وصیت ستارگان 🌷💫
🇮🇷. 《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🇮🇷. 《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت صد و چهل و نه
《تک ورها(۱۲)》
🌷#یاد_نکتهٔ دیگری افتادم. ادامه دادم: تازه اگر مشکلی هم میخواد پیش بیاد، توی #تاریکی شب
بود، حالا که دیگه روز شده و مشکلی نداره.🇮🇷
🌷مثل #معلمی که بخواهد شاگردش را نصیحت
کند، گفت: نه، من به فرمانده تیپ قول دادم
که بعد از تموم شدن عملیات، توی اولین
فرصت خودم رو برسونم گردان، یعنی ما از
این به بعد دیگه #شرعا اجازه نداریم، هرچه
بیشتر بمونیم #خلافه.😔
🌷ناراحت و #دلخور گفتم: حالا آقای
《کلاه کج》که چیزی نمی گه! اگه ما
یکساعت هم دیرتر بریم.
گفت: ما به کسی کار نداریم، وظیفه
خودمون را باید بشناسیم؛ منمخیلی
دوست دارم برم #خاک این شهر را بو کنم
و #ببوسم، ولی باشه برا بعد.🌸
🌷سریع بک #موتور جور کرد آمد کنارم ایستاد،
گفت: زود سوار شو که داره دیر میشه.
هنوز باورم نمیشه با حسرت به طرف شهر نگاه میکردم. آهسته گفتم: ما آرزو داشتیم حداقل
#مسجد جامع را از نزدیک ببینم.🥺
🌷 لبخند زد و گفت: #ان_شاءالله بعدا به آرزوت میرسی.
سوار موتور شدم، هزار فکر و خیال جور واجور اذیتم میکرد. گاز موتور را گرفت و رفتیم طرف #گردان.
وقتی رسیدیم خط خودمان، رادیو هنوز خبر آزادی #خرمشهر را نگفته بود.❤️
🌷#عبدالحسین هم بیکار ننشسته. تک تک سنگرهای گردان را رفت و خبر خوشحالی را به همه داد.😍
مدتی بعد، رفتیم منطقهٔ سومار و نفت شهر،
بنا بود آن طرفها عملیاتی داشته باشیم.
یک شب خبر دار شدیم🇮🇷
#ادامه_دارد... 🕊
کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان
❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
@V_setaregan