eitaa logo
وصیت ستارگان 🌷💫
4.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
5 فایل
بسم رب الشهداء 🌷شهدا امام زادگان عشقند که مزارشان زيارتگاه اهل یقین است. آنها همچون ستارگانی هستند که می‌توان با آنها راه را پیدا کرد🇮🇷 🌹وصیت وزندگینامه شهیدان 🌹مفاهیم انقلابي،بصیرتی ارتباط با اعضا☆☆☆ @yazaynab72
مشاهده در ایتا
دانلود
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت چهل و دوم) ادامه... مهران که خودش هم🌷... دلش هوای کرده بود، گفت: "آره بذار تلویزیون رو روشن کنم،حد اقل یه گوش کنیم. " 🏴 کنترل را برداشت و تلویزیون کوچک اتاقشان را روشن کرد. حاج آقا مؤمنی سخنرانی می کرد. الله بغض کرده بود و به صفحه تلویزیون خیره شده بود.📺 حاج آقا هنوز روضه نخوانده روح الله ترکید. نشسته بود پای تلویزیون و می ریخت.💦 مهران کمی عقب تر از او نشسته بود. کمی خجالت می کشید که بخواهد پیش او کند. اما روح الله جوری گریه می کرد که انگار کسی در اتاق نیست. گریه هایش بیشتر و بیشتر شد.🥺 که شروع کرد به روضه خواندن، صدای هقش اتاق را برداشت. بلند بلند گریه می کرد. اواسط روضه بلند شد و شروع کرد به .🏴 محکم سینه می زد و گریه می کرد. مهران از دگرگونی حال او اشک می ریخت.💦 روح الله همچنان به می زد و گریه می کرد که در اتاقشان را زدند. 🥺 در را باز کرد. دوستانشان از اتاق بغل صدای گریه او را شنیده و شده بودند. "چیزی نیست. داره برای (ع) عزاداری می کنه.▪️ "روضه که تمام شد، رمق روی زمین نشسته بود. کمی طول کشید که حالش جا بیاید. ظهر بود که از مقر صدای شان کردند و کارهای آن روز را گفتند.🇮🇷 هرکدام مشغول کارشان بودند. مهران را برداشت و رفت پیش روح الله. هنوز جعبه را زمین نگذاشته بود که نگاهش به او افتاد.🦶 مهران با چشمانی که از تعجب باز مانده بود، به او نگاه می کرد پوتین نپوشیدی تو؟ زمین پر از خاک و . پات زخمی میشه. "😳 روح الله سرش را هم بلند نکرد. با صدای گرفته اش گفت:" ، بذار زخمی بشه. من نمی تونم کفش پام کنم. " 🥺 مهران سکوت کرد و چیزی نگفت. به نظرش روح الله هیچ یک از . برای همین خیلی دوستش داشت. ❤️ 🟩⬛️🟩⬛️🟩⬛️🟩⬛️🟩 ده روزی بود که در اردوگاه بودند. روز دهم، روح الله تماس گرفت و گفت که مرخصی بگیرد و بیاید تا برای به مناسبت شب ، چلگی ببرند.🌸 خیلی نمی دانست یعنی چه. دو روز زودتر از بقیه گرفت و به تهران برگشت. مستقیم رفت پیش زینب. 🌺 چون بود، زینب خیلی انتظار نداشت برایش چیزی بیاورند. همین که روح الله آمده بود، خوشحال بود.☺️ اما که می دانست جریان از چه قرار است، زنگ زد و خانواده روح الله را برای شام دعوت کرد. 📞 عصر بود که به همراه همسرش و علی آمدند. وقتی رسیدند، به زنگ زد و گفت:"بیا پایین کمک کن بار داریم، همه رو نمی تونیم . "🇮🇷 روح الله گوشی را... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰 💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫 https://eitaa.com/V_setaregan ✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت چهل و هفتم) ادامه... بهمن ماه زینب درگیر امتحاناتش بود.🌷... روح‌الله یا بود یا مأموریت. زینب کم کم به مأموریت رفتن هایش عادت کرده بود. دوست داشتند زودتر بگیرند، اما موقعیت برای هیچ کدام شان جور نبود.