وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚
دلتنگ نباش!🥺
🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت نوزدهم)
ادامه...
انگار دنیا را به روحالله دادند🌷...
جوابش آنقدر #محکم بود که جای هیچ حرفی باقی نمیگذاشت، اما روحالله دوست داشت با او #اتمام_حجت کند.🇮🇷
_راستش #مامانم خیلی به خاطر #شغل_بابام سختی کشید. بابام یکسال پاکستان بود، دو سال افغانستان. ما اصلاً هیچ خبری ازش نداشتیم. من میدیدم مامانم چقدر #سختی_میکشه، اما همیشه همپای بابام بود و تو تمام سختیا کمکش میکرد. دوست دارم شمام همین جوری باشید. کمک حالم باشید و #همراهم.❤️
از جدیت لحن زینب چیزی کم نشده بود. " شما هر چی #مأموریت و مسافرت که میخوای بری، برو! از نظر من هیچ مشکلی نداره، اما به من قول بدید که هر جا میتونید، من رو هم با خودتون ببرید."💚
_سعی میکنم.
یک دفعه #روحالله بیمقدمه گفت:" #زینب خانوم، من و شما تو #این_دنیا خیلی با هم #زندگی_نمیکنیم، اما به امید خدا اون دنیا همیشه باهمیم. "🥺🕊☆☆☆
زینب #متعجب برگشت به سمت او و نگاهش کرد.!!!
فکر کرد شاید شوخی میکند، اما اثری از شوخی در صورتش ندید. اصلاً نتوانست حرفش را هضم کند. با تعجب پرسید :" منظورتون چیه؟"😳
روحالله نگاهش نمیکرد. همانطور که با سبزهها بازی میکرد، با لبخند گفت:" حالا #بعداً میفهمید. " ☺️
اما این جوابی نبود که میخواست. همچنان با تعجب نگاهش میکرد.
روحالله سعی کرد #بحث را عوض کند. به سمت چند #گربهای که کمی با فاصله ازشان بودند، اشاره کرد" نگاه کنید چقدر گربه اونجاست!"🐈⬛️🐈
زینب به سمت گربهها برگشت. روحالله بلند شد و پاورچین #پاورچین به سمت شان رفت.
_چیکار میکنی آقا روحالله؟ ول شون کن.
_هیس فقط نگاه کن.🚶🚶
آرام آرام نزدیک شان شد. بعد با سر و صدای زیاد دوید سمت شان. گربهها پا به #فرار گذاشتند. زینب #خندید" نکن، #گناه_دارن حیوونیا. "😁
روحالله خنده کنان برگشت. دستش را گرفت و بلندش کرد.💞
قدم زنان رفتند پیش خانوادههایشان.
تا ساعت یازده شب که با هم بودند روحالله آنقدر #حرف_توی حرف آورد که زینب پی حرفش را نگيرد. زینب هم از صبح آنقدر کار کرده بود و مشغله داشت که حرف روحالله از #ذهنش رفت.☘
دو، سه روز از نامزدی شان میگذشت، اما زینب همچنان همسرش را " #آقا_روحالله " صدا میکرد. روحالله چند بار از او خواست تا آقای اول اسمش را بردارد، اما برای زینب سخت بود.
آخر #صدایش_درآمد.🤨
_تا کی میخوای به من بگی آقا روحالله؟ من زینب صدات میکنم، توام آقای اول اسمم رو #بردار_دیگه.
_باشه آقا روحالله، دیگه نمی گم آقا روحالله.☺️
اولین پنجشنبه #ماه_محرم، روحالله، زینب و خانوادهاش را برد سر #مزار_مادرش. 🥺
وقتی رسيدند، یک زیرانداز پهن کردند و نشستند. روحالله #بطری_آب را برداشت و رفت سر مزار. زینب تمام مدت او را زیر نظر داشت. روی دو پا نشست. از #بالای_مزار آرام آرام آب ریخت و با دقت آن را #شست. یک لک هم روی آن نماند .💚💦
زینب کنارش نشست و....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫
@V_setaregan
✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚
دلتنگ نباش!🥺
🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت بیست و هشتم)
ادامه...
