#داستانک
فرض کن قیامت شده و
نامه اعمالت رو آوردن...📜
توش نگاه میکنی میبینی نوشته ۱۰۰,۰۰۰ نفر رو باحجاب کرده!!😳😳
از تعجب شاخ درمیاری: «این چیه؟ من کی این کارو کردم که خودم خبر ندارم ؟!!!»😍😍😍
مأمور حساب و کتاب: «این آثار نهی از منکرهاته تا سالها پس از مرگت!»😊
▫️این همه...!!! نکنه به ریال نوشته😳
▪️نه بابا ریال چیه؟ تازه، هنوز بودی توی دنیا که روحانی۳ تا صفر رو حذف کرد...
▫️آخه من که هر چی نهی از منکر کردم خیلیا «به تو چه» و «تو نگاه نکن» و این حرفا جواب میدادن... چه اثری؟!🤔
▪️جلوی تو این حرفا رو میزدن. بعدتر که میرفتن و به حرفت و رفتار مؤدبانهات فکر میکردن تأثیر میگرفتن اما خودت بی خبر بودی...😇
▫️بازم این همه نمیشه!🤔
▪️بعضیاشونم چون قبل از تو کسی بهشون تذکر داده بود اما فقط ۱ نفر بود بیاثر بود. تو گفتی شد دو نفر و اثر گذاشت...😊
▪️بازم این همه نمیشه!!🤔
▫️خیلیا هم بچهها و نسل خانمایی هستن که محجبه شدن... از مادرشون که تو با تذکرت باحجابشون کردی اثر مثبت گرفتن... با واسطه ثوابش مال تو هم شده...😉
▫️ولی بازم این همه نمیشه...!🤔
▪️خیلی از محجبهها از ترویج حجابت ثابت قدمتر شدن...
▫️خب، بازم ایـــن همه نمیشه... !!🤔
▪️توی دنیا که بودی، این آیه رو نخونده بودی که هر کس کار خوب انجام بده «فله عشر أمثالها..» ده برابر براش حساب می کنن؟؟؟😠
▫️چرا، خوندم... اما بازم ایـــن همه... !!!🤔
▪️اه... بسه دیگه، چقدر گیر دادی... اگه نمیخوای پاکش کنم، نامه عملت رو بدم دست چپت؟😡
▫️نه نه نه...! غلط کردم. دیگه حرف نمیزنم.😅
▪️بیا... اینم اجر توهیناییه که توی این راه شنیدی... اگه یک کلمه باز حساب کتاب کنی من میدونم و تو...😒
▫️وااااای... عجب اجری...😍😍 کاش بیشتر از اینا بهم توهین میکردن... کاش میزدن تو گوشم، کاش میکشتنم... با این حساب اجر #شهید_خلیلی چیه؟🤔
▪️اون مقامش خیلی خاصه👌 شماها نمیبینید. وگرنه از حسرت کلی غبطه میخورین... بهتون رحم کردن که بی خبر گذاشتنتون.
▫️خوش به سعادتش...
▪️یه مژده هم دارم برات...☺
▫️چی هست؟
▪️صفحه پشتی نامه عملت رو نگاه کن...
▫️اینجا...؟! أ....!!!! آخ جوووون، این چیه؟ چقدر زیاده... همش مال منه😃
▪️بله، توی دنیا یه خاطره امر به معروف برای یه کانال فرستادی، خیلیا خوندن و #امر_به_معروف و #نهی_از_منکر رو شروع کردن... اینم ثواب داره💯
❤️️به ما بپیوندید👇
@Vajebefaramushshode
#داستانک
ساعتش را نگاهی کرد⌚️
داشت دیر میشد برق آسا بلند شد ،
تیشرت سفیدش را پوشید و جلوی آینه ایستاد. کلی با موهایش کلنجار رفت تا حالتشان دهد. دست به ادکلن برد و سر تا پا یش را آغشته کرد یکبار دیگر در آینه خیره شد.😍
تیشرت سفید چسبانش، باشلوار آبیش، چقدر اندام ورزشکاریش را خوب نمایان میکرد .👌
موهایش هم همان شد که دلش میخواست👍
تازه این حس رضایت، تبسم را روی لبانش نشانده بود که باصدای محکم در به خود آمد 😮.
خواهرش طبق معمول در نزده و با سر و صدا وارد شد .🗣
+داداشش جونم شارژرتو قرض میدی ؟؟
منتظر جواب نشده از روی میز برداشت همینطور که داشت میرفت نگاهی به سعید کردو گفت:
+ عجب داداش خوشتیپی
حض میکنه آدم از خوش اندامیت 💪
خنده کنان و بیتوجه به لپ های سرخ شده و اخم برادرش رفت😕
سعید از حرف خواهرش جا خورد😐😳.
