eitaa logo
وصیت ستارگان 🌷💫
4.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
5 فایل
بسم رب الشهداء 🌷شهدا امام زادگان عشقند که مزارشان زيارتگاه اهل یقین است. آنها همچون ستارگانی هستند که می‌توان با آنها راه را پیدا کرد🇮🇷 🌹وصیت وزندگینامه شهیدان 🌹مفاهیم انقلابي،بصیرتی ارتباط با اعضا☆☆☆ @yazaynab72
مشاهده در ایتا
دانلود
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت سی و ششم) ادامه... _ حالا یه روز میکنم بیایی🌷.... به رسول و صابرم می گم بیان. _ آخ گفتی، آره خیلی خوب می شه این کار رو بکنی. کلی ازش دارم. تو دانشگاه خیلی نمی شه درست وحسابی ببینمش و سئوالام را بپرسم.🇮🇷 حالا حالاها باهاش کار دارم. تو کار دیگه مثل نیست.🌷 فکر کنم تمام جزوه های دستش باشه. می خوام ببینمش و جزوه هاش را بگیرم. 🌷توضیح: ( از شهید "محرم ترک" به عنوان اولین مدافع حرم یاد می کنند که در تاریخ ۲۹ آبان ۱۳۹۰ در سوریه به شهادت رسید 🥺)🕊🇮🇷 روح‌الله و رضا هم چنان گرم صحبت هایشان بودند. هم به حاج خانم کمک می کرد تا میز را جمع وجور کند. اما هر کاری کرد، حاج خانم اجازه نداد را بشوید. زینب خیلی معذب بود. اما اصرار هایش فایده ای نداشت. حاج خانم او را روی صندلی نشاند🪑 وخودش مشغول کارهایش شد. در حین کار برایش از روح الله می گفت: "این آقا خیلی از شب ها این جا می موند. خدابیامرزش را می شناختم. چه خانم نازنین و با کمالاتی بود. نور به بباره.🤲 ببین چه پسری تربیت کرده؛ ، ، خوب، آقا. بعضی شبها که این جا بود، می دیدم شبا بلند می شه می خونه، قند تو دلم آب می شد و برای مادرش می فرستادم که این پسر را این جوری بار آورده." 🌸 حاج خانم یک استکان چایی ریخت و داد دستش. زینب تشکر کرد.☕️ "خیلی جالبه! بازم برام تعریف کنید. خیلی دوست دارم از روح‌الله بدونم. اما چون مادرش فوت کرده،می دونم تعریف گذشته براش سخته. برای همین خیلی ازش نمی پرسم."😔 مادر رضا دو تا چایی ریخت "باشه ، بزار این دو تا را بدم به پسرا، می آم برات می گم." 🌺 وقتی به آشپز خانه برگشت، به زینب تعارف کرد "اون موقعی که آقا روح‌الله برای کنکور درس می خوند، یه کوچیک به کمک باباش اجاره کرده بود تا راحت بتونه درس بخونه.📚 بعضی شب ها غذا درست می کردم و میدادم رضا براش ببره. یه بار که تازه می خواست وسایلش را بیاره، توی این ظرفای پیرکس براشون غذا ریخته بودم. انگار وسط اثاث کشی این ظرف افتاد .🍛 وقتی رضا بهم گفت، گفتم فدای سرتون مادر، ظرف چه قابلی داره؟ واقعا هم برای ظرف ناراحت نبودم. کلا هم فراموش کرده بودم‌.😊 تا این که یه بار این بچه.... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰 💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫 https://eitaa.com/V_setaregan ✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت سی و هفتم) ادامه... تا این که یه بار این بچه🌷.... زنگ زد به گفت: دارم میام مامانت رو ببینم. اومد دیدم یه دست سه تایی از اون برام خریده.🥣 این قدر شرمنده اش شدم. گفتم: چرا این کار را کردی آخه ؟ گفت: "نه،ظرف تون را ، رفتم یه دست براتون خریدم. چقدرم با سلیقه! رفته بود جنس خوبش را برام بود. "❤️ _ آره حاج خانوم. خدا رو شکر خیلی با ست. کمتر مردی حال و حوصله خرید داره، اما الله پا به پای من می آد می ریم بازار می گردیم. بهترین جنس رو با قیمت پیدا می کنیم. تازه بعضی وقتا من خسته می شم، اما اون خسته نمی شه.🌸 این را گفت و با خنده ادامه داد: "حالا اون ظرفه کو؟ ببینم سلیقه چه جوری بوده؟"☺️ _ من که دلم نیومد استفاده کنم. اصلا ظرف را نگاه می کردم، در می اومد.🥺 _ آخه چرا؟ حاج خانم که احساساتی شده بود و سعی داشت را مخفی کند، گفت: "هر وقت چشمم بهش می افتاد، بغض می کردم. می گفتم این بچه ، اما ببین با چه سلیقه ای رفته برای من ظرف خریده.😔 اصلا دلم نمی اومد ازش استفاده کنم. آخر سر بردم به نیت برای ، دادم به کسی که احتیاج داشت، اون استفاده کنه."🇮🇷 زینب از این همه احساس پاک "مادرانه حاج خانم دلش غنج رفت. بلند شد و او را کرد و گفت: "حالا می فهمم چرا روح‌الله این قدر از شما می کرد." تا عصری آنجا بودند و از هر دری با هم صحبت کردند.🌺 وقتی برگشتند، زینب گفت:" چقدر خونواده خوبی بودن! خیلی مادر خوب و داشت. کلی با هم حرف زدیم. چقدرم از تو تعریف می کرد.😊 _ آره واقعأ، رضا برام کرده و مادرشم . زینب که انگار چیزی یادش آمده باشد، گفت: "راستی، من شون را نگاه کردم، سجاده ای نبود. تو گفتی مامانش اش رو کرده تو آشپز خونه. منظورت چی بود؟" 🤔 _نه، منظورم این نبود که سجاده اش رو انداخته تو آشپز خونه نماز بخونه. این بود که رو با درست کردن برای بچه هاش و درستی که داره، انجام می ده.🌷 وقتی برای بچه هاش و حتی دوستای بچه هاش با غذا درست می کنه، یا خونه رو براشون آماده می کنه، تو درس و کار و راهنمایی شون می کنه، به نظرم با کردن خدا هیچ فرقی نداره. 🙏 _ آهان، آره اگه هرچی تعریف می کردی، تا خودم امروز به چشم خودم نمی دیدم، متوجه حرفت نمی شدم. همهٔ کاراش رو با و علاقه انجام می داد.💚💚 اواخر شهریور ماه بود که...... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰 💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫 https://eitaa.com/V_setaregan ✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت هفتاد ویکم) ادامه... زینب تا وارد مسجد شد، چشمش🌷... به رضا افتاد. سلام کرد "حاج خانوم، مادر کجاست خیلی دوست دارم ببینمش. "🌺 مادر رضا با دست به سمت خانم نسبتا جوانی اشاره کرد "اوناها ! اون خانمی که اونجا نشسته. "👈 تشکر کرد و به سمت مادر رفت. با هر قدمی که به او نزدیک می شد ، قلبش تند تر می زد.💓 مادر رسول و بی تابی نمی کرد. وقتی به او رسید، جلوی پایش نشست و گفت:"حاج خانوم، می گم."🏴 مادر رسول دست داد و تشکر کرد. زینب صورتش را جلو برد و این بار با صدای آرام تری گفت: "تو رو خدا برای من و شوهرم و زندگیم دعا کنید. خیلی محتاج هستم. "🤲 مادر رسول چشم هایش را روی هم گذاشت و سرش را تکان داد و گفت:"حتما . ان شاالله خوشبخت وعاقبت بخیر بشی ."🇮🇷 زینب تشکر کرد و رفت گوشه ای نشست و مشغول خواندن شد.