🥺 به همین دلیل عروسی را به شهریور سال آینده موکول کردند. روح‌الله در ماه دو، سه بار برای زینب بدون هیچ مناسبتی می خرید.💐 همیشه را که بدون هیچ مناسبتی به کسی می داد، بیشتر دوست داشت. معمولا هم در دفترش یادداشت می کرد که خرید گل برای فراموش نشود. 📝 معمولاً یک شاخه گل رز می خرید، گاهی هم مریم. بعضی وقتها هم با یک سبد کوچک گل رز زینب را می کرد. 🎍 گاهی هم برای می خرید. از در که وارد می شد، می گفت: "یک شاخه برای زینب و یک شاخه هم برای حاج خانوم."🌷🌷 روح‌الله به نیت مادرش خیلی هوای مادر خانومش را داشت. فصل خانه تکانی که شد، وقتی دید خانم فروتن کارهایش است که مانده، گفت: "حاج خانوم، اصلاً ناراحت نباش. خودم برات همهٔ این دیوارها را می شورم. بچه ها هم هستن، یه روزه همهٔ کارها را تموم می کنیم."😊❤️ خانم فروتن با نگرانی گفت: "چه جوری یه روزه تموم می کنیم؟ اومد من هنوز کارام را نکردم. "😳 روح الله آستین ها را بالا زد "این که نگرانی نداره، الآن همه رو برات با حسین می شوریم."......☺️ حسین رفته بود روی نردبان و دیوار ها را می شست. روح الله هم از پایین و سطل آب را می داد. 🪣مدام هم از او ایراد می گرفت "چرا این جوری می شوری؟ بیا، بیا پائین خودم برم بالا،تو بلد نیستی." حسین که از نردبان آمد پائین خودش؟ رفت بالا. از همان جا هم با حسین کل کل می کردکه باید این جوری بشوری.😁 وقتی می خواست پائین بیاید، از زیر پایش سر خورد وسطل وایتکس افتاد روی لباسش.🪜 به سرعت از اتاق بیرون آمدند. زینب با وحشت پرسید: "صدای چی بود؟ چی شد؟"😳⁉️ چشمش افتاد به روح‌الله که با و رنگ پریده، ایستاده بود وسط پذیرایی و تکان نمی خورد. هم خنده اش گرفته بود، هم از اینکه حرفش را گوش نداده بود، که لباست نو است و عوض کن و روح‌الله گوش نکرده بود، می خورد‌ سعی کرد خنده اش را کنترل کند. با همان حال گفت:" چیکار کردی روح‌الله؟ لباست را ببین."☺️👕 روح‌الله همان طور که ایستاده بود، سرش را چرخاند به طرف زینب " این قدر گفتی لباست لباست، (پیراهن آبی) ببین چی شد! لباسم شد خال خالی سفید وآبی."👕 زینب دیگه نتونست جلوی را بگیرد: "خب آخه آدم با لباس نو می ره با وایتکس دیوار بشوره؟ صبر کن برم برات لباس بیارم. رو که نریخت؟" _ نه خوبم.🥺🦋 حسین خنده کنان.... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰 💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫 https://eitaa.com/V_setaregan ✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت هفتاد ویکم) ادامه... زینب تا وارد مسجد شد، چشمش🌷... به رضا افتاد. سلام کرد "حاج خانوم، مادر کجاست خیلی دوست دارم ببینمش. "🌺 مادر رضا با دست به سمت خانم نسبتا جوانی اشاره کرد "اوناها ! اون خانمی که اونجا نشسته. "👈 تشکر کرد و به سمت مادر رفت. با هر قدمی که به او نزدیک می شد ، قلبش تند تر می زد.💓 مادر رسول و بی تابی نمی کرد. وقتی به او رسید، جلوی پایش نشست و گفت:"حاج خانوم، می گم."🏴 مادر رسول دست داد و تشکر کرد. زینب صورتش را جلو برد و این بار با صدای آرام تری گفت: "تو رو خدا برای من و شوهرم و زندگیم دعا کنید. خیلی محتاج هستم. "🤲 مادر رسول چشم هایش را روی هم گذاشت و سرش را تکان داد و گفت:"حتما . ان شاالله خوشبخت وعاقبت بخیر بشی ."🇮🇷 زینب تشکر کرد و رفت گوشه ای نشست و مشغول خواندن شد.