب لیمو شیرین گرفت.🍋
بعد هم رفت آشپزخانه تا برایش سوپ درست کند. روحالله #سوپ_های آماده را به سبک خودش درست میکرد. 🍲
هویج و قارچ را ریز خرد کرد. ادویه جات مختلف هم زد. وقتی سوپ آماده شد، یک بشقاب برای زینب کشید.🥕🥣
زینب اولین #قاشق را که خورد خوشش آمد. " چطوری درستش کردی؟"
_ این قدر تو دوران مجردی برای خودم از این سوپا درست کردم، دیگه دستم اومده چه جوری درستش کنم، ولی به #دستپخت_تو_نمیرسه. ❤️❤️
زینب تشکر کرد و تا آخرش را خورد. روحالله آنقدر به او سوپ و آبمیوه خوراند که خیلی زود #خوب شد.
با هم قرار گذاشته بودند کارهای مربوط به خانه با زینب باشد و کارهای مربوط به بیرونِ خانه، با روحالله. گاهی هم به #همدیگر کمک میکردند. 🌸🌼
برنامهٔ آخر هر هفته شان هم سر زدن به خانهٔ پدری شان بود.
با شروع شدن #محرّم_و_صفر دو تا هیئت میرفتند. یکی هیئت حاج آقا مجتبی که پسرش اداره میکرد و یکی هم هیئت #عشاق_الحسین که حاج قربان میخواند.
زینب هیئت عشاق را خیلی دوست داشت.
🚩✨🚩✨🚩✨🚩✨🚩✨🚩
حال و هوای آن محرّم ...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫
https://eitaa.com/V_setaregan
✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆
وصیت ستارگان 🌷💫
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
.
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت ششم》
بالاخره این یه گُل آفتاب🕊 .....
🇮🇷از وسط ابروانت رفت و اخم تو باز شد.
روی سنگ سرد جابهجا میشوم و با دور تندتری #گذشته را مرور میکنم. 🥺
دیگر آنقدر بزرگ شده بودم که بفهمم راهاندازی و رسیدگی به #پایگاه، کار سختی است. شورایی بالای سر پایگاه بود که برایش #برنامهریزی میکرد. ✨🦋✨
🇮🇷دوستم زهرا که #عضو شورای پایگاه شده بود، شد فرمانده پایگاه، اما بعد از مراسم عقدش پایگاه را تحویل داد و از طرف شورا من شدم #فرمانده.🤍
🇮🇷فکرش را بکن! در هجده سالگی شدم فرمانده. البته زهرا باز هم کنارم بود. رشتهٔ او #انسانی بود و رشتهٔ من #تجربی.
مدرسههایمان هم کنار هم بود. از خانه تا پایگاه را با هم میرفتیم و برمیگشتیم. 💚💚
🇮🇷برای پیشدانشگاهی رفتیم #شهریار. همان سال اول در کنکور دانشگاه شرکت کردم، اما قبول نشدم. دوست داشتم به #حوزه بروم و از نظر دینی و عقیدتی، سطح بالایی را تجربه کنم، بعد بروم دانشگاه.🌼🌸
🇮🇷به این اعتقاد داشتم که وقتی از نظر #فکری و #اعتقادی به سطح بالاتری برسم، تأثیر حرفم هم بیشتر خواهد بود.
دختر همسایهای داشتیم که به #حوزهٔ_قم میرفت و هر وقت میآمد کلی از خوابگاه و درسهایی که میخواند و روح معنوی ای که در آنجا حاکم بود #تعریف میکرد. 😊
🇮🇷خیلی دلم میخواست من هم بروم #جامعة_الزهرا (س) . برای همین به همراه دو تن از دوستانم در دو جا آزمون دادیم: در حوزهٔ شهر #قدس و حوزهٔ #باقرالعلوم علیهالسلام. 📑
حالا ضمن آنکه حوزه میرفتم، در پايگاه هم مشغول بودم. همان سال بود که بچههای پایگاه اصرار کردند آنها را ببرم #اردوی_مشهد.💜
🇮🇷کاغذی روی بُرد زدم:" هر کس مایل است، برای اردوی یک هفتهای مشهد #ثبتنام کند."
از این طرف هم با سپاه #نامهنگاری کردم و اتوبوس گرفتم. بلاخره راهی شدیم و برای این سفر یک هفتهای، هم از فرماندهی حوزه #مرخصی گرفتم و هم نشانی مکانی برای اسکان زوّار در مشهد را.✉️📝
🇮🇷موقع حرکت متوجه شدم ده پانزده نفر از افرادی که #ثبتنام کردهاند نیامدهاند. بیشتر صندلیها خالی بود، اما در طول راه همه چیز به خیر و خوبی پیش رفت و به همانهایی که بودند، حسابی #خوش_گذشت.🚍☺️
🇮🇷اذان صبح نشده بود که رسیدیم به #حسینیهای که محل اسکان ما بود. تازه متوجه شدیم هم دور از #حرم هستیم و هم اتاقهایی که به ما میخواهند بدهند، طبقهٔ دون است و این موضوع باعث شد که دو پیرزن همراهمان اعتراض کنند.😔
🇮🇷یکی از آنها کف حیاط نشست و #عصایش را کوبید زمین که از اینجا تکان نمیخورم. هر چه التماس و خواهش کردم بیفایده بود. دیدم حریف نمیشوم. با دو تا از #دوستانم راهی شدیم و رفتیم نزدیکی های حرم گشتیم تا #مسافرخانه ای نزدیک حرم و طبقهٔ اول پیدا کردیم. قرارداد بستیم و برگشتیم دنبال مسافرها.🏨
قرار شد اول به حرم برویم، نماز صبح را بخوانيم و بعد برویم مسافرخانه.😍
راننده که بار دیگر اسباب و اثاثیه ها ....