📖 مراسم که تمام شد، بین مردم بروشورهای رسول خلیلی را پخش کردند. زینب بروشور را گرفت و مشغول خواندنش شد. جلوی نحوه شهادت نوشته بود:"در حین خنثی سازی بمب به رسید. "🕊🌷 از که بیرون آمد، اولین حرفی که به زد، همین بود:"ببین، نوشته وقتی می خواسته بمب را کنه، شهید شده. " 🥺 روح الله به بروشور نگاه کرد "آره، کار ما همینه زینب. اولین آخرین اشتباهه. من باید این قدر درسم رو خوب بخونم، این قدر کارم رو با دقت انجام بدم که اولین اشتباهم اشتباهم نشه. "🇮🇷 _یعنی چی؟ من اصلا نمی‌فهمم تو چی می گی ؟ حرف های او خیلی برایش بود.🤔 روح الله نگاه بهت آلود زینب را که دید، گفت" تو چی هستی ؟ من شهید نمی شم، خیالت راحت‌‌‌‌‌‌‌. حالا خیلی مونده که کارم بشه. " تا نگرانی می خواست به قلب زینب چنگ بزند، روح الله با حرف های بخشش جلوی آن را گرفت.💚 اولین پنجشنبه بعد از رفتند قطعه‌ ۵۳. از کوچه باریک آنجا که داخل می شدند، اولین شهید بود.🌷 روح الله با انگشت به سنگ مزار شهید محرم ترک زد و شروع کرد به خواندن. نظر زینب جلب شد "این کیه روح الله؟تو می شناسیش؟" 😳 _آره،. سال ۹۰ شهید شد. خیلی کارش درست بود، استاد ما بود. تو حرفه ما حرف اول رو می زد. رسولم از بود.🦜 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰 💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫 https://eitaa.com/V_setarega ✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت هشتاد و دو) ادامه... هر چقدر با همراهش تماس می‌گرفت🌷 ‌جواب نمی داد. بود برای تحویل سال نرسد. سه دقیقه مانده به ، در را باز کرد. زینب به طرفش دوید و گفت: "کجایی بابا، بدو الآن سال تحویل میشه. " 🌸 هر دو سر سفره نشستند. این اولین بود که دو نفری کنار هم در خانه خودشان بودند. زینب را باز کرد و روح الله مشغول خواندن شد. حس و حال عجیبی داشتند.📖 سال که تحویل شد، به هم گفتند. روح الله از درون قرآن عیدی زینب را داد.💌 هر دو به خانواده هایشان زنگ زدند و تبریک گفتند. 🎉 بود هفتم عید به همراه خانواده زینب به بابلسر بروند. پدر هم 'مشهد بود. قرار شد او هم از مشهد برود پیش آنها. از فردای سال تحویل دید و عید شروع شد. چون این اولین عیدی بود که ازدواج کرده بودند، هر جا می رفتند بهشان می دادند. بیشتر کادوها را به زینب می دادند.🎁 تا آخر صدای روح الله در آمد و به شوخی گفت:"چرا همه فقط به عروس کادو می دن؟ فقط تو عروسی کردی؟ پس من چی؟!" ☺️ سر به سر زینب می گذاشت و می خندیدند. وقتی برای عید دیدنی به خانه رفته بودند، پیشنهاد داد همه با هم به خانه رسول و عید را به تبریک بگویند. همه از پیشنهادش استقبال کردند. ❤️🌷 رضا با پدر رسول هماهنگ کرد و راهی خانه شدند.🌷🕊 روح الله و زینب به همراه رضا و پدر و مادرش. زینب خیلی هیجان داشت. دوست داشت مجددا رسول را از نزدیک ببینند. 😊 وارد خانه که شدند، عکس بزرگ رسول اولین چیزی بود که به چشم می آمد. کمی که نشستند، از رسول خواستند از پسرش بگوید. او هم شروع کرد به تعریف.🥺 از خصوصیات و رفتاری‌ اش گفت از مرام و مردانگی اش، از که در راه خدا انجام داده بود، از اینکه با رضایت قلبی پسرش را راهی کرده بود واز که رسول به کمک او نوشته بود. 🥺🇮🇷 زینب با دقت به حرف هایش گوش می داد. هیجانش باعث شده بود تندتر بزند. ❣ صحبت هایش که تمام شد، طوری که فقط مادر رسول بشنود، گفت:"حاج خانوم، آقا رسول ما اومده بودن. اون شبی که روح الله خبر رو آورد، با هم فیلم عروسی رو گذاشتیم وکلی گریه کردیم. " 🥺🇮🇷 🍃🕊🌸🍃🕊🌸🇮🇷🕊🌸🍃🕊🌸🍃 _خدا حفظ تون کنه. میشه ‌‌بعدا... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