زینب با #تعجب پرسید:" مگه شما بوسنی زندگی🌷...
میکردین؟ "😳
_آره یه، دو سه سالی اونجا بودیم. من اونجا میرفتم مدرسه. دوم دبستان بودم. کنار خونهمون #فضای_جنگی بود. خیلی اونجا رو دوست داشتم.👱♂
بعدازظهرها همهٔ بچهها با مادراشون میاومدن اونجا، #قرآن_حفظ_میکردیم. تو دل جنگل، نمیدونی چه کیفی میداد که!☺️
روحالله از روزهایی که در #بوسنی بودند، برای زینب تعریف کرد. از قایق سواری هایش، 🚣از گشت و گذارها و درس خواندن هایش.
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
ده روز بعد از عقد، باید میرفت #مأموریت؛ یک اردوی اجباری که دانشگاه برگزار کرده بود. با زینب تماس گرفت و تلفنی خداحافظی کردند. مقصد مأموریت شان #جنگل_بود.🏞
وقتی رسیدند، همگی توجیه شدند. گروهبندی شده بودند. هر یک از گروهها را در نقطهای از جنگل رها کردند و به آنها #نقطهٔ_مقصد را نشان دادند. باید هر یک از گروهها در آن وضعیت زندگی میکردند و در موعد مقرر به مقصد میرسیدند. 👍
زندگی در #شرایط_سخت خوراک روحالله بود. بارها خودش را در این موقعیت قرار داده بود و حالا که به عنوان مأموریت از آنها چنین چیزی میخواستند، کیف میکرد. ☺️❤️
بیچیدگی جنگل و بارندگیها، کار را سخت میکرد. اما هر چه کار سخت تر میشد او بیشتر #لذت_میبرد. 🌨
معمولاً در تمام کارها نفر اول بود. وقتی کارش را به نحو احسن انجام میداد، به بقیع هم کمک میکرد. یک لحظه هم بیکار نمیماند. #جان_پناه خودش را که نصب کرد، رفت به کمک دیگران. بین دوستانش هم معروف بود به کمک کردن.👌💟
تلفن همراهش را با خود برده بود، اما در نقطهای بودند که #آنتن نداشت. به همین دلیل در آن مأموریت فقط توانست یک بار با زینب تماس بگیرد. 📱
زینب که عادت نداشت این همه مدت از او بیخبر باشد، خیلی برایش سخت بود.🥺
چند روز بعد از برگشتن روحالله، ماه رمضان فرا میرسید.🌙
این اولین ماه رمضان متأهلی شان بود. #ماه_رمضان آن سال یک نفر دیگر هم به سر سفره خانوادهٔ فروتن اضافه شده بود. روحالله شبهایی که دانشگاه نبود، به خانهٔ آنها میرفت.
دیگر عضو جدا نشدنی #خانواده فروتن شده بود. 👨👩👧👦
به مادر خانمش میگفت:" از وقتی با زینب ازدواج کردم، انگار دوباره #خونواده_دار شدم.
هم زن گرفتم، هم مادردار و برادردار و خواهردار شدم.💚💚
حاج آقا رو هم مثل پدر خودم دوست دارم. ازدواج پر برکتی داشتم. "
خانم فروتن به خاطر حضور روحالله #سفرهٔ_افطارش را رنگین تر می چید. چون میدانست کار او سنگین است و تشنه میشود، انواع شربتها را برایش درست میکرد.🍷🥃 روحالله هم #عاشق سفرهٔ افطار و دور هم نشستن ها بود.
قرار هر هفتهٔ زینب و روحالله،# بهشت_زهرا علیهاالسلام بود. حتی ماه رمضان و روزه و تشنگی هم مانع رفتن شان نشد.❤️🥺
وقتی به بهشت زهرا علیهاالسلام میرفتند، اول یک سر به گلزار شهدا میزدند. 🇮🇷🕊🇮🇷
یک راست رفتند سر مزار شهید...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫
@V_setaregan
✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚
دلتنگ نباش!🥺
🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت چهل و یکم)
ادامه...
حتمأ درباره وسائلی که🌷.....
میخرید، از او #مشورت میگرفت، حتی برا خرید یک گیرهٔ روسری.
