وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚
دلتنگ نباش!🥺
🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت چهل و دوم)
ادامه...
مهران که خودش هم🌷...
دلش هوای #هیئت کرده بود، گفت: "آره بذار تلویزیون رو روشن کنم،حد اقل یه #روضه گوش کنیم. " 🏴
کنترل را برداشت و تلویزیون کوچک اتاقشان را روشن کرد. حاج آقا مؤمنی سخنرانی می کرد. #روح الله بغض کرده بود و به صفحه تلویزیون خیره شده بود.📺
حاج آقا هنوز روضه نخوانده #بغض روح الله ترکید. نشسته بود پای تلویزیون و #اشک می ریخت.💦
مهران کمی عقب تر از او نشسته بود. کمی خجالت می کشید که بخواهد پیش او #گریه کند. اما روح الله جوری گریه می کرد که انگار کسی در اتاق نیست. گریه هایش بیشتر و بیشتر شد.🥺 #حاج_منصور_ارضی که شروع کرد به روضه خواندن، صدای #هق هقش اتاق را برداشت. بلند بلند گریه می کرد. اواسط روضه بلند شد و شروع کرد به #سینه_زدن.🏴
محکم سینه می زد و گریه می کرد. مهران از دگرگونی حال او اشک می ریخت.💦
روح الله همچنان به #سر_و_سینه می زد و گریه می کرد که در اتاقشان را زدند. 🥺
#مهران در را باز کرد. دوستانشان از اتاق بغل صدای گریه او را شنیده و #نگران شده بودند. "چیزی نیست. داره برای #امام_حسین(ع) عزاداری می کنه.▪️
"روضه که تمام شد،#بی رمق روی زمین نشسته بود. کمی طول کشید که حالش جا بیاید. ظهر بود که از مقر #فرماندهی صدای شان کردند و کارهای آن روز را گفتند.🇮🇷
هرکدام مشغول کارشان بودند. مهران #جعبه_ابزار را برداشت و رفت پیش روح الله. هنوز جعبه را زمین نگذاشته بود که نگاهش به #پای_برهنه او افتاد.🦶
مهران با چشمانی که از تعجب باز مانده بود، به او نگاه می کرد #چرا پوتین نپوشیدی تو؟ زمین پر از خاک و #ریگ_داغه. پات زخمی میشه. "😳
روح الله سرش را هم بلند نکرد. با صدای گرفته اش گفت:" #عیبی_نداره، بذار زخمی بشه. من نمی تونم #روز_عاشورا کفش پام کنم. " 🥺
مهران سکوت کرد و چیزی نگفت. به نظرش روح الله #شبیه هیچ یک از #رفقایش_نبود. برای همین خیلی دوستش داشت. ❤️
🟩⬛️🟩⬛️🟩⬛️🟩⬛️🟩
ده روزی بود که در اردوگاه بودند. روز دهم، #پدر روح الله تماس گرفت و گفت که مرخصی بگیرد و بیاید تا برای #زینب به مناسبت شب #یلدا، چلگی ببرند.🌸
خیلی نمی دانست #چلگی یعنی چه. دو روز زودتر از بقیه #مرخصی گرفت و به تهران برگشت. مستقیم رفت پیش زینب. 🌺
چون #محرم بود، زینب خیلی انتظار نداشت برایش چیزی بیاورند. همین که روح الله آمده بود، خوشحال بود.☺️
اما #خانم_فروتن که می دانست جریان از چه قرار است، زنگ زد و خانواده روح الله را برای شام دعوت کرد. 📞
عصر بود که#آقای_قربانی به همراه همسرش و علی آمدند. وقتی رسیدند، به #روح_الله زنگ زد و گفت:"بیا پایین کمک کن بار داریم، همه رو نمی تونیم #بیاریم_بالا. "🇮🇷
روح الله گوشی را...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫
https://eitaa.com/V_setaregan
✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚
دلتنگ نباش!🥺
🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت چهل و هفتم)
ادامه...
بهمن ماه زینب درگیر امتحاناتش بود.🌷...
