وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚
دلتنگ نباش!🥺
🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت سی و ششم)
ادامه...
_ حالا یه روز #دعوتت میکنم بیایی🌷....
به رسول و صابرم می گم بیان.
_ آخ گفتی، آره خیلی خوب می شه این کار رو بکنی. کلی ازش #سئوال دارم.
تو دانشگاه خیلی نمی شه درست وحسابی ببینمش و سئوالام را بپرسم.🇮🇷
حالا حالاها باهاش کار دارم. تو کار #تخریب دیگه مثل نیست.🌷
فکر کنم تمام جزوه های #محرم_ترک دستش باشه. می خوام ببینمش و جزوه هاش را بگیرم.
🌷توضیح: ( از شهید "محرم ترک" به عنوان اولین #شهید_ایرانی مدافع حرم یاد می کنند که در تاریخ ۲۹ آبان ۱۳۹۰ در سوریه به شهادت رسید #روحش_شاد🥺)🕊🇮🇷
روحالله و رضا هم چنان گرم صحبت هایشان بودند. #زینب هم به حاج خانم کمک می کرد تا میز را جمع وجور کند. اما هر کاری کرد، حاج خانم اجازه نداد #ظرفها را بشوید.
زینب خیلی معذب بود. اما اصرار هایش فایده ای نداشت. حاج خانم او را روی صندلی نشاند🪑 وخودش مشغول کارهایش شد. در حین کار برایش از روح الله می گفت: "این آقا #روح_الله خیلی از شب ها این جا می موند. #مادر خدابیامرزش را می شناختم. چه خانم نازنین و با کمالاتی بود. نور به #قبرش بباره.🤲
ببین چه پسری تربیت کرده؛ #مؤمن، #باتقوا، خوب، آقا. بعضی شبها که این جا بود، می دیدم شبا بلند می شه #نماز_شب می خونه، قند تو دلم آب می شد و برای مادرش #صلوات می فرستادم که این پسر را این جوری بار آورده." 🌸
حاج خانم یک استکان چایی ریخت و داد دستش. زینب تشکر کرد.☕️
"خیلی جالبه! بازم برام تعریف کنید. خیلی دوست دارم از #گذشته روحالله بدونم. اما چون مادرش فوت کرده،می دونم تعریف گذشته براش سخته. برای همین خیلی ازش نمی پرسم."😔
مادر رضا دو تا چایی ریخت "باشه #دخترم، بزار این دو تا #چایی را بدم به پسرا، می آم برات می گم." 🌺
وقتی به آشپز خانه برگشت، به زینب #شکلات تعارف کرد "اون موقعی که آقا روحالله برای کنکور درس می خوند، یه #اتاق کوچیک به کمک باباش اجاره کرده بود تا راحت بتونه درس بخونه.📚
بعضی شب ها غذا درست می کردم و میدادم رضا براش ببره. یه بار که تازه می خواست وسایلش را بیاره، توی این ظرفای پیرکس براشون غذا ریخته بودم. انگار وسط اثاث کشی این ظرف افتاد #شکست.🍛
وقتی رضا بهم گفت، گفتم فدای سرتون مادر، ظرف چه قابلی داره؟ واقعا هم برای #شکستن ظرف ناراحت نبودم. کلا هم فراموش کرده بودم.😊
تا این که یه بار این بچه....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫
https://eitaa.com/V_setaregan
✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚
دلتنگ نباش!🥺
🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت سی و هفتم)
ادامه...
تا این که یه بار این بچه🌷....
زنگ زد به #رضا گفت: دارم میام مامانت رو ببینم.
