وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربان
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚
دلتنگ نباش!🥺
🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت یازدهم)
ادامه
از اون به بعد کمتر رفتم...🌷
مثلا هر چهار شنبه جلسات #حاج_آقا_مجتبی_تهرانی رو می رم. می دونید! به نظرم باید اهم و مهم کنیم. باید بدونیم کدوم کار مهم تره. مثلا وقتی پدرم بهم احتیاج داره، درست نیست ول کنم برم #هیئت، پدرم واجب تره. همیشه سعی میکنم تو زندگیم این را رعایت کنم.🇮🇷
"اهم و مهم" واژه جالب و قابل تأملی برای زینب بود. کمی روی آن فکر کرد. با او هم عقیده بود.🤔
یکدفعه انگار چیز مهمی یادش آمده باشد، گفت: "راستی درباره مرجع تقلید هم باید عرض کنم که هم من و هم خونواده ام خیلی برای #حضرت_آقا احترام قائلیم و ایشون رو هم به عنوان مرجع_تقلید و هم ولی فقیه قبول داریم و تابع محض ایشون هستیم."💚
#زینب وقتی داشت این ها را میگفت، سرش را بلند کرد تا عکس العمل روح الله را ببیند.
_ بله، ما هم مثل شما خیلی ایشون رو قبول داریم و #مرجع_تقلید مونم هستن. فکر میکنم از لحاظ مذهبی و اعتقادی هم سطح هستیم. هر دو توی خونواده مذهبی و ولایی به دنیا اومدیم.😊
زینب پرسید: "شما با کار کردن خانمها مشکلی ندارید."
#روح_الله گفت: با کار کردن مشکلی ندارم، اما بستگی به کارش داره، هر جایی رو دوست ندارم.
ادامه تحصیل را بیشتر می پسندم تا کار.
ترجیحم اینه که خانومِ خونه باشید تا خانومی که بره بیرون از خونه و با هزار مشغله کاری و فکری با خستگی تموم بیاد خونه.
اصطلاحاتی که روحالله به کار می برد، خیلی برایش جالب بود،" #خانمِ_خونه"...🌺
بعد از مکث کوتاهی گفت: "خودتون قصد ادامه تحصیل دارید؟"
روح الله گفت: اگه مشغله های کاری، اجازه بده، دوست دارم طلبگی رو ادامه بدم، امّا متأسفانه کارم جوری نیست که بتونم درسِ خارج از دانشگاه خودمون را بخونم.😔
راستی در مورد تیپ و ظاهرم بگم، من این تیپی که الان اومدم، نیستم، معمولا سعی میکنم ساده و تمیز لباس بپوشم. الان خیلی رسمی لباس پوشیدم، معمولأ تیپ اسپرت میزنم.🧍
زینب از پیش آمدن این بحث خوشحال شد و گفت: اما من همین تیپی که می بینید، هستم. #چادر_برام_خیلی_مهمه، هیچ جا به خواسته هیچ کس حاضر نیستم چادرم رو زمین بذارم. تو مهمونی ها هم چادر رنگی سر میکنم.
روحالله از لحن قاطع زینب خیلی خوشش آمد. سرش را تکان داد و گفت: " چقدر خوب!"😊
فاطمه چند بار میان صحبت های شان به اتاق سرک کشیده بود و شیطنت می کرد. بار آخری که آمد، نظر روح الله به او جلب شد و گفت: "حاج خانوم، بفرمایید تو، دم در بده!"😁
زینب از شوخی روح الله خنده اش گرفت و گفت: "آبجی برو بیرون."
بعد ادامه داد از علایق و تفریحاتتون بگید.
روح الله ادامه داد؛ خیلی اهل سینما نیستم،
تلویزیون کم نگاه میکنم. کتاب خوندن را دوست دارم و بین کتاب ها #نهج_البلاغه و #صحیفه_سجادیه رو زیاد میخونم.📚
عاشق ورزش کردنم، کوه نوردی، سخره نوردی.🧗♂
دوست دارم پنج شنبه، جمعه ها برم کوه، برم قله و اونجا بساط آتیش راه بندازم. به زبان انگلیسی هم خیلی علاقه دارم.
زینب گفت: "اما من اصلا زبان دوست ندارم، اصلا هم نمی تونم یاد بگیرم." 😳
روح الله که چیزی خلاف علاقه اش می شنید، با تعجب گفت: " چطور زبان دوست ندارید؟ زبان خیلی شیرینه. حالا اگه ان شاءالله قسمت هم بودیم، راتون می ندازم." 🤗
انگار به دل هر دو.....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫
@V_setaregan
✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚
دلتنگ نباش!🥺
🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت چهلم)
ادامه...
روحالله حسابی مشغول🌷....