روحالله یا #دانشکده بود یا مأموریت. زینب کم کم به مأموریت رفتن هایش عادت کرده بود. دوست داشتند زودتر #عروسی بگیرند، اما موقعیت برای هیچ کدام شان جور نبود.🥺
به همین دلیل عروسی را به شهریور سال آینده موکول کردند.
روحالله در ماه دو، سه بار برای زینب بدون هیچ مناسبتی #گل می خرید.💐
همیشه #کادوهایی را که بدون هیچ مناسبتی به کسی می داد، بیشتر دوست داشت. معمولا هم در دفترش یادداشت می کرد که خرید گل برای #زینب فراموش نشود. 📝
معمولاً یک شاخه گل رز می خرید، گاهی هم مریم. بعضی وقتها هم با یک سبد کوچک گل رز زینب را #غافلگیر می کرد. 🎍
گاهی هم برای #مادر_خانمش می خرید. از در که وارد می شد، می گفت: "یک شاخه برای زینب و یک شاخه هم برای حاج خانوم."🌷🌷
روحالله به نیت مادرش خیلی هوای مادر خانومش را داشت. فصل خانه تکانی که شد، وقتی دید خانم فروتن #نگران کارهایش است که مانده، گفت: "حاج خانوم، اصلاً ناراحت نباش. خودم برات همهٔ این دیوارها را می شورم. بچه ها هم هستن، یه روزه همهٔ کارها را تموم می کنیم."😊❤️
خانم فروتن با نگرانی گفت: "چه جوری یه روزه تموم می کنیم؟ #عید اومد من هنوز کارام را نکردم. "😳
روح الله آستین ها را بالا زد "این که نگرانی نداره، الآن #سه_سوته همه رو برات با حسین می شوریم."......☺️
حسین رفته بود روی نردبان و دیوار ها را می شست. روح الله هم از پایین #دستمال و سطل آب را می داد. 🪣مدام هم از او ایراد می گرفت "چرا این جوری می شوری؟ بیا، بیا پائین خودم برم بالا،تو بلد نیستی."
حسین که از نردبان آمد پائین خودش؟ رفت بالا. از همان جا هم با حسین کل کل می کردکه باید این جوری بشوری.😁
وقتی می خواست پائین بیاید، #نردبان از زیر پایش سر خورد وسطل وایتکس افتاد روی لباسش.🪜
#زینب_و_فاطمه به سرعت از اتاق بیرون آمدند. زینب با وحشت پرسید: "صدای چی بود؟ چی شد؟"😳⁉️
چشمش افتاد به روحالله که با #لباس_خیس و رنگ پریده، ایستاده بود وسط پذیرایی و تکان نمی خورد. هم خنده اش گرفته بود، هم از اینکه حرفش را گوش نداده بود، که لباست نو است و عوض کن و روحالله گوش نکرده بود، #حرص می خورد سعی کرد خنده اش را کنترل کند. با همان حال گفت:" چیکار کردی روحالله؟ لباست را ببین."☺️👕
روحالله همان طور که ایستاده بود، سرش را چرخاند به طرف زینب " این قدر گفتی لباست لباست، (پیراهن آبی) ببین چی شد! لباسم شد خال خالی سفید وآبی."👕
زینب دیگه نتونست جلوی #خنده_اش را بگیرد: "خب آخه آدم با لباس نو می ره با وایتکس دیوار بشوره؟ صبر کن برم برات لباس بیارم. رو #سرو_صورتت که نریخت؟"
_ نه خوبم.🥺🦋
حسین خنده کنان....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫
https://eitaa.com/V_setaregan
✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚
دلتنگ نباش!🥺
🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت هفتاد ویکم)
ادامه...
زینب تا وارد مسجد شد، چشمش🌷...