📖 مراسم که تمام شد، بین مردم بروشورهای رسول خلیلی را پخش کردند. زینب بروشور را گرفت و مشغول خواندنش شد. جلوی نحوه شهادت نوشته بود:"در حین خنثی سازی بمب به رسید. "🕊🌷 از که بیرون آمد، اولین حرفی که به زد، همین بود:"ببین، نوشته وقتی می خواسته بمب را کنه، شهید شده. " 🥺 روح الله به بروشور نگاه کرد "آره، کار ما همینه زینب. اولین آخرین اشتباهه. من باید این قدر درسم رو خوب بخونم، این قدر کارم رو با دقت انجام بدم که اولین اشتباهم اشتباهم نشه. "🇮🇷 _یعنی چی؟ من اصلا نمی‌فهمم تو چی می گی ؟ حرف های او خیلی برایش بود.🤔 روح الله نگاه بهت آلود زینب را که دید، گفت" تو چی هستی ؟ من شهید نمی شم، خیالت راحت‌‌‌‌‌‌‌. حالا خیلی مونده که کارم بشه. " تا نگرانی می خواست به قلب زینب چنگ بزند، روح الله با حرف های بخشش جلوی آن را گرفت.💚 اولین پنجشنبه بعد از رفتند قطعه‌ ۵۳. از کوچه باریک آنجا که داخل می شدند، اولین شهید بود.🌷 روح الله با انگشت به سنگ مزار شهید محرم ترک زد و شروع کرد به خواندن. نظر زینب جلب شد "این کیه روح الله؟تو می شناسیش؟" 😳 _آره،. سال ۹۰ شهید شد. خیلی کارش درست بود، استاد ما بود. تو حرفه ما حرف اول رو می زد. رسولم از بود.🦜 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰 💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫 https://eitaa.com/V_setarega ✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت هشتاد و دو) ادامه... هر چقدر با همراهش تماس می‌گرفت🌷 ‌جواب نمی داد. بود برای تحویل سال نرسد. سه دقیقه مانده به ، در را باز کرد. زینب به طرفش دوید و گفت: "کجایی بابا، بدو الآن سال تحویل میشه. " 🌸 هر دو سر سفره نشستند. این اولین بود که دو نفری کنار هم در خانه خودشان بودند. زینب را باز کرد و روح الله مشغول خواندن شد. حس و حال عجیبی داشتند.📖 سال که تحویل شد، به هم گفتند. روح الله از درون قرآن عیدی زینب را داد.💌 هر دو به خانواده هایشان زنگ زدند و تبریک گفتند. 🎉 بود هفتم عید به همراه خانواده زینب به بابلسر بروند. پدر هم 'مشهد بود. قرار شد او هم از مشهد برود پیش آنها. از فردای سال تحویل دید و عید شروع شد. چون این اولین عیدی بود که ازدواج کرده بودند، هر جا می رفتند بهشان می دادند. بیشتر کادوها را به زینب می دادند.🎁 تا آخر صدای روح الله در آمد و به شوخی گفت:"چرا همه فقط به عروس کادو می دن؟ فقط تو عروسی کردی؟ پس من چی؟!" ☺️ سر به سر زینب می گذاشت و می خندیدند. وقتی برای عید دیدنی به خانه رفته بودند، پیشنهاد داد همه با هم به خانه رسول و عید را به تبریک بگویند. همه از پیشنهادش استقبال کردند. ❤️🌷 رضا با پدر رسول هماهنگ کرد و راهی خانه شدند.🌷🕊 روح الله و زینب به همراه رضا و پدر و مادرش. زینب خیلی هیجان داشت. دوست داشت مجددا رسول را از نزدیک ببینند. 😊 وارد خانه که شدند، عکس بزرگ رسول اولین چیزی بود که به چشم می آمد. کمی که نشستند، از رسول خواستند از پسرش بگوید. او هم شروع کرد به تعریف.🥺 از خصوصیات و رفتاری‌ اش گفت از مرام و مردانگی اش، از که در راه خدا انجام داده بود، از اینکه با رضایت قلبی پسرش را راهی کرده بود واز که رسول به کمک او نوشته بود. 