eitaa logo
واجب فراموش شده 🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
3.7هزار ویدیو
118 فایل
💕 #خُداونـدا #بی_نگــاهِ لُطفــــِ #تــــُ هیچ ڪاری #بـــــِ سامان نمیرِسَــد 😍 نگــاهَـــت را از مــا نَــگـــیـر 🌸 ارتباط با مدیر کانال ↶ ↶ @man_yek_basiji_hastam 🌸 تبادلات ↶ ↶ @Sarbazeemam110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂 مهدی جان...💔 غم هجران تو ای یار مرا شیدا کرد غیبت و دوری توحال مرا رسوا کرد دوری تو اثرجمع بدی های من است شرمسارم، گنهم چشم تورا دریا کرد 🌺 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
♥️ 💠وسط میدان صبگاه دست هایش را بالا گرفت؛ یک دستش وصیت نامه ی امام بود یک دستش نامه ی حمایت ازیک نامزد انتخابات. گفت حالا..... 👆 🌷 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
واجب فراموش شده 🇵🇸
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 9⃣1⃣#قسمت_نوزدهم 💠 به محض فرود هلی‌کوپترها، عباس از پله‌های ایوان پا
❣﷽❣ 📚 💥 0⃣2⃣ 💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را می‌شنیدم و تلاش می‌کردم از زمین بلند شوم که صدای بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید. یکی از مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :«نمی‌بینید دارن با تانک اینجا رو می‌زنن؟ پخش شید!» 💢 بدن لمسم را به‌سختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد. او همچنان فریاد می‌زد تا از مقام فاصله بگیریم و ما می‌دویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام می‌آید. 💠 عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت به‌سرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم. 💢 رزمنده‌ای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمی‌داد و من می‌ترسیدم عباس در برابر گلوله تانک شود که با نگاه نگرانم التماسش می‌کردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلوله‌های خمپاره را جا زد و با فریاد شلیک کرد. 💠 در سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشی‌ها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و به‌سرعت برگشت. چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده می‌شد، اعتراض کرد :«تو اینجا چیکار می‌کنی؟» 💢 تکیه‌ام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانی‌ام شکسته است. با انگشتش خط را از کنار پیشانی تا زیر گونه‌ام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سدّ شکست و اشک از چشمانم جاری شد. 💠 فهمید چقدر ترسیده‌ام، به رزمنده‌ای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند. نمی‌خواستم بقیه با دیدن صورت خونی‌ام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس می‌گوید :«داعشی‌ها پیغام دادن اگه اسلحه‌ها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.» 💢 خون در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :«واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟» عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمی‌دانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بی‌توجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب می‌لرزید، ادامه داد :«خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!» 💠 روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«می‌دونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار حراج‌شون کردن!» 💢دیگر رمقی به قدم‌هایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد. اگر دست داعش به می‌رسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل! 💢 صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ داعش را با داد و بیداد می‌داد :«این بی‌شرف‌ها فقط می‌خوان ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمی‌کنن!» 