eitaa logo
وصیت ستارگان 🌷💫
4.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
5 فایل
بسم رب الشهداء 🌷شهدا امام زادگان عشقند که مزارشان زيارتگاه اهل یقین است. آنها همچون ستارگانی هستند که می‌توان با آنها راه را پیدا کرد🇮🇷 🌹وصیت وزندگینامه شهیدان 🌹مفاهیم انقلابي،بصیرتی ارتباط با اعضا☆☆☆ @yazaynab72
مشاهده در ایتا
دانلود
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت صد و بیست و ششم) ادامه... کمی نگذشته بود که🌷... از راه رسید. با تعجب به اسماعیل گفت:"چرا نیروهای من رو نگه داشتی؟!"😳 که تازه متوجه شد نیروهای علی را اشتباه گرفته، عذرخواهی کرد.😔 به کمک که عمار به کمک آن همه را رصد می کرد، توانست نیروهایش را رصد کند. قبل از رسیدند به دیواره اول روستای عبطین. جنگ تن به تنی را پیش رو داشتند. علی از سمت راست به رسیده بود و اسماعیل از سمت شرق. هم از سمت جنوب وارد شده بود.🇮🇷 را خواندند و صبر کردند تا هوا کمی روشن شود. قبل از اینکه وارد عمل بشوند، اسماعیل با خودش فکر کرد: "الان ما از سه جهت داریم وارد می شویم، به خودمون نزنیم؟!"🤔 فکری به ذهنش رسید. پشت بیسیم گفت: "بچه ها که ترس بیوفته تو دل دشمن." این را گفت وخودش پشت بیسیم فریاد زد: "لبیک . "🚩 با این کار هم ترس به دل افتاد و هم می توانستند خودی ها را تشخیص بدهند. همه با هم شروع کردند به و تیر اندازی. دشمن به سمت روستای پا به فرار گذاشت.🏃🏃🏃 چیزی نگذشت که پشت بیسیم اعلام کردند "به عبطین افتاد دستمون. "☺️ بعد از گرفتن روستا به علی مأموریت دادند که جاده شاخ عبطین را تله گذاری کند. چند ساعت بعد از اتمام کار خبر دادند دشمن تک تیر اندازهایش را فرستاده در ، فرماندهان سراغ علی آمدند تا محل تله ها و مسیر پاک را نشان شان داد.🌷 خیلی طول نکشید که دشمن را دفع کردند. دفاع دورا دور را سپردند به او. زمین را مسلح کرد تا دشمن نتواند دوباره جلو بیاید. کارش که تمام شد، برگشت . سه روزی تا عملیات بعدی استراحت داشتند. 🌱 دههٔ اول هر شب هیئت کوچکی داشتند. عمار با اینکه خودش بود، از اسماعیل می خواست تا برایشان مداحی کند.🏴 اسماعیل با می خواند. بین جمع کوچکشان تنها علی و عمار بودند که لباس شان را در آورده بودند و می زدند. همه گریه می کردند، اما صدای این دو نفر بلند تر بود.😭 عملیات بعدی، گرفتن روستای ، در شمال عبطین بود. بعد از سابقه روستای بود که نسبتاً روستای بزرگی بود و دشمن در آن داشت.🥷 عمار از علی خواسته بود جاده بین خلصه و عبطین را مسلح کند. علی قبل از شروع عملیات، از نیروهایش را برداشت و به جادهٔ خلصه رفتند.🇮🇷 وقتی برگشتند، علی از عمار خواست تا به او اجازه بدهد که در عملیات شرکت کند‌ هر کاری که از دستش بر می آمد، انجام می داد. بین بچه ها معروف شده بود به .☺️ سابقیه خالی از سکنه بود. یکی از را به عنوان عقبه خود انتخاب کردند.🏚 یک هفته ای از خبری نبود. تقریبا از صبح تا شب همه با هم بودند.💚 جمع شان خیلی ... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد....🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت صد و بیست و هفتم) ادامه... 🏴🏴🏴🏴🏴 جمع شان خیلی شده بود🌷... علی با میثم مدواری خیلی عیاق شده بود.💚 با هم درد و دل می کردند، چون هر دو خود را از دست داده بودند ودر زندگی سختی زیادی کشیده بودند، همدیگر را درک می کردند.🥺 با هم رفیق شده بود. قدیر وقت هایی که سوژه جالبی پیدا می‌کرد یا بچه ها حرف می زدند، همراهش، را در می آورد و فیلم می گرفت.📱 گاهی هم در جواب بچه ها که می‌گفتند : "چرا می گیری؟" می گفت:"اینا همش خاطره می شه. خوبه این فیلم‌ها را داشته باشیم." به قدیر می گفتند:"تو آوینی تیپ مایی. "😊 علی و قدیر بیشتر با هم بودند. هم پیر غلام تیپ شان بود. از جانبازان هفتاد درصد جنگ که با شنیدن اوضاع منطقه به آمده بود.🌷 گاهی که برای چیزی نداشتند، را با آب قاطی می کردند و می خوردند.🥺 ابو سعید با بچه ها می کرد. هر روز صبح بیدارشان می کرد و می گفت: "بچه ها پاشید شیرتون را بدم."