اومد دیدم یه دست سه تایی از اون #ظرفا برام خریده.🥣
این قدر شرمنده اش شدم. گفتم: چرا این کار را کردی آخه #مادر؟ گفت: "نه،ظرف تون را #شکستم، رفتم یه دست براتون خریدم. چقدرم با سلیقه! رفته بود جنس خوبش را برام #خریده بود. "❤️
_ آره حاج خانوم. خدا رو شکر خیلی با #سلیقه ست. کمتر مردی حال و حوصله خرید داره،
اما #روح الله پا به پای من می آد می ریم بازار می گردیم. بهترین جنس رو با #بهترین قیمت پیدا می کنیم. تازه بعضی وقتا من خسته می شم، اما اون خسته نمی شه.🌸
#زینب این را گفت و با خنده ادامه داد: "حالا اون ظرفه کو؟ ببینم سلیقه #شوهرم چه جوری بوده؟"☺️
_ من که دلم نیومد استفاده کنم. اصلا ظرف را نگاه می کردم، #اشکم در می اومد.🥺
_ آخه چرا؟
حاج خانم که احساساتی شده بود و سعی داشت #بغضش را مخفی کند، گفت: "هر وقت چشمم بهش می افتاد، بغض می کردم. می گفتم این بچه #مادر_نداره، اما ببین با چه سلیقه ای رفته برای من ظرف خریده.😔
اصلا دلم نمی اومد ازش استفاده کنم. آخر سر بردم به نیت #خیرات برای #مادرش، دادم به کسی که احتیاج داشت، اون استفاده کنه."🇮🇷
زینب از این همه احساس پاک "مادرانه حاج خانم دلش غنج رفت. بلند شد و او را #بغل کرد و گفت: "حالا می فهمم چرا روحالله این قدر از شما #تعریف می کرد." تا عصری آنجا بودند و از هر دری با هم صحبت کردند.🌺
وقتی برگشتند، زینب گفت:" چقدر خونواده خوبی بودن! خیلی مادر خوب و #مهربونی داشت. کلی با هم حرف زدیم. چقدرم از تو تعریف می کرد.😊
_ آره واقعأ، رضا برام #برادری کرده و مادرشم #مادری.
زینب که انگار چیزی یادش آمده باشد، گفت: "راستی، من #آشپزخونه شون را نگاه کردم، سجاده ای نبود. تو گفتی مامانش #سجاده اش رو #پهن کرده تو آشپز خونه. منظورت چی بود؟" 🤔
_نه، منظورم این نبود که سجاده اش رو انداخته تو آشپز خونه نماز بخونه. #منظورم این بود که #عبادتش رو با #غذا درست کردن برای بچه هاش و #تربیت درستی که داره، انجام می ده.🌷
وقتی برای بچه هاش و حتی دوستای بچه هاش با #عشق غذا درست می کنه، یا خونه رو براشون آماده می کنه، تو درس و کار و #زندگی راهنمایی شون می کنه،
به نظرم با #عبادت کردن خدا هیچ فرقی نداره. 🙏
_ آهان، آره #خدایی اگه هرچی تعریف می کردی، تا خودم امروز به چشم خودم نمی دیدم، متوجه حرفت نمی شدم. همهٔ کاراش رو با #عشق و علاقه انجام می داد.💚💚
اواخر شهریور ماه بود که......
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫
https://eitaa.com/V_setaregan
✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚
دلتنگ نباش!🥺
🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت هفتاد ویکم)
ادامه...
زینب تا وارد مسجد شد، چشمش🌷...
به #مادر رضا افتاد. سلام کرد "حاج خانوم، مادر #شهید کجاست خیلی دوست دارم ببینمش. "🌺
مادر رضا با دست به سمت خانم نسبتا جوانی اشاره کرد "اوناها #مادر! اون خانمی که اونجا نشسته. "👈
#زینب تشکر کرد و به سمت مادر #رسول رفت. با هر قدمی که به او نزدیک می شد ، قلبش تند تر می زد.💓
مادر رسول #گریه و بی تابی نمی کرد. وقتی به او رسید، جلوی پایش نشست و گفت:"حاج خانوم، #تسلیت می گم."🏴