🥺🇮🇷 زینب با دقت به حرف هایش گوش می داد. هیجانش باعث شده بود تندتر بزند. ❣ صحبت هایش که تمام شد، طوری که فقط مادر رسول بشنود، گفت:"حاج خانوم، آقا رسول ما اومده بودن. اون شبی که روح الله خبر رو آورد، با هم فیلم عروسی رو گذاشتیم وکلی گریه کردیم. " 🥺🇮🇷 🍃🕊🌸🍃🕊🌸🇮🇷🕊🌸🍃🕊🌸🍃 _خدا حفظ تون کنه. میشه ‌‌بعدا... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت هشتاد و چهار) ادامه.. "بیا، دست تنهام. بابات🥺..... تو راه برگشت از حالش بد شده، سکتهٔ ناقص کرده. دکتر گفته یه لخته خون تو سرش بوده. دارن می‌برنش ."😔 همه ناراحت شدند. هنوز نیم ساعت نشده بود که به مهمانی رفته بودند. روح‌الله حسابی به هم ریخت. گفت:" نگران نباش. الآن خودم می‌برمت. "🥺 _ دستت درد نکته حاجی. لطف می‌کنی. زینب با ناراحتی گفت:" منم می‌آم. " روح‌الله سرش را بالا انداخت:" ما نمی‌دونیم اونجا چطوره. بذار من برم ببینم چه خبره، بعد ببينيم چه کار می‌کنیم. " همان شب به سمت حرکت کردند.🚙 روح‌الله حتی فرصت نکرد را عوض کند.👕 با همان لباس عید و عروسی‌اش رفت.👞👞 مستقیم رفتند بیمارستان. وقتی پدرش را روی تخت دید، بغض گلویش را چنگ زد. دیدن پدرش روی تخت بیمارستان با آن رنگ و روی پریده، برایش سخت بود.🛏 مثل دورش می‌چرخید. 🦋مدتی که آنجا بود، نه خوب می‌خوابید، نه چیزی می‌خورد. عمه‌اش برایش غذا درست می‌کرد و می‌برد بيمارستان، اما چیزی نمی‌خورد. خیلی نگران بود.😔💙 زینب هر روز با او می‌گرفت و حال‌شان را می‌پرسید. هر چقدر اصرار می‌کرد، روح‌الله نمی‌گذاشت به دیدن شان برود. سه روز بود که او را با آن راهی کرده بود. دیگر طاقتش طاق شد. یک ساک برداشت،👜 چند دست لباس و وسایل مورد نیاز روح‌الله را در آن گذاشت و راهی شد. چشمش که به او افتاد، شوکه شد.😳 _ روح‌الله؟ چرا این‌قدر شدی؟ هیچی نمی‌خوری؟ چقدر آشفته ای! روح‌الله سرش را پایین انداخت و گفت:" راضی نبودم خودت را بندازی تو و تا اینجا بیای." _ زحمت چیه؟ حال چطوره؟💞 _ خوب نیست. پلاکت خونش خیلی پایینه، نمی‌تونن کنن. گفتن ریسک عمل خیلی زیاده. می‌ترسن اگه عملش کنن‌، به هوش نیاد.💔 روح‌الله کرده بود" بعد از این همه مشکلات تازه به آرامش رسیده بودم. ببین بابام چی شد؟! اگه نتونه از جاش بلند شه، چه کار کنم من؟"🥺 زینب دستش رو گرفت و گفت:" حال بابات خوب می‌شه، همه چیز درست می‌شه. من مطمئنم. نباش. امیدت به خدا باشه" چقدر روح‌الله به این حرف های امید بخش او نیاز داشت. ❤️بغضش را قورت داد و گفت:" شمام به هم خورد." _ فدای سرت. مسافرت چیه؟ زینب کمی داد و به دیدن پدر شوهرش رفت. رنگ پریدهٔ پدر شوهرش دلش را سوزاند. چقدر این مرد را داشت و چقدر از مریضی اش ناراحت بود‌. از ته دلش سلامتی‌اش را از خدا خواست.🥺🤲 ✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨ زینب هر کاری... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت هشتاد و هفت) همین تمرین‌ها هم... باعث شده بود که به راحتی بتواند صحبت کند. در اجلاس عدم تعهد که در سال ۱۳۹۱ در برگزار شد، از او به عنوان مترجم استفاده کردند. تسلط به هم بعدها خیلی به دردش خورد.🇮🇷🔠 حدود یک ماهی بود که منتظر بودند کارمندیش وصل شود. هر پیامی که به تلفنش می‌آمد، به خیال اینکه واریز حقوق‌شان است‌، هر دو به سمت می‌دویدند. 📱اما با دیدن به رفتار خودشان می‌خندیدند. 