eitaa logo
وصیت ستارگان 🌷💫
4.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3هزار ویدیو
5 فایل
بسم رب الشهداء 🌷شهدا امام زادگان عشقند که مزارشان زيارتگاه اهل یقین است. آنها همچون ستارگانی هستند که می‌توان با آنها راه را پیدا کرد🇮🇷 🌹وصیت وزندگینامه شهیدان 🌹مفاهیم انقلابي،بصیرتی ارتباط با اعضا☆☆☆ @yazaynab72
مشاهده در ایتا
دانلود
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربان
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت یازدهم) ادامه از اون به بعد کمتر رفتم...🌷 مثلا هر چهار شنبه جلسات رو می رم. می دونید! به نظرم باید اهم و مهم کنیم. باید بدونیم کدوم کار مهم تره. مثلا وقتی پدرم بهم احتیاج داره، درست نیست ول کنم برم ، پدرم واجب تره. همیشه سعی میکنم تو زندگیم این را رعایت کنم.🇮🇷 "اهم و مهم" واژه جالب و قابل تأملی برای زینب بود. کمی روی آن فکر کرد. با او هم عقیده بود.🤔 یکدفعه انگار چیز مهمی یادش آمده باشد، گفت: "راستی درباره مرجع تقلید هم باید عرض کنم که هم من و هم خونواده ام خیلی برای احترام قائلیم و ایشون رو هم به عنوان مرجع_تقلید و هم ولی فقیه قبول داریم و تابع محض ایشون هستیم."💚 وقتی داشت این ها را میگفت، سرش را بلند کرد تا عکس العمل روح الله را ببیند. _ بله، ما هم مثل شما خیلی ایشون رو قبول داریم و مونم هستن. فکر می‌کنم از لحاظ مذهبی و اعتقادی هم سطح هستیم. هر دو توی خونواده مذهبی و ولایی به دنیا اومدیم.😊 زینب پرسید: "شما با کار کردن خانمها مشکلی ندارید." گفت: با کار کردن مشکلی ندارم، اما بستگی به کارش داره، هر جایی رو دوست ندارم. ادامه تحصیل را بیشتر می پسندم تا کار. ترجیحم اینه که خانومِ خونه باشید تا خانومی که بره بیرون از خونه و با هزار مشغله کاری و فکری با خستگی تموم بیاد خونه. اصطلاحاتی که روح‌الله به کار می برد، خیلی برایش جالب بود،" "...🌺 بعد از مکث کوتاهی گفت: "خودتون قصد ادامه تحصیل دارید؟" روح الله گفت: اگه مشغله های کاری، اجازه بده، دوست دارم طلبگی رو ادامه بدم، امّا متأسفانه کارم جوری نیست که بتونم درسِ خارج از دانشگاه خودمون را بخونم.😔 راستی در مورد تیپ و ظاهرم بگم، من این تیپی که الان اومدم، نیستم، معمولا سعی میکنم ساده و تمیز لباس بپوشم. الان خیلی رسمی لباس پوشیدم، معمولأ تیپ اسپرت میزنم.🧍 زینب از پیش آمدن این بحث خوشحال شد و گفت: اما من همین تیپی که می بینید، هستم. ، هیچ جا به خواسته هیچ کس حاضر نیستم چادرم رو زمین بذارم. تو مهمونی ها هم چادر رنگی سر میکنم. روح‌الله از لحن قاطع زینب خیلی خوشش آمد. سرش را تکان داد و گفت: " چقدر خوب!"😊 فاطمه چند بار میان صحبت های شان به اتاق سرک کشیده بود و شیطنت می کرد. بار آخری که آمد، نظر روح الله به او جلب شد و گفت: "حاج خانوم، بفرمایید تو، دم در بده!"😁 زینب از شوخی روح الله خنده اش گرفت و گفت: "آبجی برو بیرون." بعد ادامه داد از علایق و تفریحاتتون بگید. روح الله ادامه داد؛ خیلی اهل سینما نیستم، تلویزیون کم نگاه میکنم. کتاب خوندن را دوست دارم و بین کتاب ها و رو زیاد میخونم.📚 عاشق ورزش کردنم، کوه نوردی، سخره نوردی.🧗‍♂ دوست دارم پنج شنبه، جمعه ها برم کوه، برم قله و اونجا بساط آتیش راه بندازم. به زبان انگلیسی هم خیلی علاقه دارم. زینب گفت: "اما من اصلا زبان دوست ندارم، اصلا هم نمی تونم یاد بگیرم." 😳 روح الله که چیزی خلاف علاقه اش می شنید، با تعجب گفت: " چطور زبان دوست ندارید؟ زبان خیلی شیرینه. حالا اگه ان شاءالله قسمت هم بودیم، راتون می ندازم." 🤗 انگار به دل هر دو..... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰 💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫 @V_setaregan ✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت چهلم) ادامه... روح‌الله حسابی مشغول🌷.... و انتقالی اش شده بود. زینب هم از اول مهر دانشگاهش شروع شده بود. هر دو حسابی درگیر دانشگاه و بودند، اما تقريبا برنامه آخر هفته شان ثابت بود.❤️ بعد از ماه رمضان،با هم گذاشته بودند که هر هفته بروند حاج آقا مجتبی در خیابان ایران. خیابانی که جلسات در آنجا تشکیل می شد، مغازه‌های مختلفی داشت. اما دو تا مغازه بود که شده بود: یکی پیراشکی فروشی که همیشه موقع رفتن یا برگشتن دوتا پیراشکی می خریدند،😋 یکی دیگر هم روسری فروشی بود که اولین بار روح الله این مغازه را نشان زینب داد. بعد از گاهی با هم می رفتند و روسری هایش را نگاه می کردند. اگر هم چیزی می پسندیدند، می خرید. 🌸 گاهی بعد از جلسات که با هم قرار می گذاشتند، از قصد می گفت:"من دم مغازه فروشی وایسادم، تو بیا اینجا." ☺️ هر بار زینب این را می گفت روح الله و به سمت مغازه حرکت می کرد. گاهی هم به می گفت: "عجب کاری کردم این مغازه رو نشونت دادم. بیا بریم!" 😊 زینب هم او را اذیت می کرد " من که نمی خرم، فقط دارم نگاه می کنم. " بعد هم با خنده می گفت:" اون روسریه خیلی قشنگه،نه؟"☺️ روح الله هم سرش را تکان می داد و می خندید و همان را برایش می خرید. برنامه هم مشخص بود. بهشت زهرا(س) و رفتن سر مزار مریم السادات.🌷 یک بار هم به همراه خانواده زینب، را بردند سر مزار مادر روح الله. مادر خانمش همه چیز آورده بود: پنیر، کره، تخم مرغ آب پز، گوجه و خیار و چایی. بین راه نان تازه هم گرفتند و یک راست رفتند سر مزار. زیر انداز پهن کردند و چند ساعتی آنجا نشستند. بهشان مزه داد، بیشتر از همه به روح الله. ❤️ هم می رفتند خانه آقای و به او سر می زدند. زینب پدر شوهرش را خیلی دوست داشت. همان طور که او به خیلی داشت. 🌺 ما بقی ایام هفته هم کم کم خرید های عروسی را انجام می دادند. اگر روح الله فرصت می کرد، با آنها می رفت، اما اگر فرصت نمی کرد، زینب سعی می کرد طبق خواست و او خرید کند☺️ حتمأ درباره وسائلی که..... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰 💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫 https://eitaa.com/V_setaregan ✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت چهل و دوم) ادامه... مهران که خودش هم🌷... دلش هوای کرده بود، گفت: "آره بذار تلویزیون رو روشن کنم،حد اقل یه گوش کنیم. " 🏴 کنترل را برداشت و تلویزیون کوچک اتاقشان را روشن کرد. حاج آقا مؤمنی سخنرانی می کرد. الله بغض کرده بود و به صفحه تلویزیون خیره شده بود.📺 حاج آقا هنوز روضه نخوانده روح الله ترکید. نشسته بود پای تلویزیون و می ریخت.💦 مهران کمی عقب تر از او نشسته بود. کمی خجالت می کشید که بخواهد پیش او کند. اما روح الله جوری گریه می کرد که انگار کسی در اتاق نیست. گریه هایش بیشتر و بیشتر شد.🥺 که شروع کرد به روضه خواندن، صدای هقش اتاق را برداشت. بلند بلند گریه می کرد. اواسط روضه بلند شد و شروع کرد به .🏴 محکم سینه می زد و گریه می کرد. مهران از دگرگونی حال او اشک می ریخت.💦 روح الله همچنان به می زد و گریه می کرد که در اتاقشان را زدند. 🥺 در را باز کرد. دوستانشان از اتاق بغل صدای گریه او را شنیده و شده بودند. "چیزی نیست. داره برای (ع) عزاداری می کنه.▪️ "روضه که تمام شد، رمق روی زمین نشسته بود. کمی طول کشید که حالش جا بیاید. ظهر بود که از مقر صدای شان کردند و کارهای آن روز را گفتند.