eitaa logo
واگویه؛
47 دنبال‌کننده
43 عکس
14 ویدیو
0 فایل
• موقوفه‌ی سیدالشهدا؛ آه‌دمی‌زادی که تلاش میکند بخواند و بیاموزد و بنویسد شاید که مولایش با دیدنش لبخند بزند. -🐌🪴📚🦋✒️-
مشاهده در ایتا
دانلود
حسین‌جان؛ اگر در این روزها که دلت از این غصه‌های وارد شده به مردمان مظلوم غزه خونین است، و قرار است در روز جزاء از ما سوال کنی که گرچه در عاشورا نبودید ولیکن برای عاشورای دوران خودتان چه کردید..؟ میخواهم قسم بخورم به آن طفلی که سر دستت جان داد ما هیچ سلاحی برای دفاع از مردم غزه جز اشک و خون دل خوردن،چهار کلام برای نوشتن و سخنرانی کردن بیشتر نداشتیم .. اگر میشد حداقل میرفتیم کنارشان تا با همان مردمِ مقاومت کشته شویم .. ما فقط نگاه کردیم و گریستیم ..💔!"
-به‌نام‌خدای‌‌عشق💚
- یه حفره‌ی خالی شبیه چاه عمیق وسط قلب منه؛ با هیچی پر نمیشه جز بودنت، جز داشتنت، جز بغل کردنت، جز بوسیدنت ... امروز از اون روزایی بود که بهت نیاز داشتم، بیشتر از بقیه روزها ؛ ولی تو نبودی که من بیام خونه‌ات! من اصلا نشانی از منزلگاه تو ندارم؛ این گوشه‌ی اتاقِ کوچیک و تاریکم نشسته‌ام و گریه میکنم و مینویسم از روزهایی که بهت نیاز دارم که بیام پیشت .. از حوزه یک‌راست باهمون لباس‌های رسمی و مقنعه‌ی کج؛ چادر خاکی و کوله‌ی سنگین بیام خونه‌ت ..در بزنم و تا تو میای برسی دم در، من در و باز کنم و بیام داخل؛ تورو میون حیاطِ سبز با حوضِ پر از آب ببینم و سلام کنم و قدم‌هام را تند بردارم تا زودتر توی بغلت نفس بکشم .. دعوتم کنی داخل و همینطور که داخل میروی بگویی بیا تا برایت چای بریزم و ببینم دوباره چی اینقدر تو رو خسته کرده ؟! صورتمو دم حوض بشورم و چادرم را همانجا توی حیاط روی بند‌لباسی بیندازم ، کیفم را گوشه‌ی ایوان رها کنم و همینطور که حرف میزنم بیایم داخل .. مقنعه‌ام را در بیاورم و با موهای ژولیده مقابلت بنشینم، همینطور که زور میزنم بغضم جلویت نشکند با تو حرف بزنم .. -میدانی چیست معشوق عزیزم؟ حقیقتش را بخواهی من خسته‌ام از رقابت‌های دنیوی، از حرف‌هایی که میزنم و دلی را میشکنم و حرف‌هایی که میشنوم و قلبم خونین میشود،طاقت این سردردی که تا غمگین و عصبی میشوم سراغم می‌آید را ندارم، ناتوانم دیگر از حیات عجیب.. وسط حرفم بگویی ول کن این حرف هارا ، چایت سرد نشود .. و من همینطور که چای را میخورم، بگویم خب نظرت چیست؟! و تو ای شاخه‌نبات روزهای تلخم ؛ آقاسیدمهدی .. همینطور که انگشتانت را میان موهای من می‌چرخانی بگویی:اشکالی ندارد! تو من را داری؛ دیگر چه چیزی از دنیا میخواهی؟ و خب حقيقت هم همین است من با بودنت چیزی نمیخواهم .. سرم را روی پایت بگذارم و تو آرام آرام شقیقه ‌هایم را ماساژ میدهی که این درد آرام گیرد .. اصلا مگر میشود در خانه تو من خوب نباشم؟! من همین که تو را میبینم خوشحال ترینم .. اگر میتوانستم تا ابد اینجا می‌ماندم، میمانم هم .. بالاخره روزی من و تو هم‌خانه میشویم یا لااقل همسایه میشویم .. آخ! نفسِ راحت من میان اضطراب ها! قشنگترین خیال من .. آغوشت پنآه دل من، دستانت بهترین جایگاه بوسه‌ی عاشقانه .. دوست داشتنت و خیال آمدن به منزلت تنها آرامش این روز پر تشویش است ..؛ مولایم‌مهدی‌جان(عجل‌الله‌فرجه‌الشریف) جوآنه‌ی وجودی مارا خودت آبیاری کن🌱
-
واگویه؛
+ قرآن و باز میکنم، صدای آقای خلیل الحصری هم میاد، قرآن و باز میکنم و به شبایی فکر میکنم که نذر امام زمان میکردم و قرآن میخوندم .. اشک توی چشمام جمع میشه، یاد دو سه شبی میوفتم که قلبی که در تن من نیست ولیکن مهمتر از قلب خودمه درد میکرد و من با جزع و فزع و دستای لرزون و دل پر اضطراب قرآن و باز میکردم‌ تا صفحه یس را پیدا کنم امام زمان و صدا میزدم نذر تو این یس که دستای مهربونت بشه آرامشِ تپشِ قلبی که همه زندگیمه .. قرآن و باز میکنم و گُل های خشکی که با یکسری خاطره گذاشتم میون صفحات قرآن خودنمایی میکنند.. این نرگس‌ها واسه ولادت‌حضرت‌علی هستش که حوزه سر امتحان بهمون داد و فقط حسنا دید من تا بوشون کردم چه ری‌اکشنی داشتم..((: یا این شبدرها برای سیزده‌بدر هستش از حیاط خونه آقاجون..((: یه چندتایی گلبرگ گل رز هم هست واسه شب ششم محرم مکتب‌الحسین..((: قرآن و باز میکنم یادم میاد نرگس چقدر این مدت زحمت تجوید یاد گرفتنم را کشیده و چقدر تشویقم کرده ..((: قرآن و باز میکنم به امید روزی که : من اون گِلی باشم که با گُل مدتی همنشین شده و کمال همنشین در او اثر کرده .. "بگفتا من گِلی ناچیز بودم ولیکن مدتی با گل نشستم گل اندر زیر پا گسترده پر کرد مرا با همنشینی مفتخر کرد چو عمرم مدتی با گل گذر کرد کمال همنشین در من اثر کرد وگرنه من همان خاکم که هستم" شعر:ملک‌الشعرای‌بهار. -برای این شب‌جمعه خوندن سوره واقعه و جمعه فراموشتون نشه!
-
واگویه؛
-
آخرین لحظات غروب جمعه‌است، من گاهی در جمعه‌ها ساعت را نگاه میکنم و میگویم هنوز زمان هست تا بیایی! گاهی درِ خانه را باز میکنم ، چادر نماز گلدارِ سبز مادرم را سر میکنم و تا وسط‌های کوچه می‌آیم شاید عبورت را ببینم .. تند تند ظرفهای ناهار را میشویم شاید که تا عصر تو بیایی و زشت است ما ظرف‌هایمان را نشسته باشیم .. کنار گلها مینشینم، وعده‌ی آب‌شان را میدهم، به ماهی‌ها غذا میدهم .. کتاب هارا تکان میدهم، شعر میخوانم، صرف میخوانم؛فقه میخوانم ، حضرت‌حجت میخوانم .. به‌هرحال جمعه ها من زندگی میکنم تا یک لحظه‌ای زنگ بخورد و تو بیایی! آری راستش را بخواهی زندگیِ دینوی آنچنان هم زیبا و خارق‌العاده نیست به هرحال بهشت که نیست..ولی چیزهایی هست که آن را زیبا میکند..، خوشحال و شاداب میکند! مثل بودنت و وعده‌ی آمدنت؛ مثل جمعه‌ها که زنده‌ایم و زندگی میکنیم تا بالاخره بیایی؛ مثل گلهای کوچکِ گوشه سالن، ماهی های توی تنگ، مثل کتاب‌ها، زندگی هنوز زیبایی های خودش را دارد .. شبیه وقتایی که مامان با ذوق برایمان عروسک و لوازم‌التحریر میخرد و ما شب با ذوق به بابا نشان میدهیم .. زندگی زیباست، چون به من‌ فرصت این را میدهد که عصر جمعه با خانواده‌ام درباره‌ی علامه‌امینی حرف بزنم و گفته های علما را بگذاریم و بشنویم .. و تمام این زیبایی‌اش را به تو مدیون است، تویی که حجت خدا در زمین و آسمانی..! +تمام این دغدغه‌ها گرچه کوچک ، گرچه ناچیز نشان از حیات ماست و من بابتش خداوند سبحان را شکر میگویم که در ایام زندگی،زنده‌ایم! [تدی ِعزیز، عضو جدید خونه/ البته این برای یاسمین هست و مال من یه فسقلیه] . برای غروب جمعه ۲۲فروردین
-آقای امام‌علی که فرمودید "لَو تَكاشَفتُم ما تَدافَنتُم" بدانید که دیگر مردمان منزل به منزل متفاوت میشوند و اعمالشان تغییر میکند ؛ دیگر نیازی نیست از درون یکدیگر باخبر شویم بلکه اگر هرکجا با هم‌باشیم‌ دیگر یکدیگر را دفن نمیکنیم!