به #مادر رضا افتاد. سلام کرد "حاج خانوم، مادر #شهید کجاست خیلی دوست دارم ببینمش. "🌺
مادر رضا با دست به سمت خانم نسبتا جوانی اشاره کرد "اوناها #مادر! اون خانمی که اونجا نشسته. "👈
#زینب تشکر کرد و به سمت مادر #رسول رفت. با هر قدمی که به او نزدیک می شد ، قلبش تند تر می زد.💓
مادر رسول #گریه و بی تابی نمی کرد. وقتی به او رسید، جلوی پایش نشست و گفت:"حاج خانوم، #تسلیت می گم."🏴
مادر رسول #فروتنانه دست داد و تشکر کرد. زینب صورتش را جلو برد و این بار با صدای آرام تری گفت: "تو رو خدا برای من و شوهرم و زندگیم دعا کنید. خیلی محتاج #دعاتون هستم. "🤲
مادر رسول چشم هایش را روی هم گذاشت و سرش را تکان داد و گفت:"حتما #عزیزم. ان شاالله خوشبخت وعاقبت بخیر بشی #دخترم."🇮🇷
زینب تشکر کرد و رفت گوشه ای نشست و مشغول #قرآن خواندن شد.📖
مراسم که تمام شد، بین مردم بروشورهای #زندگینامه_شهید رسول خلیلی را پخش کردند. زینب بروشور را گرفت و مشغول خواندنش شد. جلوی نحوه شهادت نوشته بود:"در حین خنثی سازی بمب به #شهادت رسید. "🕊🌷
از #مسجد که بیرون آمد، اولین حرفی که به #روح_الله زد، همین بود:"ببین، نوشته وقتی می خواسته بمب را #خنثی کنه، شهید شده. " 🥺
روح الله به بروشور نگاه کرد "آره، کار ما همینه زینب. اولین #اشتباه آخرین اشتباهه. من باید این قدر درسم رو خوب بخونم، این قدر کارم رو با دقت انجام بدم که اولین اشتباهم #آخرین اشتباهم نشه. "🇮🇷
_یعنی چی؟ من اصلا نمیفهمم تو چی می گی ؟
حرف های او خیلی برایش #سنگین بود.🤔
روح الله نگاه بهت آلود زینب را که دید، گفت" تو #نگران چی هستی ؟ من شهید نمی شم، خیالت راحت. حالا خیلی مونده که کارم #شروع بشه. "
تا نگرانی می خواست به قلب زینب چنگ بزند، روح الله با حرف های #امید بخشش جلوی آن را گرفت.💚
اولین پنجشنبه بعد از #شهادت_رسول رفتند قطعه ۵۳. از کوچه باریک آنجا که داخل می شدند، اولین شهید #محرم_ترک بود.🌷
روح الله با انگشت به سنگ مزار شهید محرم ترک زد و شروع کرد به #فاتحه خواندن. نظر زینب جلب شد "این کیه روح الله؟تو می شناسیش؟" 😳
_آره،. سال ۹۰ #سوریه شهید شد. خیلی کارش درست بود، استاد ما بود. تو حرفه ما حرف اول رو می زد. رسولم از #شاگرداش بود.🦜
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫
https://eitaa.com/V_setarega
✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت هشتاد و دو)
ادامه...
هر چقدر با #تلفن همراهش تماس میگرفت🌷
جواب نمی داد. #نگران بود برای تحویل سال نرسد.
سه دقیقه مانده به #تحویل_سال، در را باز کرد. زینب به طرفش دوید و گفت: "کجایی بابا، بدو الآن سال تحویل میشه. " 🌸
هر دو سر سفره نشستند. این اولین #عیدی بود که دو نفری کنار هم در خانه خودشان بودند. زینب #قرآن را باز کرد و روح الله مشغول خواندن شد. حس و حال عجیبی داشتند.📖
سال که تحویل شد، به هم #تبریک گفتند. روح الله از درون قرآن عیدی زینب را داد.💌
هر دو به خانواده هایشان زنگ زدند و تبریک گفتند. 🎉
#قرار بود هفتم عید به همراه خانواده زینب به بابلسر بروند. پدر #روح_الله هم 'مشهد بود. قرار شد او هم از مشهد برود پیش آنها.
از فردای سال تحویل دید و #بازدیدهای عید شروع شد. چون این اولین عیدی بود که ازدواج کرده بودند، هر جا می رفتند بهشان #کادو می دادند. بیشتر کادوها را به زینب می دادند.🎁
تا آخر صدای روح الله در آمد و به شوخی گفت:"چرا همه فقط به عروس کادو می دن؟ فقط تو عروسی کردی؟ پس من چی؟!" ☺️
سر به سر زینب می گذاشت و می خندیدند.