روحالله همیشه تأکید میکرد ساده خرید کند و حتماً #جنسهای_ایرانی بخرد. 🌸🇮🇷
گاهی هم سفارش میکرد رنگهای جیغ و کفش پاشنه بلند که باعث جلب توجه میشود، نخرد.👠
وقتی روحالله همراهش نبود، هر چیزی را که انتخاب میکرد، با معیارهای او میسنجند. زینب آنقدر محو روحالله بود که گاهی #خواستهها_و_علایق خودش را فراموش میکرد و هر چیزی را مطابق میل و خواستهٔ او میخرید. 💚💚
آنقدر سرگرم خرید وسایل و کارهایشان بودند که نفهمیدند کی #محرّم آمد.🚩
زینب خیلی دوست داشت هیئتهایی را که در آن قد کشیده بود، به روحالله نشان بدهد. اما بخت یارش نبود. باز هم #مأموریت.🥺 روحالله هم #ناراحت بود. همیشه دههٔ اول محرّم میرفت هیئت، اما حالا نمیتوانست.
روحالله و مهران به همراه چهار نفر دیگر، زیر نظر #محمد_کامران(محمد کامران در تاریخ ۲۳ دی ۱۳۹۴ در شهر حلب سوریه به شهادت رسید.)🇮🇷🕊🇮🇷 قرار بود در یکی از پادگانهای خارج از شهر دوره ببینند. محمد تقریباً هم سن و سال خودشان بود.
پسر ریز نقش اما پر تلاشی که خیلی زود با تمام بچهها ارتباط برقرار کرد. اخلاق خوبی داشت و با اینکه #مسئول بود، ارتباطش با بچهها بیشتر شبیه به رفاقت بود تا مسئول و زیر دست.😊❤️❤️
محمد بچهها را به سه گروه دو نفری تقسیم کرد. روحالله و مهران با هم افتادند. محل #استقرارشان ساختمانی چند اتاقه بود که هر گروه در یک اتاق ساکن شدند.
تقسیم کار صورت گرفت و #وظیفهٔ هر کس مشخص شد.🍃🌸🍃
شب وقتی کار روحالله و مهران تمام میشد با هم به دل #بیابان میزدند و تمرین رانندگی با چراغ خاموش میکردند. 🚖
گاهی هم پیاده میرفتند به سمت تپهها و تل های بیابان و با هم حرف میزدند. یک شب که پیاده رفته بودند، خوردند به #دستهٔ_شغال ها به همدیگر نگاه کردند🙀 و شیطنت شان گل کرد.
با سر و صدای زیاد از بالای تل به سمت شان دویدند. 🏃🏃♂شغال ها در دل شب فرار میکردند.
به پایین تل که رسیدند، #روحالله نفس زنان گفت:" این همه شغال از دو نفر آدم ترسیدن. الآن میرن با خودشون فکر میکنن اینا دیگه چه #جونورهایی بودن نصف شبی به ما حمله کردن. "😁
مهران به حرف های او میخندید.☺️
روحالله مانند دیگر مأموریتهایش زیاد نمیتوانست با زینب #تماس بگیرد، اما چند باری که تماس گرفت، التماس دعا میگفت و از اینکه نمیتوانست دههٔ اول محرّم در هیئتها باشد، ناراحت بود.🥺
روز #عاشورا از صبح زود که بلند شد، خیلی دلش گرفته بود. دستی به #صورتش کشید و گفت:" چقدر کلافه ام! امروز عاشورا است، دلم میخواست الآن هیئت باشم."
✨🚩✨🚩✨🚩✨🚩✨🚩✨
مهران که خودش هم...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫
https://eitaa.com/V_setaregan
✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت هفتاد و ششم)
ادامه...
باخودش فکر میکرد:"...