🕊 💫بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ💫 اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یااَباعَبْدِالل
نگاه مختصری بر زندگینامه شهید🕊 غلامی قسمت اول 🔰 شهید «رجبعلی غلامی» در سال 1343 در افغانستان به دنیا می‌آید و در همان دوران کودکی، خود را از دست می‌دهد و زندگی را با پدر و 3 برادر و 2 خواهرش ادامه می‌دهد.🇮🇷 پس از حمله  به کشور افغانستان در سال 1359، وی افغانستان را ترک می‌کند و از این کشور به شهرستان مهاجرت می‌کند. وقتی در بجستان ساکن می‌شود برای کار کردن با سواد اندکی که داشته در یک  و مدتی در کوره آجرپزی مشغول به کار شد؛ رجبعلی فردی ، امین، بردبار و آرام بود و به و روزه‌اش بسیار اهمیت می‌داد و در ایام محرم در عزاداری (ع) شرکت می‌کرد. پس از مدتی وارد پایگاه بجستان می‌شود و دفاع از اسلام و کشور ایران را مانند یک ایرانی وظیفه خود می‌داند و در زمان شروع جنگ تحمیلی راهی شده و به مدت دو سال در کردستان در تیپ شهدا به عنوان «تخریب‌چی» فعالیت می‌کند.🌷 ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت صد و بیست و هفتم) ادامه... 🏴🏴🏴🏴🏴 جمع شان خیلی شده بود🌷... علی با میثم مدواری خیلی عیاق شده بود.💚 با هم درد و دل می کردند، چون هر دو خود را از دست داده بودند ودر زندگی سختی زیادی کشیده بودند، همدیگر را درک می کردند.🥺 با هم رفیق شده بود. قدیر وقت هایی که سوژه جالبی پیدا می‌کرد یا بچه ها حرف می زدند، همراهش، را در می آورد و فیلم می گرفت.📱 گاهی هم در جواب بچه ها که می‌گفتند : "چرا می گیری؟" می گفت:"اینا همش خاطره می شه. خوبه این فیلم‌ها را داشته باشیم." به قدیر می گفتند:"تو آوینی تیپ مایی. "😊 علی و قدیر بیشتر با هم بودند. هم پیر غلام تیپ شان بود. از جانبازان هفتاد درصد جنگ که با شنیدن اوضاع منطقه به آمده بود.🌷 گاهی که برای چیزی نداشتند، را با آب قاطی می کردند و می خوردند.🥺 ابو سعید با بچه ها می کرد. هر روز صبح بیدارشان می کرد و می گفت: "بچه ها پاشید شیرتون را بدم."☺️ همین حرف ابو سعید همه را با خنده از خواب بیدار می کرد. بین نیروهایش تفاوتی قائل نمی شد. با همه خیلی گرم و صمیمی رفتار می کرد. وقت فراغت شان هم باب شوخی و خنده باز بود.💚❤️ یک بار قضیه علی پیش آمد تا مدت ها سوژه خنده شان بود. یکی از به مقرشان آمده بود تا از روی نقشه، مناطق عملیاتی را بررسی کنند.☘ نقشه بین خودشان معروف بود به سفره. وقتی می گفتند سفره را پهن کن، یعنی نقشه را پهن کن.🌸 تازه از خواب بیدار شده بود و پایین شلوارش توی جورابش بود. وقتی نقشه را پهن ديد، آمد و کنار آن نشست. خیلی بی مقدمه نظرش را گفت و کرد که درست می گوید. یک لحظه سکوت شد.🙂 عمار و اسماعیل با به علی نگاه می کردند، اما علی بی توجه به نگاه‌ها روی نظرش تاکید کرد. هم سرش پایین بود و با لبخند حرف او را تایید می کرد.