💠 شاید می‌ترسید عمو خیال شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :«ما داریم با دست خالی باهاشون می‌جنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟» 💢اصلاً فرصت نمی‌داد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :«همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی می‌کنه تو این جهنم هلی‌کوپتر بفرسته!» 💠 و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :«ما فقط باید چند روز دیگه کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیات‌شون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی می‌رسن!» 💢 عمو تکیه‌اش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :«فکر کردی من تسلیم میشم؟» و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت داد :«اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش می‌جنگم!» 💠 ولی حتی شنیدن نام امان‌نامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد. چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته را گواه گرفت :«والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.» و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت... 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
🔷🌟🔷🌟🔷🌟🔷 ✨زین پس ماندین و قاب عکس🖼 های بابا . . . ✨سخت است در این مرد خانه شدن ...😔 فرزندان مدافع حرم 🌷 🌙 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌿🥀✨🥀🌿✨ ❣ ❣ 🌹عید غدیر، الله اکبر ✨مولایم جان 🍀با شمادر این بزرگ 🌹عهد می وبیعت می کنم که ✨تنهایتان نمی گذارم با برای 🍀 ظهورتان😍 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @Vajebefaramushshode
بیدارت میڪند 🥀 دستت را میگیرد✋🏻 ☘شهیـد مےڪند اگر که 🥀 بخواهی ☘فرقـی نمی ڪند... 🥀" فڪه " و " " ☘یا " دمشق " و "" 🥀 یا " صعده "و " " 🌻...و این را بــدان:هرکسی 🌾 با یڪ خو گرفت 🌻روز آبــــرو از او گرفتــ 🌷 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
مداحی آنلاین - اثبات ولایت و امامت حضرت علی - حجت الاسلام مومنی.mp3
5.19M
🌸 ♨️اثبات ولایت و امامت حضرت علی(ع) 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نمای ۳۶۰ درجه از حرم امیرالمؤمنین علیه السلام🌹🌸 مبارڪ♥️
🌸 عید است و هوا شمیم جنت دارد 🌸 نام خوش مرتضی حلاوت دارد 🌸 با عطر گل محمدی و صلوات 🌸 این محفل ما عجب طراوت دارد... 💞💞اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدِِ وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم💞💞 🦋 عید سعیـد بر همگان مبارک، نعمتِ گوارای ، گوارای وجودتان😍 💚اعمال‌روز‌ سعید‌ 💚 🍃۱-غسل‌كردن 🌼۲-پوشیدن‌ لباس‌ پاکیزه‌ و‌ نو 🍃۳-خوردن‌ تربت‌ اباعبدالله(ع) 🌼٤-تبريك و تهنيت به يكدیگر‌ 🍃٥-تبسم‌کردن 🌼٦-ذکر جمیل صلوات 🍃٧-رفتار نیکو با جمیع 🌼٨-عقد برادری 🍃٩-صله رحم 🌼١٠-روزه گرفتن‌ 🍃١١-عطر زدن 🌼١٢-طعام دادن 🍃١٣-صدقه دادن 🌼١٤-دوری از گناه 🍃١٥-زیارت مطلقه‌ حضرت امیر(ع) 🌼١٦-زیارت اباعبدالله (ع) 🌹منبع: اقبال‌الاعمال‌، ج۱، ص٤٥٦ @Vajebefaramushshode
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚چرا عید است؟ 🌼«این‌که غدیر عِيدُ اللَّهِ الْأَكْبَر گفته می‌شود به این خاطر است که در آن نازل شده است! اگر نزول یک مائدهٔ آسمانی برای تمام امت حضرت عیسی مبدأ عید می‌شود، باید نزول این مائده آسمانی، یعنی حقیقت ولایت، برای تمام انبیاء عید باشد... پس چنین مائده‌ای که حقیقتِ ولایت است «تَكُونُ لَنَا عِيدًا لّأِوَّلِنَا وَ ءَاخِرِنَا» می‌شود. 🌼 غدیر، پرده‌بردار‌ی از (خبر بزرگ) است. اگر انسان به آن خبر راه پيدا کرد، همه اخبار غيبی در عالم را می‌فهمد واِلّا همه عالم برای او حجاب خواهد شد... 💚مهم‌ترين فرمانی که پيامبر اسلام(ص) بعد از يا در ادامه توحيد، در طول دوران نبوتشان صادر کرده‌اند، فرمان  است.💚 @Vajebefaramushshode