فکر میکرد خواهرش خیلی کوچکتر از ان است که جذب خوش اندامی اش شود 🙁
یک لحظه فکر کرد که او خیلی بی حیاست ولی... همانجا شرم وجودش را فرا گرفت خواهرم بی حیاست .من چی؟؟
من با حیام ؟؟؟🤔
باحیام که اینجوری میرم دانشگاه تو جمع دخترای بزرگتر از مهسا؟؟
که چیو ثابت کنم ؟؟ منم کارم مث زنای روسپی نیست؟؟ نمایش اندامم؟؟😥
نه من نمیخوام اینقدر پوچ باشم
من هنوز انقدر پست نیستم فقط...
غافل بودم 😢 خدایا منو ببخش 😭
پیراهن گشاد چهارخانه اش را برداشت و پوشید. از جلوی آینه که رد میشد چشمکی زدو گفت ، زیاد خوشتیپ نیستی ولی مرد مردی💪😊... ?
@Vajebefaramushshode
#داستانک
خیره درآینه ی روبه رویش بود..نمیتوانست ازتصویرخود چشم بردارد.آرایش لایت جلوه ی ویژه ای به صورت ملیحش بخشیده بود.لباس عروس خوش دوختش او را همچون ماه کرده بود،به قول مریم خواهرش همانا نامش برازنده اش بود،پریماه! یاد مکالمه اش باسروش که لحظاتی بعدبه دنبالش می آمد تا به دنبال سرنوشتشان بروندافتاد.👫
👰عه اذیت نکن دیگه سروش خان
🤵ای بابااخه من کی اذیت کردم خانومم..
👰به خاطراین بند و تبصره هات میگم،اخه یه شب که....
🤵نگو این حرفو عزیزجان ،ما که باهم کلی حرف زدیم
👰اره ولی فامیل چی میگن خودت میدونی که همه مراسم های ما مختلطه...
🤵درسته ولی اینم میدونم وقتی که بدونی دیگران کارشون درست نیست ولی برا تائیدشون همرنگ جماعت بشی نوعی ظلم به خودت و باورهاته،ادم برای حفظ خودش و افکارش باید محکم واسته و ازشون دفاع کنه درمقابل دیگران حتی اگه با نظرمون مخالف باشن،درست نمیگم خانم😊؟
👰اوووم چرا. باید اقرار کنم که خوب میتونی آدمو قانع کنی من تسلیمم،راستی به خاطراین منطقت قول میدم شنلمو رو لباس عروس حتما بپوشم
😘سروش خندید وگفت :دشمنت تسلیم باشه بانووو،میدونستم رومو زمین نمیذاری...
💐باصدای مریم که میگفت :اقا داماد تشریف اوردن،دست از افکارش برداشت و به سرعت از جایش برخاست ،شنلش راباکمک آرایشگر پوشید وبا پاهایی لرزان به سمت در رفت و هنگام بازشدن آن درمیان کِل و همهمه ی موجود درسالن چشمانش با دو گوی درخشان مشکی برخورد کرد...
@Vajebefaramushshode
#داستانک
🎤دوستی دارم که آواز خواندن را بطور تخصصی دنبال می کند.
با حجاب و نماز خوان است.
اگرچه در بعضی مسائل دینی با هم اختلاف عقیده داریم اما رابطه مان خیلی خوب است.
🗣یک بار که به خانه شان رفته بودم دیدم وسایل آواز و سازهایش را توی اتاق جلوی پنجره پهن کرده و آنجا کار می کند.آن روز حتی توی همان اتاق کمی برایم خواند.
💪بعد از کلی این پا و آن پا و تلاش برای مطرح کردن قضیه، موقع رفتن تصمیم را گرفتم، کمی از صدایش تعریف کردم او هم بدش نیامد.
+عزیزم!
می دونستی ممکنه موقع تمرین هات چندنفر از بیرون صداتو بشنون؟
خبر داری چقدر راحت داری صدای دلنشینت رو دراختیار مردم میزاری؟
اصلا می دونی چقدر خطرناکه؟😨
😍آن روز جواب درستی به حرف هایم نداد اما دفعه ی بعد که به خانه اش رفتم وسایل ساز و آوازش در جایی دیگر دور از پنجره بنا بود
@Vajebefaramushshode
#داستانک
🧕مشغول درست کردن روسری سرخابی رنگش بود.
موهایش لجوجانه از زیر روسری سرمیخوردند، پوفی از کلافگی کشید و نگاهی به خود انداخت.
راضی از تیپ امروزش قصد ترک اتاق را کرد که باصدای خواهرزاده اش نرگس ایستاد...
🗣عه خاله جون داری میری بیرون؟
آره خاله چیزی میخوای برات بگیرم؟
نه ولی خب چیزه آخه...
