🗒️فرمولی برای آنکه جهان کوچک خود را بسازید...
✍️فاطمه سادات امامی
▪️مدتی میشود دورهی نوجوانی را پشت سر گذاشتهام. مدت زیادی هم از دورهی کودکیام گذشته است. از دوران کودکی و حس و حالم خاطرههای چندان واضحی ندارم اما دورهی نوجوانی و خاطراتش خیلی پررنگ در ذهنم نقش بسته است. هر روز که از هجده سالگیم گذشته با این پرسش بزرگ در درون خودم مواجه بودم که حالوهوای آن روزهایم چرا رفته؟
▫️دام فکر میکنم آیا آن دوره حال همه خوب بود که من این حس سرشار از شوق و امید را داشتم یا همهچیز در بهترین حالت خود بود که من اصلاً حس ناامیدی افسردگی و پوچی نمیکردم؟ البته بودند همنسلهایی که در همان دورهی راهنمایی و دبیرستان علائم افسردگی و بیانگیزگی و بیهدفی در درونشان موج میزد و ناراحتی از قیافهشان میبارید اما وقتی به دورهی نوجوانی خودم برمیگردم هیچوقت این حد از بیانگیزگی را حس و درک نکردم. آیا من و خانوادهام در حد فوق عالی بودیم و بهترین حال را داشتیم؟ بازهم جواب یک نه پررنگ است. ما هم در همان دوره، بالا و پایینهای زیادی داشتیم. پس آن شور و شوق اثر چه چیزی بود؟!
🔄 شما میتوانید متن کامل این یادداشت را در
https://vaavmag.ir/2023/01/%d9%81%d8%b1%d9%85%d9%88%d9%84%db%8c-%d8%a8%d8%b1%d8%a7%db%8c-%d8%a2%d9%86%da%a9%d9%87-%d8%ac%d9%87%d8%a7%d9%86-%da%a9%d9%88%da%86%da%a9-%d8%ae%d9%88%d8%af-%d8%b1%d8%a7-%d8%a8%d8%b3%d8%a7%d8%b2%db%8c/
بخوانید.
🆔 @vaavmag
🔗 https://vaavmag.ir
🗒️آیا آگاهی انسان از روی توهم است یا حقیقت؟
✍️جعفر علیاننژادی
▪️آیا میتوان #آگاهی خود را دید؟ این سؤالی است نامأنوس اما پر معنا. من در این یادداشت میخواهم بگویم، غالبا رفتار ما بر مبنای همین نکتهی عجیب است بیآنکه در موردش فکری کرده باشیم.
▫️در بادی امر و به صورت بدیهی جواب ما به این سؤال آن است که آگاهی چیزی از جنس ماده یا جسم نیست که بتوان آن را دید. احتمالا میگوییم شاید با آگاهی بتوان چیزی را دید، اما خود آگاهی چیزی نیست که بشود آن را دید. برخلاف این تصور عجولانه باید گفت، در زمانهای زندگی میکنیم که آگاهی تبدیل به امری مادی شده است. برای درک این موضوع شاید لازم باشد اندکی عمیقتر شویم.
▪️به زعم برخی از فیلسوفان اجتماعی «آگاهی مادیشده»، خصلت جامعهای است که در آن نمود بر بود، #توهم بر #حقیقت و #تصویر بر #واقعیت، رجحان یافته است. در واقع آنچه محل و موضوع شناخت ما قرار میگیرد، تصویری است که از آن چیز در ذهن ایجاد میشود و نه حاق واقعیت آن چیز. بنابراین مهمتر از تغییر واقعیت ناقص یا معیوب، اصلاح یا بهبود آن تصویر است. مثلا اهمیت زیباسازی پروفایل، بر زیبایی چهره فائق میشود. و از آن بدتر، زیباسازی چهره به جهت ثبت تصویری بهتر از آن چهره، صورت میگیرد. احراز محبوبیت نه در گرو یک عمل واقعی مؤثر، که نتیجهی یک نمایش محض غیرواقعی است.
▫️به یک بیان گویا، افراد آزادیِ آگاهی از چیزی را تبدیل به تبعیتِ آگاهی از تصویر آن چیز میکنند. آگاهی در بند یک ناواقعیت میشود، توهم بر او حکم میراند. آزادی آگاهی لازمه عبور و فراروی از تصویر اشیاء به واقعیت بیرونی آنهاست. اما آگاهی مادی شده در مقابل تبعیت شناخت از تصاویر است. تصاویری که به واقعیت بیرونی ارجاع نمیدهند، چون آگاهی را تابع خود ساختهاند، یعنی همان چیزی که قرار است از لایهی تصاویر عبور کند را در بند کردهاند. ما آگاهی خود را میبینیم چون او را در بند تصاویر کردهایم...
🆔 @vaavmag
🔗 https://vaavmag.ir
🗒مراقب دوپاره سازی باشید!
✍ریحانه رزم آرا
انگار فقط شنیدن یک جمله از دوستم کافی بود تا هر چه خاطرهی خوب داشتیم در لحظه فراموش کنم. کسی که دوستش داشتم و تا چند دقیقه قبل جزو دوستانم حسابش میکردم یک باره دیگر دوستم نبود، دیگر آدم خوبی نبود، و دیگر جزو دستهی ما نبود. انگار دوباره خانم معلم گچ را داده بود به مبصر و او یک خط کشیده بود روی تخته و ما را تقسیم کرده بود به خوبها و بدها. بعد از آن جملهی کذایی، داشتم همهی خاطرههای خوبمان را یا نادیده میگرفتم، یا بد تعبیر میکردم. گاهی با حسرت به خاطراتمان فکر میکردم که او خرابشان کرد. دیگر نمیتوانستم مثل قبل باشم. حس میکردم آدمها یا باید با من باشند، یا ضد من. او با من نبود، پس ضد من بود. بدون این که بدانم، داشتم همهچیز را سیاه و سفید میدیدم. داشتم دنیا را تقسیم میکردم به خوب و بد و بینش به هیچ چیز قائل نبودم.
ناخودآگاه داشتم از یک دفاع روانی استفاده میکردم که روانکاوها بهش میگویند «دوپارهسازی» (splitting). دفاع روانی یک جور ساز و کار است که به حفظ سازمان روانی فرد در برابر تعارضها و تنشهایی که دچارشان است کمک میکند. من هم داشتم با این خیر و شر سازیهایم، خودم را مبرا میکردم، و تشخیص و قضاوت را برای خودم آسانتر میکردم. داشتم از فروپاشی بالقوهی سازمان روانیام جلوگیری میکردم و خودم را از تعارضی که با دوستم دچارش شده بودم نجات میدادم. البته نه فقط من، که خیلیها این روزها از همین دفاع استفاده میکردند. شاید شما هم از دوستان سابقتان شنیده باشید که تو یا با مایی، یا با ما نیستی، و اگر نیستی پس دیگر نباید این دوستی ادامه پیدا کند. انگار مثل برنامههای کودک دوباره آدمخوبها و آدمبدها روبروی هم بودند و نمیتوانستیم خیر و شر و خوبی و بدی را در یک آدم کنار هم ببینیم. سطح تحملمان کم شده بود و دیگر نمیتوانستیم کنار هم ادامه بدهیم.
البته که رسانهها هم توی این خیر و شر سازی نقش داشتند. شاید دقت کرده باشید، عمدهی کسانی که نامشان به دروغ بهعنوان قربانی مطرح میشد از چهرههای زیبایی برخوردار بودند. یک نمادسازی زیبا که کمک کند به خوب جلوه دادن یک طرف. در آن سمت قضیه هم هر کسی که در مقابلشان بود را زشت و شر جلوه میدادند. ما عادت کرده بودیم به دوپارهسازی و رسانهها هم که عادتهای ما را میدانستند شروع کردند به دوقطبیسازی.
کمی که زمان گذشت، خشمم که کمتر شد، سعی کردم خوب و بد را کنار هم ببینم و بپذیرم که دوستم، صرفا به خاطر یک اشتباه، باطل مطلق نیست! سخت بود، حتی هنوز هم سخت است، ولی فکر میکنم این تنها راهش است. اگر بخواهیم با هر اشتباهی اسم آدمها را بگذاریم آدم سمی و راحت از زندگیمان حذفشان کنیم بعد از چند روز تنها میشویم! آدمها خوب و بد را کنار هم دارند. ممکن است یک جاهایی هم خلاف میل ما رفتار کنند، ولی هنر این است که بتوانیم کنار همین آدمها رشد کنیم، زیباییها و خوبیهای آدمها را فوری با گذاشتن اسم آدم سمی نادیده نگیریم و بدیهای خودمان را هم ببینیم. حساب «شمر»مسلکها جدا است اما عمدهی انسانها، «حر»صفتاند، در میانهی انتخاب، و دوراهی حق و باطل.
تختهپاککنها را بیاوریم، احتمالا لازم است بدها و خوبهای تختهی ذهنمان را دوباره بررسی کنیم!
🆔 @vaavmag
🔗 https://vaavmag.ir
🗒چرا خودکشی نمیکنید؟
🔻ویکتور فرانکل، روانپزشک اتریشی جواب این سؤال مهم را دریافت
✍زهرا شفیعی
چرا خودکشی نمیکنید؟ احتمالا اصلا انتظار چنین پرسشی را نداشتید و این پرسش شما را متعجب کرده باشد. حق با شماست. سؤال کمی عجیب است و البته تأمل برانگیز. این سؤالی بود که ویکتور فرانکل، روانپزشک اتریشی از بیمارانش میپرسید تا با جوابی که دریافت میکرد، مسیر درمان بیمارانش را تعیین کند. وی که زمانی در اردوگاههای کار اجباری زندانی بود، با دقت در حال زندانیان و مشاهدهی حالات روحی آنها دریافت کسانی که نقشه و طرحی برای کامل شدن دارند و یا از یک ایمان قوی برخوردارند، احتمال زنده ماندن و دوام آوردنشان، بیشتر از از آنهایی است که امیدشان را از دست دادهاند. به عبارت دیگر آنها که دلیلی برای زنده ماندن یافته بودند با ترفندهای مختلف، ادامهی حیاتشان را تمدید میکردند.
آنها مصداق این جملهی نیچه بودند که گفته بود: «کسیکه چرایی برای زندگی داشته باشد، چگونگی آن را خواهد یافت.» آن چرایی که زندانیان را در آن اردوگاه مخوف سرپا، نگه میداشت و بر مصیبتهایش غالب میکرد، چیزی نبود جز «معنا». معنای زندگی، که زندانیان برای ادامهی حیات به آن چنگ میزدند. فرانکل پس از آزادی از اردوگاه، با اتکا به تجربیاتش روشی درمانی ابداع کرد که به «لوگوتراپی» یا «معنا درمانی» شهرت یافت، و به وسیلهی آن، بیمارانش را برای کشف معنای زندگیشان یاری میکرد تا در برابر رنجهای زندگی دوام بیاورند و از ناامیدی و بیهودگی و پوچی رهایی یابند.
او معتقد بود اگر برای زندگی معنایی بیابیم، تحمل رنجهایش، برایمان آسان میشود. بهعبارتی اگر مفهوم پنهانشده در رنجهایمان را کشف کنیم، نه تنها دیگر برایمان تلخ و ملالآور نیستند، بلکه با تمام وجود آنها را در آغوش خواهیم کشید. در واقع، یکی از اساسیترین تفکرات لوگوتراپی این است که هدف انسان افزایش میزان شادمانی و دوری از غم نیست، بلکه باید به دنبال معنایی در زندگیاش باشد. این برای انسان یک موفقیت است که در جستجوی معنا باشد.
انسان عصر جدید با تمام امکانات بینظیر و پیشرفتهای که نسبت به گذشتگان خود در اختیار دارد، دچار خلأ وجودی است. او بین لذتهای مادی، ارزشها و هنجارهای اجتماعی سردرگم است، و حیرتزده روزگار میگذراند. زندگی ماشینی با تقویت تفکر اومانیستی، این باور غلط را درون انسان نهادینه کرده و به او باورانده است که بینیاز از سنتها، آداب و رسوم، ارزشها، و بینیاز از ایمان و اعتقاد به خداوند است، و ارمغان این تفکر برای انسان احساس بیهودگیِ زندگی است. هنگامیکه زندگی برای انسان بیمعنا شود به صورت افسردگی، بیانگیزگی و حتی پرخاشگری بروز پیدا میکند. انسانی که معنایی برای زندگی خود ندارد مستعد بزهکاری و ایجاد خشونت اجتماعی میشود. او گمشدهای دارد که بهجای تلاش برای کشفش، به بیراهه رفته و جان خود و دیگران را به خطر میاندازد. و اینگونه گره مشکلاتش را روزبهروز تنگتر میکند. غافل از آنکه کلید حل مسئله به دست خود اوست، نه در محیط اطراف یا در دست افراد دیگر.
البته منظور از معنا، بحث لغوی آن نیست، بلکه معنادار بودن درمورد انسان، به گفته علامه جعفری چنین است که؛ «بداند، او جزئی از کل حقیقت عالم است، از آغاز تا انتها.» معنای اصیل، معنایی است که زودگذر و سطحی نباشد، در روح و جان انسان ریشه داشته باشد و بهدستآوردنش آن را به عادتی بیارزش تبدیل نکند. باید یادآور شد که معنا آن جواب مشخصی نیست که بیهیچ تلاشی، در اختیار انسان قرار داده شود، بلکه امری منحصر به فرد است که انسان باید خود برای یافتنش تلاش کند، بدون آنکه اسیر احساسات آنی یا تحریک و وسوسهی دیگران شود. و تنها در این صورت است که میل معناجویی انسان، ارضاء میشود.