💚☘💚☘💚☘💚 "جانمان گره خورده به مشتِ ولایتش" 🍃اگر هنوز ذره ای جان در وجودمان باقیست ،همه به یمن مبارک کلام رسولمان بود که فرمود: من کنت مولا فهذا علی مولا. 🍃اگر هنوز ذره ای امید برای بهتر شدن و بهتر زندگی کردمان مانده، گره خورده به خط به خط نهج‌البلاغه ای که قرآن ناطق است و فانوسی برای روشن ساختن بن بست هامان.... 🍃اصلا اگر هنوز نفس میکشیم و ادامه میدهیم زندگی را تا فرداهای نامعلوم، دلبسته ایم به اولاد علی! به مکتب رسول که چهارده قرن است هنوز راه و روش بندگی را یاد میدهد به این بندگان خطاکار نیمه جان. 🍃این همه که میگویم، همه جای گرفته‌اند در گوشه ای از عینِ علی که اگر بخواهم حروف را تمام کنم، از قلم این منِ ضعیف خارج است، چرا که علی معجزه ای است از معجزه های خدای رحیم و ولایتش دلیل وقوع این معجزه. 🍃به قول دکتر شریعتی: اصلا مگر با کلمات می توان از علی سخن گفت؟ باید به سکوت گوش فرا داد تا از او چه ها می گوید! او با علی آشناتر است... راست هم میگوید؛ کجا جهان دیده مردی به مردیِ علی و عدلی به مساواتِ ولایت او؟! 💚☘💚☘💚☘💚 @Vajebefaramushshode
قلب دریا را نظر بر ساحل است🌊 هر که گم کرده را جاهل است🤐 صـد هـزاران روزه و حـج و نـمـاز📿 هر سه اش بی حب باطل است❌ ❤️الحمد لله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة ❤️ 🎊عید سعید غدیر بر تمام شیعیان جهان مبارک باد🎊 @Vajebefaramushshode
🌺🌺🌺🌺 مژده مژده 😎 👇 بمناست عیدولایت👇 《دائمی و اعتباری》👇 *۱۰۰*۶۷۲*۱#
❇️ بالاترین ، تبلیغ غدیر و اميرالمؤمنين علی علیه السلام است. 🔰 فرازی از خطبه پیامبر اکرم صلوات الله علیه در ✅ ای مردم! هر حلالی که شما را به آن راهنمایی کردم و هر حرامی که شما را از آن نهی نمودم، تغییر نمی دهم و هرگز از آن بر نمی گردم. آنها را به یاد داشته باشید، از آنها مراقبت کنید و یکدیگر را به انجام واجبات و ترک گناهان توصیه کنید و دگرگونی و تغییری در آنها راه ندهید. ✅ آگاه باشید! سخنم را تکرار می کنم: « نماز را به پا دارید، زکات بپردازید، امر به معروف کنید و نهی از منکر نمایید.»بدانید که بالاترین امر به معروف و نهی از منکر، این است که سخن مرا دريابيد و به آنان که نیستند برسانید، آنها را به پذیرش آن فرمان دهید و از مخالفت با آن نهی کنید؛ زیرا این سخن، هم فرمان خدای عزّوجلّ و هم فرمان من است. ✅ امر به معروف و نهی از منکر، جز با امام معصوم ممکن نیست. @Vajebefaramushshode
🌱 🌾در زندگی،آدمی تر است که دربرابر عصبانیت دیگران باشد و کار بی منطق انجام ندهد..💥 🌷 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم 🔰 همـــایـــش مجازی و بزرگ ❓چگونه با امر به معروف و نهی از منکر ، امام زمان عجل الله را یاری کنیم ؟ آشنایی با واجبی که عمل به آن زمینه ساز ظهور است و پاسخ به سوالاتی از جمله: چرا باید امر به معروف کنیم؟ امر به معروف با این همه فساد مگر اثر دارد؟ اگر امر به معروف نکنیم و به همه سلیقه‌ها احترام بذاریم چه بدی دارد؟ امر به معروف مگه فقط حجاب است؟ و ... سخنران: استاد ارجمند کشوری آقای علی تقوی مدرس حوزه و دانشگاه زمان: یکشنبه 19 مرداد ساعت 17 تا 19 جهت ثبت نام مشخصات زیر را فقط به یکی از آی دی ها در پیام‌رسان‌های ایتا، سروش و بله بفرستید. ✅نام و نام خانوادگی ✅شماره تماس ثبت نام برادران: @Man_yek_Basiji_hastam ثبت نام خواهران: @Ensanmosleh 🌺 @Zghane 🌺 @ensan_mosleh 🌺 @Golenarjees # بی_تفاوت_نباشیم سلام عزیزان دل لینک ورود به جلسه آنلاین 👇👇👇👇 https://www.skyroom.online/ch/mouod/hamayesh ⭕️عزیزان حتما از مرورگر فایر فاکس یا کروم استفاده کنید ⭕️مرورگرها باید به روز رسانی شده باشند وگرنه نمیتونید وارد بشید. ⭕️بعد از بارگزاری گزینه مهمان را زده و وارد جلسه بشید ⭕️بعد از ورود به جلسه نام و نام خانوادگی خود را بنویسید و ارسال کنید .