#روح الله راست می گه. اما #حکمتش چیه منی که این قدر زندگیم آرومه، با روح اللهی که این قدر زندگیش با لا و پایین دا شته، به هم رسیدیم؟ ته این ماجرا به کجا میخواد برسه؟"❤️
به #شهادت روح الله که فکر کرد، #رعشه_به_جانش افتاد. هنوز چشم به گنبد داشت که اشک هایش جاری شد.😭 از امام رضا علیه السلام خواست برای زندگی اش #دعا کند. بعد از اینکه #نماز ظهر و عصر را خواند، به هتل برگشت. از روح الله و علی خبری نبود. کمی #استراحت کرد و برای #نماز_مغرب_و_عشا هم به #حرم رفت. 🛐💚
نمازش را که خواند، پدر شوهر و #همسرش را دید. با هم به هتل برگشتند. پدر روح الله گفت:" #بچهها هنوز نیومدن. خبری ازشون نیست. زنگ بزن ببین کجان. "📱
_ چند بار #زنگ زدم، جواب ندادن. نگران نباشید. دیر نکردن می آن حالا.
#ساعت حدود ده شب بود که آمدند.🕙 از بالا و پایین پریدن های #علی و تعریف هایش معلوم بود که حسابی بهش خوش گذشته. #زینب گفت:"چطور بود روح الله؟خوش گذشت؟"❓
_ نه بابا، اصلا #هیجان نداشت.
زینب با تعجب گفت:"هیجان نداشت؟ تو #تلویزیون که نشون می ده خیلی ترسناکه. سقوط آزادش رو نرفتی؟"😳😯
_ چرا رفتم. هیچم #ترسناک نبود. از اون بالا می افتادی پایین. خیلی مسخره بود بابا.
زینب خندید و گفت:"وقتی تو می ری #ماموریت وتو شرایط #سخت_زندگی می کنی همینه دیگه، اینا برات هیجان نداره. "😊🌸
صبح فردا حرم بودند که از محل کارش با روح الله #تماس گرفتند و گفتند که برگردد. هنوز دو روز از مرخصی اش مانده بود، اما باید بر میگشت.🥺 همان لحظه برگشتند هتل و وسایل شان را جمع کردند و رفتند ترمینال. برای #تهران اتوبوس نداشت. 🚍مجبور شدند شهر به شهر برگردند. فردا ظهر به تهران رسیدند. 🌆
صبح روز بعد روح الله وسایلش را جمع کرد و رفت ماموریت. زینب هم رفت #خانهٔ پدرش.
▫️▫️▫️
یک هفته ای مأموریت شان طول کشید. درآن مأموریت، روح الله نفر اول دوره شان شد. آن هم به دلیل #ابداع_جان_پناهی که در نوع خودش بی بدیل بود و شناسایی در شب که روح الله تنها کسی بود که بدون کمترین مشکل به #هدف رسید.🥇
همچنین شناسایی در شب، کاربسیارمشکلی بودکه روح الله به دلیل تمرین و مطالعات گسترده ای که داشت ،توانست با #موفقیت آن را انجام دهد.
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
خودش را به آب و آتش ....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫
https://eitaa.com/V_setaregan
✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت هشتاد و هشت)
#تمرین کردند، اما باز زینب #جرئت نمی کرد بدون او پشت #فرمان بنشیند. #روح_الله که #اوضاع را این طوری دید، گفت:"نه، این جوری تو #راننده نمیشی. باید یه کار اساسی کرد."☺️
فردای آن روز به خانه آمد و گفت باید یک #مأموریت دو روزه برود.👮♂ کارهایش را انجام داد و گفت:"من #ساعت سه با دوستانم سر اتوبان#امام_رضا قرار دارم.🕒 🛣آماده شو با هم بریم اونجا. من با دوستانم رفتم، تو #ماشین رو بردار برو خونه مامانت. " 🚗
زینب با تعجب فقط به او نگاه کرد. 🧐 روح الله که نگاه #متعجبش را دید، گفت:"چیه؟چرا اون جوری نگاه می کنی؟ نکنه می خوای فکر کنم که تو نمی تونی راننده بشی؟! 😳
خیلی می ترسید، اما می دانست که اگر این کار را نکند، #روح الله دیگر ماشین را دستش نمی دهد. 🚙
با هم سوار ماشین شدند. روح الله خیلی عادی برخورد می کرد تا ترس #زینب بریزد.😟 به محل قرار که رسیدند، گفت:"خب من همین جا با دوستانم قرار دارم. بیا بشین پشت فرمون.☺️ از همین اتوبان آزادگان بنداز برو خونه مامانت، ببینم چه کار می کنی!بهت #زنگ نمی زنم.📱 هر وقت خودت رسیدی، بهم زنگ بزن!"