وقتی برای عید دیدنی به خانه #رضا رفته بودند، پیشنهاد داد همه با هم به خانه رسول و عید را به #پدر_و_مادرش تبریک بگویند. همه از پیشنهادش استقبال کردند. ❤️🌷
رضا با پدر رسول هماهنگ کرد و راهی خانه #شهید_رسول_خلیلی شدند.🌷🕊
روح الله و زینب به همراه رضا و پدر و مادرش. زینب خیلی هیجان داشت. دوست داشت مجددا #مادر رسول را از نزدیک ببینند. 😊
وارد خانه که شدند، عکس بزرگ رسول اولین چیزی بود که به چشم می آمد. کمی که نشستند، از #مادر رسول خواستند از پسرش بگوید. او هم شروع کرد به تعریف.🥺
از خصوصیات #اخلاقی و رفتاری اش گفت از مرام و مردانگی اش، از #جهادی که در راه خدا انجام داده بود، از اینکه با رضایت قلبی پسرش را راهی کرده بود واز #وصیتنامه_ای که رسول به کمک او نوشته بود. 🥺🇮🇷
زینب با دقت به حرف هایش گوش می داد. هیجانش باعث شده بود #قلبش تندتر بزند. ❣
صحبت هایش که تمام شد، #زینب طوری که فقط مادر رسول بشنود، گفت:"حاج خانوم، آقا رسول #عروسی ما اومده بودن. اون شبی که روح الله خبر #شهادتشون رو آورد، با هم فیلم عروسی رو گذاشتیم وکلی گریه کردیم. " 🥺🇮🇷
🍃🕊🌸🍃🕊🌸🇮🇷🕊🌸🍃🕊🌸🍃
_خدا حفظ تون کنه. میشه بعدا...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت هشتاد و چهار)
ادامه..
"بیا، دست تنهام. بابات🥺.....
تو راه برگشت از #مشهد حالش بد شده، سکتهٔ ناقص کرده. دکتر گفته یه لخته خون تو سرش بوده. دارن میبرنش #سمنان."😔
همه ناراحت شدند. هنوز نیم ساعت نشده بود که به مهمانی رفته بودند. روحالله حسابی به هم ریخت. #آقای_فروتن گفت:" نگران نباش. الآن خودم میبرمت. "🥺
_ دستت درد نکته حاجی. لطف میکنی.
زینب با ناراحتی گفت:" منم #باهاتون میآم. "
روحالله سرش را بالا انداخت:" ما نمیدونیم #اوضاع اونجا چطوره. بذار من برم ببینم چه خبره، بعد ببينيم چه کار میکنیم. "
همان شب به سمت #سمنان حرکت کردند.🚙 روحالله حتی فرصت نکرد #لباسهایش را عوض کند.👕
با همان لباس عید و #کفشهای عروسیاش رفت.👞👞
مستقیم رفتند بیمارستان. وقتی پدرش را روی تخت #بیمارستان دید، بغض گلویش را چنگ زد. دیدن پدرش روی تخت بیمارستان با آن رنگ و روی پریده، برایش سخت بود.🛏
مثل #پروانه دورش میچرخید. 🦋مدتی که آنجا بود، نه خوب میخوابید، نه چیزی میخورد. عمهاش برایش غذا درست میکرد و میبرد بيمارستان، اما چیزی نمیخورد. خیلی نگران #حال_پدرش بود.😔💙
زینب هر روز با او #تماس میگرفت و حالشان را میپرسید. هر چقدر اصرار میکرد، روحالله نمیگذاشت به دیدن شان برود.
سه روز بود که او را با آن #وضعیت راهی کرده بود. دیگر طاقتش طاق شد.
یک ساک #کوچک برداشت،👜 چند دست لباس و وسایل مورد نیاز روحالله را در آن گذاشت و راهی #سمنان شد. چشمش که به او افتاد، شوکه شد.😳
_ روحالله؟ چرا اینقدر #لاغر شدی؟ هیچی نمیخوری؟ چقدر آشفته ای!
