وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت صد و بیست و ششم)
ادامه...
کمی نگذشته بود که🌷...
#علی از راه رسید. با تعجب به اسماعیل گفت:"چرا نیروهای من رو نگه داشتی؟!"😳
#اسماعیل که تازه متوجه شد نیروهای علی را اشتباه گرفته، عذرخواهی کرد.😔
به کمک #پهپاد که عمار به کمک آن همه را رصد می کرد، توانست نیروهایش را رصد کند.
قبل از #اذان رسیدند به دیواره اول روستای عبطین. جنگ تن به تنی را پیش رو داشتند. علی از سمت راست به #روستا رسیده بود و اسماعیل از سمت شرق. #طاها هم از سمت جنوب وارد شده بود.🇮🇷
#نماز_صبح را خواندند و صبر کردند تا هوا کمی روشن شود. قبل از اینکه وارد عمل بشوند، اسماعیل با خودش فکر کرد: "الان ما از سه جهت داریم وارد می شویم، #اشتباهی به خودمون نزنیم؟!"🤔
فکری به ذهنش رسید. پشت بیسیم گفت: "بچه ها #رجز_بخونید که ترس بیوفته تو دل دشمن."
این را گفت وخودش پشت بیسیم فریاد زد: "لبیک #یا_زینب. "🚩
با این کار هم ترس به دل #دشمن افتاد و هم می توانستند خودی ها را تشخیص بدهند.
همه با هم شروع کردند به #لبیک_گفتن و تیر اندازی. دشمن به سمت روستای #شغیدله پا به فرار گذاشت.🏃🏃🏃
چیزی نگذشت که پشت بیسیم اعلام کردند "به #اذن_الله عبطین افتاد دستمون. "☺️
بعد از گرفتن روستا به علی مأموریت دادند که جاده شاخ عبطین را تله گذاری کند. چند ساعت بعد از اتمام کار خبر دادند دشمن تک تیر اندازهایش را فرستاده در #شاخ_عبطین، فرماندهان سراغ علی آمدند تا محل تله ها و مسیر پاک را نشان شان داد.🌷
خیلی طول نکشید که #حمله دشمن را دفع کردند. دفاع دورا دور را سپردند به او. زمین را مسلح کرد تا دشمن نتواند دوباره جلو بیاید. کارش که تمام شد، برگشت #مقر. سه روزی تا عملیات بعدی استراحت داشتند. 🌱
دههٔ اول #محرم هر شب هیئت کوچکی داشتند. عمار با اینکه خودش #مداح بود، از اسماعیل می خواست تا برایشان مداحی کند.🏴
اسماعیل با #سوز_خاصی می خواند. بین جمع کوچکشان تنها علی و عمار بودند که لباس شان را در آورده بودند و #سینه می زدند. همه گریه می کردند، اما صدای #گریه این دو نفر بلند تر بود.😭
عملیات بعدی، گرفتن روستای #سابقیه، در شمال عبطین بود. بعد از سابقه روستای #خلصه بود که نسبتاً روستای بزرگی بود و دشمن در آن #پایگاه_نظامی داشت.🥷
عمار از علی خواسته بود جاده بین خلصه و عبطین را مسلح کند. علی قبل از شروع عملیات، #پانزده_نفر از نیروهایش را برداشت و به جادهٔ خلصه رفتند.🇮🇷
وقتی برگشتند، علی از عمار خواست تا به او اجازه بدهد که در عملیات شرکت کند هر کاری که از دستش بر می آمد، انجام می داد. بین بچه ها معروف شده بود به #بیش_فعالی.☺️
سابقیه خالی از سکنه بود. یکی از #خانه_ها را به عنوان عقبه خود انتخاب کردند.🏚
یک هفته ای از #عملیات خبری نبود. تقریبا از صبح تا شب همه با هم بودند.💚
جمع شان خیلی ...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد....🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت صد و بیست و هفتم)
ادامه... 🏴🏴🏴🏴🏴
جمع شان خیلی #صمیمی شده بود🌷...
علی با میثم مدواری خیلی عیاق شده بود.💚
با هم درد و دل می کردند، چون هر دو #مادر خود را از دست داده بودند ودر زندگی سختی زیادی کشیده بودند، همدیگر را درک می کردند.🥺
با #قدیر_سرلک هم رفیق شده بود. قدیر وقت هایی که سوژه جالبی پیدا میکرد یا بچه ها حرف می زدند، #تلفن همراهش، را در می آورد و فیلم می گرفت.📱
گاهی هم در جواب بچه ها که میگفتند : "چرا #فیلم می گیری؟" می گفت:"اینا همش خاطره می شه. خوبه این فیلمها را داشته باشیم." به قدیر می گفتند:"تو آوینی تیپ مایی. "😊
علی و قدیر بیشتر با هم بودند. #ابو_سعید هم پیر غلام تیپ شان بود. از جانبازان هفتاد درصد جنگ که با شنیدن اوضاع منطقه به #سوریه آمده بود.🌷
گاهی که برای #صبحانه چیزی نداشتند، #شیر_خشک را با آب قاطی می کردند و می خوردند.🥺
ابو سعید با بچه ها #شوخی می کرد. هر روز صبح بیدارشان می کرد و می گفت: "بچه ها پاشید شیرتون را بدم."☺️
همین حرف ابو سعید همه را با خنده از خواب بیدار می کرد.
#عمار بین نیروهایش تفاوتی قائل نمی شد. با همه خیلی گرم و صمیمی رفتار می کرد. وقت فراغت شان هم باب شوخی و خنده باز بود.💚❤️
یک بار قضیه #شلوار علی پیش آمد تا مدت ها سوژه خنده شان بود.
یکی از #سرداران به مقرشان آمده بود تا از روی نقشه، مناطق عملیاتی را بررسی کنند.☘
نقشه بین خودشان معروف بود به سفره. وقتی می گفتند سفره را پهن کن، یعنی نقشه را پهن کن.🌸
#علی تازه از خواب بیدار شده بود و پایین شلوارش توی جورابش بود. وقتی نقشه را پهن ديد، آمد و کنار آن نشست. خیلی بی مقدمه نظرش را گفت و #تاکید کرد که درست می گوید. یک لحظه سکوت شد.🙂
عمار و اسماعیل با #تعجب به علی نگاه می کردند، اما علی بی توجه به نگاهها روی نظرش تاکید کرد. #سردار هم سرش پایین بود و با لبخند حرف او را تایید می کرد.🇮🇷
کارشان که تمام شد و #سردار رفت، خانه از خنده بچه ها منفجر شد.
#اسماعیل همان طور که می خندید، به علی گفت: " تو با چه انگیزه ای با این شلوار اومدی نشستی جلوی سردار؟ حالا چرا شلوارت را کرده بودی تو جورابت؟"
علی نگاهی به شلوارش انداخت و گفت: "شلوارش بد بود؟"😳
با این حرفش، دوباره همه زدند زیر #خنده.
عمار گفت: "چقدرم تأکید داشت اینی که من می گم درسته. تا #سردار می خواست حرف بزنه، علی می گفت نه اینی که من می گم."❤️
عمار این را گفت و....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد....🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت صد و سی و هفتم)
ادامه...
#قدیر از داخل ماشین نگاه شان کرد و خندید.🌷
#علی(روحالله) این را گفت و رفت به سمت #ماشین.🛻
در را که باز کرد،🕊.....
یک پایش درون ماشین، صدای #انفجار مهیبی فضا را پر کرد. همه شوکه شدند. انفجارهای پی در پی بعدی به خاطر #مهمات های درون ماشین باعث شد کسی نتواند جلو برود.💥💥💥
همه در بهت و ناراحتی #شاهد صحنه بودند. ماشین شعله می کشید و می سوخت. صحنه دردناکی بود.😭🔥🔥🛻🔥🔥
همه به چشم خود سوختن و #تکه_تکه شدن رفقای شان را دیدند. انگار #قلب_شان بود که در ماشین منفجر شد و سوخت. #شهادت نصیب شان شد، درست #جلوی_مقر.🥺🕊🕊
اسماعیل و طاها بی خبر از ماجرا داشتند می رفتند مقر. طاها جلوی تویوتا نشسته بود و #اسماعیل پشت. اسماعیل،#قدیر را پیج کرد تا ببینند آماده شده اند برای رفتن به #عقب یا نه.
اما هر چه پیج کرد، جوابی نمی آمد.💔❤️🔥 دلش شور عجیبی زد. پشت سر هم پیج می کرد: "اسماعیل اسماعیل #قدیر، اسماعیل اسماعیل #علی"🌷🇮🇷
هنوز بیسیم در دستش بود که، طاها پنجره پشت ۰را باز کرد. اسماعیل چشمش به چشمان گریان طاها که افتاد، دلش بیشتر شور زد. با ناراحتی پرسید: "چیه طاها؟ #چی_شده؟"🥺
_ اسماعیل، می گن علی(روحالله) و قدیر #شهید_شدن. 🥺🕊🕊
اسماعیل با چشمان بهت زده به طاها خیره شده بود. #باور نمی کرد. همین چند لحظه پیش بود که کنار هم صبحانه می خوردند و می خندیدند. هنوز #حیرت زده بود که به مقر رسیدند. 🌷
از ماشین پیاده شد، اما انگار به پاهایش وزنه سنگین بسته بودند.
قدرت نداشت قدم از قدم بردارد، از دور می دید که #عمار و #میثم و حاج سعید و بقیه سطل سطل آب روی ماشین می ریزند.🔥
اسماعیل با هر زحمتی که بود، خودش را به ماشین رساند. از #ماشین دود بلند می شد. هنوز هم شک داشت. با خود گفت: "شاید اشتباه می کنن، شاید بچه های ما نبودن."😭
به سمت راننده رفت. تیشرت #نیم_سوخته قدیر را که خودش به او داده بود، شناخت. قلبش،فرو ریخت. #علی(روحالله) را از روی دندانهای سفیدش شناخت.🕊🌷
امیدش،نا امید شد. از نگاه همه غم می بارید.
اولین #شهدای_ایرانی تیپ سیدالشهداء بودند.
آن قدر بهت و غم در نگاه همه بود که یکدفعه #عمار داد زد: " خودتون را جمع و جور کنید! ما از #شهادت فرار نمی کنیم. هدف همه مون شهادته."🌷🌸
با فریاد عمار انگار همه به خود آمدند، سرشان را پایین انداختند و آرام آرام #اشک می ریختند. اسماعیل زیر چشمی به میثم نگاه کرد. می دانست که در این مدت خیلی به علی #وابسته شده بود.❣
عمار رفت داخل مقر و دوتا #پتو آورد. نگذاشت کسی به کمکش برود. گفت:
"من #فرماندهشان بودم. خودم باید جمع شون کنم. ❤️🥺💚
#اسماعیل آن قدر....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد....🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
@vasiatsetaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