☺️ همین حرف ابو سعید همه را با خنده از خواب بیدار می کرد. بین نیروهایش تفاوتی قائل نمی شد. با همه خیلی گرم و صمیمی رفتار می کرد. وقت فراغت شان هم باب شوخی و خنده باز بود.💚❤️ یک بار قضیه علی پیش آمد تا مدت ها سوژه خنده شان بود. یکی از به مقرشان آمده بود تا از روی نقشه، مناطق عملیاتی را بررسی کنند.☘ نقشه بین خودشان معروف بود به سفره. وقتی می گفتند سفره را پهن کن، یعنی نقشه را پهن کن.🌸 تازه از خواب بیدار شده بود و پایین شلوارش توی جورابش بود. وقتی نقشه را پهن ديد، آمد و کنار آن نشست. خیلی بی مقدمه نظرش را گفت و کرد که درست می گوید. یک لحظه سکوت شد.🙂 عمار و اسماعیل با به علی نگاه می کردند، اما علی بی توجه به نگاه‌ها روی نظرش تاکید کرد. هم سرش پایین بود و با لبخند حرف او را تایید می کرد.🇮🇷 کارشان که تمام شد و رفت، خانه از خنده بچه ها منفجر شد. همان طور که می خندید، به علی گفت: " تو با چه انگیزه ای با این شلوار اومدی نشستی جلوی سردار؟ حالا چرا شلوارت را کرده بودی تو جورابت؟" علی نگاهی به شلوارش انداخت و گفت: "شلوارش بد بود؟"😳 با این حرفش، دوباره همه زدند زیر . عمار گفت: "چقدرم تأکید داشت اینی که من می گم درسته. تا می خواست حرف بزنه، علی می گفت نه اینی که من می گم."❤️ عمار این را گفت و.... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد....🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت صد و سی و هفتم) ادامه... از داخل ماشین نگاه شان کرد و خندید.🌷 (روح‌الله) این را گفت و رفت به سمت .🛻 در را که باز کرد،🕊..... یک پایش درون ماشین، صدای مهیبی فضا را پر کرد. همه شوکه شدند. انفجارهای پی در پی بعدی به خاطر های درون ماشین باعث شد کسی نتواند جلو برود.💥💥💥 همه در بهت و ناراحتی صحنه بودند. ماشین شعله می کشید و می سوخت. صحنه دردناکی بود.😭🔥🔥🛻🔥🔥 همه به چشم خود سوختن و شدن رفقای شان را دیدند. انگار بود که در ماشین منفجر شد و سوخت. نصیب شان شد، درست .🥺🕊🕊 اسماعیل و طاها بی خبر از ماجرا داشتند می رفتند مقر. طاها جلوی تویوتا نشسته بود و پشت. اسماعیل، را پیج کرد تا ببینند آماده شده اند برای رفتن به یا نه. اما هر چه پیج کرد، جوابی نمی آمد.💔❤️‍🔥 دلش شور عجیبی زد. پشت سر هم پیج می کرد: "اسماعیل اسماعیل ، اسماعیل اسماعیل "🌷🇮🇷 هنوز بیسیم در دستش بود که، طاها پنجره پشت ۰را باز کرد. اسماعیل چشمش به چشمان گریان طاها که افتاد، دلش بیشتر شور زد. با ناراحتی پرسید: "چیه طاها؟ ؟"🥺 _ اسماعیل، می گن علی(روح‌الله) و قدیر . 🥺🕊🕊 اسماعیل با چشمان بهت زده به طاها خیره شده بود. نمی کرد. همین چند لحظه پیش بود که کنار هم صبحانه می خوردند و می خندیدند. هنوز زده بود که به مقر رسیدند. 🌷 از ماشین پیاده شد، اما انگار به پاهایش وزنه سنگین بسته بودند. قدرت نداشت قدم از قدم بردارد، از دور می دید که و و حاج سعید و بقیه سطل سطل آب روی ماشین می ریزند.🔥 اسماعیل با هر زحمتی که بود، خودش را به ماشین رساند. از دود بلند می شد. هنوز هم شک داشت. با خود گفت: "شاید اشتباه می کنن، شاید بچه های ما نبودن."😭 به سمت راننده رفت. تیشرت قدیر را که خودش به او داده بود، شناخت. قلبش،فرو ریخت. (روح‌الله) را از روی دندان‌های سفیدش شناخت.🕊🌷 امیدش،نا امید شد. از نگاه همه غم‌ می بارید. اولین تیپ سیدالشهداء بودند. آن قدر بهت و غم در نگاه همه بود که یکدفعه داد زد: " خودتون را جمع و جور کنید! ما از فرار نمی کنیم. هدف همه مون شهادته."🌷🌸 با فریاد عمار انگار همه به خود آمدند، سرشان را پایین انداختند و آرام آرام می ریختند. اسماعیل زیر چشمی به میثم نگاه کرد. می دانست که در این مدت خیلی به علی شده بود.❣ عمار رفت داخل مقر و دوتا آورد. نگذاشت کسی به کمکش برود. گفت: "من بودم. خودم باید جمع شون کنم. ❤️🥺💚 آن قدر.... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد....🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ @vasiatsetaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