روحالله سرش را پایین انداخت و گفت:" راضی نبودم خودت را بندازی تو #زحمت و تا اینجا بیای."
_ زحمت چیه؟ حال #بابات چطوره؟💞
_ خوب نیست. پلاکت خونش خیلی پایینه، نمیتونن #عملش کنن. گفتن ریسک عمل خیلی زیاده. میترسن اگه عملش کنن، به هوش نیاد.💔
روحالله #بغض کرده بود" بعد از این همه مشکلات تازه به آرامش رسیده بودم. ببین بابام چی شد؟! اگه نتونه از جاش بلند شه، چه کار کنم من؟"🥺
زینب دستش رو گرفت و گفت:" حال بابات خوب میشه، همه چیز درست میشه. من مطمئنم. #نگران نباش. امیدت به خدا باشه"
چقدر روحالله به این حرف های امید بخش او نیاز داشت. ❤️بغضش را قورت داد و گفت:" #مسافرت شمام به هم خورد."
_ فدای سرت. مسافرت چیه؟
زینب کمی #دلداریش داد و به دیدن پدر شوهرش رفت. رنگ پریدهٔ پدر شوهرش دلش را سوزاند. چقدر این مرد را #دوست داشت و چقدر از مریضی اش ناراحت بود. از ته دلش سلامتیاش را از خدا خواست.🥺🤲
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨
زینب هر کاری...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت هشتاد و هفت)
همین تمرینها هم...
باعث شده بود که به راحتی بتواند #انگلیسی صحبت کند. در اجلاس عدم تعهد که در سال ۱۳۹۱ در #ایران برگزار شد، از او به عنوان مترجم استفاده کردند. تسلط به #زبان_عربی هم بعدها خیلی به دردش خورد.🇮🇷🔠
حدود یک ماهی بود که منتظر بودند #حقوق کارمندیش وصل شود. هر پیامی که به تلفنش میآمد، به خیال اینکه واریز حقوقشان است، هر دو به سمت #گوشی میدویدند. 📱اما با دیدن #پیام_تبلیغاتی به رفتار خودشان میخندیدند. 😅
بالأخره حقوقشان را ریختند. زینب در #آشپزخانه مشغول شستن ظرف ها بود که به گوشی روحالله پیام آمد. از همان آشپزخانه گفت:" برات #پیام اومد. چک کن ببین کیه!"
روحالله که دراز کشیده بود و #تلویزیون نگاه میکرد، 📺 گفت:" ولش کن، حتماً بازم تبلیغاته. "
_ حالا تو نگاه کن، شاید #تبلیغات نباشه.
_ باشه، حالا نگاه میکنم.
زینب از آشپزخانه نگاه کرد و دید هنوز دراز کشیده. سرش را تکان داد و #مشغول کارش شد. داشت چایی دم میکرد که روحالله با خوشحالی، بلند داد زد: " زینب، بیا اینجا رو ببین!"😲
زینب #سرش را از آشپزخانه بیرون آورد و گفت:" چیه؟! چرا داد میزنی؟ "😳
روحالله گوشیاش را به طرف او گرفت و گفت:" بعد از سه سال #حقوق_دانشجویی، بالأخره حقوق کارمندی گرفتم. "🤗
زینب با #خوشحالی از آشپزخانه بیرون آمد.
_ بالأخره ریختن، هی بهت میگم بلند شو گوشیت و چک کن! مبارک باشه.🌸
بعد از وصل شدن حقوقشان، اولین کاری که کردند، رفتن و یک #دفترچهٔ_خمس گرفتند.📒 روحالله سال خمسی اش را روز #تولدش گذاشت تا فراموش نکند. بنا بر درآمد و خرج و مخارج و قسط هایی که داشتند، #خمس_شان خیلی ناچیز بود. اما مقید بود حتماً همان کم را هم پرداخت کند.💚
حقوقشان وصل شده بود و کمی هم پسانداز داشتند. بعد از کمی بالا و پایین کردند به این نتیجه رسیدند که یک #ماشین بخرند.🚙
حال پدر روحالله رو به بهبود بود، اما باز هم نیاز به #مراقبت و توجه داشت. هر هفته به او سر میزدند، اما #طولانی بودن مسیر خیلی اذیت شان میکرد.