مادر رسول #فروتنانه دست داد و تشکر کرد. زینب صورتش را جلو برد و این بار با صدای آرام تری گفت: "تو رو خدا برای من و شوهرم و زندگیم دعا کنید. خیلی محتاج #دعاتون هستم. "🤲
مادر رسول چشم هایش را روی هم گذاشت و سرش را تکان داد و گفت:"حتما #عزیزم. ان شاالله خوشبخت وعاقبت بخیر بشی #دخترم."🇮🇷
زینب تشکر کرد و رفت گوشه ای نشست و مشغول #قرآن خواندن شد.📖
مراسم که تمام شد، بین مردم بروشورهای #زندگینامه_شهید رسول خلیلی را پخش کردند. زینب بروشور را گرفت و مشغول خواندنش شد. جلوی نحوه شهادت نوشته بود:"در حین خنثی سازی بمب به #شهادت رسید. "🕊🌷
از #مسجد که بیرون آمد، اولین حرفی که به #روح_الله زد، همین بود:"ببین، نوشته وقتی می خواسته بمب را #خنثی کنه، شهید شده. " 🥺
روح الله به بروشور نگاه کرد "آره، کار ما همینه زینب. اولین #اشتباه آخرین اشتباهه. من باید این قدر درسم رو خوب بخونم، این قدر کارم رو با دقت انجام بدم که اولین اشتباهم #آخرین اشتباهم نشه. "🇮🇷
_یعنی چی؟ من اصلا نمیفهمم تو چی می گی ؟
حرف های او خیلی برایش #سنگین بود.🤔
روح الله نگاه بهت آلود زینب را که دید، گفت" تو #نگران چی هستی ؟ من شهید نمی شم، خیالت راحت. حالا خیلی مونده که کارم #شروع بشه. "
تا نگرانی می خواست به قلب زینب چنگ بزند، روح الله با حرف های #امید بخشش جلوی آن را گرفت.💚
اولین پنجشنبه بعد از #شهادت_رسول رفتند قطعه ۵۳. از کوچه باریک آنجا که داخل می شدند، اولین شهید #محرم_ترک بود.🌷
روح الله با انگشت به سنگ مزار شهید محرم ترک زد و شروع کرد به #فاتحه خواندن. نظر زینب جلب شد "این کیه روح الله؟تو می شناسیش؟" 😳
_آره،. سال ۹۰ #سوریه شهید شد. خیلی کارش درست بود، استاد ما بود. تو حرفه ما حرف اول رو می زد. رسولم از #شاگرداش بود.🦜
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫
https://eitaa.com/V_setarega
✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت هشتاد و دو)
ادامه...
هر چقدر با #تلفن همراهش تماس میگرفت🌷
جواب نمی داد. #نگران بود برای تحویل سال نرسد.
سه دقیقه مانده به #تحویل_سال، در را باز کرد. زینب به طرفش دوید و گفت: "کجایی بابا، بدو الآن سال تحویل میشه. " 🌸
هر دو سر سفره نشستند. این اولین #عیدی بود که دو نفری کنار هم در خانه خودشان بودند. زینب #قرآن را باز کرد و روح الله مشغول خواندن شد. حس و حال عجیبی داشتند.📖
سال که تحویل شد، به هم #تبریک گفتند. روح الله از درون قرآن عیدی زینب را داد.💌
هر دو به خانواده هایشان زنگ زدند و تبریک گفتند. 🎉
#قرار بود هفتم عید به همراه خانواده زینب به بابلسر بروند. پدر #روح_الله هم 'مشهد بود. قرار شد او هم از مشهد برود پیش آنها.
از فردای سال تحویل دید و #بازدیدهای عید شروع شد. چون این اولین عیدی بود که ازدواج کرده بودند، هر جا می رفتند بهشان #کادو می دادند. بیشتر کادوها را به زینب می دادند.🎁
تا آخر صدای روح الله در آمد و به شوخی گفت:"چرا همه فقط به عروس کادو می دن؟ فقط تو عروسی کردی؟ پس من چی؟!" ☺️
سر به سر زینب می گذاشت و می خندیدند.
