eitaa logo
وصیت ستارگان 🌷💫
4.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
5 فایل
بسم رب الشهداء 🌷شهدا امام زادگان عشقند که مزارشان زيارتگاه اهل یقین است. آنها همچون ستارگانی هستند که می‌توان با آنها راه را پیدا کرد🇮🇷 🌹وصیت وزندگینامه شهیدان 🌹مفاهیم انقلابي،بصیرتی ارتباط با اعضا☆☆☆ @yazaynab72
مشاهده در ایتا
دانلود
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت نوزدهم) ادامه... انگار دنیا را به روح‌الله دادند🌷... جوابش آن‌قدر بود که جای هیچ حرفی باقی نمی‌گذاشت، اما روح‌الله دوست داشت با او کند.🇮🇷 _راستش خیلی به خاطر سختی کشید. بابام یک‌سال پاکستان بود، دو سال افغانستان. ما اصلاً هیچ خبری ازش نداشتیم. من می‌دیدم مامانم چقدر ، اما همیشه همپای بابام بود و تو تمام سختیا کمکش می‌کرد. دوست دارم شمام همین جوری باشید. کمک حالم باشید و .❤️ از جدیت لحن زینب چیزی کم نشده بود. " شما هر چی و مسافرت که می‌خوای بری، برو! از نظر من هیچ مشکلی نداره، اما به من قول بدید که هر جا می‌تونید، من رو هم با خودتون ببرید."💚 _سعی می‌کنم. یک دفعه بی‌مقدمه گفت:" خانوم، من و شما تو خیلی با هم ، اما به امید خدا اون دنیا همیشه باهمیم. "🥺🕊☆☆☆ زینب برگشت به سمت او و نگاهش کرد.!!! فکر کرد شاید شوخی می‌کند، اما اثری از شوخی در صورتش ندید. اصلاً نتوانست حرفش را هضم کند. با تعجب پرسید :" منظورتون چیه؟"😳 روح‌الله نگاهش نمی‌کرد. همان‌طور که با سبزه‌ها بازی می‌کرد، با لبخند گفت:" حالا می‌فهمید. " ☺️ اما این جوابی نبود که می‌خواست. همچنان با تعجب نگاهش می‌کرد. روح‌الله سعی کرد را عوض کند. به سمت چند که کمی با فاصله ازشان بودند، اشاره کرد‌" نگاه کنید چقدر گربه اونجاست!"🐈‍⬛️🐈 زینب به سمت گربه‌ها برگشت. روح‌الله بلند شد و پاورچین به سمت شان رفت. _چیکار می‌کنی آقا روح‌الله؟ ول شون کن. _هیس فقط نگاه کن.🚶🚶 آرام آرام نزدیک شان شد. بعد با سر و صدای زیاد دوید سمت شان. گربه‌ها پا به گذاشتند. زینب " نکن، حیوونیا. "😁 روح‌الله خنده کنان برگشت. دستش را گرفت و بلندش کرد.💞 قدم زنان رفتند پیش خانواده‌های‌شان. تا ساعت یازده شب که با هم بودند روح‌الله آن‌قدر حرف آورد که زینب پی حرفش را نگيرد. زینب هم از صبح آن‌قدر کار کرده بود و مشغله داشت که حرف روح‌الله از رفت.☘ دو، سه روز از نامزدی شان می‌گذشت، اما زینب همچنان همسرش را " " صدا می‌کرد. روح‌الله چند بار از او خواست تا آقای اول اسمش را بردارد، اما برای زینب سخت بود. آخر .🤨 _تا کی می‌خوای به من بگی آقا روح‌الله؟ من زینب صدات می‌کنم، توام آقای اول اسمم رو . _باشه آقا روح‌الله، دیگه نمی گم آقا روح‌الله.☺️ اولین پنجشنبه ، روح‌الله، زینب و خانواده‌اش را برد سر . 🥺 وقتی رسيدند، یک زیرانداز پهن کردند و نشستند. روح‌الله را برداشت و رفت سر مزار. زینب تمام مدت او را زیر نظر داشت. روی دو پا نشست. از آرام آرام آب ریخت و با دقت آن را . یک لک هم روی آن نماند .💚💦 زینب کنارش نشست و.... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰 💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫 @V_setaregan ✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت بیست و هشتم) ادامه... زینب با پرسید:" مگه شما بوسنی زندگی🌷... می‌کردین؟ "😳 _آره یه، دو سه سالی اونجا بودیم. من اونجا می‌رفتم مدرسه. دوم دبستان بودم. کنار خونه‌مون بود. خیلی اونجا رو دوست داشتم.👱‍♂ بعدازظهرها همهٔ بچه‌ها با مادراشون می‌اومدن اونجا، . تو دل جنگل، نمی‌دونی چه کیفی می‌داد که!☺️ روح‌الله از روزهایی که در بودند، برای زینب تعریف کرد. از قایق سواری هایش، 🚣از گشت و گذارها و درس خواندن هایش. ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ده روز بعد از عقد، باید می‌رفت ؛ یک اردوی اجباری که دانشگاه برگزار کرده بود. با زینب تماس گرفت و تلفنی خداحافظی کردند. مقصد مأموریت‌ شان .🏞 وقتی رسیدند، همگی توجیه شدند. گروه‌بندی شده بودند. هر یک از گروه‌ها را در نقطه‌ای از جنگل رها کردند و به آن‌ها را نشان دادند. باید هر یک از گروه‌ها در آن وضعیت زندگی می‌کردند و در موعد مقرر به مقصد می‌رسیدند. 👍 زندگی در خوراک روح‌الله بود. بارها خودش را در این موقعیت قرار داده بود و حالا که به عنوان مأموریت از آن‌ها چنین چیزی می‌خواستند، کیف می‌کرد. ☺️❤️ بیچیدگی جنگل و بارندگی‌ها، کار را سخت می‌کرد. اما هر چه کار سخت تر می‌شد او بیشتر . 🌨 معمولاً در تمام کارها نفر اول بود. وقتی کارش را به نحو احسن انجام می‌داد، به بقیع هم کمک می‌کرد. یک لحظه هم بیکار نمی‌ماند. خودش را که نصب کرد، رفت به کمک دیگران. بین دوستانش هم معروف بود به کمک کردن.👌💟 تلفن همراهش را با خود برده بود، اما در نقطه‌ای بودند که نداشت. به همین دلیل در آن مأموریت فقط توانست یک بار با زینب تماس بگیرد. 📱 زینب که عادت نداشت این همه مدت از او بی‌خبر باشد، خیلی برایش سخت بود.🥺 چند روز بعد از برگشتن روح‌الله، ماه رمضان فرا می‌رسید.🌙 این اولین ماه رمضان متأهلی شان بود. آن سال یک نفر دیگر هم به سر سفره خانوادهٔ فروتن اضافه شده بود. روح‌الله شب‌هایی که دانشگاه نبود، به خانهٔ آن‌ها می‌رفت. دیگر عضو جدا نشدنی فروتن شده بود. 👨‍👩‍👧‍👦 به مادر خانمش می‌گفت:" از وقتی با زینب ازدواج کردم، انگار دوباره شدم. هم زن گرفتم، هم مادردار و برادردار و خواهردار شدم.💚💚 حاج آقا رو هم مثل پدر خودم دوست دارم. ازدواج پر برکتی داشتم. " خانم فروتن به خاطر حضور روح‌الله را رنگین تر می چید. چون می‌دانست کار او سنگین است و تشنه می‌شود، انواع شربت‌ها را برایش درست می‌کرد.🍷🥃 روح‌الله هم سفرهٔ افطار و دور هم نشستن ها بود. قرار هر هفتهٔ زینب و روح‌الله،# بهشت‌_زهرا علیهاالسلام بود. حتی ماه رمضان و روزه و تشنگی هم مانع رفتن شان نشد.❤️🥺 وقتی به بهشت زهرا علیهاالسلام می‌رفتند، اول یک سر به گلزار شهدا می‌زدند. 🇮🇷🕊🇮🇷 یک راست رفتند سر مزار شهید... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰 💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫 @V_setaregan ✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت چهل و یکم) ادامه... حتمأ درباره وسائلی که🌷..... می‌خرید، از او می‌گرفت، حتی برا خرید یک گیرهٔ روسری. روح‌الله همیشه تأکید می‌کرد ساده خرید کند و حتماً بخرد. 🌸🇮🇷 گاهی هم سفارش می‌کرد رنگ‌های جیغ و کفش پاشنه بلند که باعث جلب توجه می‌شود، نخرد.👠 وقتی روح‌الله همراهش نبود، هر چیزی را که انتخاب می‌کرد، با معیارهای او می‌سنجند. زینب آن‌قدر محو روح‌الله بود که گاهی خودش را فراموش می‌کرد و هر چیزی را مطابق میل و خواستهٔ او می‌خرید. 💚💚 آن‌قدر سرگرم خرید وسایل و کارهای‌شان بودند که نفهمیدند کی آمد.🚩 زینب خیلی دوست داشت هیئت‌هایی را که در آن قد کشیده بود‌، به روح‌الله نشان بدهد. اما بخت یارش نبود. باز هم .🥺 روح‌الله هم بود. همیشه دههٔ اول محرّم می‌رفت هیئت، اما حالا نمی‌توانست. روح‌الله و مهران به همراه چهار نفر دیگر، زیر نظر (محمد کامران در تاریخ ۲۳ دی ۱۳۹۴ در شهر حلب سوریه به شهادت رسید.)🇮🇷🕊🇮🇷 قرار بود در یکی از پادگان‌های خارج از شهر دوره ببینند. محمد تقریباً هم سن و سال خودشان بود. پسر ریز نقش اما پر تلاشی که خیلی زود با تمام بچه‌ها ارتباط برقرار کرد. اخلاق خوبی داشت و با اینکه بود، ارتباطش با بچه‌ها بیشتر شبیه به رفاقت بود تا مسئول و زیر دست.😊❤️❤️ محمد بچه‌ها را به سه گروه دو نفری تقسیم کرد. روح‌الله و مهران با هم افتادند. محل ساختمانی چند اتاقه بود که هر گروه در یک اتاق ساکن شدند. تقسیم کار صورت گرفت و هر کس مشخص شد.🍃🌸🍃 شب وقتی کار روح‌الله و مهران تمام می‌شد با هم به دل می‌زدند و تمرین رانندگی با چراغ خاموش می‌کردند. 🚖 گاهی هم پیاده می‌رفتند به سمت تپه‌ها و تل های بیابان و با هم حرف می‌زدند. یک شب که پیاده رفته بودند، خوردند به ها به همدیگر نگاه کردند🙀 و شیطنت شان گل کرد. با سر و صدای زیاد از بالای تل به سمت شان دویدند. 🏃🏃‍♂شغال ها در دل شب فرار می‌کردند. به پایین تل که رسیدند، نفس زنان گفت:" این همه شغال از دو نفر آدم ترسیدن. الآن می‌رن با خودشون فکر می‌کنن اینا دیگه چه بودن نصف شبی به ما حمله کردن. "😁 مهران به حرف های او می‌خندید.☺️ روح‌الله مانند دیگر مأموریت‌هایش زیاد نمی‌توانست با زینب بگیرد، اما چند باری که تماس گرفت، التماس دعا می‌گفت و از اینکه نمی‌توانست دههٔ اول محرّم در هیئت‌ها باشد، ناراحت بود.🥺 روز از صبح زود که بلند شد، خیلی دلش گرفته بود. دستی به کشید و گفت:" چقدر کلافه ام! امروز عاشورا است، دلم می‌خواست الآن هیئت باشم." ✨🚩✨🚩✨🚩✨🚩✨🚩✨ مهران که خودش هم... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰 💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫 https://eitaa.com/V_setaregan ✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت هفتاد و ششم) ادامه... باخودش فکر می‌کرد:"... الله راست می گه. اما چیه منی که این قدر زندگیم آرومه، با روح اللهی که این قدر زندگیش با لا و پایین دا شته، به هم رسیدیم؟ ته این ماجرا به کجا می‌خواد برسه؟"❤️ به روح الله که فکر کرد، افتاد. هنوز چشم به گنبد داشت که اشک هایش جاری شد.😭 از امام رضا علیه السلام خواست برای زندگی اش کند. بعد از اینکه ظهر و عصر را خواند، به هتل برگشت. از روح الله و علی خبری نبود. کمی کرد و برای هم به رفت. 🛐💚 نمازش را که خواند، پدر شوهر و را دید. با هم به هتل برگشتند. پدر روح الله گفت:" هنوز نیومدن. خبری ازشون نیست. زنگ بزن ببین کجان. "📱 _ چند بار زدم، جواب ندادن. نگران نباشید. دیر نکردن می آن حالا. حدود ده شب بود که آمدند.🕙 از بالا و پایین پریدن های و تعریف هایش معلوم بود که حسابی بهش خوش گذشته. گفت:"چطور بود روح الله؟خوش گذشت؟"❓ _ نه بابا، اصلا نداشت. زینب با تعجب گفت:"هیجان نداشت؟ تو که نشون می ده خیلی ترسناکه. سقوط آزادش رو نرفتی؟"😳😯 _ چرا رفتم. هیچم نبود. از اون بالا می افتادی پایین. خیلی مسخره بود بابا. زینب خندید و گفت:"وقتی تو می ری وتو شرایط می کنی همینه دیگه، اینا برات هیجان نداره. "😊🌸 صبح فردا حرم بودند که از محل کارش با روح الله گرفتند و گفتند که برگردد. هنوز دو روز از مرخصی اش مانده بود، اما باید بر می‌گشت.🥺 همان لحظه برگشتند هتل و وسایل شان را جمع کردند و رفتند ترمینال. برای اتوبوس نداشت. 🚍مجبور شدند شهر به‌ شهر برگردند. فردا ظهر به‌ تهران‌ رسیدند. 🌆 صبح روز بعد روح الله وسایلش را جمع کرد و رفت ماموریت. زینب هم رفت پدرش. ▫️▫️▫️ یک هفته ای مأموریت شان طول کشید. درآن مأموریت، روح الله نفر اول دوره شان شد. آن هم به دلیل که در نوع خودش بی بدیل بود و شناسایی در شب که روح الله تنها کسی بود که بدون کمترین مشکل به رسید.🥇 همچنین شناسایی در شب، کاربسیارمشکلی بودکه روح الله به دلیل تمرین و مطالعات گسترده ای که داشت ،توانست با آن را انجام دهد. 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 خودش را به آب و آتش .... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰 💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫 https://eitaa.com/V_setaregan ✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت هشتاد و هشت) کردند، اما باز زینب نمی کرد بدون او پشت بنشیند. که را این طوری دید، گفت:"نه، این جوری تو نمی‌شی. باید یه کار اساسی کرد."☺️ فردای آن روز به خانه آمد و گفت باید یک دو روزه برود.👮‍♂ کارهایش را انجام داد و گفت:"من سه با دوستانم سر اتوبان قرار دارم.🕒 🛣آماده شو با هم بریم اونجا. من با دوستانم رفتم، تو رو بردار برو خونه مامانت. " 🚗 زینب با تعجب فقط به او نگاه کرد. 🧐 روح الله که نگاه را دید، گفت:"چیه؟چرا اون جوری نگاه می کنی؟ نکنه می خوای فکر کنم که تو نمی تونی راننده بشی؟! 😳 خیلی می ترسید، اما می دانست که اگر این کار را نکند، الله دیگر ماشین را دستش نمی دهد. 🚙 با هم سوار ماشین شدند. روح الله خیلی عادی برخورد می کرد تا ترس بریزد.