وصیت ستارگان 🌷💫
🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت صد و سه
《 یک مسئولیت کوچک(3) 》
🌷 یک #مشتری آمد توی مغازه اش. زود راهش انداخت که برود. با آب و تاب دنبال حرفش را گرفت وگفت: ولی نمی دونی یدالله چقدر از دستم #عصبانی شد. یدالله پسرش بود.😠
🌷 می دانستم که او و پسردایی هایش #همرزم_عبدالحسین هستند. گفت: یدالله خیلی منو دعوا کرد. می گفت: چرا آدرس دادی؟ اونا می خواستن آقای برونسی رو #ترور کنن!مکث کرد و با تردید ادامه داد: راستش رو بخوای برام سؤال شده بود 🤔
🌷 که این آقای برونسی چه کاره هست که اومدن ترورش کنن؟!من حسابی #ترسیده_بودم. برای خودم هم سؤال شده بود که مگر عبدالحسین چه کاره است؟! مثل آدمهای از همه جا بی خبر گفتم: اصلا نفهمیدم اون #موتورها برای چی اومدن؟🏍
🌷 گفت بابا ساعت خواب! دیشب پسرم یدالله رفت #بسیج محل رو خبر کرد ،تا صبح دور خونه شما نگهبانی می دادن. نگاهم بزرگ شده بود. زیر لب گفتم: عجب! #منتظر حرف دیگری نماندم. شیر را گرفتم و سریع آمدم خانه.🥺
🌷 یکراست رفتم سراغ #عبدالحسین. گفتم: من از دست شما خیلی ناراحتم. گفت: چرا؟ گفتم: شما خبر داشتی که اونا اومدن ترورت کنن، ولی به من هیچی نگفتی. به روی خودش هم نیاورد. خندید. #خونسرد و خیلی طبیعی گفت: مگه من کی هستم که بخوان ترورم کنن؟☺️
🌷 #قیافه اش جدی شد پرسید: اصلا کی این رو به شما گفته؟ گفتم: همین مادر یدالله. سری تکان داد. رفت طرف جالباسی. کتش را انداخت روی دوشش. هوا هنوز تاریک،روشن بود که از خانه رفت بیرون. چند دقیقه بعد برگشت. با خنده گفت: نه بابا، اونا به من کار نداشتن،یک برونسی دیگه رو می خواستن ترور کنن،منو #اشتباهی گرفتن.🌷
#ادامه_دارد... 🕊
کــانــالِ وَصیَتِ سِتارِگان
❤️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍○
@V_setargan