وقتی برای عید دیدنی به خانه #رضا رفته بودند، پیشنهاد داد همه با هم به خانه رسول و عید را به #پدر_و_مادرش تبریک بگویند. همه از پیشنهادش استقبال کردند. ❤️🌷
رضا با پدر رسول هماهنگ کرد و راهی خانه #شهید_رسول_خلیلی شدند.🌷🕊
روح الله و زینب به همراه رضا و پدر و مادرش. زینب خیلی هیجان داشت. دوست داشت مجددا #مادر رسول را از نزدیک ببینند. 😊
وارد خانه که شدند، عکس بزرگ رسول اولین چیزی بود که به چشم می آمد. کمی که نشستند، از #مادر رسول خواستند از پسرش بگوید. او هم شروع کرد به تعریف.🥺
از خصوصیات #اخلاقی و رفتاری اش گفت از مرام و مردانگی اش، از #جهادی که در راه خدا انجام داده بود، از اینکه با رضایت قلبی پسرش را راهی کرده بود واز #وصیتنامه_ای که رسول به کمک او نوشته بود. 🥺🇮🇷
زینب با دقت به حرف هایش گوش می داد. هیجانش باعث شده بود #قلبش تندتر بزند. ❣
صحبت هایش که تمام شد، #زینب طوری که فقط مادر رسول بشنود، گفت:"حاج خانوم، آقا رسول #عروسی ما اومده بودن. اون شبی که روح الله خبر #شهادتشون رو آورد، با هم فیلم عروسی رو گذاشتیم وکلی گریه کردیم. " 🥺🇮🇷
🍃🕊🌸🍃🕊🌸🇮🇷🕊🌸🍃🕊🌸🍃
_خدا حفظ تون کنه. میشه بعدا...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
🕊 💫بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ💫 اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یااَباعَبْدِالل
نگاه مختصری بر زندگینامه شهید🕊
#رجبعلی غلامی #شهید_شاخص_هفته
قسمت اول 🔰
شهید «رجبعلی غلامی» در سال 1343 در افغانستان به دنیا میآید و در همان دوران کودکی، #مادر خود را از دست میدهد و زندگی را با پدر و 3 برادر و 2 خواهرش ادامه میدهد.🇮🇷
پس از حمله #شوروی به کشور افغانستان در سال 1359، وی افغانستان را ترک میکند و از این کشور به شهرستان #بجستان مهاجرت میکند.
وقتی در بجستان ساکن میشود برای کار کردن با سواد اندکی که داشته در یک #مرغداری و مدتی در کوره آجرپزی مشغول به کار شد؛ رجبعلی فردی #درستکار، امین، بردبار و آرام بود و به #نماز و روزهاش بسیار اهمیت میداد و در ایام محرم در عزاداری #اباعبدالله_الحسین (ع) شرکت میکرد. پس از مدتی وارد پایگاه #بسیج بجستان میشود و دفاع از اسلام و کشور ایران را مانند یک ایرانی وظیفه خود میداند و در زمان شروع جنگ تحمیلی راهی #جبهه شده و به مدت دو سال در کردستان در تیپ #ویژه شهدا به عنوان «تخریبچی» فعالیت میکند.🌷
#ادامه_دارد...
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت صد و بیست و هفتم)
ادامه... 🏴🏴🏴🏴🏴
جمع شان خیلی #صمیمی شده بود🌷...
علی با میثم مدواری خیلی عیاق شده بود.💚
با هم درد و دل می کردند، چون هر دو #مادر خود را از دست داده بودند ودر زندگی سختی زیادی کشیده بودند، همدیگر را درک می کردند.🥺
با #قدیر_سرلک هم رفیق شده بود. قدیر وقت هایی که سوژه جالبی پیدا میکرد یا بچه ها حرف می زدند، #تلفن همراهش، را در می آورد و فیلم می گرفت.📱
گاهی هم در جواب بچه ها که میگفتند : "چرا #فیلم می گیری؟" می گفت:"اینا همش خاطره می شه. خوبه این فیلمها را داشته باشیم." به قدیر می گفتند:"تو آوینی تیپ مایی. "😊
علی و قدیر بیشتر با هم بودند. #ابو_سعید هم پیر غلام تیپ شان بود. از جانبازان هفتاد درصد جنگ که با شنیدن اوضاع منطقه به #سوریه آمده بود.🌷
گاهی که برای #صبحانه چیزی نداشتند، #شیر_خشک را با آب قاطی می کردند و می خوردند.🥺
ابو سعید با بچه ها #شوخی می کرد. هر روز صبح بیدارشان می کرد و می گفت: "بچه ها پاشید شیرتون را بدم."☺️
همین حرف ابو سعید همه را با خنده از خواب بیدار می کرد.
#عمار بین نیروهایش تفاوتی قائل نمی شد. با همه خیلی گرم و صمیمی رفتار می کرد. وقت فراغت شان هم باب شوخی و خنده باز بود.💚❤️
یک بار قضیه #شلوار علی پیش آمد تا مدت ها سوژه خنده شان بود.