در واقع معنای زندگی ساختنی نیست بلکه یافتنی است. معنای زندگی انتخابی است آگاهانه و متفکرانه که انسان با آزادی، اختیار و به دور از غرایز و عادت ها آن را کسب کند. انتخابی که بهدست آوردنش حقوق دیگران را پایمال نمیکند بلکه یاریگر انسانهای دیگر است. کهنه نمیشود و کسالتبار نیست بلکه پویاست و باعث رشد و پیشرفت انسان میشود. و انسان تنها در اینصورت است که میتواند بر ناامیدی غلبه کند و از خطر پوچی رهایی یابد. آدمی راهی ندارد، جز آنکه برای داشتن زندگی سعادتمندانه، معنای زندگیاش را کشف کند. راستی معنای زندگی شما چیست؟
🆔 @vaavmag
🔗 https://vaavmag.ir
🔻نقدی بر سخنان اخیر دکتر حسن محدثی
🗒واقعیتهایی که دیده نشد!
✍جعفر حسنخانی
بهتازگی فیلمی از تحلیل دکتر حسن محدثی دربارهی وقایع اخیر نشر یافته که بر دو مدعا استوار است. دو مدعایی که میتوان در نقد و نقض آن سخن بسیار گفت اما به اجمال، نوشتهی پیش رو قابل طرح است:
مدعای اول:
آشوبهای اخیر، تنها جنبش اجتماعی ایران است که از دین تغذیه نمیکند و در تمام تاریخ ایران برای نخستینبار است که دین، اقتدار خود را از دست داده است.
دربارهی این مدعا، که ادعایی تاریخی است باید گفت که اگر تاریخ شورش و آشوب در ایران نوشته شود، خواهید دید که در تاریخ ایران چه بسیار حرکتهای اجتماعی نظیر آشوب، شورش و بلوا رخ داده که مبتنی بر نهاد دین نبوده و از آن تغذیه نکرده است. بهطور کلی تاریخ دویستسالهی اخیر ایران، میدان منازعهی چهار گروه عمده بوده است: دربار، استعمار، روشنفکران و روحانیت. در این میدان منازعه، چه بسیار حرکتهای اجتماعی که استعمار در ایران رقم زده که اتفاقاً نوک پیکان آن به سمت روحانیت بوده و از دین هم تغذیه نکرده است.
آنچه در این روزها اتفاق میافتد، نه از جهت عدم تغذیه از نهاد دین و نه از جهت علیه روحانیتبودنش برای نخستین بار نیست که در ایران رخ میدهد. در پایتخت شیعه، عالم بزرگ شهر، شیخ فضلالله نوری را در ملأعام «دار» زدند و بر پای دار، هلهله کردند و به این بسنده نکرده و در کمتر از یک سال، عالم دیگر شهر، بهبهانی را به ضرب چندین گلوله کشتند؛ اما هیچکدام از اینها نشانهی مفارقت دین از دنیای ایرانی و شکستهشدن اقتدار نهاد دین نبود؛ که اگر بود، نباید انقلاب اسلامی رخ میداد و جمهوری اسلامی برپا میشد.
آنچه در تاریخ ایران قابل تأکید و تصریح است، این مهم است که هیچ حرکت اجتماعی گستردهای در ایران رخ نداده، مگر آنکه از نهاد دین تغدیه کرده باشد. همواره در تاریخ ایران از مهمترین مؤلفههای مؤثر در «حرکتهایِ اجتماعیِ موفق»، ابتنای آنان به دین بوده است. اصل گزارهی قابلاثبات دربارهی تاریخ ایران، این است که کم نبودند حرکتهای اجتماعیای که از نهاد دین تغذیه نمیکردند اما هیچیک موفق نشدند و فقط حرکتهایی گسترده و فراگیر شدند و راه موفقیت را پیمودند که ابتنای به دین داشتند.
مدعای دوم:
دو نهاد دین و خانواده در دو دههی گذشته دچار تحول شده است و اگر دو سال دیگر صبر کنید، این تحول خود را در نهاد سیاست هم نشان میدهد.
دربارهی مدعای دوم که ادعایی جامعهشناسانه است نیز به نظر میرسد گوینده در رابطه با وجوه جامعهشناسانهی مدعای خود، تأمل کافی نداشته است. دراینباره بر دو نکته میتوان تأکید داشت:
اول آنکه دکتر محدثی به این مهم التفات ندارند که واحد اندازهگیری دگرگونیهای نهادی در جوامع، «سال» نیست. نهادهای اجتماعی از پی سدهها و توالی نسلها تغییر میکنند. کوه را میتوان جابهجا کرد اما نهادهای اجتماعی به این سادگیها تغییر نمیکنند. در همیشهی تاریخ، جامعهی ایران با دو نهاد دین و خانواده برپا بوده و هیچ انقطاعی دراینباره در تاریخ ایران یافت نمیشود. نه با آموزههای دانش جامعهشناسی و نه مبتنی بر تاریخ اجتماعی ایران، مدعای آقای محدثی محلی از اعتنا ندارد. واقعیت این است که نمیشود آدمی آسیبپژوهی کند، کُلُنی و طبقهپژوهی کند و بعد، آن آسیب و کُلُنی را به کلیت جامعهی ایران تعمیم دهد. نمیشود برای یک دکمهی «رویداد»، کُت «نظریهی تحول اجتماعی» دوخت. به نظر میرسد گفتار آقای محدثی در نتیجهی تعمیمهای ناروا و آرزواندیشی باشد.
دو دیگر آنکه، قدرت از آن عناصرِ پیداست که با اندک تأمل جامعهشناسانه قابلرؤیت است. سؤال اینجاست که کدام نیروی اجتماعیِ براندازِ وضع حاضر، «قدرت» تنظيم و بازتعريف مناسبات اجتماعی و سیاسی را داراست که به پساجمهوریاسلامی اینقدر خوشبیناند؟ بدون وجود چنین قدرتی، پساجمهوریاسلامی چیزی نیست جز میدان جنگ و جنگل. حال بر این وضع، نیروی قدرتمند خارجی را بیفزایید که سیاست منطقهایاش در غرب آسیا، بر جای گذاشتن «زمین سوخته» است و آشکارا سیاست تشدید گسلهای اجتماعی، قومی و مذهبی را دنبال میکند و به دنبال تجزیهی کشورهای منطقه است. در این وضعیت، کدام نیروی مخالف، با کدام داشته، قدرتِ مقاومت دارد؟ با لحاظ این موارد، خوشبینی به پساجمهوریاسلامی بیمعناست و پساجمهوریاسلامی، پسا ایران هم هست.
نباید اجازه داد فانتزیها جای واقعیتها بنشینند و دراینمیان، تحلیلهای ناراست و آرزواندیشانه، جای واقعیتاندیشی را بگیرند.
🆔 @vaavmag
🔗 https://zil.ink/vaavmag
🗒️دروغ بزرگ روانشناسی زرد: فقط به فکر خودت باش!
✍️فاطمه اكبری اصل
شايد ديده باشيد افرادی را كه همهی آمال و آرزویشان قبولی در كنكور است و اگر نامشان در ميان پذيرفتهشدگان سازمان سنجش ديده شود، خوشبختی خود را با خوشحالی فرياد میزنند. يا آندسته از كسانی كه تا مدل ماشينشان به ورژن بالاتری تغيير میكند، فكر میكنند روي ابرهای خوشبختي نشستهاند و همهی كائنات از فردا به فرمان آنها درمیآيند. اينها كسانی هستند كه مفهوم ناقصی از خوشبختی در ذهنشان شكل گرفته است و رباتگونه فقط به همان نسخههایی كه از سعادت مصنوعی برایشان پيچيده شده است، میانديشند.
امروزه به هر دکان و بقالیای که گذرمان میافتد، یک کتاب چند صدصفحهای از «راههای کامیابی» پیش رویمان میگذارند و هرطور شده میخواهند ما را به سعادت برسانند. گاهی اين دستورالعملها به قدری عجيب و غريب به نظر میرسند كه با خودمان میگوييم: «واقعا از چنين راههایی میشود به بهشت خوشبختی رسيد؟»
قطعا راه رسيدن به خوشبختی با گذر از جادهی باريكی كه در اين كتابها و ميتينگهای صنعتشده نشان داده میشود، نمیتواند ممكن باشد و بيشتر کسانی که میخواهند از ما يك آدم خوشبخت بسازند، تنها به یک فاکتور از آن اشاره میكنند. مثلا شوپنهاور در قطعهی کوتاهی به نام جوجهتیغیها مینويسد: «جامعهی انسانی همانند جوجهتیغیهایی هستند که در زمستان سرد، اگر از هم دور بمانند، از سرما میمیرند و اگر بیشازحد به هم نزدیک شوند، یکدیگر را زخمی میکنند.» او معتقد است: «کسی کامیاب میشود که بتواند با گرمای درونی خود به تنهایی سر کند.» توجه كنيد فقط با گرمای درونی خود، آن هم به تنهایی!
يا پژوهشگر آلمانی، میشائلا بروهم بادری که خوشبختی را فقط محصور در وجود يك هورمون میبيند و میگوید: «اگر در زندگی خود احساس نارضایتی میکنید، در محل کار خود وظایف بیشتری را به عهده بگیرید. حمام را تمیز کنید! به گلدانها آب بدهید تا ماده خوشبختی به نام دوپامین در مغزتان ترشح شود و احساس موفقیت کنید!» و از همه عجیبتر فتوای راهبان مسيحی است که در قرون وسطی، خوشبختی را فقط در بهشت، دستیافتنی میدیدند و زمين خدا را لايق خوشبختی نمیدانستند.
در يكی از روزهای سال ۱۹۹۷ روانشناسی آمريكایی به نام مارتين سليگمن تير آخر را با ارائهی نظريهی جديد خوشبختي خود زد و به قول برخی، مكتب و دين مدرنی را در عصر حاضر تأسيس كرد. «روانشناسی مثبتگرا» كه زاييدهی ذهن مارتين و ديگر همكاران اوست، اصول کلی خوشبختی را در یک پک تزئینشده اينگونه به خورد مخاطبان میدهد: «واقعی باش، قوی باش، فعال و مفید باش و از همه مهمتر، برای رسیدن به هدفهایت به دیگران تکیه نکن؛ زیرا سرنوشت تو فقط به دست خودت رقم میخورد.»
نظريهای كه در آن تنها چيزی كه اهميت پيدا میكند، نگرشها و گرايشهای فرد است و با چالش به درونخزيدن افراد در خود، نقش شرايط بيرونی از جمله واقعيتهای اجتماعی و زيستی، روابط انسانی، مصائب نابههنگام و نظامهای سياسی حاكم به شدت كمرنگ میشود. در اين حالت جامعه شكل انفعالی به خود میگيرد و از جهان خارج بريده ميشود. ضرری که این رویکرد جدید به پیکرهی جامعه وارد میكند، بدونشک بیش از همه دامن افراد بیکار و نیازمند را میگیرد که مدام به آنها القا میشود به اندازهی کافی سختکوش نیستند؛ در نتيجه نبايد توقعی براي چيدن ميوهی خوشبختی از درخت زندگی داشتهباشند.
به نظر میرسد سادهلوحی است که در سایهی شعارهای خوشبختی امیدوار باشیم مفاهیمی چون برابری، عدالت و اخلاق، ضريب جدیتری در جهان به خود بگیرند در حالیکه با مطرحکردن آنها فقط عدهای به دنبال مقاصد سیاسی خود هستند. چرا كه اين مكتب نوظهور به سياستمداران جهانی اين اجازه را میدهد كه ديگر به مسائل بنيادينی چون نابرابری اقتصادی توجهی نكنند و خودشان يكي از موجسواران بر اين شرايط باشند و از تكتك افراد جامعه يك رقيب جنگنده بسازند.
🆔 @vaavmag
🔗 https://zil.ink/vaavmag
🗒شما مبتلا به سندروم شیشه خیارشور هستید!
✍فاطمهالسادات شهروش
حتما برایتان اتفاق افتاده که فردی در اطرافتان ناتوان از انجام کاری است و شما زیر لب با خودتان گفتهاید: «کاری نداره که». بین خودمان بماند؛ ولی در این شرایط شما هم به زمرهی کسانی پیوستهاید که به سندروم شیشهی خیارشور مبتلا هستند. نام این سندروم از شرایطی گرفته شده که در آن فردی قادر به بازکردن درِ شیشهی خیارشور نیست؛ اما بقیه فکر میکنند کاری ساده است و اگر خودشان بودند با یک حرکت سریع آن را انجام میدادند.
حوزهی تربیت فرزند، والدگری و همسرداری از موقعیتهایی است که این سندروم گریبان بسیاری از ما را میگیرد. زمانی که گمان میکنیم گریههای بیامان نوزاد به خاطر ناشیبودن مادر است یا وقتی بچهای بیجهت فریاد میزند حتما آن را گردن تربیت نادرست والدین میاندازیم، بیش از هر وقت دیگری در دام این سندروم افتادهایم. «رولف دوبلی» در کتاب هنر خوب زندگیکردن میگوید برخی از موفقیتهای ما به کدپستی خانهای مربوط است که در آن به دنیا آمدهایم. پس اگر فرزندی ژنتیکی مشکل گوارشی داشته باشد یا در محلهای رشد کند که هر روز از خانهی در و همسایه صدای فحش و ناسزا میآید، روا نیست انگشت اتهام را به سمت والدین بگیریم. چه بسا اگر خودمان هم در موقعیتی مشابه قرار بگیریم عملکردی بسیار بدتر از خود بروز دهیم.
زمانیکه هنوز چند ماهی از تولد فرزندم نگذشته بود، گریههای بیامانش همه را کلافه میکرد. «مامانش فقط بلد بوده درس بخونه... بچهی اول همینه... بلد نیست بچهداری کنه... اگه بعد از شیر خوردن آروغشو بگیره اینطوری نمیشه» اینها و خیلی زخمزبانهای دیگر روح رنجورم را همچون سوهان میتراشید. هیچکس به من حق نمیداد. بالأخره در یک مهمانی وقت انتقام فرا رسید. نوزادم که شروع به گریه کرد فریادِ «هل من ناصر» سر دادم ولی همانهایی که قبلا هزار ایراد از مادرانگیام گرفته بودند، نتوانستند حتی برای چند ثانیه او را آرام کنند و بفهمند مشکل از کجاست. در نهایت همه با ناامیدی و خجالت «نمیدونیم این چشه»ای حوالهام کردند و دست از سر من و نوزادم برداشتند. البته بعدها معلوم شد دخترم رفلاکس پنهان داشته و عیب از بچهداری من نبوده. رفلاکسِ بچهی من مانند شیشهی خیارشوری شده بود که همه میخواستند به زعم خودشان به راحتی بازش کنند؛ اما کلید شیشه خیارشور رفلاکس دخترم در دستان شربتی ضد رفلاکس بود که پیش هیچکدامشان نبود.
«فقدان مهارت همدلی» مهمترین عاملی است که ما را به سمت ابتلا به این سندروم پیش میبرد. دکتر میشل بربا در کتاب کلیدهای پرورش هوش اخلاقی در کودکان و نوجوانان به پرورش هفت نیکخویی ضروری در فرزندان اشاره کرده که نخستین آنها همدلی است. دکتر برنا همدلی را توان درک و احساس علائق و نگرانیهای دیگری تعریف کرده و معتقد است گرچه کودکان با توان همدلی به دنیا میآیند، باید این توانایی را به درستی در آنها تقویت کرد؛ وگرنه به همان صورت رشد نایافته باقی میماند. از نظر او نشانههای افراد همدل را میتوان در دو دسته کلامی و رفتاری تقسیم کرد. «از اینکه دلت شکست ناراحت شدم» و «برای من هم یک بار همین اتفاق افتاد. برای همین برایت ناراحت هستم» مثالهایی از کنشهای کلامی افراد همدل است. به علاوه آنها با لحن آرامشبخشی با دردمندان حرف میزنند و چون درد آنها را درک میکنند بهتر میتوانند دیگران را تسکین دهند.
آن شب دیگران بخشی از مشکلات من و نوزادم را میدیدند. کسی گمان نمیکرد شاید قبلا همهی راهحلهایشان را امتحان کرده و شکست خورده باشم. زمانی که توانایی، ظرفیت و پیشزمینهی دیگران را نادیده میانگاریم و فقط قابی را میبینیم که در آن لحظه از مسائلش پیش چشممان میآید، خیال میکنیم مشکل پیشپاافتاده و حلکردنش ساده است. درست مانند در شیشهی خیارشوری که فکر میکنیم با خالیکردن هوای حبس شده در آن پس از شنیدن صدای پیس با اشاره انگشت باز میشود.
این روزها که بازار برچسبزنی به مخالفان حسابی داغ شده، همدلی میتواند نخ تسبیح گمشدهای باشد که انسانهایی با افکار متفاوت را گرد هم جمع میکند. قفلهایی که بر شیشهی خیارشور مشکلات جامعه زده شده با یک دست باز نمیشود؛ حتی با دست یک حزب یا گروه خاص نیز. کافیست همگی با یکدلی دورش حلقه بزنیم و گوشهای از درش را با توان و ظرفیتمان باز کنیم.
🆔 @vaavmag
🔗 https://zil.ink/vaavmag
🗒️در جهانی که همه به دنبال خاص بودن هستند، بیایید معمولی باشیم
✍️زینب خزایی
مشترک همراه اول هستید یا ایرانسل و یا رایتل؟ اگر همراه اول هستید حتماً این پیامک را دریافت کردهاید «شما معمولی نیستید. شمارهی معمولی نخرید». شاید در تبلیغات دیگری و یا در فیلمها، سریالها و مصاحبههای تلویزیونی باز هم با چنین محتوایی مواجه شده باشید. روندی که سعی دارد همهمان را به سمت خاص بودن هُل بدهد. رسانهها دارند به ما القا میکنند معمولی باشی یعنی بیکیفیتی، کمکیفیتی و غیرقابل توجهی. اگر با همین فرمان پیش برویم چه بسا چند سال بعد، معمولی بودن به یک «فحش» هم تبدیل بشود. به قول نقی معمولی در پایتخت: «چرا وقتی میخواید بگید چیزی بده میگید معمولیه؟»
تبلیغات رسانهای مبتنی بر رقابت هستند. بن مایهی رقابت چیست؟ نابرابری. وقتی در احاطهی فراگیر رسانهها قرار میگیریم انگار سوار الاکلنگی شدهایم که هیچ وقت نمیتوانیم آن را به تعادل برسانیم چون هرگز به اندازهی کافی نمیتوانیم خاص باشیم. آسیاب سرمایهداریِ رسانه وقتی خوب کار میکند که ما باور کنیم مأموریتمان در زندگی این است که زیبا باشیم، پولدار باشیم، مدام پلههای موفقیت را دوتا یکی طی کنیم و چه و چه. به قول «هنری دیوید ثورو» فیلسوف و نویسندهی آمریکایی، «تودههای مردم زندگی آرامی را با ناامیدی میگذارنند». این ناامیدی که ثورو دربارهی آن حرف میزند احساس گیر افتادن در زندگیای است که انتخاب ما نیست. مثل افتادن در قفس. در یک حفره.
در چرخهای که رسانهها طراحی کردهاند، معمولی بودن در تقابل با موفقیت و مدرنیته قرار میگیرد. نهایتاً تو وقتی یک آدم شاد هستی که پول و موفقیت داشته باشی و اینها برایت شهرت و «دیده شدن» هم میآورد. شاخصهایی که درونی نیستند و بیشترِ اعتبارشان را از لایک بیرونی کسب میکنند. و من یک آدم «همیشه ناراضی از خود» هستم. چون مآموریت دارم معمولی نباشم. پس مدام در حال مصرفمم تا این حفره را پر کنم و به خوشبختی برسم. خانه و ماشینم را عوض میکنم که خاص باشم. ترکیب چهره و اندامم را، نحوهی لباس پوشیدن و تعاملات اجتماعیام را، رژیم غذایی و حتی شمارهی تلفن همراهم را. خوشبختی در بستههایی به نام «معمولی نبودن» و با برچسب «خاص بودن» بهمان عرضه میشود اما پس از مدتی کارکردش را از دست میدهد. ما هم آن را دور میاندازیم و میرویم سراغ بستهی جدید. رسانهها کارشان تولید انبوه «بستههای خوشبختی» است و ما بیمارگونه به دنبال مصرف بستههایشان برای خاصِ خوشبخت شدن.
این چرخه مثل گردونههای شانس همیشه در حال چرخیدن است. مگر اینکه دستی آن را متوقف کند. آن هم دستِ کسی نیست جز دست کوچک خودمان در میان این همه دم و دستگاه غولآسا. فقط خودِ ما هستیم که میتوانیم در برابر این باورها مقاومت کنیم. که اگر بر خلاف جریان غالب رسانهای، به قلهی زنجیرهی مصرف هم نرسیدیم میتوانیم خوشبخت باشیم. که اگر شهرت و ثروت نداشتیم و دیده هم نشدیم میتوانیم عمیقاً زندگی کنیم. پذیرفتن خودِمعمولیمان رمز این مقاومت است. خود معمولی به معنای آدم خمودهی منفعل و راکد نیست که آدمی است که اسیر جریان غالب رسانهای نشده. خود معمولی یعنی کسی که حاضر نشده بخش بزرگی از زندگیاش را به ازای تأیید اعتبار بیرونی، تقدیم رسانهها کند. این ما هستیم که برای خوشبختی و نحوهی دستیابی به آن و سربلندی، مرز تعیین میکنیم نه رسانهها. که البته این تسلیم نشدن هم آموزش میخواهد و هم تمرین. برویم ببینیم چقدر اهل تمرینیم.
🆔 @vaavmag
🔗 https://zil.ink/vaavmag
🗒️اندروفین خون شما چقدر است؟
✍️حکیمه سادات نظیری
بچه که بودم یک سؤال جالب داشتیم که به نوعی شخصیتشناسی ابداعی بنظر میرسید. چه رنگی دوست داری؟! دوازده سالگی میگفتم قرمز! پشتبندش میپرسیدند حتما شهربازی و فوتبال هم دوست داری، قرمز رنگ هیجان است. من هم نصفهنیمه تأیید میکردم که هیجان دارم. آنوقتها اگر جواب سؤال را با رنگهای آبی ملایم و سبز کمرنگ میدادی یعنی آدم آرام و خونسردی بهنظر میرسیدی. بزرگتر که شدم رنگ مورد علاقهام شد صورتی، که هم، رنگ ملایم جزو تناژهایش بود، هم رنگهای تندتری مثل سرخابی یا صورتی خیلی تیره. دانشگاه که رفتم، شناختن آدمها با رنگ دلخواهشان دیگر سادهلوحانه به نظر میرسید. روانشناسی میگفت هیجانها درونِ همه وجود دارند چه کسی که قرمز دوست دارد چه آن آدمی که سرتا پای زندگیاش را سبز ملایم رنگ کرده از مبلمان خانهاش بگیر تا کیف پوشک بچهاش!
هیجان، همان بروز عواطف و احساسات ماست که در موقعیتهای گوناگون تحتتأثیر محرکهای بیرونی قرار میگیرد و رفتار متفاوتی از ما سر میزند. هیجانهای اولیه، مشترکترین هیجانات همهی مردم این کرهی خاکی هستند، چه سیاهپوست مالزیایی، چه یک ایرانی غم را به خوبی میفهمند و در مقابل سوگ واکنش رفتاریشان، غمگین شدن است. اما هیجانات ثانویه براساس هیجان اولیه شکل میگیرند. برای مثال عذاب وجدانی که پس از بحث با کسی سراغتان میآید، هیجان ثانویه است. اینجا احساس اولیهی شما خشم است که بعدتر عذاب وجدان را با خودش میآورد. پنج هیجان اولیه عبارتاند از : عشق، ترس، غم ،شادی، خشم.
دورهی دانشجوییام چهارسال بود اما بعد از آن شناختن آدمها حتی از قبل هم سختتر شده بود. روانشناسی یادم میداد آدمها میتوانند چطور باشند یا چگونه از پس بسیاری از پیچیدگیهای مغزشان بربیایند اما به همین میزان سردرگمم میکرد. درست مثل وقتی که هیجانهای ثانویه پیچیده میشوند و چند هیجان همزمان در فرد شکل میگیرند. تصور کنید فردی که در نبرد برای زنده ماندن، با احساس اولیهی ترس، دستوپنجه نرم میکند و عاقبت موفق میشود بر دشمن غلبه کرده و حیاتش را دوام دهد چه احساسی دارد؟
شادی از زنده ماندن در کنار غم از دست دادن دوستش، میتواند تناقض باشد. یا حتی خشمی که درونش هنوز میجوشد. زنجیرهی هیجاناتی که ممکن است بر اساس هیجان اولیه شکل بگیرد گاهی قابل کنترل نیست، همینجاست که آموختن از هیجان و روش کنترل آن مهم میشود. هیجان مثل خون که درون رگهای همه سیلان دارد، در گردش است و هر روز با اتفاقات گوناگون پمپاژ میشود اما هیجان ناکارآمد با سه معیار اساسی شناخته میشود : شدت احساس، زمان مدید و ابراز نامناسب.
سادهاش این است که شما خشمی شدید را ماهها، با فریادی بلند نشان دهید یا حتی به فریاد بسنده نکنید، بزنید درب خانه را هم بشکنید! این نمونه یک هیجان زننده است. در حالی که میشد خیلی راحت همان وقتی که خون در رگهایتان بهسرعت پمپاژ میشد و خبری تازه در مغز مخابره میشد یک لحظه بایستید و از خودتان بپرسید این خبر چقدر صحت دارد؟! آنوقت خشم درون شما که هیجان اولیه است به هیجانهای ثانویه مخرب دامن نمیزد. اینروزها که اطرافمان پر از خبرسازیهای جعلی است، یکبار دیگر باید برگردیم و با عینک ته استکانی سرخط خبر و فرستندهاش را ببینیم. شاید اینبار جریان طور دیگری بود.
🆔 @vaavmag
🔗 https://zil.ink/vaavmag
🔻مهمترین قطعه پازل زندگی
🗒آیا با وجود کوهی از مشکلات، امیدی به بهتر شدن اوضاع هست؟
✍️فاطمه رامشک
طبیعت همیشه برای انسان منبع الهام بوده است. این معلم بزرگ، در آرامش تمام و به آهستگی، برای دانشآموزان زیرک و ریزبین، آموختنیهای زیادی دارد. بگذارید مرداب را بهعنوان بخشی از طبیعت در ذهنمان تصور کنیم. یک گودال بزرگ آب که اطرافش پر است از درخت. شاخ و برگ درختان سر خم کرده و نور، از اندک روزنههای بین آنها راه گذر پیدا میکند. تصویر اطراف در آب منعکس نمیشود چراکه جلبکهای زیر و روی آب، آن را کدر کردهاند. گلولای هم در این امر، به کمک جلبکها شتافتهاند. در این هیاهو چشممان میخورد به گلی با زیبایی مسحورکننده: نیلوفر آبی.
نیلوفر آبی، محل زندگی خشن و بعضا زشتی دارد. در مرداب و میان گلولای رشد میکند. البته این همهی ماجرا نیست. نیلوفر آبی علاوه بر اینکه خودش راهی برای رشد پیدا میکند، همزمان محیط را هم تغییر میدهد. طراوت و زیبایی، تحفهای است که نیلوفر آبی برای مرداب به ارمغان میآورد. حالا باید از خودمان بپرسیم نیلوفر آبی چه درسی برای ما دارد؟
بیایید خوب به اطرافمان نگاه کنیم. آدمهای آشنا، دوست، فامیل و خانواده را به خاطر بیاوریم. حتما چندین و چند نیلوفر آبی میان آنها پیدا میکنیم. کسانی که در شرایط مردابگون زندگی گل دادهاند. در مقابل، حتما افرادی را میشناسیم که گلایه از شرایط، آنها را میان ریشههای زمخت درختهای مرداب گیر انداخته و آیینهی امیدشان را جلبک کدر کرده.
ژان پل سارتر معتقد است که سرنوشت بشر در دست خود اوست. میگوید: «امیدی جز به عمل نباید داشت و آنچه به بشر امکان زندگی میدهد فقط عمل اوست.» این نگاه به ما فرصتی میدهد تا از خود بپرسیم پیش از گلایه از شرایط و عوامل بیرونی، چقدر برای بهتر شدن اوضاع تلاش کردهایم؟
سارتر در جای دیگر با تأکید بیشتر میگوید: «اگر کودکی ناقصالخلقه که بدون دست و پا از مادر متولد میشود قهرمان دو و میدانی نشود تنها گناه از خود آن کودک بوده است.» وجودگرایان بر این عقیدهاند که هیچ محدودیت بیرونیای نمیتواند آزادی انسان را بهطور مطلق سلب کند. همچنین این باور را که انسان، شرایط و دیگران را علیه خود بداند تا به بهانهی آن، تلاشهای نافرجامش را توجیه کند، نادرست میداند.
در باور دینی، عمل و اراده، وجه تمایز انسان نسبت به دیگر مخلوقات است. تفاوتی که دیدگاه دینی با وجودگرایان دارد، قائل بودن به قضا و قدر، و سنتهای الهی و تأثیر آن بر اتفاقات زندگی فرد و جامعه است. با این حال، ترکیب سکون و شکایت از عوامل بیرونی بدون تلاش برای تغییر وضعیت، در نگاه دینی محکوم است. هرچند که عمل و اراده تنها یک قطعه از پازل معمای زندگی است اما قطعا مهمترین آن است. که فرمود: «وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلَّا مَا سَعَى».
با نگاه دوباره به طبیعت، متوجه میشویم که موانع و نواقص، عامل رکود و بیتحرکی نیستند؛ این درسی است از نیلوفر آبی که در بسیاری از فرهنگها، نمادی از کمال است.
🆔 @vaavmag
🔗 https://zil.ink/vaavmag
🗒آیا مینیمالیسم ما را از اسارت اشیاء رها میکند؟
✍شقایق خبازیان
ماری کوندو، سرشناسترین نام در مکتب مینیمالیسم است. او در کتاب «مرتبسازی: جادوی زندگیعوضکن» از روشهایی حرف میزند که میتوانیم برای کاستن از داراییها و اشیاء دور و برمان به کار بگیریم. مینیمالیسم به ما وعده میدهد که میتواند زندگیهایمان را از هر آنچه بیارزش و بهدردنخور است، پاکسازی کند. این مکتب ادعا میکند که ما را میتوند از نبرد ناتمام با خرتوپرتهای لازم و غیر لازم برهاند و سرانجام، ما را از اسارت داراییهایمان آزاد کرده و اشیاء را به خدمت ما درمیآورد.
در نگاه اول، کل این مکتب و هدفش، روشهایش و دستاوردهایش به نظر عالی و نجاتدهنده میرسند. من هم مثل خیلی از افراد دیگر، همیشه در قید و بند مبارزهی میان فضای کمدها و قفسهها در یک جبهه و اشیاء مفید و بهدردنخور در جبههی مقابل هستم. من هم مدام از خودم میپرسم که واقعا اگر اثاث و وسایل کمتری داشتیم، زندگیمان راحتتر نبود؟ و دریافتهام که اگر با اشیاء کمتر و کاربردیتری سروکار داشته باشم، مدیریت زمانم از چندین جنبه سادهتر خواهد بود.
با این حال مکتب مینیمالیسم، گرچه به نظر راهحل مؤثری برای تمامی این سؤالها و دغدغههاست، اما نتیجه و بروز بیرونیاش انگار چندان ارتباطی هم به سادهزیستی و رها شدن از درگیری مداوم با اسباب و لوازم زندگی ندارد. بهعکس، آنچه که در صفحات و وبلاگها و خانههای افراد مبلغ مکتب مینیمالیسم میبینیم، یک زندگی کاملا شیک و لوکس است، ولو با اثاث کمتر! مبلغان مکتب مینیمالیسم برای حفظ تماشاچیان خود، باید زرقوبرق و جذابیت خانههای خود را حفظ کنند و زرقوبرق هم یعنی درگیری مکرر و تمامناشدنی با اشیاء.
واقعیت این است که کمتر داشتن و کمتر خریدن، قابل نمایش و شوآف نیست. نوعی زهد و پرهیز میطلبد و البته تاب تحمل قضاوت چشمهایی که ممکن است به تو انگ فقر و تنبلی و کمکاری بزنند. پس اگر تقید به یک زندگی مینیمال، به دلیل ایجاد یا حفظ یک وجههی اجتماعی یا رسانهای اتفاق بیفتد، شاید بهتر است به کلیت آن شک کرد. شاید بهتر است این سؤال را پرسید که اگر قرار است همچنان ساعتهای زیادی از شبانهروز را به تصمیمگیری دربارهی اشیاء اطرافمان بگذرانیم، پس این مکتب به چه دردی میخورد؟
اگر قرار است برای حفظ ظاهر و جذابیت خانه و زندگیمان، همیشه گرفتار شکل و مکان مبلها و گلدانها و دستمالهای جورواجور باشیم، آیا این رویه به هدف خود رسیده است؟ بهراستی، مینیمالیسم اشیاء را به خدمت ما درآورده یا ما را در خدمت اشیاء؟
🆔 @vaavmag
🔗 https://vaavmag.ir
🗒️فیلمی که زودتر از همه، صدای آمدن فمنیسم را هشدار داد
✍️فائزه نادری
بیشک اگر بخواهیم فیلمی ببینیم که واقعا فیلم باشد و سینما را به عنوان خود سینما محترم بداند و به آن ارج و استقلال دهد، باید به سراغ کلاسیکها برویم، سراغ آثار کسانی چون وایلر، فورد و هیچکاک. اینها کسانی بودند که از پتانسیل و پشتوانهی ادبیاتی فرهنگ خود برای خلق آثاری که به سینما آبرو دهد استفاده میکردند.
مثلا وایلر فیلمی دارد به نام «داستان کارگاه». کارگردان، اثر را از روی یک نمایشنامه به همین نام ساخته و حتی نامش را عوض نکرده، طبیعتا چون نمایشنامه بوده لوکیشنهای فیلم بسیار محدود است اما او داستان را آنقدر پرکشش و از طرفی آنقدر (به زعم خودش) لازم برای آن سالها یافته که برای فیلم شدن انتخابش کرده و استادانه سینماییاش کرده تا محدودیت لوکیشن اصلا به چشم مخاطب نیاید.
همهجای فیلم دوربین همانجایی است که باید باشد، همان زاویهای را دارد که باید داشته باشد، مثلا جایی که مخاطب باید زن ماجرا را درک کند و به اون حق دهد، دوربین کارآگاهی که مهم است و قرار نیست زن را درک کند صریحا کنار میزند و تکشات زن را میدهد. یا جایی که نباید به کاراگاه داستان حق دهیم، حتی از تیپهای بیاهمیت داستان استفاده میکند تا به این نتیجه برسیم هیچ چیز در این فیلم بیخود نیست. حتی خطهای موربِ بخشی از میزانسن در صحنههایی کار میکند. فیلم به لحاظ فرم هیچ چیز کم ندارد.
اما مگر مؤلفانِ اثر چه کمبودی در درونِ خود و جامعه حس کردند که اثری چنین بدون اشکال ساختند؟ توجه به بازهی زمانی خلق نمایشنامه و فیلم میتواند به ما بگوید که مؤلفان این اثر در مواجهه با مردم خویش چه میدیدند و چه میشنیدند و چه آرزوهایی برای افراد و جامعهی خویش داشتند؟ و برآیند تمام اینها چطور در اثرشان بدون هیچ حرف مستقیمی منعکس شد و حتی به مردم یک دهه بعدشان خط و تصویر داد. چطور پردهی سینما آیینهی آینده شد؟
موج اول فمنیسم از اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیست آغاز شد. موجی که چیزی جز حقوق عادی مثل حق رأی برای زنان نمیخواست. کمکم مشارکت زنان در جامعه بیشتر شد و حالا آنها هم مثل مردان به مطالبهی هر مِیلی که حق میپنداشتند دست یافته بودند. از طرفی جامعهی بعد از دو جنگ جهانیِ باطل به شدت نسبیتگرا، انسانگرا و لذتطلب شده بود. بدیهی بود که این مؤلفهها بر آنچه زنان و مردان میانهی قرن بیستم حق تصور میکردند تأثیر داشت. نمایشنامهی این اثر در ۱۹۴۹ و فیلمش در ۱۹۵۱ ساخته شده، یعنی دقیقا یک دهه قبل از خروج رسمی موج دوم فمینیسم، یعنی میان زمزمههایی دربارهی حق سقط عمدی جنین، آزادی روابط قبلِ ازدواج و تغییر تعریف جوان خوب.
هنرمند آن دوران در جو چنین جامعهای و میان چنین زمزمههای احتمالا مدیریت شدهای، عمیقا حس میکند که باید کاری کند، پس اثری میسازد که در آن مردی که هنوز اخلاقگراست و با یک دکتر جنینکُش دشمن است، آیندهای ندارد و باید فرجامش تراژیک باشد، و از آنجا که نیاز به ساخت اثر را از زمزمههای جامعهی خودش، بدون سیاهبینی، کینهتوزی و ژست روشنفکرانه گرفته؛ اثرش را چنین استادانه به لحاظ فرم، و بدون هیچ حرف مستقیمی میتواند بسازد.
ده سال بعد از این فیلم موج دوم فمینیسم با همان حقوق جدید که آن روزها مدعا میشد مفیدند و صرفا امیال انسانی نیستند، رسما پدیدار میشود و تمام اخلاقگراهای جامعه شاید خیلی ناخودآگاه از ترس پایانی تراژیک، سکوت میکنند و همراه میشوند. و شد آنچه نباید...
🆔 @vaavmag
🔗 https://vaavmag.ir
🗒️کاش حداقل آداب گفتگو را بلد بودند!
✍️مریم اردویی
🔳پنج نفریم. مشخصات درجشده در بلیط میگوید بلیطمان کوپهی شش نفره نیست بلکه سالنی چند ده نفره است. سوار میشویم و از روی شمارهها صندلیهایمان را پیدا میکنیم. دو ردیف مانده به انتهای سالن صندلی من است. مینشینم. زاویهی پشتی صندلی را مطابق میل ستون فقراتم تنظیم میکنم. تا به خودم میآیم چند نفر خانم جوان که سه نفرشان کشف حجاب کردهاند و الباقی در آستانهی کشف حجابند وارد سالن میشوند و عدل ردیف جلوی ما مینشینند. به دوستم نگاه میکنم. دیدن این بانوان مکشوفه، برایمان عادی نیست. دوستم به دنبال راه برونرفت از این اوضاع به محض دیدن مأمور قطار، درخواست یک کوپهی شش نفره میکند؛ البته اگر امکانش باشد. مأمور قطار قول نیمبندی میدهد و میرود.
کتابی را از کیفم بیرون میآورم تا در کنار مدیریت زمان، چشمم را هم مدیریت کنم. اما با وجدانی که نمیخواهد بخوابد چه کنم؟! کتاب را میبندم و سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم. پلکهایم را روی هم میگذارم. فکرها به ذهنم هجوم میآورند و از سر و کول هم بالا میروند. صدای خندههای گاه و بیگاه آن بانوان رشتهی افکارم را پاره میکند. به ساعتم نگاه میکنم. ساعت از دوازده شب گذشته است. خانم محجبهای که کنارم نشسته و رخ در نقاب چادر کشیده و چرت میزند، تکانی میخورد و میگوید: «چندین بار از صدای حرف و خندهشون بیدار شدم.» سرم را به سمتش میچرخانم و میگویم: «آزادند دیگه».
یکی از دوستان همراهم به دختری که با موهای مش کرده و اتوکشیده صندلی جلوتر نشسته به آرامی تذکر میدهد که شالش را سرش کند. دختر چشم غرهای میرود و میگوید: «دلم نمیخواد.» خانم چادری که در ردیف بغل نشسته صدا بلند میکند: «اینکه حرف نشد.» دختر خانم سمت او برگشته و میگوید: «مگه من به شما میگم چادرت رو دربیار که تو به من میگی چیکار کنم؟» خانم چادری جواب میدهد: «شما حق نداری این رو بگی. چون حجاب قانون مملکته.» خانم بیحجاب محکمترین استدلالش را رو میکند: «دلم نمیخواد قانون رو رعایت کنم.»
دیگر سکوت را جایز نمیبینم. وارد بحث میشوم: «ببخشید خانم محترم شما معنای آزادی را اشتباه متوجه شدید. آزادی این نیست که هر کار دلم بخواد بکنم. اینجا یه مکان عمومیه و همه در آرامش و امنیتش سهم داریم. اما شما عملا حریم بقیه رو نقض کردید. الان شب از نیمه گذشته و ما احتیاج به استراحت داریم اما خندهها و بلندبلند حرف زدن شما آسایش ما رو به هم زده.» به جای گوش دادن دائم تلاش میکند جواب بدهد. دوست ندارد بشنود. فقط میخواهد حرف بزند. اصلا همه حرف میزنند و هیچ کس نمیشنود. یکی صدا بلند میکند: «شما برو دزدی نکن.» حالا از کجا دزدی ما برایش مسجل شده، خدا میداند!
ادامهی بحث بیفایده است. سکوت میکنم. درگیری لفظی بین خانمهای چادری و دخترکان بیحجاب ادامه دارد. همهمه بالا گرفته که مسئول قطار وارد سالن میشود. یکی از همان خانمها داد میزند: «خفه شید»! تدبیر مسئولین قطار اما انتقال خانمها به سالن دیگری است. رعایت قانون پیشکش، کاش حداقل آداب گفتگو را بلد بودند!
🆔 @vaavmag
🔗 https://vaavmag.ir
🔻چند برش از کتاب #کهکشان_نیستی
🗒میگفت شأن روحانیت را حفظ نکردی!
✍نفیسه ترابی
🔳«کهکشاننیستی» عنوان کتابی است که طریقهی شیدایی سیدعلیقاضی را در قالب داستانهایی کوتاه روایت میکند. نویسندهی کتاب در مقدمه آورده است: «کهکشاننیستی فاقد استانداردهای رمان است... نویسنده تمام آنچه چه در کتب، چه از اساتید و چه سینهبهسینه شنیده شده را در این کتاب گردآوری کرده و به آن چینش داستانی داده است.» او هدف از کتابت آن را خروجی نفوسی آگاه با انگیزههای الهی و توحیدی میداند. با هم برشهایی از این کتاب را میخوانیم.
*شأن روحانیت را حفظ نکردی!*
با چشمان بیروحی که داشت خیره خیره به سید علی نگاه میکرد، گفت: «شأن لباس روحانیت را حفظ نمیکنی. نمیدانی نباید اینجا اینگونه روی زمین بنشینی؟»
سید علی اخمهایش را درهم کرد و گفت: «شأن لباس روحانیت دیگر چیست؟»
شیخ عدنان گفت: «لباس رسول خدا (ص) را تنت کردهای و نمیدانی شأن آن چیست؟ این لباس، لباس علماست، لباس بزرگان! با این سر و وضع خاکی، کنار گدایی نشستن، زیبندهی این لباس نیست.»
سیدعلی، درحالیکه دیگر از آن لطافت کلامش خبری نبود، با قاطعیت پاسخ داد: «اگر شأن لباس روحانیت این است که من نتوانم روی زمین کنار این برادرم بنشینم، همان بهتر که حفظش نکنم.»
*چطور میتوان فانی مولا شد؟*
سالها بود کسی از من برای کاری اجازه نگرفته بود. خودم را جابهجا کردم. با دستانش عبای خاکیاش را بالا گرفت، کنارم روی زمین نشست و به ورودی حرم مولا نگاه کرد و با تهلهجه ترکی، به عربی فصیح گفت: چطوری مجاور حرم مولا؟
با تعجب از لقبی که گرفته بودم، گفتم: بد نیستم، شکر خدا!
- رفیق! چطور میتوان فانی در اراده مولا شد؟
- سید در حد من حرف بزن، بفهمم چه میگویی؟
- منظورم این است چطور میشود آدم یاد بگیرد به چیزی که این آقا برای آدم میخواهد، راضی باشد؟ خودش فکر نکند، تصمیم نگیرد، کار را واگذار کند به او و بنشیند و تماشا کند.
- سالهاست که کارم نشستن و بساط داشتن در اینجاست، تا بهحال ندیدمت. اهل کجایی؟
- ایرانیام. اهل تبریز... حاجی تو اینجا مینشینی امیدت به چیست؟ از کارت خسته نمیشوی؟
- سید راستش من باور کردهام که گدایم و این باعث شده همینجا بمانم و منتظر مردم باشم. از وقتی این را قبول کردم، برایم راحت شده. روز و شب میگذرانم و چشمم به آدمهاست که میآیند یا نمیآیند.
دیدم خیره خیره نگاه میکند و با برقی در چشمانش لبخند میزند. گفتم: چرا میخندی؟
- پاسخم را دادی!
- میخواهم در عوض این پاسخ، هدیهای به تو بدهم.
داستانی تعریف کرد و مرا که سالها از مولای این حرم غافل بودم بیدار کرد و سپس دست در جیب قبایش کرد و مبلغ درشتی را در دستم گذاشت و گفت: «این هم برای توست»
*تربیت تو در دست مادرزن است!*
-آقا این مادرزن دیگر از آزارواذیت چیزی نبوده که از دستش بربیاید و سر من و همسرم نیاورده باشد؛ زبان به آزار و طعنه و فحش و هرآنچه میشود، در مقابل دیگران باز کرده است و آبروی ما را میبرد. با این فشار فقر که ام مهدی، همسرم، با آن دستوپنجه نرم میکند من نمیدانم باید چه کنم. اواخر مادرش آمد و کیسههای برنج خوشعطر عنبر را با روغن حیوانی به پرده اتاق ما نزدیک میکرد تا رنج و عذاب من و دخترش را بیش از پیش مشاهده کند.
-راه حل چیست سید هاشم؟
-آقا، حقا دیگر تاب ندارم و آمدهام از خدمت شما اذن بگیرم تا همسرم را طلاق دهم.
-حالا از این حرفها و ماجراها بگذریم، آیا همسرت را دوست داری؟
-بله آقا، هدیه را خیلی دوست دارم.
-ام مهدی هم تو را دوست دارد سید هاشم؟
-بله، او هم مرا بسیار دوست دارد و زن صبور و بامحبتی است.
-ابدا راه طلاق گرفتن نداری. برو صبوری پیشه کن. تربیت تو به دست مادرزنت است. با آنچه میگویی خداوند چنین مقرر فرموده که ادب تو و راه باز شدن در به روی تو، به دست این مادرزن و تحمل سختیها و مشکلات ارتباط با او خواهد بود. زمانی که نفس غیر از این خواسته معشوق را طلب کرد، واجب است انسان آماده جنگ و قتال با او باشد.
- آقا هر چه شما بفرمایید. اگر ممکن است، برای زندگی ما و باز شدن این گره، در حق این بنده دعا بفرمایید.
- خود را به دامن توکل و عنایت سیدالشهدا بسپار؛ خداوند کار را درست میکند.
🆔 @vaavmag
🔗 https://vaavmag.ir
🗒️نورهای صحنه را خاموش کنید
🔺در خدمت و خیانت هواداران سلبریتیها
✍️مریم دوستمحمدیان
🔳مفهوم ایماژ مفهوم وسیعی است با کارکردی متفاوت در هر عرصه؛ در هنر، ایماژ همان تصویر است؛ با صورت ذهنی یک پدیده که به وسیلهی قوهی تخیل ایجاد میشود. یعنی تصویر غیر واقعی و بازآفرینیشدهی یک چیز بدون در نظر گرفتن حقیقت آن چیز؛ مصطفی ملکیان، ایماژ را «خیالینه» معنا کرده است؛ و میرشمسالدین ادیب سلطانی، زبانشناس، نویسنده و مترجم ایرانی، مترادف آن را لغت «پیانگاره» قرار داده است. بزرگان ادبیات داستانی نیز ایماژ را تصویری کردن شخصیت اصلی داستان میدانند؛ به نحوی که جهان داستان را باورپذیر و تماشایی کند.
هنرمندان عرصهی تئاتر و نمایش نیز از ایماژ برای برجسته کردن عنصری از عناصر صحنه که مدنظر عوامل پشت صحنه است استفاده میکنند. آنها این کار را به وسیلهی نور در صحنه انجام میدهند. در فیلم و مستند هم از نور برای ایماژیک کردن عنصر مورد نظر استفاده میکنند؛ و آن قدر این مسأله یعنی برجستهسازی یک اندیشه و کانونی کردن چیزی که در ذهن سیاستگذار میگذرد مهم است که مفهوم ایماژ در رسانههای مربوط به صدا از قبیل رادیو و پادکست و امثال آن مورد استفاده قرار میگیرد.
همانطور که دیده شد این مفهوم لغزنده بوده و در هر عرصهای کارکرد خودش را دارد؛ و همهی اینها در یک نقطه با هم اشتراک دارند؛ و آن بازنمایی مفهوم و اندیشهای باواسطه است؛ با هدف مهم جلوه دادن آن مفهوم و اندیشه.
از زمان بهکارگیری این شیوهی درخشان در عرصهی هنر که عبور کنیم میرسیم به اواخر قرن ۱۸ میلادی و شخصی به نام «لرد بایرون» که از این تکنیک در هنر برای آفریدن شخصیتهای استثنایی در بطن جامعه استفاده کرد. این شاعر هنرمند انگلیسی با ارائهی معنای جدیدی از فرد و فردیت، مفهوم جدیدی از خویشتن را تعریف کرد؛ و موجب پدیدهای اجتماعی به نام «سلبریتی» شد.
سلبریتی، واژهای یونانی است که هالی گراوات، نویسنده، متفکر و استاد دانشگاه در آمریکا برای آن، مفهوم لغزندهای بین تجلیل و ازدحام را در نظر گرفته است؛ تجلیل به معنای بزرگداشت و ازدحام به معنای بالا رفتن از سر و کول یکدیگر. او این خصلت آدمی را که «همه دربارهی من حرف بزنند» عامل مهمی در پیدایش پدیدهی سلبریتی و ایجاد «شخصیت فردمحور» برای عدهای از افراد مشهور و میل به «تحسین عمومی» میداند. کسی که برای تکمیل تکهای از شخصیت خودش محتاج «مخاطب قضاوتگر» است. مخاطب قضاوتگری که در فرهنگ اجتماعی امروزی به اصطلاح «هوادار» خوانده میشود. و این هواداری همان ایماژیک کردن وجهی از وجوه مدنظر کنشگران پشت پرده است که با به خدمت گرفتن افراد مشهور و عامهی مردم صورت میگیرد. این کنشگران پشت پرده که هیچگاه زحمت آمدن به روی صحنه را به خود نمیدهند برای رسیدن به هر تغییر سیاسی، فرهنگی و اجتماعی آدمهای مشهور در هر عرصهای را روی صحنه میبرند؛ و با کمک هوادارن نور میاندازند به اندیشهای که توسط گفتار و کردار بازیگران، روی صحنه میرود. نوری خیرهکننده که چشمها را مسخ میکند و جایی برای دیدن چیزهای دیگر باقی نمیگذارد.
به بیانی دیگر، سلبریتیها و هواداران دو بالی هستند که نیروی محرکهی آن دهانی باز برای گفتن همهچیز برای سلبریتیها و گوشهای به فرمان برای هواداران است برای اوج گرفتن اندیشه آدمهایی که هیچ وقت آنها را نمیبینیم. نوری که هوادار به این صحنه میتاباند آن قدر قدرتمند است که میتواند همهی جریانات اجتماعی را تحتالشعاع قرار دهد و به قول روسو، فیلسوف و نویسندهی دورهی رنسانس در اروپا، کنترل مصلحت همگانی را به دست بگیرد. فقط کافیست این نور به آن نقطهای که مدنظر فرد پشت صحنه است نتابد؛ آن وقت است که چشمها امکان دیدن چیزهای دیگر را بر روی این صحنه پیدا میکند.
🆔 @vaavmag
🔗 https://vaavmag.ir
🗒️با وجود این همه رنج در زندگی، چگونه میتوان شاد بود؟
✍️زهرا شفیعی سروستانی
🔳آیا شما خوشبخت هستید؟ خوشبختی چه مؤلفههایی دارد؟ با وجود این همه رنج در زندگی، چگونه میتوان شاد بود؟ آرتور بروکس، استاد دانشگاه هاروارد، در مقالهای به بررسی این موضوع از دیدگاه فلاسفهی یونان باستان پرداخته است. او دو دیدگاه را به عنوان برترین دیدگاهها دربارهی خوشبختی معرفی میکند و معتقد است همهی انسانها به یکی از این دو سبک گرایش دارند.
او مروجان این دو مکتب را «اپیکور» و «اپیکتتوس» میداند. اپیکور که رهبر مکتبی با نام خودش، یعنی اپیکوری است، معتقد بود شادی محصول لذت است و لذت یعنی رهایی از دغدغههای ذهنی و آلام جسمانی. اپیکوریها عموما هر آنچه مایهی رنج و ناراحتی است را ناپسند میشمارند و رنج و درد طولانیمدت را سودمند نمیدانند. آنها قائل به اصالت لذت هستند و بر لذت بردن از زندگی تأکید دارند. اپیکتتوس اما باور داشت، شادمانی محصول یافتن معنای زندگی و پذیرش سرنوشت خویش است.
به نظر میرسد، تفکر اپیکوری نمیتواند مبنای ارزشهای اخلاقی قرار گیرد. زیرا لذت، تمایلات فردی است و اگر این تمایلات مبنای تفکر و حرکتی قرار بگیرد، ارزشهای اخلاقی انسان را به سوی نسبیگرایی سوق میدهد. نظریهی اپیکتتوس هم با اینکه معقولانهتر به نظر میآید اما در شرح و جزئیات، نواقصی دارد که آدمی را برای برگزیدنش دچار تردید میکند.
رواقیها که اپیکتتوس هم یکی از نمایندگان این مکتب است، معتقدند شادی حقیقی با چشم بستن بر لذات حاصل میشود و انسان برای رسیدن به خوشبختی و سعادت، باید سرنوشت خود را بپذیرد. این نظرات تقدیرگرایانه و منافی با فطرت، هم با روح انتخابگری و اختیار انسان در تضاد است و نمیتواند مبنای سعادتمندی انسان مختار قرار گیرد. در پایان بروکس، چنین نتیجه میگیرد که انسان باید ترکیبی از این دو تفکر را برگزیند تا در زندگی به تعادل برسد. اما این پرسش پیش میآید که چگونه ممکن است پذیرفتن دو تفکری که یکدیگر را نفی میکنند باعث ایجاد دوگانگی در انسانها نشود؟ آیا نمیتوان راهی را برگزید تا همچنان که پایبست زندگی بر آن استوار است، لذات را هم انکار نکند؟ یا به عبارتی آیا ممکن نیست که شادمانی و سعادت حقیقی، با گذر از لذات حاصل شود؟ و آیا حقیقتا لذات مانع سعادت انسان است؟
برخلاف نظر بروکس که تنها به دو مسیر برای کسب خوشبختی و سعادتمندی انسان باور دارد، در میان فلاسفهی اسلامی و برخی دیگر از فلاسفهی یونان باستان مواضع متعادلتری دربارهی ارتباط میان لذت و فضیلت وجود دارد. این فیلسوفان، قائل به نفی لذات برای رسیدن به سعادت نیستند و حتی معتقدند که میتوان از لذات به عنوان ابزاری برای کسب سعادت بهره برد. فلاسفهی اسلامی در باب این موضوع چنین گفتهاند که اساسا گرایش به لذت، یک گرایش فطری است و انسان فطرتا طالب خوشی و راحتی و گریزان از درد و رنج است و روح ذاتا نمیتواند از لذات صرفنظر کند. حتی خداوند هم در قرآن وقتی انسان را به پیروی از دستورات تشویق میکند، یکی از پاداشها را برخورداری از نعمتها و لذات عنوان میکند و در مقابل، جزای سرپیچی از فرمان الهی را عذاب و رنج معرفی میکند.