زینب سعی می کرد خونسرد برخورد کند و طوری نشان بدهد که اصلا #نگران نیست، اما واقعا نگران بود و نمی دانست می تواند از پسش بر بیاید یا نه. 🙁
روح الله پیاده شد و زینب پشت فرمان نشست. موقع خداحافظی روح الله گفت:"سعی کن با سرعت پنجاه تا بری.
با پنجاه تا بری، خدای نکرده #تصادف کنی، هیچی نمی شه، خودم می آم #خسارتش رو می دم."☺️💚
بعد هم #خداحافظی کرد و رفت. 🖐
زینب #بسمالله گفت و راه افتاد. به تمام #توصیه های او #عمل کرد و خود را به خانه پدرش رساند. وقتی رسید، زنگ زد به حسین وگفت بیاید #کمکش کند تا ماشین را پارک کند. وقتی حسین آمد با دیدن زینب پشت فرمان تعجب کرد و گفت:"پس کو روح الله؟!" 😳
#روح الله_مأموریته. من خودم اومدم.
#حسین #اولش باور نمی کرد.
"واقعا خودت اومدی؟ تو که می ترسیدی بشینی پشت فرمون! روح الله چه جوری بهت #اعتماد کرده ماشین داده دستت؟ اگه می زدی به کسی چی؟"🤨
زینب از #ماشین پیاده شد و همان طور که لبخند می زد، گفت:"حالا که هیچی نشد. #اتفاقا این قدر بهم اعتماد به #نفس داد، خیلی #راحت اومدم. "☺️🦋
زینب #تماس گرفت و خبر رسیدنش را داد. روح الله گفت:"می دونستم که می تونی. "😌
🔹🔷🔹🔷🔹🔷🔹🔷🔹🔷
دوروز بعد....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت صد)
ادامه....
خانم خوبم...🌷
صبر داشته باش، دنیا همینجوریه. حواست نیست #مادرت میره حاج آقا مجتبی میآد، حواست نیست #رسول میآد، حواست نیست میره، میآی نگهداری باباتو بکنی #مریض میشه، بابام میگفت کاراتو برای رضای خدا بکن...😊💚
زینب دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. #اشکهای ریز ریزش تبدیل شد به هق هق گریه.😭
بلند بلند گریه کرد. روحالله با #تعجب برگشت و به او نگاه کرد:" زینب! چرا داری گریه میکنی؟ چی شده؟ من دارم حرف میزنم، تو کجایی؟"😳
گریه حتی اجازهٔ حرف زدن را به او نمیداد.
روحالله #ماشین را زد کنار و ایستاد. برگشت به سمتش و گفت:" چیه؟ چی شده؟ حرف بزن، چرا گریه میکنی؟ "⁉️
زینب که به شدت عصبانی بود و هنوز گریه میکرد، نتوانست خودش را #کنترل کند. با صدای نسبتاً بلندی گفت:" اینا چیه نوشتی؟"
روحالله به صفحهٔ دفتر که در دستان زینب باز بود، نگاه کرد و خیلی آرام جواب داد:"📓😳 #وصیتنامه س دیگه. مگه چیه؟"
_ یعنی چی وصیتنامه؟
روحالله با همان لحن #آرام ادامه داد:" هر آدم #عاقل_و_مسلمونی باید برای خودش وصیتنامه بنویسه، تو تا حالا برای خودت وصیتنامه ننوشتی؟ "📜
_ نه، ننوشتم.
_ خب اشتباه کردی. باید مینوشتی. تو مگه از فردای #خودت خبر داری؟
_ اینا رو کی نوشتی؟
_ تو #مأموریت که بودم، یکی، دو روزی وقت آزاد داشتم، نشستم اینا رو نوشتم.✍
زینب هنوز آرام نشده بود و گریه میکرد:" چرا این کار رو کردی؟ نمیگی من میبینم #ناراحت میشم؟ "👁😔
_ ناراحتی نداره عزیز من. همه باید وصیتنامه بنویسن. ببین زینب اگه من #شهید بشم، شفاعت تو رو اون دنیا میکنم ها! تو عروس #سیدایی. مادر من سید بوده.💚 بعد اون دنیا همه دور هم جمع میشیم.
