جایی از فیلم شهرزاد(میدونم برا خیلی وقت پیشه!) با این صحنه روبرو شدم:
گوشه نیمه تاریک زندان، رؤیای شاعره و خونی که از دستهای لاغرش روونه...
و کاغذهایی که اینبار، نه برای نوشتن شعر عاشقانه ، که برای تمام کردن زندگی و زمزمه «اگر بار گران بودیم و رفتیم» استفاده شده بود.
بله! همان تیزی نحیف لبهها...
دلم با همان تیزی ریش ریش شد:« تو که این همه بدبختی کشیدی، اون دنیاتم خراب شد!» تا اینکه صدای دلم به گوش فرهاد و باباش رسید.
انگار گره ذهن من به دست و پای آنها هم پیچیده باشد.
فرهاد! شیفته و شیدای رویا!
که حالا سر قبرش مویه میکند و آرزو دارد کاش حداقل الان رویا آرام گرفته باشد.
ریش ریش های دلم میگوید زهی خیال باطل و پدر فرهاد که با دلم لج دارد میگوید: «آرومه باباجان، آرومه، مخصوصا که الان پیش بچهشه»
آرامش پس از خودکشی! مگه میشه؟ مگه داریم؟
چقدر شیکید شما!
*مرگ خودخواسته* رو همینطوری دستمال کشیدید و یاد دادید به ملت!
یا چون زمان فیلم طاغوته، میخواید نابلد بودن مردم رو نشون بدید!؟
(و سعی میکنم با مورد دوم خودم را آرام کنم)
مگه رؤیا یه امانت نبود دست خودش...!؟
#شهرزاد
#سریال
#وراق
#نقد
@mahdipour_314
https://eitaa.com/vaeragh
۱۶ اسفند ۱۴۰۲
نوشیدنی جهنمی
یکی از دلیل هایی که زیاد تو نخ ماگ های بزرگ و کوچک امروزی نیستم همین است.
رابطه غیر صمیمانه با نوشیدنی های گرم.
اصلا خستگی من با یک لیوان آب خنک در میرود. ژست من موقع ریلکس، یک فنجان چای گرم با کلاس نیست. یک بطری آب است که لابلای یک خوراکی شور یا شیرین، قورت قورت سر میکشم.
سهمیه چای میماند برای باغ و چای آتیشی به اصرار بقیه. گاهی چای روضه به نیت شفا. مرض صعب العلاجی ندارم. در حد مرض های ناشناخته و ریز روحی و شاید جسمی که همهمان درگیرش هستیم.
سهمیه چای من موقع خوردن نان و پنیر بی همه چیز است؛ همان خشک و خالی.
سهمیه چای به امشب هم رسید. وقتی خسته و طاق باز دراز شدم وسط. وقتی رسیده ام ته خط و کانال ننوشتن هایم زیاد شده. چوب خطم پر است و... هیچ راهی به ذهنم نمیرسد برای کنده شدن از زمین. به تحریکش جواب مثبت میدهم؛ وقتی میگوید:« چایی خور هم نیستی آدم بگه یه لیوان چایی بخور حالت جا بیاد.»
کمی نرم میشوم.
_جهنم. بذار بخوریم ببینیم اثر میکنه.
و بعد میروم سراغ کتری و چای کیسه ای...
#وراق
#چایی_خور
۲۰ اسفند ۱۴۰۲
کلاف فرخورده نخ نامرئی را با دست صاف میکنم و میپیچم دور تکه مقوایی که مخصوص همین کار است. مخصوص گره نخوردن نخ ها!
با خودم فکر میکنم چقدر پیچ و تابشان شبیه خودمان است. نخ های نامرئی را میگویم. پیدا نیست آشفتگیشان تا وقتی دست نزدی و ردشان را نگرفتی. تا دستت روی دستانداز گره ها نرفته...
کاش این شب اول ماه رمضانی، صاف کنند دلمان را، بپیچند آنجا که باید.
سرش را هم قلاب کنند جایی همان نزدیکی. بلکه ردّش گمنشود.
کاش باز شود این گره های کور ناپیدا...
#وراق
@mahdipour_314
https://eitaa.com/vaeragh
۲۱ اسفند ۱۴۰۲
یک توپ نرمالوی پلاستیکی گذاشتهاند وسط. دو نفری در تقلای گل کاشتن توی دروازه های فرضیاند بدون دفاع و پاسکاری. فاصله دوتا دروازه از این دیوار تا آن دیوار هال هم نیست. به اندازه طول یک فرش دوازده متریست، کمی بیشتر.