اما مطابق نظر این گروه از فلاسفه، لذات اگر تحت کنترل و مدیریت قوهی عقل در آید به سعادت و خوشبختی میانجامد و همچنین سعادت و خوشبختی در این است که انسان لذاتی دائمی و فراگیر برگزیند. آنها معتقدند پیگیری لذات به خودی خود نامطلوب نیستند، مگر زمانی که در لذات آنی و زودگذر خلاصه شود و آنها به جای وسیلهی رسیدن به سعادت، خود، معنای زندگی قرار گیرند. اساسا انسان به همان دلیل که گریزان از رنج است، لذتهای آنی را ترجیح میدهد تا نیاز نباشد رنج انتخاب لذات برتر را به جان بخرد. زیرا کسب لذات برتر مانند نیازهای حسی چون میل به خوردن و خوابیدن و امیال جنسی نیست که به صورت طبیعی در اختیار انسان قرار گیرد و برای به دست آوردنش تلاش و کوشش لازم است. اما گویی این مسئله از دیدگان انسان مغفول مانده است که لذات آنی نیز، رنجهایی در پی دارند، چه بسا عمیقتر از رنج انتخاب لذات برتر.
ارسطو نیز در اینباره میگوید: «لذات زندگی، شرط لازم اما ناکافی برای خوشبختی است. لذت خیر است، اما خیر مطلق نیست، لذت بخشی از معنای زندگی است و از لوازم سعادت است، نه عین سعادت. بنابراین ما زندگی نمیکنیم برای رسیدن به لذت، بلکه زندگی میکنیم برای رسیدن به خوشبختی که در سایهی آن میتوان برترین لذات را تجربه کرد.» و در جای دیگر میگوید: «فرد پرهیزکار به دنبال لذت پایدار میرود و ناپرهیزکاران لذتهای آنی و جسمانی را برمیگزینند. بنابراین پرهیزکاران به خوشبختی واقعی میرسند و دیگران معنای زندگی را از دست میدهند.»
🆔 @vaavmag
🔗 https://vaavmag.ir
🗒اعتراض بوقی در تونل شمال!
✍فاطمه منفرد
🔳اواسط مهرماه بود و اوج التهابات. تهران روز و شبهای شلوغی را پشت سر گذاشته بود و ما تقریبا چندساعتی بود که خبردار شده بودیم برای یک قرار کاری باید خودمان را به یکی از شهرهای شمالی برسانیم. همهچیز برای سفر مهیا بود و همگی خود را برای طی کردن مسافت تقریبا پنج ساعته آماده کرده بودیم، اما هیچیک از ما حتی حدس نمیزدیم که هجده ساعت در جادهها بمانیم!
تقریبا از اوایل مسیر همه متوجه شدیم که جمعیت زیادی در جاده است. سیل جمعیت بیشک شما را به یاد تعطیلات عید نوروز میانداخت. ناسلامتی اعلام سه روز اعتراضات و اعتصابات سراسری شده بود! حالا اما معلوم نبود چه اعتراض و اعتصابی است که همه یاد شمال افتاده بودند! ترافیک سنگین همه را کلافه کرده بود. سرنشینان ماشینها یکییکی پیاده شده و بیشتر مسیر جاده را قدم میزدند. اما تصویری که میساختند به هیچ عنوان دیدنی نبود.
اما داستان به همینجا ختم نشد. ما هنوز با غول تونلها مواجه نشده بودیم. بله! شروع هر تونل و به پایان رساندن آن تقریبا به کابوس تبدیل شده بود. از ورودی هر تونل، برخی از ماشینها شروع به زدن بوق ممتد میکردند و دقیقا تا لحظهای که از تونل خارج شوند صدای بوق قطع نمیشد! جالب آنکه دیگران را هم تشویق به انجام این کار میکردند! این فقره رسما مایهی عذاب بود. برای دقایقی تمام ماشینها در حالت ایست کامل قرار داشتند. فقط کافی است تصور کنید در یک فضای بسته که از قضا طولانی هم هست به صورت مداوم صدای بوقِ همزمانِ چندین ماشین به گوشتان برسد و از شما هیچ کاری ساخته نباشد. آیا هیچکس به فکر خطری بود که داشت همه ما را تهدید میکرد؟ خطر ریزش تونل! نه، به ظاهر ژست مبارزه مهمتر است. به هر قیمتی که تمام شود!
تحمل این وضعیت خودبهخود شکنجه بود. در تمام لحظاتی که در تونلها بودیم یا به عبارت درستتر در تونلها گیر افتاده بودیم، به سرنشینانی فکر میکردم که ممکن بود مشکل اعصاب داشته باشند، باردار باشند، نوزاد شیرخواره به همراه داشته باشند، میگرن داشته باشند و... . اما انگار برای آن جماعت بوقزن، این موضوع هیچ اهمیتی نداشت. لحظهای سربرگرداندم و دیدم که راننده ماشین کناری درحالیکه دستش را روی بوق ثابت نگه داشته با سر به ما اشاره میکند که به این اعتراض مدنی(!) بپیوندیم. با خود فکر کردم حتما هدف والایی در ذهن دارد که به دنبال همراه کردن همهی ما است. با اشارهی دست به او گفتم: «چرا باید این کار را تکرار کنم؟» و او در جواب، شیشهی ماشینش را پایین داد و گفت: «شما هم بزن حالا! کیف میده»!
این مسیر طلسم شده قصد تمام شدن نداشت و انگار جاده تا آنطرف کرهی زمین کش آمده بود. هر زمان که از صدای بوقها رها میشدیم و به ذهنمان استراحت میدادیم تا برای رسیدن به تونل بعدی آماده شود با صدای بلند ضبط ماشینها دوباره سردرد میگرفتیم. و این چرخه تا رسیدن به مقصد ادامه داشت.
نکتهی جالبتر اینکه ژست اعتراض گرفته بودند برای هوای آلودهی تهران و درختان فرسودهی ولیعصر هم غصه میخوردند اما برایشان هیچ اهمیتی نداشت که فیلتر سیگارها و زبالههایشان را در جادهها و طبیعت بکر شمال کشور پرتاب کنند! به ظاهر همهی آنها پیگیر حقوق پایمال شدهی خودشان بودند اما به قیمت اینکه تمام قوانین رانندگی را در جاده زیر پا بگذارند و به حقوق دیگران بی اهمیت باشند. البته شاید هم به سبک خودشان اعتراض میکنند، اعتراضات مبتذل بوقی!
🆔 @vaavmag
🔗 https://vaavmag.ir
🗒انسانها چگونه آشوبگر میشوند؟
🔺مطالعات دکتر دیوید فیلیپس، پرده از راز مهمی درباره رفتار اجتماعی انسانها برداشت
✍️فاطمه طوسی
🔳دهه ۱۹۸۰ میلادی دیگر داشت به آخر میرسید. یکباره سرانهی خودکشی در یکی از سه مجمعالجزایر بزرگ اقیانوس آرام بالا رفت. آنقدر که نرخ خودکشی در مجمعالجزایر میکرونزی از هرجای دیگر دنیا بیشتر شد. جالب اینجاست که پسران پانزده تا بیستوچهار سال در میکرونزی، هفتبرابر بیشتر از آمریکاییها دست به این کار میزدند. شباهتهای عجیبی هم میانشان بود. بسیاریشان بعد از یک درگیری با خانواده، خودشان را از بین میبردند. فرقی نمیکرد این درگیری بر سر چه چیزی باشد. گاهی به خاطر کمی پول بود برای نوشیدنی یا نخریدن لباس فارغالتحصیلی. حتی یکیشان بعد از دعوا با برادر کوچکش که توی خانه سروصدا به راه انداخته بود، تصمیم گرفت زندگیاش را تمام کند. این پسرهای نوجوان، روش خودکشیشان هم شبیه به هم بود و یادداشتهایی که قبل از مرگ برای بقیه میگذاشتند، شباهت غریبی با هم داشت. ماجرا کمکم برای یک دانشمند انسانشناس جالب شد. دونالد روبنشتین بعد از بررسیهای زیاد گفت که این خودکشیها انگار به یک مناسک تبدیل شده و با هر خودکشی، احتمال خودکشی بعدی بیشتر میشود.
وقتی کتاب «نقطه عطف» را میخوانیم، به ماجرای دیوید فیلیپس میرسیم. او هم به دنبال جوابی برای علت شیوع این رفتارهای آسیبزا بود. آقای جامعهشناس، اخبار خودکشی روزنامهها را به مدت بیست سال بررسی کرد و دستآخر فهمید که رفتار، ایده یا تصمیم یک عده میتواند مثل یک ویروس واگیردار، بین بقیهی افراد جامعه شایع شود، بدون آنکه خبری از یک تقلید کور یا پیروی منطقی باشد. از نظر او، صرفاً تأثیر نامرئی انسانها روی همدیگر، آنها را وامیدارد که تصمیمی مشابه بگیرند.
شاید مثال آشنا و دمدستیاش عبور از چراغ قرمز عابر باشد. وقتی میخواهیم پیاده از عرض خیابانی رد بشویم و چراغ را قرمز میبینیم، میایستیم. اما کافی است عابر دیگری بیخیالِ چراغ، از کنارمان رد شود. آنوقت است که ما هم پشت سرش راه میافتیم. همه اینها در کسری از ثانیه اتفاق میافتد، بدون اینکه فکری پشت این تصمیم باشد. انگار ما مرغ مقلدی باشیم که طوطیوار رفتار آن شخص را تکرار میکند. سوال اینجاست که ما این تصمیم را ناخودآگاه گرفتهایم؟ نمیتوان گفت. وقتی یک نفر، مثلاً آدم معروفی دست به خودکشی میزند، کار او روی افراد دیگر هم اثر میگذارد. انگار به آنها این اجازه را میدهد که به چنین تصمیم ناگواری فکر کنند. خیلیها زندگی سختی دارند یا شرایط جسمی و روحی بدی را میگذرانند. اینکه در این وضعیت، خبر خودکشی کسی را ببینند و بشنوند، میتواند آنها را به سمت این تصمیم تلخ هل بدهد.
حالا بیایید به حوادث ماههای اخیر، نگاهی دوباره بیاندازیم: در ماجرای آشوبهای اخیر هم عدهای بودند که بدون فکر به دنبال صحنهگردانهای آن، به خیابانها ریختند و شعار براندازها از دهانشان بیرون پرید. سطلهای زباله را آتش زدند، به اموال عمومی که محل نفع خودشان بود، خسارت زدند، راه مردم را بند آوردند و توی دل همشهریهایشان را خالی کردند و چهبسا در ریختن خون غیرتیهای شهرشان با غرضورزها شریک شدند. بعید میدانم بعضیشان حتی لحظهای به عواقب کارشان فکر کرده باشند. خیلیها از آنها، بعدتر حتی پشیمان شده بودند از کاری که کردند. مانند همان پسران جوانی که انگار جزیی از زنجیرهی رفتاری جامعهشان شده بودند و متأثر از آن، ناگهان خود را غوطهور در عوالم مرگ دیدند. زنجیرهای که مغناطیس قدرتمندی است برای جهتدهی به رفتارهای انسانی.
فقط ویروسها و شایعهها نیستند که در جوامع منتشر میشوند. رفتارها، ایدهها و تصمیمها هم، مؤثر یا مخرب، میتوانند در یک لحظهی جادویی، از آستانهی خود عبور کنند و مانند یک آتش دامن خیلیها را بگیرند. آن لحظه، لحظهای است که به جای هیجان و غلیان، منطق و عقلانیت را وارد معرکه کرد. قبل از هر اقدام یا تصمیمی، باید به خوبی، قدمهای بعدی ماجرا را دید. آن وقت شاید طور دیگری عمل میکردیم...
🆔 @vaavmag
🔗 https://vaavmag.ir
🗒یک انقلاب بدون رهبر و طرح و مردم!
✍فاطمه شایانپویا
🔳لباسهای زهرا را میپوشانم و چادر سر میکنم. یک ماسک سهلایه به صورت خودم و یکی برای زهرا میزنم که بهخیال خودم جلوی آلودگی هوا را با فیلتری که ندارد، بگیرد. لقمهی نان و پنیر و گردو را میگذارم توی کولهاش و در واحد را میبندم. پنج دقیقهی بعد سوار تاکسی هستیم به سمت میدان. جلسهی بستن سکانس دوم مسابقه و چکشکاریهای نهایی است. مستندمسابقهای که تاریخ انقلاب ایران و استعمار را برای دختران نوجوان بررسی میکند و از سکانس اولش کلی بازخورد خوب گرفتهایم.
گوشی را روشن میکنم و نگاهی به ساعت میاندازم. امیدوارم جلسه را شروع نکرده باشند. توی گروه پیام جدیدی دیده میشود. مریم نوشته یک مسجد و دو مدرسه دیگر هم درخواست کردهاند مسابقه را برایشان اجرا کنیم. ذوق میکنم. زهرا میزند به پهلویم: «مامان، خوشحالی؟ خاله میخواد بیاد خونهمون؟» ماشین توی ترافیک میماند. راننده قوز کرده و نگاهی به مغازههای کنار میاندازد.
مرد کنارش سر تکان میدهد: «همهچی گرون! دیروز خواستم یه کلیپس واسه دخترم بخرم، ۸۵ تومن بود؛ نخریدم. البته یه کمد داره پر. کلیپسش ولی قشنگ بود.» زن کناریام، موهای کنار شالش را مرتب میکند: «گرونی که هست، ولی خب، چرا جوونا اینجوری شدن؟ چرا اینقدر میخرن؟ یک کمد گلسر لازمه برای یه دختر؟!»
زهرا چادرم را ریز میکشد. لقمه میخواهد. دستش میدهم. نگاهی به ماشینهای کناری میاندازم و باز یادم میافتد ۱۶ آذر است. فکر میکنم مبادا این روز آخر را طبق فراخوان سهروزهشان ریختهباشند در خیابان؟! دو روز قبل که خبری نشد. نکند این روز آخر از شانس ما شلوغ شده باشد؟ در همین فکرم که ماشین راه میافتد. نفس راحتی میکشم و خندهام میگیرد که امروز هم خبری نیست. راننده هنوز شاکی است. دوباره گیر میدهد به دولت و کمد کلیپس و آخر هم صدایش را پایین میآورد: «داداش... اینو میگم بین خودمون باشه. انقلاب شده... آره... نظام قبلی تموم شد رفت... چند روز دیگه اعلام میکنن. فقط ما باید باورش کنیم. میفهمی؟؟؟ باور...»
چشمهایمان از تعجب گشاد میشود و هاج و واج به هم نگاه میکنیم. من و خانم شال بر سر، یکدفعه پقی میزنیم زیر خنده و جلوی دهانمان را میگیریم. آقایی که جلو نشسته، سر کج میکند سمت خیابان. لابد برای اینکه راننده خندهاش را نبیند. به این فکر میکنم که انقلاب و دگرگونی سیاسی یک شبه و بیبرنامه که نمیشود. هر انقلابی رهبری میخواهد. در این اعتراضاتِ انقلابنما هم تا دلت بخواهد رهبر ریخته بود. از گروهکهای تروریستی بگیر تا همجنسبازان و سلطنتطلبان که این اواخر با داعیهداران قاجار به مرز تکامل در تفرقه رسید. سرم را بالا میآورم و رو به راننده میگویم: «اگر انقلاب بشه کیا جای اینها میان؟» راننده از توی آینه نگاهم میکند و بیوقفه میگوید: «خودشون یه نفر که کاردرسته رو میذارن دیگه!» خودشان یعنی دقیقا چه کسانی؟ این آدمهایی که کارگزاران این نظامند که سر جایشان هستند و دارند کار میکنند. کسانی هم که به آن هفتادودو ملت بیرون وصلند و شعارشان ابتذال و فحاشیهای ناموسی است که نه طرحی دارند و نه وحدتی. دلشان خوشِ نیمچه همراهی مردم بود که آن هم همین امروز اظهر منالشمس شد. انقلاب و جنبش که بدون رهبر و طرح و مردم شدنی نیست!
سرم را میچرخانم سمت مغازههای باز و پرچمهای ایرانی که سر در بعضیهایشان آویخته شده. رادیو، خبر ساعت ۹ بامداد را از صدای جمهوری اسلامی ایران اعلام میکند و من دارم فکر میکنم راننده واقعا از کدام انقلاب حرف میزند؟
🆔 @vaavmag
🔗 https://vaavmag.ir
🗒خوشبینی دشمن امید...
✍حکیمه سادات نظیری
🔳قدیمترها مردم باور داشتند خوشبختی مفهوم خیلی سادهایست که با چند صد تومان پول و یک کف دست تفاهم بدست میآید. خیلی هم دور نه، همین دههی شصت و پنجاه خودمان. اما این ثروت بزرگی که در خانهی ساده مردم به راحتی پیدا میشد از چه جنسی بود؟! خوشبینی یا امید؟! گرچه این دو مفهوم همیشه نزدیک به هم معنا شدهاند و مرز دقیقی نمیتوان بینشان کشید اما هر کدامشان ثمرهی باغ متفاوتی است و خاصیتهای گوناگونی دارد.
عجیب بهنظر میرسد اما تری ایگلتون، جایی از کتابش که سال ۲۰۱۵ منتشرشده خوشبینی را نوعی ابتذال و حتی انکاری روانشناختی قلمداد میکند. اما وقتی به فلسفهی این حرف برسیم منطق حرفهای او نمایان میشود. ایگلتون مینویسد که ایالات متحدهی امریکا و کرهی شمالی با سیاستی که سابقهی طولانی دارد همواره در پی خوشبینی بودهاند. سیاستی که بر باورها استوار است و در سایهی چنین سیاستی ملتها همواره خوشبینی را مترادف با وطنپرستی و هر نوع بدبینی را نوعی هنجارشکنی به حساب میآورند. همینجاست که ابتذال مثل سایهای که در تاریکی نشسته، به درون حیاط قدم میگذارد و لباس خوشبینی را میپوشد. در واقع ایگلتون سعی دارد مخاطب را به شفافیت وادار کند. چطور میشود وقتی بیرون از خانه برف سنگینی میبارد لب پنجره نشست و خوشبینانه هوای شب پیش رو را آفتابی پیشبینی کرد!؟ خوشبینی که ایگلتون معرفی میکند همینگونه سادهلوحانه است و چشمهای ما را بر واقعیتی که اطرافمان جاری است میبندد.
اما امید ماهیت رو به جلو دارد. و بر خلاف خوشبینی که اعتماد به نفسی کاذب پدید میآورد، نوعی انگیزش نسبت به هدفهای پیشرو فراهم می کند. آدمهای امیدوار با تمرکز بر هدفی که دارند، ارادهشان را به همان سمت هدایت کرده و عملیات کوچکی ترتیب میدهند اما خوشبینی تنها انتظار وقایع خوب است بدون آنکه نیاز به اقدام خاصی را بطلبد. به همین دلیل است که آدمهای خیلی خوشبین اغلب توانایی خودشان را فراتر از واقعیتی که هست، تصور میکنند و دست روی دست میگذارند تا آن اتفاق مطلوب رخ دهد.
کمکم پاسخ به سؤال اول متن، آسانتر میشود. ثروت رایگانی که توی خانهی همهی ما میتواند باشد امید است. امید به روشنی ما را با شرایط خودمان مواجهه میدهد و بدینترتیب همانطور که چارلز اسنایدر عقیده دارد نیروی ارادهی ما به سمت هدف خاصی که در ذهن داریم روان میشود. بر اساس پژوهشی که اسنایدر و همکارانش انجام دادهاند، آدمهایی که ظرف امیدشان پر است تصور مثبتی نسبت به خودشان دارند و امکانات و فرصتهای درست را میشناسند، درست شبیه قدیمیهای ما که حیاط خانهشان را با امید جارو میزدند و صبح به صبح کرکرهی مغازه و مکتب و نانوایی را با همین امیدهای روشن بالا میدادند.
آنها ورای هر سختی، توانایی بالقوهای را کشف میکردند که باورمندانه میکوشیدند بالفعل شود. گرچه آن ابتذالی که ایگلتون میکوشد در کتابش به تصویر بکشد امری جهانی است و میتواند دامنگیر تمام آدمهای متعصب خوشبین شود، اما اینجا و در کشور ما همزمان که مشکلات یقهمان را میچسبد، امید هم شبیه نقش اول سریالها دست از کار نمیکشد و مدام روی پرده میرود.
🆔 @vaavmag
🔗 https://vaavmag.ir
🗒یک راهحل کاربردی برای غلبه بر افکار منفی
✍راحله صالحی
🔳روزی که پی بردم اکثر مشکلاتی که به خاطر سختیشان ناله سر دادهام، با دستان خودم ساخته شدند؛ روز عجیبی بود! معمولا در مواجهه با مشکلات، شرایط بیرونی به چشمم میآمد و زمانهایی که خیلی فاز معنوی برمیداشتم حکمت و مصلحت خدا را موثر میدانستم. کم پیش میآمد از خودم بپرسم «خب تمام این دلایلی که برای خودت ردیف کردی درست، نقش تو چی بوده توی بروز این مشکل؟»
قریب به یک سال بود که در به درِ پیدا کردن شغلی بودم که هم نانوآبدار باشد، هم به دردبخور و متناسب با روحیه و وضعیت زندگیام. تقریبا تمام درهایی که کوباندم، بسته بودند. نااُمید نشده بودم، اما خسته چرا. تصمیم گرفتم شانسم را با آزمون استخدامی امتحان کنم، هرچند اُمید چندانی به قبول شدن نداشتم. نامنویسی کردم اما با خیال اینکه هنوز خیلی وقت هست، منابع را نگرفتم تا به دعوتِ مطالعه لبیک بگویم. یکی دو ماه که با این دست فرمان جلو رفتم، از دوست و آشنا و در و همسایه شنیدم «بابا آزمون استخدامی پارتیبازیه، کسی قبول نمیشه که!». از ذهنم گذشت نکند خودم را سرکار گذاشته باشم؟ نکند وقت بگذارم منابع را بخوانم و بعد هیچی به هیچی! ولش کن، نمیخوانم! فقط میروم سر جلسه هرچه بلد بودم جواب میدهم. اینطوری دلم نمیسوزد اگر پذیرفته نشدم.
روز آزمون جواب نیمی از سوالات را بلد نبودم و آنهایی که آشنا به نظر میرسیدند، در جواب قطعیشان تردید داشتم. میتوانستم با زدن جوابهای صحیحِ سوالات آشنا یک جوری به مرحلهی بعد راه پیدا کنم، اما دریغ از یادآوری پاسخ درست. همانجا بود که یک سیلی جانانه از طرف واقعیت، به گوشم نواخته شد. «اگر فقط یک ماه وقت گذاشته بودی و میخوندی، الان حال و روزت این نبود». حقیقت آنقدر بیپرده جلوی چشمانم قد عَلَم کرده بود که نمیتوانستم مثل قبل تقصیر را گردن شرایط و مصلحت و زمین و زمان بیندازم. پیشبینیام درست از آب درآمد و من در آزمون استخدامی قبول نشدم؛ اما نه بخاطر پارتیبازی، بلکه بهخاطر نخواندن منابع و جواب ندادن به سوالات! زمانی که فهمیدم دوستم که نه پارتی داشته و نه مثل من آیهی یأس در گوش خودش میخوانده، قبول شده؛ مطمئن شدم «از ماست که بر ماست».
در علم روانشناسی این موضوع با عنوان «پیشبینی خودتحققبخش» مطرح شده است. پیشبینی خودتحققبخش فرضیاتی است که در صورتی که درست انگاشته شوند، به صورت مستقیم یا غیرمستقیم به عملی شدن خودشان کمک میکنند. ممکن است ما وقتی میخواهیم رویدادهای منفی را تبیین کنیم، نقش خودمان را در این اتفاقات نادیده بگیریم. اگر کمی مشکلاتمان را موشکافی کنیم، متوجه میشویم گاهی بهگونهای رفتار کردهایم که گویی حدسیاتمان درست هستند. در نتیجه عملکردمان را بهنحوی تنظیم کردیم که پیشبینیهایمان رنگ واقعیت به خود بگیرند. اجتناب، اتلاف وقت و تهدید سه نوع رفتاری هستند که منجر به پیشبینی خودتحققبخش میشوند. روبرت کی مرتون در تعریف این مفهوم میگوید:
«پیشگوییهایی که خود را تأیید میکنند، در آغاز صرفا یک تعریف و تشخیص نادرست از شرایط هستند. این تعریف و تشخیصها سبب بروز اقدامات و رفتارهایی میشوند که در نهایت کمک میکنند پیشبینیهای اولیه به واقعیت تبدیل شوند. فرد پیشبینیکننده، در این حالت پیشگوییهای روزهای ابتدایی خود را یادآوری میکند و ادعا میکند از ابتدا اینها را میدانسته. غافل از اینکه پیشبینیهای او موجب خلق شرایط امروز شده است».
یکی از تمرینهایی که کمک میکند به جنگ با این دشمن پنهان برویم، این است که لیستی از پیشبینیهای منفی گذشته تهیه کنیم. سپس روبهروی هر یک بنویسیم «چگونه خودم کاری میکنم که این پیشبینیها درست از آب در بیایند؟» در نهایت فهرستی از «تمام آن کارهایی که میتوانیم انجام دهیم تا پیشبینیهای منفیمان تایید نشوند» آماده میکنیم. قدم بعدی روشن است، توکل و اقدام مستمر.
🆔 @vaavmag
🔗 https://vaavmag.ir
🗒ما، همین مایی که انگار گفتگو یادمان رفته!
✍شقایق خبازیان
🔳اول. رمضان ۱۴۳۰ قمری بود: شهریور ۱۳۸۸. در جمع نسبتا شلوغ خانوادگی بودیم، سر سفرهی افطار. اذان به نیمه رسیده بود و همه قبول باشدهایشان را گفته بودند که یکی، موقع باز کردن روزهاش با آب جوش، بهعادت گفت: «یا حسین». یکی دیگر از ته سفره پوزخند زد: «مرگ بر...». سکوت شد. میگویم سکوت شد، یعنی چند ثانیه حتی صدای برداشتن و گذاشتن استکان و قاشقچنگال هم شنیده نشد. بعضی به تأیید سکوت کردند و بعضی از سر خشم. اما سکوت شد، چون آن زمان، هنوز برهم زدن رفاقتها و حرمتها، به خاطر موضعگیریهای سیاسی رسم نبود. پس فقط چند ثانیه سکوت شد و بعد انگار نه انگار! مشغول سفره و گپ و گفت شدیم. آن موقع، هنوز نمیدانستیم.
دوم. بهمن نود و یک بود. با رفیق تازهیافتهای در میانهی خیابان نیکبخت اصفهان ایستاده بودیم. دو طرف یک جوی آب. آشناییهای اولیه صورت گرفته بود و رسیده بودیم به منش و افکار.
پرسید: سال ۸۴ به کی رأی دادی؟
جواب.
پرسید: سال ۸۸ چی؟ به کی رأی دادی؟
جواب.
سکوت شد. احساس کردم، جویی که در دو سمتش ایستادهایم همزمان، هم وسیع میشود، هم عمیق. رود میشود و میتواند که رفاقتمان را با خودش ببرد. سکوت شد، طولانیتر از قبل، اما دوستیمان به هم نخورد، ولو با زحمت و رنج. بهمن نود و یک، هنوز میشد برای نگه داشتن رفاقتها و خویشاوندیها، به حرمت و محبت چنگ انداخت.