😅 بالأخره حقوق‌شان را ریختند. زینب در مشغول شستن ظرف ها بود که به گوشی روح‌الله پیام آمد‌. از همان آشپزخانه گفت:" برات اومد. چک کن ببین کیه!" روح‌الله که دراز کشیده بود و نگاه می‌کرد، 📺 گفت:" ولش کن، حتماً بازم تبلیغاته. " _ حالا تو نگاه کن، شاید نباشه. _ باشه، حالا نگاه می‌کنم. زینب از آشپزخانه نگاه کرد و دید هنوز دراز کشیده. سرش را تکان داد و کارش شد. داشت چایی دم می‌کرد که روح‌الله با خوشحالی، بلند داد زد: " زینب، بیا اینجا رو ببین!"😲 زینب را از آشپزخانه بیرون آورد و گفت:" چیه؟! چرا داد می‌زنی؟ "😳 روح‌الله گوشی‌اش را به طرف او گرفت و گفت:" بعد از سه سال ، بالأخره حقوق کارمندی گرفتم. "🤗 زینب با از آشپزخانه بیرون آمد. _ بالأخره ریختن، هی بهت می‌گم بلند شو گوشیت و چک کن! مبارک باشه.🌸 بعد از وصل شدن حقوق‌شان،‌ اولین کاری که کردند، رفتن و یک گرفتند.📒 روح‌الله سال خمسی اش را روز گذاشت تا فراموش نکند. بنا بر درآمد و خرج و مخارج و قسط هایی که داشتند، خیلی ناچیز بود. اما مقید بود حتماً همان کم را هم پرداخت کند.💚 حقوق‌شان وصل شده بود و کمی هم پس‌انداز داشتند. بعد از کمی بالا و پایین کردند به این نتیجه رسیدند که یک بخرند.🚙 حال پدر روح‌الله رو به بهبود بود، اما باز هم نیاز به و توجه داشت. هر هفته به او سر می‌زدند، اما بودن مسیر خیلی اذیت شان می‌کرد. آقای قربانی هم همیشه رفت و آمد آن‌ها بود. با پس‌اندازی که داشتند و وامی که گرفتند. پول شان رسید یک بخرند. 🚘 خانواده‌های شان خواستند بهشان قرض بدهند تا ماشین بهتری بخرند، اما دادند با همان پولی که دارند، در سطح خودشان بخرند و از کسی پول .🦋 یک رنو خریدند. حالا دیگر رفت و آمد برای‌شان شده بود. هر چند رنو خیلی قبراق نبود، ولی هر چه بود از موتور بهتر بود.🏍 هر دو داشتند، اما چون زینب خیلی وقت بود که رانندگی نکرده بود، نمی‌توانست پشت بنشیند. روح‌الله می‌کرد که حتماً زینب رانندگی یاد بگیرد تا بتواند هر کجا لازم بود، از پس خودش بر بیاید.💜 🔹🔷🔹🔷🔹🔷🔹🔷🔹🔷 چند باری با هم.... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت هشتاد و هشت) کردند، اما باز زینب نمی کرد بدون او پشت بنشیند. که را این طوری دید، گفت:"نه، این جوری تو نمی‌شی. باید یه کار اساسی کرد."☺️ فردای آن روز به خانه آمد و گفت باید یک دو روزه برود.👮‍♂ کارهایش را انجام داد و گفت:"من سه با دوستانم سر اتوبان قرار دارم.🕒 🛣آماده شو با هم بریم اونجا. من با دوستانم رفتم، تو رو بردار برو خونه مامانت. " 🚗 زینب با تعجب فقط به او نگاه کرد. 🧐 روح الله که نگاه را دید، گفت:"چیه؟چرا اون جوری نگاه می کنی؟ نکنه می خوای فکر کنم که تو نمی تونی راننده بشی؟! 😳 خیلی می ترسید، اما می دانست که اگر این کار را نکند، الله دیگر ماشین را دستش نمی دهد. 🚙 با هم سوار ماشین شدند. روح الله خیلی عادی برخورد می کرد تا ترس بریزد.😟 به محل قرار که رسیدند، گفت:"خب من همین جا با دوستانم قرار دارم. بیا بشین پشت فرمون.☺️ از همین اتوبان آزادگان بنداز برو خونه مامانت، ببینم چه کار می کنی!بهت نمی زنم.📱 هر وقت خودت رسیدی، بهم زنگ بزن!" زینب سعی می کرد خونسرد برخورد کند و طوری نشان بدهد که اصلا نیست، اما واقعا نگران بود و نمی دانست می تواند از پسش بر بیاید یا نه. 