#حضرت_زهرا هست، #حضرت_علی هست، مادرم، من و تو، همه با هم هستیم. خیلی حال میده. چرا همهاش به این دنیا فکر میکنی؟! به این چیزایی که من میگم، فکر کن.🤔❤️
بعد هم برای اینکه #فضا رو عوض کند، گفت:" حالا اینا به کنار، من که شهید نمیشم. من حالا حالاها بیخ ریشت هستم. من کجا، شهادت کجا!"😊🌷
روحالله تمام این حرف ها را زد تا او را از آن حال و هوا بیرون بیاورد، اما #زینب با دیدن وصیتنامه آنقدر به هم ریخته بود که هنوز هم بیاختیار #گریه میکرد.😢🥺
روحالله طاقت دیدن گریههایش را نداشت، گفت:" بابا گریه نکن زینب، من نمیتونم #گریهات رو ببینم! تو گریه میکنی اعصابم به هم میریزه."😔💔
_ روحالله اونجا میری چه کار میکنی؟ به من بگو.
_ کار خاصی نیست. این بار که رفتم، اصلاً چیزی که میخواستم نبود. یه سری #کارای_عادی، باور کن راست میگم. 💛
زینب سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت.
_ خیالت راحت باشه. من #شهید نمیشم. مگه شهادت الکیه؟! حالا حالاها پیشتم. اصلاً ناراحت نباش.❣
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
اما زینب تو که نمیدونی...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد....🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت صد و بیست)
ادامه...
زینب تا این را شنید🌷...
با #تعجب نگاهش کرد " چی کارمی خوای بکنی؟ می خوای مأموریت رو کنسل کنی؟ تو این همه زحمت کشیدی روحالله. حالا که بهت #مأموریت دادن، نمی خوای بری؟😳
_ آخه با این عنوانی که میخوان من را ببرن، #فایده نداره. من دلم نمی خواد اینجوری😔...
زینب بلافاصله حرفش را قطع کرد: " باشه میدونم، اما تو از فروردین ماه #پیگیر رفتن هستی. حالا که شهریور می خوان اعزامت کنن، می گی نمی رم! اسمت رفته تو لیست حتما بهت #احتیاج داشتن که گفتن بیا.🤨
باید این مأموریت را بری. این همه تلاش کردی. این مأموریت را برو برگرد، بعد برو دنبال کارای #انتقالیت."
#روحالله به فکر فرو رفت.🤔
زینب کلافه تر از همه بود وقتی روحالله مأموریت می رفت، آن هم جای دوری مثل #سوریه.
اما دلش نمی آمد مانع کارش شود، آن هم به دو دلیل؛ یکی این که نمی توانست به #حضرت_زینب (س) نه بگوید و دیگر آنکه تلاش های #مداوم روحالله را دیده بود.💚
بارها می شد وقتی به اتاقش می رفت تا برایش چای ببرد، می دید تمام جزوه ها و کتاب های نظامی جلویش باز است. روحالله تمام #جزوه ها و کتاب هایش را برای بار چندم می خواند. 📚
آن قدر خوانده بود که همه را از بَر بود، اما باز هم می خواند. وقتی هم سر کار بود، #مدام در حال ورزش و افزایش آمادگی #جسمانی بود.🤸♀
حالا زینب نمی توانست ببیند روحالله بعد از این همه تلاش و این همه سختی ای که در این #مسیر کشيده است، راحت مأموریتش را کنسل کند.🥺
روح الله حرف های زینب را که شنید، #قانع شد. به نظرش حرف درستی می زد. حالا که او را برای مأموریت خواسته بودند، باید می رفت. و بر می گشت، بعد برای انتقالی اش #اقدام می کرد. این شد که دیگر پی انتقالی اش را نگرفت. تاریخ اعزام، ۱۹ شهریور بود.💚❤️
از اول #شهریور کم کم کارهایش را می کرد. باز هم از زینب خواست #ساکش را جمع کند. زینب دوباره برایش خشکبار و خوراکی خرید و در ساکش گذاشت. 🧳
#سید هم قرار شد اعزام شود. همگی با هم رفتند فروشگاه تا چیزهایی را که می خواستند، بخرند. روحالله دو دست #لباس_سبز برداشت؛ یک دست برای خودش، یک دست برای حسین. با خنده به سید می گفت: "حسین #هوی منه. هرچی می خرم، باید برای اونم بخرن."☺️
بعد از خرید همه با هم رفتند...
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد....🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت صد و بیست و یکم)
ادامه...
بعد از خرید همه با هم رفتند بهشت زهرا(س)🌷
قرار بود قبل از اینکه #روحالله و سید به مأموریت بروند، خانم هایشان را ببرند گردش. ☺️
آخر سر هم سر از بهشت زهرا(س) در آوردند.اما به خانم ها #قول دادند بعد از مأموریت شان همگی با هم ده روزه بروند #مشهد.🕌
روحالله سید را برد سر مزار مادرش. سید نشست و شروع کرد به خواندن #فاتحه، روحالله گفت: "ببین مامان من سید بود.ما با هم فامیلیم. تو پسر دایی منی و منم پسر عمه تو."😊
سید خندید و گفت: "راست میگی،مریم خانم سید بوده.
چرا یادم ننداختی #پسردایی صدات کنم؟"
روح الله خندید و گفت: "ان شاءالله از این به بعد."😊
سر مزار #رسول و #محرم_ترک هم رفتند. چون غروب شده بود، زودتر برگشتند.🕊🕊
یک #هارد داشت که در آن مطالب نظامی و عکس هایش را ریخته بود. قبل از #مأموریت آن ها را سپرد دست مهران و گفت که بعد از او آن ها را چکار کند.🌱
چند #توصیه دیگر هم کرد. علی و پدرش، را هم به او سپرد. این اولین باری نبود که به مأموریت می رفت. این حرف ها بین شان معمول بود.🌸
دو روز قبل از اعزامش، با #زینب رفتند خانهٔ پدرش. نشست پایین پای او. پاهایش را ماساژ داد و گفت: "بابا،من یکی، دوماهی می خوام برم مأموریت. شما اجازه میدی؟"💚
پدرش گفت : "کجا میخوای بری؟ پس زینب چی؟
_جای #خاصی نیست. می رم. یکی دوماهه می ام
بعد هم علی را کنار کشید و گفت: " داداش خیلی حواست به بابا باشه. خیلی #مراقبش باش. مراقب خودتم باش. من یه چند وقتی می رم. به امید خدا برگشتم، همگمی با هم می ریم #گردش.❤️
دیگه سفارش بابا را نکنم ها! خیلی هواشا داشته باش."
از همه خداحافظی کرد و برگشتند خانه. خانواده زینب قرار بود یک روز قبل از #اعزام روحالله، بروند مشهد.🇮🇷
شب قبل از سفرشان، روحالله و زینب رفتند خانه شان. وقتی می خواستند سوار #ماشین بشوند، دیدند پنچر شده است.😔
روحالله همان طور که وسایل پنچری را از پشت ماشین بیرون می آورد، 🥌
زینب گفت: " بیا وایسا کنارم، بهت یاد بدم چطوری #پنچری بگیری. ممکنه لازمت بشه."
روحالله با دقت و حوصله تمام، مراحل را به زینب توضیح داد.🌷
پنچری ماشین را که گرفتند، حرکت کردند به سمت خانهٔ پدرخانمش. روحالله از همه خداحافظی کرد.🤚
#حسین را کنار کشید و گفت: "من نیستم حواست به زینب باشه. دستت درد نکنه، به بابام و علی هم سر بزن. تو برام مثل برادر بودی.
تو شش سال از من کوچیک تر بودی، #علی هم شش سال از تو کوچیک تره.
#هواش را داشته باش، جای من را براش پر کن." حسین در این مدت حسابی به او وابسته شده بود. طاقت شنیدن حرف هایش را که شبیه #وصیت بود، نداشت.🥺
این حرفا چیه روح الله؟!.....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد....🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