♥️ 💠در فرودگاه دمشق نماز جماعت خواندیم. نماز که تمام شد، یک نفر از پشت سر گفت: نماز دوم را با تاخیر بخوانیم؛ حاج قاسم بود. ... 👆 🌷 🌹🍃🌹🍃 @Vajebefaramushshode
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
واجب فراموش شده 🇵🇸
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 0⃣2⃣#قسمت_بیستم 💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را می‌شنیدم و تل
❣﷽❣ 📚 💥 1⃣2⃣ ویکم 💠 در را که پشت سرش بست صدای مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد. دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود. 💢 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمی‌زند زیرا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود. چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرین‌تر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه می‌زد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمی‌گشت. 💠 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانی‌ام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و می‌ترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم. پس از یک روز روزه‌داری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از برای حیدر ضعف می‌رفت. 💢 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود. گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل می‌کردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش می‌چکید. 💠 چند روز از شروع می‌گذشت و در گیر و دار جنگ فرصت هم‌صحبتی‌مان کاملاً از دست رفته بود. عباس دلداری‌ام می‌داد در شرایط عملیات نمی‌تواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم. 💢 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را می‌لرزاند. شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم می‌خواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، می‌خوای باهاش حرف بزنی؟» 💠 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بی‌خبرم! انگار صدایم هم از در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظه‌ای سکوت، صدای ضربه‌ای و ناله‌ای که از درد فریاد کشید. 💢 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد می‌تونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!» 💠احساس نمی‌کردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و به‌جای نفس، خاکستر از گلویم بالا می‌آمد که به حالت خفگی افتادم. ناله حیدر همچنان شنیده می‌شد، عزیز دلم درد می‌کشید و کاری از دستم برنمی‌آمد که با هر نفس جانم به گلو می‌رسید و زبان عدنان مثل مار نیشم می‌زد :«پس چرا حرف نمی‌زنی؟ نترس! من فقط می‌خوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!» 💢از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفس‌های بریده‌ای که در گوشی می‌پیچید و عدنان می‌شنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت می‌برم!» و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر منه و خونش حلال! می‌خوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود. 💠 جانی که به گلویم رسیده بود، برنمی‌گشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمی‌آمد. دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. پیشانی‌ام دوباره سر باز کرد و جریان گرم را روی صورتم حس کردم. 💢از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا می‌زدم و دلم می‌خواست من جای او بدهم. همه به آشپزخانه ریخته و خیال می‌کردند سرم اینجا شکسته و نمی‌دانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه است که از جراحت جانم جاری شده است. 💠 عصر، حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته جانم شده بود. ضعف روزه‌داری، حجم خونی که از دست می‌دادم و عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت. 💢گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زن‌عمو هر سمتی می‌رفتند تا برای خونریزی زخم پیشانی‌ام مرهمی پیدا کنند و من می‌دیدم درمانگاه شده است... 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode