eitaa logo
وصیت ستارگان 🌷💫
4.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
5 فایل
بسم رب الشهداء 🌷شهدا امام زادگان عشقند که مزارشان زيارتگاه اهل یقین است. آنها همچون ستارگانی هستند که می‌توان با آنها راه را پیدا کرد🇮🇷 🌹وصیت وزندگینامه شهیدان 🌹مفاهیم انقلابي،بصیرتی ارتباط با اعضا☆☆☆ @yazaynab72
مشاهده در ایتا
دانلود
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت چهل و دوم) ادامه... مهران که خودش هم🌷... دلش هوای کرده بود، گفت: "آره بذار تلویزیون رو روشن کنم،حد اقل یه گوش کنیم. " 🏴 کنترل را برداشت و تلویزیون کوچک اتاقشان را روشن کرد. حاج آقا مؤمنی سخنرانی می کرد. الله بغض کرده بود و به صفحه تلویزیون خیره شده بود.📺 حاج آقا هنوز روضه نخوانده روح الله ترکید. نشسته بود پای تلویزیون و می ریخت.💦 مهران کمی عقب تر از او نشسته بود. کمی خجالت می کشید که بخواهد پیش او کند. اما روح الله جوری گریه می کرد که انگار کسی در اتاق نیست. گریه هایش بیشتر و بیشتر شد.🥺 که شروع کرد به روضه خواندن، صدای هقش اتاق را برداشت. بلند بلند گریه می کرد. اواسط روضه بلند شد و شروع کرد به .🏴 محکم سینه می زد و گریه می کرد. مهران از دگرگونی حال او اشک می ریخت.💦 روح الله همچنان به می زد و گریه می کرد که در اتاقشان را زدند. 🥺 در را باز کرد. دوستانشان از اتاق بغل صدای گریه او را شنیده و شده بودند. "چیزی نیست. داره برای (ع) عزاداری می کنه.▪️ "روضه که تمام شد، رمق روی زمین نشسته بود. کمی طول کشید که حالش جا بیاید. ظهر بود که از مقر صدای شان کردند و کارهای آن روز را گفتند.🇮🇷 هرکدام مشغول کارشان بودند. مهران را برداشت و رفت پیش روح الله. هنوز جعبه را زمین نگذاشته بود که نگاهش به او افتاد.🦶 مهران با چشمانی که از تعجب باز مانده بود، به او نگاه می کرد پوتین نپوشیدی تو؟ زمین پر از خاک و . پات زخمی میشه. "😳 روح الله سرش را هم بلند نکرد. با صدای گرفته اش گفت:" ، بذار زخمی بشه. من نمی تونم کفش پام کنم. " 🥺 مهران سکوت کرد و چیزی نگفت. به نظرش روح الله هیچ یک از . برای همین خیلی دوستش داشت. ❤️ 🟩⬛️🟩⬛️🟩⬛️🟩⬛️🟩 ده روزی بود که در اردوگاه بودند. روز دهم، روح الله تماس گرفت و گفت که مرخصی بگیرد و بیاید تا برای به مناسبت شب ، چلگی ببرند.🌸 خیلی نمی دانست یعنی چه. دو روز زودتر از بقیه گرفت و به تهران برگشت. مستقیم رفت پیش زینب. 🌺 چون بود، زینب خیلی انتظار نداشت برایش چیزی بیاورند. همین که روح الله آمده بود، خوشحال بود.☺️ اما که می دانست جریان از چه قرار است، زنگ زد و خانواده روح الله را برای شام دعوت کرد. 📞 عصر بود که به همراه همسرش و علی آمدند. وقتی رسیدند، به زنگ زد و گفت:"بیا پایین کمک کن بار داریم، همه رو نمی تونیم . "🇮🇷 روح الله گوشی را... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰 💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫 https://eitaa.com/V_setaregan ✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت چهل و سوم) ادامه... روح الله گوشی را که قطع کرد،🌷 با تعجب به نگاه کرد "بابام میگه بار داریم، بیا کمک. یعنی چی؟"😳 زینب از لحن متعجب او خنده اش گرفت. به سمت در حلش داد "خب برو پایین ببین چه خبره. هنوز از خانه نرفته بود که دوباره تلفنش زنگ خورد. تلفنش را که جواب داد،با چشمانی که از تعجب گرد شده بود، گفت:"میگه بگو بیاد، خیلی بار داریم. "🌸 و حسین را صدا زد. چند دقیقه بعد روح الله با یک بزرگ که در دستش بود، وارد خانه شد. همچنان نگاهش بود. به زینب گفت:" نمی دونی پایین چه خبره ! این رو بگیر من برم بقیه رو بیارم. "☺️ زینب مجمعه را که با انواع میوه ها شده بود، از دستش گرفت. دست حسین هم یک مجمعه دیگر بود که درونش آلای تزئین شده بود. 🦈 مجمعه ها را گذاشتند و دوباره رفتند پایین. دو تا تنگ بزرگ شیشه ای آجیل و ، یک کیک بزرگ و پارچه‌ای تزئین شده هم آورده بودند. 🇮🇷 هر کدام را که می آورد، به‌ زینب نگاه می کرد و می گفت:" من که نمی دونم اینجا ، اینا دیگه چیه؟" _خب یعنی همین دیگه. _یعنی تو می دونستی؟❤️ _خب آره، اما انتظار نداشتم بابات اینا این قدر تدارک ببینن. همه وسایل را چیدند روی میز. شام که خوردند، یک هم به عروسش هدیه داد. شب شده بود برای شان. 🌺 تنها زینب برای روح الله بود که باید دو روز دیگر بر می گشت پادگان. 🥺 وقتی روح الله برگشت، به خاطر دو روز که داشت،شیفت بندی هایشان عوض شد و از جدا افتاد. از این بابت خیلی شد،😔 اما چاره‌ای نبود. ده روز دیگر ماندند و بعد به بر گشتند. روح الله به محض آنکه به تهران آمد، با زینب قرار گذاشت بروند حاج آقا مجتبی. دلش پر می کشید برای شنیدن صدای حاج آقا.🌷 روح الله عادت داشت تمام کارهایش را درون دفتری که همیشه همراهش بود، بنویسید. اعتقاد داشت با این کار برنامه هایش می گیرد و کارهایش را فراموش نمی کند. يک بر می داشت و هر چیزی را که برای خود لازم می دید، درون آن نوشت.📘 گاهی هم در میان برنامه ها و کارهایی که داشت، را به خود می شد.☘ آن شبی که... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰 💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫 https://eitaa.com/V_setaregan ✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت شصت و ششم) ادامه... زینب دوست داشت... سه‌شنبه شب‌ها در خود باشد، اما خانواده‌اش و روح‌الله قبول نمی‌کردند تنها بماند. به همین دلیل سه‌شنبه ها به خانهٔ می‌رفت. 🏠 روح‌الله معمولاً هیچ وقت دست خالی از دانشکده به خانه نمی‌آمد. روبه‌روی خانه‌شان کوچه‌ای بود به نام . از سر کوچه تا انتهای کوچه بازارچه ای نسبتاً طولانی بود، پر بود از انواع و اقسام میوه و سبزیجات.🍑🍐🥭🥬🥦 مغازه‌های مختلف دیگری هم داشت، اما آنجا شهره بود به تازه‌اش. روح‌الله چون خودش خیلی به میوه علاقه داشت هر روز میوه‌های فصل را می‌خرید. در کنار بقیهٔ میوه‌ها هميشه هم می‌خرید. فرقی نمی‌کرد چه فصلی باشد، نمی‌شد در خانه‌شان هندوانه نباشد. هر دو خیلی دوست داشتند.🍉🍉 آخر هر هفته هم روح‌الله چهارده یک شکل می‌خرید و می‌گذاشت فریزر. آن را که می‌خوردند تمام می‌شد، هفتهٔ بعد یک مدل دیگر می‌گرفت. 🍦🍨 دو هفته از گذشته بود که پدر روح‌الله همه را برای شام دعوت کرد رستوران. بعد از او هم دیگران به نوبت دعوت شان می‌کردند. روح‌الله در کنار تمام مشغله هایش، خیلی هوای را داشت و هر چند وقت یک‌بار، برایش می‌خرید.💐 اگر هم مریض می‌شد، مثل پروانه دورش می‌چرخید. 🦋 زینب سرما خورده بود. ساعت یک شب بود که حالش بد شد. با هم رفتند دکتر. تا داروها را بگیرند، ساعت شده بود سهٔ نیمه شب.😮‍💨🤒 صبح وقتی روح‌الله دید هنوز حال زینب خوب نشده گرفت که از او مراقبت کند. رفت کوچهٔ شهید شهرستانی، لیمو شیرین و پرتقال و سوپ آماده خرید. برایش یک لیوان آب لیمو شیرین گرفت.🍋 بعد هم رفت آشپزخانه تا برایش سوپ درست کند. روح‌الله آماده را به سبک خودش درست می‌کرد. 🍲 هویج و قارچ را ریز خرد کرد. ادویه جات مختلف هم زد. وقتی سوپ آماده شد، یک بشقاب برای زینب کشید.🥕🥣 زینب اولین را که خورد خوشش آمد. " چطوری درستش کردی؟" _ این قدر تو دوران مجردی برای خودم از این سوپا درست کردم، دیگه دستم اومده چه جوری درستش کنم، ولی به . ❤️❤️ زینب تشکر کرد و تا آخرش را خورد. روح‌الله آن‌قدر به او سوپ و آب‌میوه خوراند که خیلی زود شد. با هم قرار گذاشته بودند کارهای مربوط به خانه با زینب باشد و کارهای مربوط به بیرونِ خانه، با روح‌الله. گاهی هم به کمک می‌کردند. 🌸🌼 برنامهٔ آخر هر هفته شان هم سر زدن به خانهٔ پدری شان بود. با شروع شدن دو تا هیئت می‌رفتند. یکی هیئت حاج آقا مجتبی که پسرش اداره می‌کرد و یکی هم هیئت که حاج قربان می‌خواند. زینب هیئت عشاق را خیلی دوست داشت. 🚩✨🚩✨🚩✨🚩✨🚩✨🚩 حال و هوای آن محرّم ... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰 💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫 https://eitaa.com/V_setaregan ✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆
وصیت ستارگان 🌷💫
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت ششم》 بالاخره این یه گُل آفتاب🕊 ..... 🇮🇷از وسط ابروانت رفت و اخم تو باز شد. روی سنگ سرد جابه‌جا می‌شوم و با دور تندتری را مرور می‌کنم. 🥺 دیگر آن‌قدر بزرگ‌ شده بودم که بفهمم راه‌اندازی و رسیدگی به ، کار سختی است. شورایی بالای سر پایگاه بود که برایش می‌کرد. ✨🦋✨ 🇮🇷دوستم زهرا که شورای پایگاه شده بود، شد فرمانده پایگاه، اما بعد از مراسم عقدش پایگاه را تحویل داد و از طرف شورا من شدم .🤍 🇮🇷فکرش را بکن! در هجده سالگی شدم فرمانده. البته زهرا باز هم کنارم بود. رشتهٔ او بود و رشتهٔ من . مدرسه‌هایمان هم کنار هم بود. از خانه تا پایگاه را با هم می‌رفتیم و برمی‌گشتیم. 💚💚 🇮🇷برای پیش‌دانشگاهی رفتیم . همان سال اول در کنکور دانشگاه شرکت کردم، اما قبول نشدم. دوست داشتم به بروم و از نظر دینی و عقیدتی، سطح بالایی را تجربه کنم، بعد بروم دانشگاه.🌼🌸 🇮🇷به این اعتقاد داشتم که وقتی از نظر و به سطح بالاتری برسم، تأثیر حرفم هم بیشتر خواهد بود. دختر همسایه‌ای داشتیم که به می‌رفت و هر وقت می‌آمد کلی از خوابگاه و درس‌هایی که می‌خواند و روح معنوی ای که در آنجا حاکم بود می‌کرد. 😊 🇮🇷خیلی دلم می‌خواست من هم بروم (س) . برای همین به همراه دو تن از دوستانم در دو جا آزمون دادیم: در حوزهٔ شهر و حوزهٔ علیه‌السلام. 📑 حالا ضمن آنکه حوزه می‌رفتم، در پايگاه هم مشغول بودم. همان سال بود که بچه‌های پایگاه اصرار کردند آن‌ها را ببرم .💜 🇮🇷کاغذی روی بُرد زدم:" هر کس مایل است، برای اردوی یک هفته‌ای مشهد کند." از این طرف هم با سپاه کردم و اتوبوس‌ گرفتم. بلاخره راهی شدیم و برای این سفر یک هفته‌ای، هم از فرماندهی حوزه گرفتم و هم نشانی مکانی برای اسکان زوّار در مشهد را.✉️📝 🇮🇷موقع حرکت متوجه شدم ده پانزده نفر از افرادی که کرده‌اند نیامده‌اند. بیشتر صندلی‌ها خالی بود، اما در طول راه همه چیز به خیر و خوبی پیش رفت و به همان‌هایی که بودند، حسابی .🚍☺️ 🇮🇷اذان صبح نشده بود که رسیدیم به که محل اسکان ما بود. تازه متوجه شدیم هم دور از هستیم و هم اتاق‌هایی که به ما می‌خواهند بدهند، طبقهٔ دون است و این موضوع باعث شد که دو پیرزن همراهمان اعتراض کنند.😔 🇮🇷یکی از آن‌ها کف حیاط نشست و را کوبید زمین که از اینجا تکان نمی‌خورم. هر چه التماس و خواهش کردم بی‌فایده بود. دیدم حریف نمی‌شوم. با دو تا از راهی شدیم و رفتیم نزدیکی های حرم گشتیم تا ای نزدیک حرم و طبقهٔ اول پیدا کردیم. قرارداد بستیم و برگشتیم دنبال مسافرها.🏨 قرار شد اول به حرم برویم، نماز صبح را بخوانيم و بعد برویم مسافرخانه.😍 راننده که بار دیگر اسباب و اثاثیه ها .... 🦋 ....🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
.                   🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برو
.                   🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷                     🕊 قسمت سی‌ و هشتم                             《انگشتر طلا(۱)》 🌷تو یکی از عملیاتها، را نذر کردم، با خودم گفتم: اگر ان شاء الله به سلامتی بر گرده، همین انگشتر را می اندازم توی (ع). توی همان عملیات مجروح شد، زخمش اما زیاد کاری نبود، تا بیاید اثر همان زخم هم از بین رفته بود. کاملا صحیح و سالم رسید خانه.😊🏠 🌷روزی که آمد جریان را گفتم، و گفتم: شما برای همین سالم اومدین، خندید گفت : وقتی نذر می کنی برای جبهه نذر کن، پرسیدم چرا؟ گفت: چون امام هشتم احتیاجی ندارد، امّا الان خیلی احتیاج داره، حالا هم نمی خواد انگشترت را ببری بندازی،💍 🌷از دستش شدم، ولی چیزی نگفتم، حرفش را مثل همیشه گوش کردم، توی عملیات بعدی بد جوری مجروح شد، برده بودنش بیمارستان کرج، یکی از همان جا زنگ زد و جریان را به ما گفت، خواستم با خودش صحبت کنم، گفتند حالشون برای حرف زدن مساعد نیست،🤕🥺 🌷همان روز خودم و برادر خودش، راهی کرج شدند. فردای آنروز برادر خودم از تهران زنگ زد، نمیدانم جواب سلامش را دادم یا نه، زود پرسیدم چه خبر، حالش خوبه؟ خندید، گفت: خوبتر از اونی که فکرش را بکنی، فکر کردم میخواهد بگوید بهم.😡😔 🌷 گفتم: شوخی نکن راستش را بگو؟ گفت: باور کن راست میگم. الان که من از پهلوش اومدم به شما زنگ بزنم قشنگ حرف می زد. باور کردنش سخت بود، مانده بودم چه بگویم، برادرم ادامه داد یک پیغام خیلی مهم هم برای شما داشت، یعنی منو به همین خاطر فرستاد که زنگ... امانش ندانم، پرسیدم ؟😳🤔 ...🕊                                                    کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان                  ❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○                🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○                                @V_setaregan
وصیت ستارگان 🌷💫
1.                🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونس
🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷                🕊 قسمت نود و سه                      《 اورکات نو(2) 》 🌷 و گفت: معلوم نیست بابام برات چی گفته. ازش خواستم جریان را بگوید. گفت: جبهه که رسیدیم هوا سرد بود. ملاحظه سن و سال بابا را کردم و یک نو به اش دادم که بپوشد. 💚 🌷 من توی اتاقم یک اورکت داشتم که چند جاش هم وصله خورده بود. دیدم اورکت خودش را گذاشت توی ساک و همان اورکت سر کرد. وقتی می خواست بیاید ، اورکت نو را از توی ساکش در آورد و پوشید که سر و وضعش به اصطلاح، نو نوار بشود.☺️ 🌷بهش گفتم: ، کجا ان شاءالله؟ گفت: می رم روستا دیگه، مرخصی دادن. گفتم: خوب اگه می خواین برین روستا، چرا همون اورکت کهنه رو ؟😉 🌷 را نگرفت. خیره شده بود و لام تا کام حرف نمی زد. من هم رک و راست گفتم: این اورکت نو رو در در بیارین و همون قبلی رو بپوشین. اولش کرد که: مگه مال خودم نیست؟😠 🌷 گفتم: اگه مال خودتون هست، باید از روز اول می پوشیدین. بالأخره هم راضی اش کردم که هوای را داشته باشد و اجر خودش را ضایع نکند. عبدالحسین آخر حرفش، با گفت: خودم هم کمکش کردم تا اورکت را در بیاورد☺️ ...🕊              کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان                  ❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○                🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○                       @V_setargan