یکی از #سرداران به مقرشان آمده بود تا از روی نقشه، مناطق عملیاتی را بررسی کنند.☘
نقشه بین خودشان معروف بود به سفره. وقتی می گفتند سفره را پهن کن، یعنی نقشه را پهن کن.🌸
#علی تازه از خواب بیدار شده بود و پایین شلوارش توی جورابش بود. وقتی نقشه را پهن ديد، آمد و کنار آن نشست. خیلی بی مقدمه نظرش را گفت و #تاکید کرد که درست می گوید. یک لحظه سکوت شد.🙂
عمار و اسماعیل با #تعجب به علی نگاه می کردند، اما علی بی توجه به نگاهها روی نظرش تاکید کرد. #سردار هم سرش پایین بود و با لبخند حرف او را تایید می کرد.🇮🇷
کارشان که تمام شد و #سردار رفت، خانه از خنده بچه ها منفجر شد.
#اسماعیل همان طور که می خندید، به علی گفت: " تو با چه انگیزه ای با این شلوار اومدی نشستی جلوی سردار؟ حالا چرا شلوارت را کرده بودی تو جورابت؟"
علی نگاهی به شلوارش انداخت و گفت: "شلوارش بد بود؟"😳
با این حرفش، دوباره همه زدند زیر #خنده.
عمار گفت: "چقدرم تأکید داشت اینی که من می گم درسته. تا #سردار می خواست حرف بزنه، علی می گفت نه اینی که من می گم."❤️
عمار این را گفت و....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد....🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
6.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روز_مادر
「وَ هِیَ أمُ المومِنیـن..」
و فاطمه #مادر مومنان است:)♥️
#میلادحضرت_زهرا سلام الله علیها وروز زن
را به همه شما عزیزان تبریک عرض میکنیم
#اِللَّھُمَّعَجِلݪِوݪیَڪَاݪفَࢪُج
کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان
❤️ـــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
@V_setaregan
وصیت ستارگان 🌷💫
🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷 🕊
🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت نود و شش
《 گلایه 》
🌷 توی #خانه که بود، اصلا و ابدا نمی شد مثلا بگویم: امروز این همسایه رفت خانه آن همسایه. تا می خواستیم حرف کسی را بزنیم، زود می گفت: این صحبتها به ما مربوط نیست، ما برای خودمون کار و زندگی داریم، چه کار داریم به این #حرفها؟❤️
🌷 خودش حتی از حرفهای #بیهوده، عجیب پرهیز داشت، تا چه برسد به غیبت و دروغ و این قبیل گناهان. یک بار با هم رفته بودیم روستا. چند وقت پیش ظاهرا به مادرش آب و ملکی رسیده بود. آمد کنار عبدالحسین نشست. بالحن گله آمیزی گفت: نمی دونم تو دیگه چطور پسری هستی #مادر_جان!💚
🌷 عبدالحسین لبخندی زد و پرسید: برای چی؟گفت: هی می آی روستا خبر می گیری و می ری، ولی یکدفعه نشد که به من بگی: #ننه این آب و ملک تو کجاست؟ تا این را گفت، #عبدالحسین اخمهاش را کشید به هم. داد: منو با ملک و املاک شماکاری نیست!🥺
🌷 #مادرش جا خورد، درست مثل من. عبدالحسین ادامه داد: فکر کردم کنار من نشستی که بگی: چقدر نماز قضا خوندم، یا چقدر #نماز_شب خوندم؛ حرف ملک و املاک چیه که شما می زنی؟😔
🌷 #انتظار این طور برخوردها را همیشه از او داشتم، ولی دیگر با مادرش. نتوانستم ساکت بمانم، معترض گفتم: یعنی همین جوری درسته؟ ایشون نا سلامتی #مادر شماست!❤️💚
🌷زود در جوابم گفت: یعنی همین درسته که مادر من با این سن و سال بالا، بیاد بشینه #صحبت_دنیا رو بکنه؟ لحنش آرام شده بود. مکثی کرد و ادامه داد: رزق و روزی رو که خدا می رسونه، مادر ما حالا دیگه باید بیشتر از هر وقتی فکر آخرتش باشه.🇮🇷
#ادامه_دارد...🕊
#اِللَّھُمَّعَجِلݪِوݪیَڪَاݪفَࢪُج
کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان
❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
@V_setargan