صدای شمارش گلها، برخورد توپ به درودیوار و اعلام خطا و جرزنی میشود زیر صدای ذهنم. میروم تو عالم خودم. زل زدم به سقفی که هیچ اثری از گچبری ندارد.
صداهای مغزم زیادی بلندند وخودم هم نمیدانم کجا سیر میکنم که کار به پنالتی رسیده:
«عمرا اگه بتونی پشتپایی گل بزنی!»
انگار میخواهد عقبعقب برود و با پشت پا شوت کند.
شوتش انگار میخورد وسط شیشه خیالم، وقتی میگوید: «اگه خدا بخواد گل میشه!»
#وراق
@mahdipour_314
https://eitaa.com/vaeragh
۲۲ اسفند ۱۴۰۲
بعضی از نوستالژیها ، نوستالژی زاده شدهاند. گذر زمان تاثیری رویشان ندارد.
این کشف امشبم بود. شاید هم بشود بهشان گفت فانتزی!
بله فانتزی کلمه بهتریست.
یکی از فانتزی هایم موقع دیدن کاموا و قلاب بافتنی، همراه شدن با یک موقعیت است؛ تصویر یک خانم با دامن پرچین و گلهایی که برخلاف درخت های پشت پنجره خزانی ندارد. نشسته روی صندلی راک و دستان از آرنج خم شدهاش با نظم خاصی بالا و پایین میشود.
گوله کاموا روی زمین قل میخورد و شال گردن بافته شده قد میکشد تا روی زانوهای زن.
بشقاب حاشیه سورمهای پنج تا خرمالو را بغل زده و با هرم فنجان چای خودش را گرم میکند تا وقت استراحت زن فرا برسد.
حالا امشب دخترک کلاس اولی بسته قلاب بافتنیاش را باز کرده و میخواهد الفبای بافتنی را یاد بگیرد.
روی صندلی پلاستیکی صورتی نشسته و میگوید:« وقتی یادگرفتم میخوام مثل مامان بزرگا بشینم رو صندلی و اینجور اینجور چیزی ببافم و هر وقت خسته شدم تو ماگ آجی چای بخورم.»
@mahdipour_314
https://eitaa.com/vaeragh
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
گردنم تا بُن خم شده و کلهام توی گوشی بود. اصلا ندیدمش. تا وقتی گفت:« خانم بیا کفشاتو واکس بزنم.»
عادتی به این کار ندارم. راستش کمی هم خجالت میکشم. به یاد واکس ابریام افتادم که خیلی وقتها گوشه کیفم با من همهجا میآید.
اما مجال این توضیحات نبود! گفتم:«پول نقد ندارم.»
انگار بیشتر از خودم از کیف پولم خبر داشت. وقتی گفت هرچی داری بده، یادم به تک پنج تومنی چهارلایه گوشه کیفم افتاد.
وقتی از وجودش مطمئن شدم شبیه کسی که پای قرارداد مهمی برود خیالش را راحت کردم که پنج تومن بیشتر ندارما. خیالم را آسوده کرد:« بیا غمت نباشه»
دوتا پارچه داشت. یکی چارخانه؛ زمینه سفید با خانه های آبی و قرمز کمرنگ که تمیزتر بود. باید روی آن میایستادم.
پارچه طوسی چرکمال واکسی را روی پای خودش انداخت.
دست و دل بازانه فرچه را در قاب دایرهای چرخاند و یک قلمبه واکس روی کفشهایم زد. آنقدر که فکر میکردم از منافذ رویی، واکس تصفیه شده داخل کفش رفته و بعدا فاتحه جورابم خوانده است.
برای اینکه مثل تیر سر بیرق بالاسرش نباشم سر صحبت را باز کردم: «چندسالته؟»
_۹سال
من با نه ساله ها پیوند چندین ساله دارم. برای همین هم دلم خواست بیشتر حرف بزنم:«مدرسه نمیری؟»
_شیفت بعد از ظهرم. بالاخره زندگی خرج داره دیگه. هم باید کار کنیم هم درس.
دوست داشتم بگویم من هم چندسال مربی کلاس سومیها بودم. اما جوابم توی سرم آماده بود: خب که چی؟
زبانم را غلاف کردم و اجازه دادم او حرف بزند. سری تکان داد،موهای پرپشتش موجی برداشتند:
_ پول نداریم یه واکس بخریم!
لحن مردانهای داشت.
بازهم نگفتم:«خب مجبوری اینقدر زیاد بزنی که زودزود تموم شه؟»
#ادامهدارد..
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
#قسمت_دوم
روغن اضافی واکس را با دستمالی گرفت و کفش را جفت شده گذاشت جلویم.
پنج تومنی را دادم دستش.
_خدابده برکت
برایش آرزوی موفقیت کردم و از پلههای مغازه کناری بالا نرفته بودم که گفت:
_این عمو خندان خیلی مرد خوبیهها ازش خرید کن.
خودم را چند لحظه جای او میگذارم. خیلی از مردم را هم...
اگرقرار بود صبح تا ظهر بشینم روی زمین و کفش واکس بزنم، چون زندگی خرج داره و اجاره خونه مونده. بعد مغازه کناریم یک مشت وسیله تزیینی که هیچ آدمی بدون هیچکدامش نمرده را با قیمت اوفف بفروشد.
قطعا بجای تبلیغ، زیرلبی ذکر مرفهین بیدرد میگرفتم و با یک نگاه کجکی مردم را بدرقه میکردم. تا معلوم باشد زندگی خرج دارد، پول واکس نداریم و آنها خیلی نفهمند.
اما خب او داش مشتی تر از این حرفها بود.
سوزنم روی حرکاتش گیر کرده بود.
وقتی روی نیمکت سنگی نشسته بودم. وقتی هم چراغیاش که پسرکی هم سن و سال خودش بود، سری بهش زد و گپی زدند. اما چیزی که باعث شد پنج دقیقه اسنپ را منتظر نگه دارم و پی توقف اضافه را به جان بخرم اتفاق دیگری بود.
پیرمردی،سیه رو که موهای سفیدش را زیر کلاه بافتنی قایم کرده بود.
با گونی روی دوشش پرسهای زد.
نمیدانم انبان نان خشک بود یا یک مشت ظرف پلاستیکی؟
حرفی زد. چرخی زد. کنجکاو شدم که نکند پدرش باشد. نبود. چیزی شبیه همچراغی. بهتر است بگویم ریسهای که سراسر خیابان را گز میکرد تا گونیاش پر و پرتر شود.
دست پسرک دراز شد.
از دور هم قابل شناسایی بود.
یک پنج تومنی تا خورده را به طرف پیر مرد گرفته بود.
#وراق
#مرام
@mahdipour_314
https://eitaa.com/vaeragh
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
مثلث آبی رنگ سِند را زدم. پیام، سرجای خودش روی صندلی۲۷ اسفند نشست. کانال وراق که چراغ شبش روشن شد، گوشی را پرت کردم روی مبل.
ناراضیام. چرا تصویر ها و اتفاقات زیبا هستند ولی کلماتم، نه!
اصلا حق دارم بعضی موضوعات را بگذارم توی گنجه و ننویسمشان. مبادا شهید شوند...
اصلا خوب شد. خوب شد لینک کانال را مثل نباتسرچوب توی هر گروه و کانالی پخشش نکردم. مردم مگر مسخره من و رشد نویسندگی من شدند!
باید فکری کنم. کمی قدم میزنم و دوباره مینشینم.
طبق معمول دستم بی هوا میرود طرف گوشی. پیامی آمده از یک همکار، خواهر،رفیق...
محتوایش پر از مهر است. هرچه خودم تعریف و تمجید بلد نیستم، رفقایم زیبا بیناند. قسمت پر لیوان را مینوشند و غر نمیزنند. خدا خیرتان دهد.
همینکه میتونیم وقت بنده های خدا رو بگیریم، بازم الهی شکر!
پن: البته این بزرگوار خودش منبع ایده برداری چندتا از متن ها هست.
پن۲: اگر پیام انتقاد هم بود،باز از توجهتون خوشحال میشدم.
#نظر_مخاطب_تازه_وارد
#وراق
#نوشتن #نویسندگی
@mahdipour_314
https://eitaa.com/vaeragh
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
۱ فروردین ۱۴۰۳
۱ فروردین ۱۴۰۳