آقای قربانی هم همیشه #نگران رفت و آمد آنها بود. با پساندازی که داشتند و وامی که گرفتند. پول شان رسید یک #رنو بخرند. 🚘
خانوادههای شان خواستند بهشان #پول قرض بدهند تا ماشین بهتری بخرند، اما #ترجیح دادند با همان پولی که دارند، در سطح خودشان بخرند و از کسی پول #قرض_نگیرند.🦋
یک رنو خریدند. حالا دیگر رفت و آمد برایشان #سادهتر شده بود. هر چند رنو خیلی قبراق نبود، ولی هر چه بود از موتور بهتر بود.🏍
هر دو #گواهینامه داشتند، اما چون زینب خیلی وقت بود که رانندگی نکرده بود، نمیتوانست پشت #فرمان بنشیند.
روحالله #اصرار میکرد که حتماً زینب رانندگی یاد بگیرد تا بتواند هر کجا لازم بود، از پس خودش بر بیاید.💜
🔹🔷🔹🔷🔹🔷🔹🔷🔹🔷
چند باری با هم....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت هشتاد و هشت)
#تمرین کردند، اما باز زینب #جرئت نمی کرد بدون او پشت #فرمان بنشیند. #روح_الله که #اوضاع را این طوری دید، گفت:"نه، این جوری تو #راننده نمیشی. باید یه کار اساسی کرد."☺️
فردای آن روز به خانه آمد و گفت باید یک #مأموریت دو روزه برود.👮♂ کارهایش را انجام داد و گفت:"من #ساعت سه با دوستانم سر اتوبان#امام_رضا قرار دارم.🕒 🛣آماده شو با هم بریم اونجا. من با دوستانم رفتم، تو #ماشین رو بردار برو خونه مامانت. " 🚗
زینب با تعجب فقط به او نگاه کرد. 🧐 روح الله که نگاه #متعجبش را دید، گفت:"چیه؟چرا اون جوری نگاه می کنی؟ نکنه می خوای فکر کنم که تو نمی تونی راننده بشی؟! 😳
خیلی می ترسید، اما می دانست که اگر این کار را نکند، #روح الله دیگر ماشین را دستش نمی دهد. 🚙
با هم سوار ماشین شدند. روح الله خیلی عادی برخورد می کرد تا ترس #زینب بریزد.😟 به محل قرار که رسیدند، گفت:"خب من همین جا با دوستانم قرار دارم. بیا بشین پشت فرمون.☺️ از همین اتوبان آزادگان بنداز برو خونه مامانت، ببینم چه کار می کنی!بهت #زنگ نمی زنم.📱 هر وقت خودت رسیدی، بهم زنگ بزن!"
زینب سعی می کرد خونسرد برخورد کند و طوری نشان بدهد که اصلا #نگران نیست، اما واقعا نگران بود و نمی دانست می تواند از پسش بر بیاید یا نه. 🙁
روح الله پیاده شد و زینب پشت فرمان نشست. موقع خداحافظی روح الله گفت:"سعی کن با سرعت پنجاه تا بری.
با پنجاه تا بری، خدای نکرده #تصادف کنی، هیچی نمی شه، خودم می آم #خسارتش رو می دم."☺️💚
بعد هم #خداحافظی کرد و رفت. 🖐
زینب #بسمالله گفت و راه افتاد. به تمام #توصیه های او #عمل کرد و خود را به خانه پدرش رساند. وقتی رسید، زنگ زد به حسین وگفت بیاید #کمکش کند تا ماشین را پارک کند. وقتی حسین آمد با دیدن زینب پشت فرمان تعجب کرد و گفت:"پس کو روح الله؟!" 😳
#روح الله_مأموریته. من خودم اومدم.
#حسین #اولش باور نمی کرد.
"واقعا خودت اومدی؟ تو که می ترسیدی بشینی پشت فرمون! روح الله چه جوری بهت #اعتماد کرده ماشین داده دستت؟ اگه می زدی به کسی چی؟"🤨
زینب از #ماشین پیاده شد و همان طور که لبخند می زد، گفت:"حالا که هیچی نشد. #اتفاقا این قدر بهم اعتماد به #نفس داد، خیلی #راحت اومدم. "☺️🦋
زینب #تماس گرفت و خبر رسیدنش را داد. روح الله گفت:"می دونستم که می تونی. "😌
🔹🔷🔹🔷🔹🔷🔹🔷🔹🔷
دوروز بعد....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت نود و دو)
شهرک #اکباتان به پول شان نمی خورد.🌷
برای همین رفتند: "وردآورد" که هم به اکباتان نزدیک بود و هم به #پول_شان می خورد. بعد از کلی گشتن، یک #خانهٔ هفتاد متری پیدا کردند.
داشتن #ایوان و جنوبی بودن خانه، برای شان خیلی مهم بود.🏠
خانه ای که پیدا کردند هر دو را داشت. نوساز بود و به نسبت خانه قبلی شان بزرگتر و دل باز تر بود،🇮🇷
با دو اتاق خواب کوچک، فقط گازش وصل نشده بود که #روح_الله گفت: "اشکال نداره، من که احتمالا دو ماه نیستم، تو هم که خونه نمی مونی. تا برگردیم #خونه، حتما گازش وصل شده."🌸
این شد که خانه را #اجاره کردند، چیزی تا رفتن روحالله نمانده بود. در همین فرصت کوتاه باید وسایلشان را جا به جا می کردند.🚚
روحالله بیشتر درگیر کارهای #مأموریتش بود. زینب تقریبا دست تنها تمام خانه را جمع کرد. و با کمک #حسین همه را به خانه جدید آوردند.❤️
زینب حسابی مشغول تمیز کردن و چیدن وسایل بود. از روحالله #انتظار نداشت کمکش کند. آن قدر درگیر کارهایش بود که وقتی هم می آمد، خیلی خسته بود و توان کار کردن نداشت.😔
اواسط #شهریور ماه بود که روحالله آمد، گفت: " #زینب، می خوام یه چیزی بهت بگم."
- خیر یاشه،چی شده؟
کمی این پا آن پا کرد و گفت: #آخر_هفته می خوام برم. لطفا ساکم را برام جمع کن." 🧳
زینب خشکش زد. #باورش نمی شد چیزی که شنیده، حقیقت داشته باشد.🥺
اما حقیقتی بود که باید دیر یا زود با آن مواجه می شد. روحالله از روز اول،تمام اینها را گفته بود و زینب با #چشم_باز انتخابش کرده بود.💚
چند روزی با خود #کلنجار رفت تا توانست #ساکش جمع کند. 🧳
هر کدام از #لباسها و وسایل روح الله را که در آن می گذاشت، با خود می گفت: "می خواد بره سوریه، #حرم_حضرت_زینب(س) اونجا برام دعا میکنه." 🕌
کمی کارهایش را انجاممی داد و دوباره سراغ #ساک روحالله می رفت: " هیچ اتفاقی براس نمی افته. شهید نمی شه. روحالله خودش قول داد که شعید نمی شه وبر می گروه."🥺
این حرفها را مدام با خود تکرار می کرد تا آرامش خودش را #حفظ کند. در ساکش همه چیز گذاشت. چه آن چیزهایی که خود روح الله سفارش کرده بود، چه دارو و خشکبار که به ذهن خودش می رسید.🍃
همه چیز خیلی سریع پیش می رفت. روحالله قبل از رفتنش، در و پنجره ها را #محکم بست.🪟
سفارش یک سری کارها را به حسین کرد.
یک روز قبل از رفتن به #خانهٔ_پدرش رفت و از او خداحافظی کرد، اما نگفت کجا می رود. دوست نداشت پدرش را #نگران کند، هر چند پدرش کم و بیش از ماجرا خبر داشت.💚
پنج شنبه بعد از ظهر ، باید.....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