سوم. چند ماه پیش بود. لابلای اخبار و استوریها و روایتها گم بودیم. اینستاگرام هنوز فیلتر نبود. دوست خانوادگیمان به استوریهای همسرم واکنش نشان داده بود و همسرم به استوریهای او. یکی این گفته بود و یکی آن و خلاصه کار به توهین کشیده بود. همدیگر را توی تمام پلتفرمها بلاک کردند و رفاقت خانوادگی چند سالهی ما به هم خورد. مهر ۱۴۰۱ انگار ما دیگر بلد نبودیم حرمتها را نگه داریم. مهر سال ۰۱ ما، نمیدانم چرا، باور کرده بودیم که روایتمان، الا و لابد تنها روایت درست است. ما دیگر حتی نمیتوانستیم صبر کنیم تا خبری که از کسی، جایی شنیده بودیم جا بیفتد، معتبر شود، موثق شود.
دههی هشتاد خیلیهایمان نمیدانستیم. دههی نود بعضیهایمان نمیدانستیم. اما حالا دیگر همهی ما فهمیدهایم که شکافی که بینمان است، چقدر عمیق است و چقدر قدرت دارد. قدرت دارد که ما را مقابل هم قرار بدهد و نقاط مشترکمان، وجوه محبتمان را محو کند.
ما... همین مایی که در تمام بحثهای سیاسی دنیا شرکت میکنیم و تا بحث کمی پیچیده و عمیق میشود، با یک جملهی «من سیاسی نیستم» میخواهیم سر و ته بحث را هم بیاوریم. ما، که تن دادهایم به موضعگیریهای شدید، به حملههای مکرر به هم، بیآنکه حرفهای طرف مقابل را اصلا گوش بدهیم. بیآنکه روی حرفهایی که خودمان میزنیم هم فکر و مطالعه کنیم. ما که سکوت و مدارا را از یاد بردهایم و نمیدانم چطور و از کجا به این باور رسیدهایم که اگر به روی هم چنگ بیندازیم و خشممان را بر سر هم خالی کنیم، همه چیزمان درست میشود!
🆔 @vaavmag
🔗 https://vaavmag.ir
🗒ما چگونه ما شدیم؟
✍جعفر علیاننژادی
🔳در میان گفتارها و اندیشههای مختلف شرقی و غربی، مسألهی مردم شدن مردم، یکی از موضوعات به ظاهر ساده و در واقع بسیار پیچیده است. اینکه یک مردم چگونه ساخته میشوند، هنوز برای بسیاری از متفکرین مجهول است.
در طول تاریخ دویست سالهی اخیر ایران حداقل شاهد سه تعبیر، و دو دگردیسی مفهومی از آن چیزی که اکنون به مفهوم مردم یاد میشود، وجود داشته است. در تعبیر اول از واژهی «ملت» یاد میشده است. ملت به معنای آیین یا دین تا همین دویست سالهی اخیر، اصطلاحی معروف بود. تقریبا این اصطلاح را میتوان به نوعی در کنار مفهوم رعایا، و نه در مقابل آن به کار برد. ملت به معنای جمع دینداران در واقع، رعایای حاکم یا شاه ایران نیز بودند. به یک معنا در آن زمان مصداق مردم، هم ملت هم جمع رعایا بود. نوعا گاهی ملت مردم علمای دین، و رعایا مردم شاه هم نامیده میشدند. در آستانهی مشروطه بود که ملت هممعنا با واژهی ناسیون که تعبیری لاتین بود شد.
ادعا آن بود که ناسیون، معنای مردم متعلق به شاه و یا متعلق به علمای دین را محدود و مشروط ساخته و این برای اولین بار است که ملت در معنایی آزاد از قید و شرط به کار رفته است. چیزی نگذشت که معلوم شد ناسیون یا ملت در معنای جدید، دال و کلمهای میان تهی است که اشاره به هیچ مردمی نمیکند. در طول دوران پهلوی تلاش زیادی شد تا برای ملت در معنای ناسیون نوعی مفهومسازی تاریخی باستانی در تقابل با ملت به معنای جمع دینداران شود. این تلاشهای بسیار بیشتر از آنکه به مردمی واحد بینجامد، نوعی ابهام و شکاف مفهومی ایجاد کرد.
تنها اما برای اولین بار به معنی واقعی کلمه بود که در مبارزات علیه رژیم پهلوی، مردم مصداق و معنای خود را یافتند، این «ارادهی عمومی» که منجر به تشکیل صفوف فشرده و بیشمار مردم میشد، در میل به بازگشت به خویشتن دینی و ملی نمایان شد. انقلاب یک تعارض تاریخی و یک چالش مدرن را در خود هضم کرده بود. اکنون میشد از مردم حرف زد بدون اینکه بخواهیم تنها به بخشی از جمعیتها اشاره کنیم. میشد با خیال راحت به مردم اشاره کرد و چنین اشارهای همهی آحاد مسلمان ایرانی را در برگیرد. انقلاب مفهوم مردم را به ایران برگرداند. همان مفهومی که عمومی، جامع و کلی بود و هیچ ایرانی را از دایرهی خود خارج نمیکرد. انقلاب اسلامی یک انقلاب مفهومی در مسألهی مردم هم بود.
این انقلاب مفهومی، با هضم معنای ملیت و دین در مردم، برای نخستین بار گره کور تلفیق سنت و تجدد را باز، و نظمی جدید ایجاد کرد. نظمی که ورای تمام شکافهای زبانی، قومی، جنسیتی، نسلی و مذهبی قرار میگرفت. این «مردم» در یک روند تاریخی ساخته شد. داستان مردم انقلابی، روایت یک پیوستگی تاریخی است، نه یک گسست. نظم جدیدی که حاصل این معنا از مردم بود، همزمان به امر دین و دنیای آنان معنا داد و به ما اعلام کرد از همهی تجارب تاریخ معاصر درس گرفتهایم و به معنای واقعی کلمه، عبرت گرفته و عبور کردهایم. و اینگونه بود که ما، «ما» شدیم.
🆔 @vaavmag
🔗 https://vaavmag.ir
🗒 ۱۵ نکتهی کلیدی رهبر انقلاب دربارهی جهاد تبیین
در ماههای اخیر، زیاد شنیده شده دوستانی که ناظر به مطالبهی رهبر انقلاب مبنی بر ضرورت انجام «جهاد تبیین»، تمایل دارند اقدام و حرکتی دراینباره انجام دهند اما نمیدانند چگونه. برخی از افراد هم که به این موضوع مبادرت ورزیدهاند، مواردی که میبایست ملزم به رعایت آن باشند را در جریان نیستند. بنابراین در زیر، ۱۵ موردی را که رهبر انقلاب بر آن تأکید کرده و در کتاب «جهاد تبیین» گردآوری شده، آورده میشود:
۱. در صحبتها، قول به غیر علم، غیبت، تهمت، بدگویی و بدزبانی نباید باشد.
۲. روشنایی را بدون اسم آوردن از این و آن معرفی کنید تا تاریکی خودبهخود معرفی شود.
۳. مادامی که چیزی ثابت نشده حق نداریم به اشخاص اتهام بزنیم.
۴. به مسائل اصلی و اولویتها بپردازید. خودتان را به مسائل فرعی سرگرم نکنید
۵. متعهد به اجرای قانون باشید، چه به نفع بود و چه به ضرر.
۶. زیربنای فکری اسلامی را از بیانات امام(ره) استخراج و برای مردم تبیین کنید.
۷. از معارف اندیشمندانی چون شهید مطهری، شهید بهشتی و علامه طباطبایی، آیتالله مصباح بهره ببرید.
۸. بایستی حرف را به دلها برسانیم، نه اینکه حرف را پرتاب کنیم و برایمان مهم نباشد کسی گرفت یا نه.
۹. به سؤالات ذهنی مخاطب که احیانا آنها را به زبان نمیآورد پاسخ دهید.
۱۰. ناامید نشوید. اگر خسته شوید کار پیش نمیرود.
۱۱. با تبیین و تکرار، گفتمانسازی کنید تا به طور طبیعی به عمل نزدیک شود.
۱۲. از ظرفیت فضای مجازی استفاده کنید.
۱۳. حقایق عقلانی را با عنصر عاطفه آبیاری کنید.
۱۴. از هنر و بیان هنری برای تبیین حقایق استفاده کنید.
۱۵. مسائل را «واقعبینانه» تحلیل کنید. غلبهی نگاه منفی یا مثبت هر دو غلط است.
🆔 @vaavmag
🔗 https://vaavmag.ir
🗒شما دعوتید به جهان آدم معمولیها
✍محبوبه حیدری
🔳من در طول سه دههی عمرم میخواستم خاص و شگفتانگیز باشم. معمولی بودن، پسندم نبود. نه اینکه فکر کنید الان دقیقا همان چیزی هستم که شاید ده سال پیش، از خودم توقع داشتم، نه. هیچوقت نتوانستم یک هدف را تا تهش دنبال کنم. همیشه حسرت عالی انجام دادن هر کاری را داشتم. و همین باعث میشد بعد از یک موفقیت، درست وقتی همهی تلاشهایم داشت به ثمر مینشست بخواهم کار دیگری انجام دهم. از شاگرد ممتاز بودن گرفته تا درس خواندن همزمان حوزه و دانشگاه. از آرزوی نویسنده شدن تا انجام کارهای فرهنگی مدرسه و دانشگاه. تا اینجای کار شاید توانسته بودم با یک دست چند هندوانهی درست و حسابی بلند کنم اما یک جای کار هنوز میلنگید؛ من در هیچکدام نابغه نبودم.
اما از یک جایی به بعد فهمیدم نباید از خودم و خانوادهام توقع خاص بودن داشته باشم. یکروز دخترک توی تلویزیون (برنامه شگفتانگیزان)، اشعار مولوی و حافظ را از حفظ میخواند. درحالیکه پسر چهارسالهام هنوز شعر «یه توپ دارم قلقلیه» را حفظ نبود. پسرم حتی علاقهای به گفتن اسم حیوانات یا رنگها به زبان انگلیسی نداشت و خلاقیتش را با بازی با آب و کاغذ و ور رفتن با جعبهی ابزار پدرش نشان میداد. کارهایی که خودش دوست داشت و به طور طبیعی سراغشان میرفت. اینکه منِ خاصطلب از آموزش پسرم غافل شده بودم برای همهی اطرافیان کمی عجیب به نظر میآمد. از گوشهوکنار حرفهایی میشنیدم. اما واقعیتش را بخواهید غفلت نکرده بودم. پسرم را به حال خودش رها کرده بودم تا آسوده باشد. که با خیال راحت پی علایقش برود و خودش را همانطور که هست نشان بدهد. شاید کمی بعید به نظر برسد اما واقعیت داشت.
خاص بودن برای ما آدمها شیرین و خواستنی است. اما واقعیت تلخ این است که رسانهها نیز به این تمایل ما دامن میزنند. شاید شما هم برنامههای تلویزیونی را دیده باشید یا حتی کتابهای انگیزشیای خوانده باشید که سعی دارند به ما القا کنند نباید معمولی باشیم. باید همهی تلاشمان را بکنیم تا به یک انسان شگفتانگیز تبدیل شویم. از نظر رسانهها جسم، روح و توانمندیهای ما باید با «ترین»ها پیوند بخورد وگرنه محکوم به سقوط خواهیم بود زیرا آدم معمولی شانس موفقیت و پیشروی ندارد. درحالیکه همین نگاه مسموم موجب هراس از حرکت و رشد خواهد شد.
اتفاقا بسیاری از کارهای بزرگ همیشه توسط افراد معمولی انجام شدهاند. همانهایی که شجاعانه مدال معمولی بودن را پذیرفته بودند و فقط به این فکر میکردند که کاری را متناسب با توانمندیها و تلاششان به سرانجام برسند بیاینکه به نتیجهی شگرفش فکر کنند. آدمهای معمولی اهداف بزرگ را دنبال میکنند اما به دور از قیاس مداوم با دیگران یا فکر کردن پیوسته به اینکه آیا نتیجهی کار خارقالعاده خواهد بود؟
برای مثال جسیکا واتسون، سیاح، نویسنده، وبلاگنویس و جوانترین قایقران جهان در جواب موفقیتهای مدامش تنها یک جمله گفت: «من فقط یه دختر معمولیام که رؤیاهامو باور کردم و به اینجا رسیدم.» یا مثلا یورگن کلوپ زمانی که به لیورپول آمد با درخواست انتخاب لقب از سوی خبرنگاران مواجه شد اما در پاسخ گفت: «من لقب خاصی ندارم. منو آقای معمولی صدا کنید.»
پذیرش اینکه من یک آدم معمولی هستم، مهمترین قدم زندگیام بود. از یک جایی به بعد وقتی فشار تمایلم برای خاص بودن آنقدر زیاد شده بود که طول روزهایم کم میآمد و با استرس فکر کردن مداوم به نتیجهی کارها باید وارد روز بعد میشدم؛ تصمیم گرفتم به جای خاصطلبی، «واقعنگر» باشم. واقعیت این بود که من نمیتوانستم در تمام کارها بهترین باشم اما میتوانستم درک کنم که من هیچ برتریای نسبت به باقی آدمها ندارم و همانطور که دیگران تلاش میکنند و نتیجه میگیرند، من هم اگر تلاش کنم به نتیجهی دلخواهم خواهم رسید. در این بین شاید شکست هم بخورم و پسرفت هم بکنم اما چون از ابتدای راه به این موانع آگاه بودم ناامید نخواهم شد و دوباره تلاش میکنم. پذیرش معمولی بودن باعث شد برای تلاش بیشتر انگیزه داشته باشم و از هراس تلهی شکست و خاصگرایی رها شوم. شما را نیز به جهان معمولیها دعوت میکنم.
🆔 @vaavmag
🔗 https://vaavmag.ir