#دانشگاه و انتقالی اش شده بود. زینب هم از اول مهر دانشگاهش شروع شده بود. هر دو حسابی درگیر دانشگاه و #درس بودند، اما تقريبا برنامه آخر هفته شان ثابت بود.❤️
بعد از ماه رمضان،با هم #قرار گذاشته بودند که هر هفته #چهارشنبه_ها بروند #جلسات حاج آقا مجتبی در خیابان ایران. خیابانی که جلسات در آنجا تشکیل می شد، مغازههای مختلفی داشت. اما دو تا مغازه بود که #پاتوقشان شده بود: یکی پیراشکی فروشی که همیشه موقع رفتن یا برگشتن دوتا پیراشکی می خریدند،😋
یکی دیگر هم #مغازه روسری فروشی بود که اولین بار روح الله این مغازه را نشان زینب داد. بعد از #هیئت گاهی با هم می رفتند و روسری هایش را نگاه می کردند. اگر هم چیزی می پسندیدند، #روح_الله می خرید. 🌸
گاهی بعد از جلسات که با هم قرار می گذاشتند، #زینب از قصد می گفت:"من دم مغازه #روسری فروشی وایسادم، تو بیا اینجا." ☺️
هر بار زینب این را می گفت روح الله #می_خندید و به سمت مغازه حرکت می کرد. گاهی هم به #شوخی می گفت: "عجب کاری کردم این مغازه رو نشونت دادم. بیا بریم!" 😊
زینب هم او را اذیت می کرد " من که نمی خرم، فقط دارم نگاه می کنم. "
بعد هم با خنده می گفت:" اون روسریه خیلی قشنگه،نه؟"☺️
روح الله هم سرش را تکان می داد و می خندید و همان را برایش می خرید.
برنامه #پنجشنبه_ها هم مشخص بود. بهشت زهرا(س) #زیارت_شهدا و رفتن سر مزار مریم السادات.🌷
یک بار هم به همراه خانواده زینب، #صبحانه را بردند سر مزار مادر روح الله. مادر خانمش همه چیز آورده بود: پنیر، کره، تخم مرغ آب پز، گوجه و خیار و چایی. بین راه نان تازه هم گرفتند و یک راست رفتند سر مزار. زیر انداز پهن کردند و چند ساعتی آنجا نشستند. #خیلی بهشان مزه داد، بیشتر از همه به روح الله. ❤️
#جمعه_ها هم می رفتند خانه آقای #قربانی و به او سر می زدند. زینب پدر شوهرش را خیلی دوست داشت. همان طور که او به #عروسش خیلی #علاقه داشت. 🌺
ما بقی ایام هفته هم کم کم خرید های عروسی را انجام می دادند. اگر روح الله فرصت می کرد، با آنها می رفت، اما اگر فرصت نمی کرد، زینب سعی می کرد طبق خواست و #سلیقه او خرید کند☺️
حتمأ درباره وسائلی که.....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫
https://eitaa.com/V_setaregan
✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚
دلتنگ نباش!🥺
🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت چهل و دوم)
ادامه...
مهران که خودش هم🌷...
دلش هوای #هیئت کرده بود، گفت: "آره بذار تلویزیون رو روشن کنم،حد اقل یه #روضه گوش کنیم. " 🏴
کنترل را برداشت و تلویزیون کوچک اتاقشان را روشن کرد. حاج آقا مؤمنی سخنرانی می کرد. #روح الله بغض کرده بود و به صفحه تلویزیون خیره شده بود.📺
حاج آقا هنوز روضه نخوانده #بغض روح الله ترکید. نشسته بود پای تلویزیون و #اشک می ریخت.💦
مهران کمی عقب تر از او نشسته بود. کمی خجالت می کشید که بخواهد پیش او #گریه کند. اما روح الله جوری گریه می کرد که انگار کسی در اتاق نیست. گریه هایش بیشتر و بیشتر شد.🥺 #حاج_منصور_ارضی که شروع کرد به روضه خواندن، صدای #هق هقش اتاق را برداشت. بلند بلند گریه می کرد. اواسط روضه بلند شد و شروع کرد به #سینه_زدن.🏴
محکم سینه می زد و گریه می کرد. مهران از دگرگونی حال او اشک می ریخت.💦
روح الله همچنان به #سر_و_سینه می زد و گریه می کرد که در اتاقشان را زدند. 🥺
#مهران در را باز کرد. دوستانشان از اتاق بغل صدای گریه او را شنیده و #نگران شده بودند. "چیزی نیست. داره برای #امام_حسین(ع) عزاداری می کنه.▪️
"روضه که تمام شد،#بی رمق روی زمین نشسته بود. کمی طول کشید که حالش جا بیاید. ظهر بود که از مقر #فرماندهی صدای شان کردند و کارهای آن روز را گفتند.🇮🇷
هرکدام مشغول کارشان بودند. مهران #جعبه_ابزار را برداشت و رفت پیش روح الله. هنوز جعبه را زمین نگذاشته بود که نگاهش به #پای_برهنه او افتاد.🦶
مهران با چشمانی که از تعجب باز مانده بود، به او نگاه می کرد #چرا پوتین نپوشیدی تو؟ زمین پر از خاک و #ریگ_داغه. پات زخمی میشه. "😳
روح الله سرش را هم بلند نکرد. با صدای گرفته اش گفت:" #عیبی_نداره، بذار زخمی بشه. من نمی تونم #روز_عاشورا کفش پام کنم. " 🥺
مهران سکوت کرد و چیزی نگفت. به نظرش روح الله #شبیه هیچ یک از #رفقایش_نبود. برای همین خیلی دوستش داشت. ❤️
🟩⬛️🟩⬛️🟩⬛️🟩⬛️🟩
ده روزی بود که در اردوگاه بودند. روز دهم، #پدر روح الله تماس گرفت و گفت که مرخصی بگیرد و بیاید تا برای #زینب به مناسبت شب #یلدا، چلگی ببرند.🌸
خیلی نمی دانست #چلگی یعنی چه. دو روز زودتر از بقیه #مرخصی گرفت و به تهران برگشت. مستقیم رفت پیش زینب. 🌺
چون #محرم بود، زینب خیلی انتظار نداشت برایش چیزی بیاورند. همین که روح الله آمده بود، خوشحال بود.☺️
اما #خانم_فروتن که می دانست جریان از چه قرار است، زنگ زد و خانواده روح الله را برای شام دعوت کرد. 📞
عصر بود که#آقای_قربانی به همراه همسرش و علی آمدند. وقتی رسیدند، به #روح_الله زنگ زد و گفت:"بیا پایین کمک کن بار داریم، همه رو نمی تونیم #بیاریم_بالا. "🇮🇷
روح الله گوشی را...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫
https://eitaa.com/V_setaregan
✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚
دلتنگ نباش!🥺
🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت چهل و سوم)
ادامه...
روح الله گوشی را که قطع کرد،🌷
با تعجب به #زینب نگاه کرد "بابام میگه بار داریم، بیا کمک. یعنی چی؟"😳
زینب از لحن متعجب او خنده اش گرفت. به سمت در حلش داد "خب برو پایین ببین چه خبره.
هنوز از خانه #بیرون نرفته بود که دوباره تلفنش زنگ خورد. تلفنش را که جواب داد،با چشمانی که از تعجب گرد شده بود، گفت:"میگه بگو #حسینم بیاد، خیلی بار داریم. "🌸
#زینب_خندید و حسین را صدا زد. چند دقیقه بعد روح الله با یک #مجمعه بزرگ که در دستش بود، وارد خانه شد. همچنان نگاهش #متعجب بود. به زینب گفت:" نمی دونی پایین چه خبره ! این رو بگیر من برم بقیه رو بیارم. "☺️
زینب مجمعه را که با انواع میوه ها #تزئین شده بود، از دستش گرفت. دست حسین هم یک مجمعه دیگر بود که درونش #ماهی_قزل آلای تزئین شده بود. 🦈
مجمعه ها را گذاشتند و دوباره رفتند پایین. دو تا تنگ بزرگ شیشه ای آجیل و #شیرینی، یک کیک بزرگ و پارچهای تزئین شده هم آورده بودند. 🇮🇷 #روح_الله هر کدام را که می آورد، به زینب نگاه می کرد و می گفت:" من که نمی دونم اینجا #چه_خبره، اینا دیگه چیه؟"
_خب #شب_چلگی یعنی همین دیگه.
_یعنی تو می دونستی؟❤️
_خب آره، اما انتظار نداشتم بابات اینا این قدر تدارک ببینن.
همه وسایل را چیدند روی میز. شام که خوردند، #آقای_قربانی یک #سکه هم به عروسش هدیه داد. شب #خاطره_انگیزی شده بود برای شان. 🌺
تنها #ناراحتی زینب برای روح الله بود که باید دو روز دیگر بر می گشت پادگان. 🥺
وقتی روح الله برگشت، به خاطر دو روز #مرخصی که داشت،شیفت بندی هایشان عوض شد و از #مهران جدا افتاد.
از این بابت خیلی #ناراحت شد،😔
اما چارهای نبود. ده روز دیگر ماندند و بعد به #تهران بر گشتند.