🇮🇷 هرکدام مشغول کارشان بودند. مهران را برداشت و رفت پیش روح الله. هنوز جعبه را زمین نگذاشته بود که نگاهش به او افتاد.🦶 مهران با چشمانی که از تعجب باز مانده بود، به او نگاه می کرد پوتین نپوشیدی تو؟ زمین پر از خاک و . پات زخمی میشه. "😳 روح الله سرش را هم بلند نکرد. با صدای گرفته اش گفت:" ، بذار زخمی بشه. من نمی تونم کفش پام کنم. " 🥺 مهران سکوت کرد و چیزی نگفت. به نظرش روح الله هیچ یک از . برای همین خیلی دوستش داشت. ❤️ 🟩⬛️🟩⬛️🟩⬛️🟩⬛️🟩 ده روزی بود که در اردوگاه بودند. روز دهم، روح الله تماس گرفت و گفت که مرخصی بگیرد و بیاید تا برای به مناسبت شب ، چلگی ببرند.🌸 خیلی نمی دانست یعنی چه. دو روز زودتر از بقیه گرفت و به تهران برگشت. مستقیم رفت پیش زینب. 🌺 چون بود، زینب خیلی انتظار نداشت برایش چیزی بیاورند. همین که روح الله آمده بود، خوشحال بود.☺️ اما که می دانست جریان از چه قرار است، زنگ زد و خانواده روح الله را برای شام دعوت کرد. 📞 عصر بود که به همراه همسرش و علی آمدند. وقتی رسیدند، به زنگ زد و گفت:"بیا پایین کمک کن بار داریم، همه رو نمی تونیم . "🇮🇷 روح الله گوشی را... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰 💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫 https://eitaa.com/V_setaregan ✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت چهل و سوم) ادامه... روح الله گوشی را که قطع کرد،🌷 با تعجب به نگاه کرد "بابام میگه بار داریم، بیا کمک. یعنی چی؟"😳 زینب از لحن متعجب او خنده اش گرفت. به سمت در حلش داد "خب برو پایین ببین چه خبره. هنوز از خانه نرفته بود که دوباره تلفنش زنگ خورد. تلفنش را که جواب داد،با چشمانی که از تعجب گرد شده بود، گفت:"میگه بگو بیاد، خیلی بار داریم. "🌸 و حسین را صدا زد. چند دقیقه بعد روح الله با یک بزرگ که در دستش بود، وارد خانه شد. همچنان نگاهش بود. به زینب گفت:" نمی دونی پایین چه خبره ! این رو بگیر من برم بقیه رو بیارم. "☺️ زینب مجمعه را که با انواع میوه ها شده بود، از دستش گرفت. دست حسین هم یک مجمعه دیگر بود که درونش آلای تزئین شده بود. 🦈 مجمعه ها را گذاشتند و دوباره رفتند پایین. دو تا تنگ بزرگ شیشه ای آجیل و ، یک کیک بزرگ و پارچه‌ای تزئین شده هم آورده بودند. 🇮🇷 هر کدام را که می آورد، به‌ زینب نگاه می کرد و می گفت:" من که نمی دونم اینجا ، اینا دیگه چیه؟" _خب یعنی همین دیگه. _یعنی تو می دونستی؟❤️ _خب آره، اما انتظار نداشتم بابات اینا این قدر تدارک ببینن. همه وسایل را چیدند روی میز. شام که خوردند، یک هم به عروسش هدیه داد. شب شده بود برای شان. 🌺 تنها زینب برای روح الله بود که باید دو روز دیگر بر می گشت پادگان. 🥺 وقتی روح الله برگشت، به خاطر دو روز که داشت،شیفت بندی هایشان عوض شد و از جدا افتاد. از این بابت خیلی شد،😔 اما چاره‌ای نبود. ده روز دیگر ماندند و بعد به بر گشتند. روح الله به محض آنکه به تهران آمد، با زینب قرار گذاشت بروند حاج آقا مجتبی. دلش پر می کشید برای شنیدن صدای حاج آقا.🌷 روح الله عادت داشت تمام کارهایش را درون دفتری که همیشه همراهش بود، بنویسید. اعتقاد داشت با این کار برنامه هایش می گیرد و کارهایش را فراموش نمی کند. يک بر می داشت و هر چیزی را که برای خود لازم می دید، درون آن نوشت.📘 گاهی هم در میان برنامه ها و کارهایی که داشت، را به خود می شد.☘ آن شبی که... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰 💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫 https://eitaa.com/V_setaregan ✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆
وصیت ستارگان 🌷💫
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺          🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷   
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺          🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                           《قسمت صد و دوم》    چند...🕊 🇮🇷 روز بعد از سفر خوزستان آمد و تلفن زد: " نمی دونم چرا چهارشنبه شب خواب مصطفی رو دیدم. خواب دیدم اورکت خاکی سپاه تنشه وکنارم دراز کشیده و من هی توی ذهنم می گم خدا رو شکر که مصطفی هوای سمیه رو داره و براش ظرف می شوره واین طرف و آن طرف می بردش. دیگه خیالم راحته. "دو روز بعد خواهر شوهرم خوابی را که دیده بود تعریف کرد:🌸❤️ " شما و$داداش_مصطفی بالای سفره نشسته بودید و بقیه پایین سفره، مدام به حلقه ای که توی دستش بود نگاه می کرد و می پرسید: آبجی حلقه ام قشنگه؟  می گفتم: خیلی! گفت: عزیز برام خریده. همون رو به مامان نشون داد و گفت: ببین حلقه م قشنگه؟ مامانم گفت: زیاد! داداش گفت: عزیز برام خریده..." دیدن این خواب ها به یقینم رساند که حواست به من و بچه ها هست. 😊💚 🇮🇷 چند شب پیش که می دید خیلی توی خودم هستم دعوتم کرد خانه اش. آن وقت ها که تو بودی همیشه ماهی یکی دوبار می رفتیم خانه شان یا هر پنجشنبه همگی جمع می شدیم خانه مادرم. خانم ها یک اتاق، آقایان یک اتاق. صدای خنده تو و داداش ها خانه را لبریز از انرژی مثبت می کرد. شوهر خواهرم هاج و واج شما ها را نگاه می کرد و پدرم می رفت اتاق دیگر تا به خیال خودش جوان ها راحت باشند.🦋🌷 گاه تا چهار پنج صبح بیدار می ماندیم. صبح هشت بلند می شدیم و کله پاچه یا حلیم. اما این بار که رفتم، سجاد گوشه ای نشسته بود و سبحان هم گوشه ای. کسی به کسی کاری نداشت. صدا از هیچ کس در نمی آمد. خیلی دلم گرفت. رفتم پای ظرف شویی، اشکم سرازیر شد. دوستم زنگ زد: " کجایی؟ " چطور ؟ خونه داداشم. خواب آقا مصطفی رو دیدم. کی؟  همین حالا! از کلاس که اومدم خسته بودم خوابیدم.🌹🇮🇷 🇮🇷 دیدم آقا مصطفی لباس تنشه. فاطمه هم.  داداشات هم هستند وآقا مصطفی روی همه آب می پاشه و در گوش تو پچ پچ می کنه: " حالا کدوم رو خیس کنیم؟  " گریه ام شدید شد. چرا گریه می کنی؟  اذیتت کردم؟  نه چه اذیتی؟  الآن خونه داداشم هستم. خونه ساکته، کسی شوخی نمی کنه، ولی خوابت می گه اون هست و ما نمی بینیم. همه ترسم از مجروحیت تو بود. اولین مجروحیت هایت که شروع شد ترسم از شهادتت شد.🥺🕊 شد و از ندیدنت. چطور می توانستم در دنیایی باشم خالی از مصطفی؟  یک بار که مجروح شده بودی گفتم: " دیگه نباید بری! " گفتی: " مثل زنان کوفی نباش! " گفتم: " تو غمت نباشه من دوست دارم با زنان کوفی محشور بشم، تو اصلا اذیت نشو و فقط نرو! " گفتی: " باشه نمی رم! " بعد از ناهار گفتم: " منو می بری؟ " کجا؟  کهنز.  چه خبره؟  هیئته.🤔😔 🇮🇷 نباید بری! چرا؟  مگه نگفتی من سوریه نرم. من سوریه نمی رم، اسم تو هم سمیه نیست، اسم جدیدت آزیتاست. اسم منم دیگه مصطفی نیست، کوروشه. اسم فاطمه رو هم عوض می کنیم. هیئت و مسجدم نمی ریم و فقط توی خونه نماز می خونیم، تو هم با زنان کوفی محشور می شی! اصلا نگران نباش.🥺🤨 هیئتم نمی ریم!...🕊                      🦋 ....🇮🇷                     کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان                   ❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○                🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○                                @V_setaregan