🦋 #ادامه_دارد....🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برو
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت سی و هشتم
《انگشتر طلا(۱)》
🌷تو یکی از عملیاتها، #انگشترم را نذر کردم، با خودم گفتم: اگر ان شاء الله به سلامتی بر گرده، همین انگشتر را می اندازم توی #ضریحِ_امام_رضا (ع). توی همان عملیات مجروح شد، زخمش اما زیاد کاری نبود، تا بیاید #مرخصی اثر همان زخم هم از بین رفته بود. کاملا صحیح و سالم رسید خانه.😊🏠
🌷روزی که آمد جریان #نذر_انگشتر را گفتم، و گفتم: شما برای همین سالم اومدین، خندید گفت : وقتی نذر می کنی برای جبهه نذر کن، پرسیدم چرا؟ گفت: چون امام هشتم احتیاجی ندارد، امّا #جبهه الان خیلی احتیاج داره، حالا هم نمی خواد انگشترت را ببری #حرم بندازی،💍
🌷از دستش #دلخور شدم، ولی چیزی نگفتم، حرفش را مثل همیشه گوش کردم، توی عملیات بعدی بد جوری مجروح شد، برده بودنش بیمارستان کرج، یکی از همان جا زنگ زد #مشهد و جریان را به ما گفت، خواستم با خودش صحبت کنم، گفتند حالشون برای حرف زدن مساعد نیست،🤕🥺
🌷همان روز #برادر خودم و برادر خودش، راهی کرج شدند. فردای آنروز برادر خودم از تهران زنگ زد، نمیدانم جواب سلامش را دادم یا نه، زود پرسیدم چه خبر، حالش خوبه؟ خندید، گفت: خوبتر از اونی که فکرش را بکنی،
فکر کردم میخواهد #دروغ بگوید بهم.😡😔
🌷 #عصبی گفتم: شوخی نکن راستش را بگو؟ گفت: باور کن راست میگم. الان که من از پهلوش اومدم به شما زنگ بزنم قشنگ حرف می زد. باور کردنش سخت بود، مانده بودم چه بگویم، برادرم ادامه داد یک پیغام خیلی مهم هم برای شما داشت، یعنی منو به همین خاطر فرستاد که زنگ...
امانش ندانم، پرسیدم #چه_پیغامی؟😳🤔
#ادامه_دارد...🕊
#اِللَّھُمَّعَجِلݪِوݪیَڪَاݪفَࢪُج
کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان
❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
@V_setaregan
وصیت ستارگان 🌷💫
1. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونس
🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت نود و سه
《 اورکات نو(2) 》
🌷 #خندید و گفت: معلوم نیست بابام برات چی گفته. ازش خواستم جریان را بگوید. گفت: جبهه که رسیدیم هوا سرد بود. ملاحظه سن و سال بابا را کردم و یک #اورکت نو به اش دادم که بپوشد. 💚
🌷 من توی اتاقم یک اورکت #کهنه داشتم که چند جاش هم وصله خورده بود. دیدم اورکت خودش را گذاشت توی ساک و همان اورکت سر کرد. وقتی می خواست بیاید #مرخصی، اورکت نو را از توی ساکش در آورد و پوشید که سر و وضعش به اصطلاح، نو نوار بشود.☺️
🌷بهش گفتم: #بابا، کجا ان شاءالله؟ گفت: می رم روستا دیگه، مرخصی دادن. گفتم: خوب اگه می خواین برین روستا، چرا همون اورکت کهنه رو #نپوشیدین؟😉
🌷 #منظورم را نگرفت. خیره شده بود و لام تا کام حرف نمی زد. من هم رک و راست گفتم: این اورکت نو رو در در بیارین و همون قبلی رو بپوشین. اولش #اعتراض کرد که: مگه مال خودم نیست؟😠
🌷 گفتم: اگه مال خودتون هست، باید از روز اول می پوشیدین. بالأخره هم راضی اش کردم که هوای #بیت_المال را داشته باشد و اجر خودش را ضایع نکند. عبدالحسین آخر حرفش، با #خنده گفت: خودم هم کمکش کردم تا اورکت را در بیاورد☺️
#ادامه_دارد...🕊
#اِللَّھُمَّعَجِلݪِوݪیَڪَاݪفَࢪُج
کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان
❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
@V_setargan