روح الله به محض آنکه به تهران آمد، با زینب قرار گذاشت بروند #هیئت حاج آقا مجتبی. دلش پر می کشید برای شنیدن صدای حاج آقا.🌷
روح الله عادت داشت تمام کارهایش را درون دفتری که همیشه همراهش بود، بنویسید. اعتقاد داشت با این کار برنامه هایش #نظم می گیرد و کارهایش را فراموش نمی کند. يک #سر_رسید بر می داشت و هر چیزی را که برای خود لازم می دید، درون آن #می نوشت.📘
گاهی هم در میان برنامه ها و کارهایی که داشت، #نکات_اخلاقی را به خود
#متذکر می شد.☘
آن شبی که...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫
https://eitaa.com/V_setaregan
✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆
وصیت ستارگان 🌷💫
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت صد و دوم》
چند...🕊
🇮🇷 روز بعد #مادرت از سفر خوزستان آمد و تلفن زد: " نمی دونم چرا چهارشنبه شب خواب مصطفی رو دیدم. خواب دیدم اورکت خاکی سپاه تنشه وکنارم دراز کشیده و من هی توی ذهنم می گم خدا رو شکر که مصطفی هوای سمیه رو داره و براش ظرف می شوره واین طرف و آن طرف می بردش. دیگه خیالم راحته. "دو روز بعد خواهر شوهرم خوابی را که دیده بود تعریف کرد:🌸❤️
" شما و$داداش_مصطفی بالای سفره نشسته بودید و بقیه پایین سفره، مدام به حلقه ای که توی دستش بود نگاه می کرد و می پرسید: آبجی حلقه ام قشنگه؟ می گفتم: خیلی! گفت: عزیز برام خریده. همون رو به مامان نشون داد و گفت: ببین حلقه م قشنگه؟ مامانم گفت: زیاد! داداش گفت: عزیز برام خریده..." دیدن این خواب ها به یقینم رساند که حواست به من و بچه ها هست. 😊💚
🇮🇷 چند شب پیش #داداش_سجادم که می دید خیلی توی خودم هستم دعوتم کرد خانه اش. آن وقت ها که تو بودی همیشه ماهی یکی دوبار می رفتیم خانه شان یا هر پنجشنبه همگی جمع می شدیم خانه مادرم. خانم ها یک اتاق، آقایان یک اتاق. صدای خنده تو و داداش ها خانه را لبریز از انرژی مثبت می کرد. شوهر خواهرم هاج و واج شما ها را نگاه می کرد و پدرم می رفت اتاق دیگر تا به خیال خودش جوان ها راحت باشند.🦋🌷
گاه تا چهار پنج صبح بیدار می ماندیم. صبح هشت بلند می شدیم و #صبحانه کله پاچه یا حلیم. اما این بار که رفتم، سجاد گوشه ای نشسته بود و سبحان هم گوشه ای. کسی به کسی کاری نداشت. صدا از هیچ کس در نمی آمد. خیلی دلم گرفت. رفتم پای ظرف شویی، اشکم سرازیر شد. دوستم زنگ زد: " کجایی؟ " چطور ؟ خونه داداشم. خواب آقا مصطفی رو دیدم. کی؟ همین حالا! از کلاس که اومدم خسته بودم خوابیدم.🌹🇮🇷
🇮🇷 دیدم آقا مصطفی لباس #مهمونی تنشه. فاطمه هم. داداشات هم هستند وآقا مصطفی روی همه آب می پاشه و در گوش تو پچ پچ می کنه: " حالا کدوم رو خیس کنیم؟ " گریه ام شدید شد. چرا گریه می کنی؟ اذیتت کردم؟ نه چه اذیتی؟ الآن خونه داداشم هستم. خونه ساکته، کسی شوخی نمی کنه، ولی خوابت می گه اون هست و ما نمی بینیم. همه ترسم از مجروحیت تو بود. اولین مجروحیت هایت که شروع شد ترسم از شهادتت شد.🥺🕊
#ترسم_از_دوری_ات شد و از ندیدنت. چطور می توانستم در دنیایی باشم خالی از مصطفی؟ یک بار که مجروح شده بودی گفتم: " دیگه نباید بری! " گفتی: " مثل زنان کوفی نباش! " گفتم: " تو غمت نباشه من دوست دارم با زنان کوفی محشور بشم، تو اصلا اذیت نشو و فقط نرو! " گفتی: " باشه نمی رم! " بعد از ناهار گفتم: " منو می بری؟ " کجا؟ کهنز. چه خبره؟ هیئته.🤔😔
🇮🇷 #هیئت نباید بری! چرا؟ مگه نگفتی من سوریه نرم. من سوریه نمی رم، اسم تو هم سمیه نیست، اسم جدیدت آزیتاست. اسم منم دیگه مصطفی نیست، کوروشه. اسم فاطمه رو هم عوض می کنیم. هیئت و مسجدم نمی ریم و فقط توی خونه نماز می خونیم، تو هم با زنان کوفی محشور می شی! اصلا نگران نباش.🥺🤨
هیئتم نمی ریم!...🕊
🦋 #ادامه_دارد....🇮🇷
#اِللَّھُمَّعَجِلݪِوݪیَڪَاݪفَࢪُج
کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان
❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
@V_setaregan