😟 به محل قرار که رسیدند، گفت:"خب من همین جا با دوستانم قرار دارم. بیا بشین پشت فرمون.☺️ از همین اتوبان آزادگان بنداز برو خونه مامانت، ببینم چه کار می کنی!بهت نمی زنم.📱 هر وقت خودت رسیدی، بهم زنگ بزن!" زینب سعی می کرد خونسرد برخورد کند و طوری نشان بدهد که اصلا نیست، اما واقعا نگران بود و نمی دانست می تواند از پسش بر بیاید یا نه. 🙁 روح الله پیاده شد و زینب پشت فرمان نشست. موقع خداحافظی روح الله گفت:"سعی کن با سرعت پنجاه تا بری. با پنجاه تا بری، خدای نکرده کنی، هیچی نمی شه، خودم می آم رو می دم."☺️💚 بعد هم کرد و رفت. 🖐 زینب گفت و راه افتاد. به تمام های او کرد و خود را به خانه پدرش رساند. وقتی رسید، زنگ زد به حسین وگفت بیاید کند تا ماشین را پارک کند. وقتی حسین آمد با دیدن زینب پشت فرمان تعجب کرد و گفت:"پس کو روح الله؟!" 😳 الله_مأموریته. من خودم اومدم. باور نمی کرد. "واقعا خودت اومدی؟ تو که می ترسیدی بشینی پشت فرمون! روح الله چه جوری بهت کرده ماشین داده دستت؟ اگه می زدی به کسی چی؟"🤨 زینب از پیاده شد و همان طور که لبخند می زد، گفت:"حالا که هیچی نشد. این قدر بهم اعتماد به داد، خیلی اومدم. "☺️🦋 زینب گرفت و خبر رسیدنش را داد. روح الله گفت:"می دونستم که می تونی. "😌 🔹🔷🔹🔷🔹🔷🔹🔷🔹🔷 دوروز بعد.... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت صد) ادامه.... خانم خوبم...🌷 صبر داشته باش، دنیا همین‌جوریه. حواست نیست می‌ره حاج آقا مجتبی می‌آد، حواست نیست می‌آد، حواست نیست می‌ره، می‌آی نگهداری باباتو بکنی می‌شه، بابام می‌گفت کاراتو برای رضای خدا بکن...😊💚 زینب دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. ریز ریزش تبدیل شد به هق هق گریه.😭 بلند بلند گریه کرد. روح‌الله با برگشت و به او نگاه کرد:" زینب! چرا داری گریه می‌کنی؟ چی شده؟ من دارم حرف می‌زنم، تو کجایی؟"😳 گریه حتی اجازهٔ حرف زدن را به او نمی‌داد. روح‌الله را زد کنار و ایستاد. برگشت به سمتش و گفت:" چیه؟ چی شده؟ حرف بزن، چرا گریه می‌کنی؟ "⁉️ زینب که به شدت عصبانی بود و هنوز گریه می‌کرد، نتوانست خودش را کند. با صدای نسبتاً بلندی گفت:" اینا چیه نوشتی؟" روح‌الله به صفحهٔ دفتر که در دستان زینب باز بود، نگاه کرد و خیلی آرام جواب داد:"📓😳 س دیگه. مگه چیه؟" _ یعنی چی وصیت‌نامه؟ روح‌الله با همان لحن ادامه داد:" هر آدم باید برای خودش وصیت‌نامه بنویسه، تو تا حالا برای خودت وصیت‌نامه ننوشتی؟ "📜 _ نه، ننوشتم. _ خب اشتباه کردی. باید می‌نوشتی. تو مگه از فردای خبر داری؟ _ اینا رو کی نوشتی؟ _ تو که بودم، یکی، دو روزی وقت آزاد داشتم، نشستم اینا رو نوشتم.✍ زینب هنوز آرام نشده بود و گریه می‌کرد:" چرا این کار رو کردی؟ نمی‌گی من می‌بینم می‌شم؟ "👁😔 _ ناراحتی نداره عزیز من. همه باید وصیت‌نامه بنویسن. ببین زینب اگه من بشم، شفاعت تو رو اون دنیا می‌کنم ها! تو عروس . مادر من سید بوده.💚 بعد اون دنیا همه دور هم جمع می‌شیم. هست، هست، مادرم، من و تو، همه با هم هستیم. خیلی حال می‌ده. چرا همه‌اش به این دنیا فکر می‌کنی؟! به این چیزایی که من می‌گم، ‌فکر کن.🤔❤️ بعد هم برای اینکه رو عوض کند، گفت:" حالا اینا به کنار، من که شهید نمی‌شم. من حالا حالاها بیخ ریشت هستم. من کجا، شهادت کجا!"😊🌷 روح‌الله تمام این حرف ها را زد تا او را از آن حال و هوا بیرون بیاورد، اما با دیدن وصیت‌نامه آن‌قدر به هم ریخته بود که هنوز هم بی‌اختیار می‌کرد.😢🥺 روح‌الله طاقت دیدن گریه‌هایش را نداشت، گفت:" بابا گریه نکن زینب، من نمی‌تونم رو ببینم! تو گریه می‌کنی اعصابم به هم می‌ریزه."😔💔 _ روح‌الله اونجا می‌ری چه کار می‌کنی؟ به من بگو. _ کار خاصی نیست. این بار که رفتم، اصلاً چیزی که می‌خواستم نبود. یه سری ، باور کن راست می‌گم. 💛 زینب سکوت کرده بود و چیزی نمی‌گفت. _ خیالت راحت باشه. من نمی‌شم. مگه شهادت الکیه؟! حالا حالاها پیشتم. اصلاً ناراحت نباش.❣ ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ اما زینب تو که نمی‌دونی... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد....🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت صد و بیست) ادامه... زینب تا این را شنید🌷... با نگاهش کرد " چی کارمی خوای بکنی؟ می خوای مأموریت رو کنسل کنی؟ تو این همه زحمت کشیدی روح‌الله. حالا که بهت دادن، نمی خوای بری؟😳 _ آخه با این عنوانی که میخوان من را ببرن، نداره. من دلم نمی خواد اینجوری😔... زینب بلافاصله حرفش را قطع کرد: " باشه میدونم، اما تو از فروردین ماه رفتن هستی. حالا که شهریور می خوان اعزامت کنن، می گی نمی رم! اسمت رفته تو لیست‌ حتما بهت داشتن که گفتن بیا.🤨 باید این مأموریت را بری. این همه تلاش کردی. این مأموریت را برو برگرد، بعد برو دنبال کارای ." به فکر فرو رفت.🤔 زینب کلافه تر از همه بود وقتی روح‌الله مأموریت می رفت، آن هم جای دوری مثل . اما دلش نمی آمد مانع کارش شود، آن هم به دو دلیل؛ یکی این که نمی توانست به (س) نه بگوید و دیگر آنکه تلاش های روح‌الله را دیده بود.💚 بارها می شد وقتی به اتاقش می رفت تا برایش چای ببرد، می دید تمام جزوه ها و کتاب های نظامی جلویش باز است. روح‌الله تمام ها و کتاب هایش را برای بار چندم می خواند. 📚 آن قدر خوانده بود که همه را از بَر بود، اما باز هم می خواند. وقتی هم سر کار بود، در حال ورزش و افزایش آمادگی بود.🤸‍♀ حالا زینب نمی توانست ببیند روح‌الله بعد از این همه تلاش و این همه سختی ای که در این کشيده است، راحت مأموریتش را کنسل کند.🥺 روح الله حرف های زینب را که شنید، شد. به نظرش حرف درستی می زد. حالا که او را برای مأموریت خواسته بودند، باید می رفت. و بر می گشت، بعد برای انتقالی اش می کرد. این شد که دیگر پی انتقالی اش را نگرفت. تاریخ اعزام، ۱۹ شهریور بود.💚❤️ از اول کم کم کارهایش را می کرد. باز هم از زینب خواست را جمع کند. زینب دوباره برایش خشکبار و خوراکی خرید و در ساکش گذاشت. 🧳 هم قرار شد اعزام شود. همگی با هم رفتند فروشگاه تا چیزهایی را که می خواستند، بخرند. روح‌الله دو دست برداشت؛ یک دست برای خودش، یک دست برای حسین. با خنده به سید می گفت: "حسین منه. هرچی می خرم، باید برای اونم بخرن."☺️ بعد از خرید همه با هم رفتند... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد....🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت صد و بیست و یکم) ادامه... بعد از خرید همه با هم رفتند بهشت زهرا(س)🌷 قرار بود قبل از اینکه و سید به مأموریت بروند، خانم هایشان را ببرند گردش. ☺️ آخر سر هم سر از بهشت زهرا(س) در آوردند.اما به خانم ها دادند بعد از مأموریت شان همگی با هم ده روزه بروند .🕌 روح‌الله سید را برد سر مزار مادرش. سید نشست و شروع کرد به خواندن ، روح‌الله گفت: "ببین مامان من سید بود.ما با هم فامیلیم. تو پسر دایی منی و منم پسر عمه تو."😊 سید خندید و گفت: "راست میگی،مریم خانم سید بوده. چرا یادم ننداختی صدات کنم؟" روح الله خندید و گفت: "ان شاءالله از این به بعد."😊 سر مزار و هم رفتند. چون غروب شده بود، زودتر برگشتند.🕊🕊 یک داشت که در آن‌ مطالب نظامی و عکس هایش را ریخته بود. قبل از آن‌ ها را سپرد دست مهران و گفت که بعد از او آن‌ ها را چکار کند.🌱 چند دیگر هم کرد. علی و پدرش، را هم به او سپرد. این اولین باری نبود که به مأموریت می رفت. این حرف ها بین شان معمول بود.🌸 دو روز قبل از اعزامش، با رفتند خانهٔ پدرش. نشست پایین پای او. پاهایش را ماساژ داد و گفت: "بابا،من یکی، دوماهی می خوام برم مأموریت. شما اجازه میدی؟"💚 پدرش گفت : "کجا میخوای بری؟ پس زینب چی؟ _جای نیست. می رم. یکی دوماهه می ام بعد هم علی را کنار کشید و گفت: " داداش خیلی حواست به بابا باشه. خیلی باش. مراقب خودتم باش. من یه چند وقتی می رم. به امید خدا برگشتم، همگمی با هم می ریم .❤️ دیگه سفارش بابا را نکنم ها! خیلی هواشا داشته باش." از همه خداحافظی کرد و برگشتند خانه. خانواده زینب قرار بود یک روز قبل از روح‌الله، بروند مشهد.🇮🇷 شب قبل از سفرشان، روح‌الله و زینب رفتند خانه شان. وقتی می خواستند سوار بشوند، دیدند پنچر شده است.😔 روح‌الله همان طور که وسایل پنچری را از پشت ماشین بیرون می آورد، 🥌 زینب گفت: " بیا وایسا کنارم، بهت یاد بدم چطوری بگیری. ممکنه لازمت بشه." روح‌الله با دقت و حوصله تمام، مراحل را به زینب توضیح داد.🌷 پنچری ماشین را که گرفتند، حرکت کردند به سمت خانهٔ پدرخانمش. روح‌الله از همه خداحافظی کرد.🤚 را کنار کشید و گفت: "من نیستم حواست به زینب باشه. دستت درد نکنه، به بابام و علی هم سر بزن. تو برام مثل برادر بودی. تو شش سال از من کوچیک تر بودی، هم شش سال از تو کوچیک تره. را داشته باش، جای من را براش پر کن." حسین در این مدت حسابی به او وابسته شده بود. طاقت شنیدن حرف هایش را که شبیه بود، نداشت.🥺 این حرفا چیه روح الله؟!..... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد....🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