🙁 روح الله پیاده شد و زینب پشت فرمان نشست. موقع خداحافظی روح الله گفت:"سعی کن با سرعت پنجاه تا بری. با پنجاه تا بری، خدای نکرده کنی، هیچی نمی شه، خودم می آم رو می دم."☺️💚 بعد هم کرد و رفت. 🖐 زینب گفت و راه افتاد. به تمام های او کرد و خود را به خانه پدرش رساند. وقتی رسید، زنگ زد به حسین وگفت بیاید کند تا ماشین را پارک کند. وقتی حسین آمد با دیدن زینب پشت فرمان تعجب کرد و گفت:"پس کو روح الله؟!" 😳 الله_مأموریته. من خودم اومدم. باور نمی کرد. "واقعا خودت اومدی؟ تو که می ترسیدی بشینی پشت فرمون! روح الله چه جوری بهت کرده ماشین داده دستت؟ اگه می زدی به کسی چی؟"🤨 زینب از پیاده شد و همان طور که لبخند می زد، گفت:"حالا که هیچی نشد. این قدر بهم اعتماد به داد، خیلی اومدم. "☺️🦋 زینب گرفت و خبر رسیدنش را داد. روح الله گفت:"می دونستم که می تونی. "😌 🔹🔷🔹🔷🔹🔷🔹🔷🔹🔷 دوروز بعد.... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت نود و دو) شهرک به پول شان نمی خورد.🌷 برای همین رفتند: "وردآورد" که هم به اکباتان نزدیک بود و هم به می خورد. بعد از کلی گشتن، یک هفتاد متری پیدا کردند. داشتن و جنوبی بودن خانه، برای شان خیلی مهم بود.🏠 خانه ای که پیدا کردند هر دو را داشت. نوساز بود و به نسبت خانه قبلی شان بزرگتر و دل باز تر بود،🇮🇷 با دو اتاق خواب کوچک، فقط گازش وصل نشده بود که گفت: "اشکال نداره، من که احتمالا دو ماه نیستم، تو هم که خونه نمی مونی. تا برگردیم ، حتما گازش وصل شده."🌸 این شد که خانه را کردند، چیزی تا رفتن روح‌الله نمانده بود. در همین فرصت کوتاه باید وسایلشان را جا به جا می کردند.🚚 روح‌الله بیشتر درگیر کارهای بود. زینب تقریبا دست تنها تمام خانه را جمع کرد. و با کمک همه را به خانه جدید آوردند.❤️ زینب حسابی مشغول تمیز کردن و چیدن وسایل بود. از روح‌الله نداشت کمکش کند. آن قدر درگیر کارهایش بود که وقتی هم می آمد، خیلی خسته بود و توان کار کردن نداشت.😔 اواسط ماه بود که روح‌الله آمد، گفت: " ، می خوام یه چیزی بهت بگم." - خیر یاشه،چی شده؟ کمی این پا آن پا کرد و گفت: می خوام برم. لطفا ساکم را برام جمع کن." 🧳 زینب خشکش زد. نمی شد چیزی که شنیده، حقیقت داشته باشد.🥺 اما حقیقتی بود که باید دیر یا زود با آن مواجه می شد. روح‌الله از روز اول،تمام اینها را گفته بود و زینب با انتخابش کرده بود.💚 چند روزی با خود رفت تا توانست جمع کند. 🧳 هر کدام از و وسایل روح الله را که در آن می گذاشت، با خود می گفت: "می خواد بره سوریه، (س) اونجا برام دعا میکنه." 🕌 کمی کارهایش را انجام‌می داد و دوباره سراغ روح‌الله می رفت: " هیچ اتفاقی براس نمی افته. شهید نمی شه. روح‌الله خودش قول داد که شعید نمی شه وبر می گروه."🥺 این حرفها را مدام با خود تکرار می کرد تا آرامش خودش را کند. در ساکش همه چیز گذاشت. چه آن چیزهایی که خود روح الله سفارش کرده بود، چه دارو و خشکبار که به ذهن خودش می رسید.🍃 همه چیز خیلی سریع پیش می رفت. روح‌الله قبل از رفتنش، در و پنجره ها را بست.🪟 سفارش یک سری کارها را به حسین‌ کرد. یک روز قبل از رفتن به رفت و از او خداحافظی کرد، اما نگفت کجا می رود. دوست نداشت پدرش را کند، هر چند پدرش کم و بیش از ماجرا خبر داشت.💚 پنج شنبه بعد از ظهر ، باید..... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