بزرگی
شعر معروف ۱۰_۲۰_۳۰_۴۰ را میخواند. چه سرنوشتها که با همین اعداد آهنگین معلوم نمیشود! گرگ و گوسفند، چه کسی چشم بگذارد و کی قایم شود! کَر بودن یا...!
قرعه چشم گذاشتن به خودش میافتد.
قاعده بازی را برای فاطمه که سه سالی ازش کوچکتر است توضیح میدهد:« تا من چشمام اونطرفه یه جای خوب قایم شو که من نبینمت»
سرش را میگذارد به پرده سبز مخملی مسجد و دوباره میخواند...
فاطمه اما بدون فکر پشت سر مادرش مینشیند. جای بهتری بلد نیست انگار.
یک چرخش ۱۸۰ درجهای کافیست تا لو برود.
گوشم پی فراز آخر است« یا عظیما لا یوصَف...» و چشمم دنبال بازی!
به صد که میرسد، سر میگرداند...
منتظرم برود سروقتش و بگوید:«کَررر»
نمیرود. نمیگوید. بزرگتری میکند. خودش را به بیراهه میزند.
بین صندلی های نماز میگردد، دور خودش میچرخد:« وای فاطمه کجا رفتی نمیبینمت؟!»
فاطمه، شانههایش را جمع میکند، ریز میخندد و روی ابرهاست بخاطر جای دنجی که پیدا کرده!
دلم قیلیویلی میرود. خداجون تو که دل این بچه را نرم میکنی به کوچکترش، حتما بزرگی میکنی در حق ما!
به خاطر این لحظات هم که شده، چشم میبندی و صبر میکنی به پای مهمانانت. بعد هم توی عرش اعلا، خودت را میزنی به آسمان هفتم و به فرشته ها میگویی: « کی؟ بندهی من؟ اونکه از این کارها نمیکنه! منکه ندیدم!»
راستش، هیچ چیز ما از تو قایم شدنی نیست. اما فقط یک کار بلدیم انجام بدهیم؛
پشت مامانمان قایم شویم و زیر لب زمزمه کنیم: « به فاطمهَ، به فاطمهَ، به فاطمهْ...»
@mahdipour_314
https://eitaa.com/vaeragh
وراق
#شب_قدر
#بزرگی #بخشش