🇮🇷 کارشان که تمام شد و رفت، خانه از خنده بچه ها منفجر شد. همان طور که می خندید، به علی گفت: " تو با چه انگیزه ای با این شلوار اومدی نشستی جلوی سردار؟ حالا چرا شلوارت را کرده بودی تو جورابت؟" علی نگاهی به شلوارش انداخت و گفت: "شلوارش بد بود؟"😳 با این حرفش، دوباره همه زدند زیر . عمار گفت: "چقدرم تأکید داشت اینی که من می گم درسته. تا می خواست حرف بزنه، علی می گفت نه اینی که من می گم."❤️ عمار این را گفت و.... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد....🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
6.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
「‏وَ هِیَ أمُ المومِنیـن..」 و فاطمه مومنان است:)♥️ سلام الله علیها وروز زن را به همه شما عزیزان تبریک عرض میکنیم                   کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان                   ❤️ـــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○                🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○                       @V_setaregan  
وصیت ستارگان 🌷💫
🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷             🕊
            🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷              🕊 قسمت نود و شش                  《 گلایه 》 🌷 توی که بود، اصلا و ابدا‌‌ نمی شد مثلا بگویم: امروز این همسایه رفت خانه آن همسایه. تا می خواستیم حرف کسی را بزنیم، زود می گفت: این صحبتها به ما مربوط نیست، ما برای خودمون کار و زندگی داریم، چه کار داریم به این ؟❤️ 🌷 خودش حتی از حرفهای ، عجیب پرهیز داشت، تا چه برسد به غیبت و دروغ و این قبیل گناهان. یک بار با هم رفته بودیم روستا. چند وقت پیش ظاهرا به مادرش آب و ملکی رسیده بود. آمد کنار عبدالحسین نشست. بالحن گله آمیزی گفت: نمی دونم تو دیگه چطور پسری هستی !💚 🌷 عبدالحسین لبخندی زد و پرسید: برای چی؟گفت: هی می آی روستا خبر می گیری و می ری، ولی یکدفعه نشد که به من بگی: این آب و ملک تو کجاست؟ تا این را گفت، اخمهاش را کشید به هم. داد: منو با ملک و املاک شماکاری نیست!🥺 🌷 جا خورد، درست مثل من. عبدالحسین ادامه داد: فکر کردم کنار من نشستی که بگی: چقدر نماز قضا خوندم، یا چقدر خوندم؛ حرف ملک و املاک چیه که شما می زنی؟😔 🌷 این طور برخوردها را همیشه از او داشتم، ولی دیگر با مادرش. نتوانستم ساکت بمانم، معترض گفتم: یعنی همین جوری درسته؟ ایشون نا سلامتی شماست!❤️💚 🌷زود در جوابم گفت: یعنی همین درسته که مادر من با این سن و سال بالا، بیاد بشینه رو بکنه؟ لحنش آرام شده بود. مکثی کرد و ادامه داد: رزق و روزی رو که خدا می رسونه، مادر ما حالا دیگه باید بیشتر از هر وقتی فکر آخرتش باشه.🇮🇷   ...🕊              کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان                  ❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○                🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○                                               @V_setargan
9.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهشت زیر پای مادران است ، نه اینکه مادران بهشتی اند...