eitaa logo
وصیت ستارگان 🌷💫
4.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
5 فایل
بسم رب الشهداء 🌷شهدا امام زادگان عشقند که مزارشان زيارتگاه اهل یقین است. آنها همچون ستارگانی هستند که می‌توان با آنها راه را پیدا کرد🇮🇷 🌹وصیت وزندگینامه شهیدان 🌹مفاهیم انقلابي،بصیرتی ارتباط با اعضا☆☆☆ @yazaynab72
مشاهده در ایتا
دانلود
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت صد و سی و هفتم) ادامه... از داخل ماشین نگاه شان کرد و خندید.🌷 (روح‌الله) این را گفت و رفت به سمت .🛻 در را که باز کرد،🕊..... یک پایش درون ماشین، صدای مهیبی فضا را پر کرد. همه شوکه شدند. انفجارهای پی در پی بعدی به خاطر های درون ماشین باعث شد کسی نتواند جلو برود.💥💥💥 همه در بهت و ناراحتی صحنه بودند. ماشین شعله می کشید و می سوخت. صحنه دردناکی بود.😭🔥🔥🛻🔥🔥 همه به چشم خود سوختن و شدن رفقای شان را دیدند. انگار بود که در ماشین منفجر شد و سوخت. نصیب شان شد، درست .🥺🕊🕊 اسماعیل و طاها بی خبر از ماجرا داشتند می رفتند مقر. طاها جلوی تویوتا نشسته بود و پشت. اسماعیل، را پیج کرد تا ببینند آماده شده اند برای رفتن به یا نه. اما هر چه پیج کرد، جوابی نمی آمد.💔❤️‍🔥 دلش شور عجیبی زد. پشت سر هم پیج می کرد: "اسماعیل اسماعیل ، اسماعیل اسماعیل "🌷🇮🇷 هنوز بیسیم در دستش بود که، طاها پنجره پشت ۰را باز کرد. اسماعیل چشمش به چشمان گریان طاها که افتاد، دلش بیشتر شور زد. با ناراحتی پرسید: "چیه طاها؟ ؟"🥺 _ اسماعیل، می گن علی(روح‌الله) و قدیر . 🥺🕊🕊 اسماعیل با چشمان بهت زده به طاها خیره شده بود. نمی کرد. همین چند لحظه پیش بود که کنار هم صبحانه می خوردند و می خندیدند. هنوز زده بود که به مقر رسیدند. 🌷 از ماشین پیاده شد، اما انگار به پاهایش وزنه سنگین بسته بودند. قدرت نداشت قدم از قدم بردارد، از دور می دید که و و حاج سعید و بقیه سطل سطل آب روی ماشین می ریزند.🔥 اسماعیل با هر زحمتی که بود، خودش را به ماشین رساند. از دود بلند می شد. هنوز هم شک داشت. با خود گفت: "شاید اشتباه می کنن، شاید بچه های ما نبودن."😭 به سمت راننده رفت. تیشرت قدیر را که خودش به او داده بود، شناخت. قلبش،فرو ریخت. (روح‌الله) را از روی دندان‌های سفیدش شناخت.🕊🌷 امیدش،نا امید شد. از نگاه همه غم‌ می بارید. اولین تیپ سیدالشهداء بودند. آن قدر بهت و غم در نگاه همه بود که یکدفعه داد زد: " خودتون را جمع و جور کنید! ما از فرار نمی کنیم. هدف همه مون شهادته."🌷🌸 با فریاد عمار انگار همه به خود آمدند، سرشان را پایین انداختند و آرام آرام می ریختند. اسماعیل زیر چشمی به میثم نگاه کرد. می دانست که در این مدت خیلی به علی شده بود.❣ عمار رفت داخل مقر و دوتا آورد. نگذاشت کسی به کمکش برود. گفت: "من بودم. خودم باید جمع شون کنم. ❤️🥺💚 آن قدر.... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد....🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ @vasiatsetaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