نرگس چیزی شده؟
چیزی میخوای به من بگی؟
خب خاله شما وقتی نماز میخونی حجابت خوبه و موهاتم میپوشونی، چادری ام که عزیز برات از مشهد آورده رو سرمیکنی مگه نه؟
😳باتعجب و گیجی سری تکان داد؛
پس خاله جون دیگه سرنکن!!
با تعجب نگاهش کرد و گفت: وانرگس حالت خوبه؟
اونجوری که گناهه خدا قبول نمیکنه!
خب قبول نکنه چیزی میشه؟
اصلا براچی نماز میخونی؟
😒دختر تو امروز یه جوری شدی ،خب معلومه برا اینکه از خدا تشکر کنم بابت همه نعمت هایی که به من داده و خودمم حس خوبی میگیریم ازاینکه خدا رو عبادت کنم و خدا به این کارمن نیاز نداره بلکه من نیازدارم.
چون خدا گفته باید برای نماز حجاب داشت، منم باید رعایت کنم، خدا که بد منو نمیخواد که.
😅نرگس با خنده گفت:
خب خاله جونم، خداام گفته جلو نامحرم حجابتون رو رعایت کنین و چهارچوبی برامون مشخص کرده پس چرا تو این مورد حرفشو گوش ندیم؟
چرا به این فکر نکنیم که با رعایت حجاب از خدا بابت زیباییمون تشکر میکنیم و این خودش زکات زیبایی هست که خدا بهمون عطا کرده.
🤔با حرف های دخترک روبرویش به فکر فرورفت و اینکه چقدر خواهرزاده دوازده ساله اش از او جلوتر بود.
یاد جمله ای افتاد؛
آری انگار در این وادی فقط خدا نامحرم است.
لبخندی به تصویرخودش و نرگس در آیینه زد و موهای مزاحمش را داخل روسری فرستاد.
قلبت را به خدا بسپار...:
#داستانڪ 👇
🔻یکی از دوستان شیخ رجبعلی خیاط می گفت:
یک روز با جناب شیخ به جایی
می رفتیم، یکدفعه من دیدم جناب شیخ با تعجب و حیرت به زنی نگاه می کند !
🔻از ذهنم گذشت که #جناب شیخ به ما می گوید چشمتان را از نامحرم برگردانید و حالا خودش این طور نگاه می کند.😳
🔻شیخ فهمید !👇
گفت؛ تو هم میخواهی ببینی که من چه می بینم! ببین !
من نگاه کردم دیدم همین طور از بدن آن زن، مثل سرب گداخته آتش و سرب مذاب بر زمین می ریزد! و آتش به کسانی که چشم هایشان به دنبال اوست، سرایت می کند .
🍃جناب شیخ گفت :این زن راه می رود و مردم را همین طور با خودش به #آتش جهنم می برد.
انسان اگر بد حجاب های جامعه را اینگونه بداند که آنان به خود آتش زده اند، و خود را چون گدازه ای از آتش متعفن درآورده اند و اگر به آنها توجه و نگاه شود؛ از آن آتش به طرف بیننده پرتاب می شود، دیگر شاید رغبتی برای نگاه حرام نماند .
#قرآن کریم می فرماید:
خداوند خیانتِ چشم هایی را که دزدانه می نگرند، می داند و به کفر و نفاق و گناهانی که سینه ها نهان می دارند آگاه است.
#آمر_به_معروف_و_ناهی_از_منکر_باشیم
@Vajebefaramushshode
#داستانک
🍁معصومیت از دست رفته 🍁
👩❤️💋👩از آخرین باری که دیدمش سالها می گذشت...
اسمش زهره بود، با هم همسایه ی دیوار به دیوار بودیم؛
دختر ریزه میزه وبانمکی بود.
اونقدر باهم صمیمی بودیم که بهمون میگفتن دوقلوهای افسانه ای...
😍وارد دوره ی راهنمایی که شدیم، دائم میگفت : «ظاهر ما چادری ها باید زیبا و جذاب تر باشه، تا بقیه هم بادیدنمون بیشتر ترغیب بشن به داشتن حجاب...».
😱❌اما این تازه اول راه بود سال دوم راهنمایی چادرِ ساده ی سنتیش جاشو داد به چادر عربی جلو بسته...
کم کم چادرش جلو باز شد...
روسری های رنگی و شاد...
مانتوی قرمز...
کتونی سفید و قرمز ...
اون آخرا، قبل از مهاجرتشون به لبنان (بخاطر کار پدرش)، به قول خودش یه ته آرایش ملیح! هم به صورتش اضافه شده بود...
💃🏻معصوميتی که داشت کم کم از بین می رفت رو به وضوح می دیدم...
بخاطر سکوتم خودم رو مقصر می دونستم، اما کاری نمیکردم، چیزی نمیگفتم...
میترسیدم ازم برنجه و دوستی چند ساله مون خراب بشه!
تو همه ی این مراحل، من کنارش بودم...
من هم مسئول حال و روز الآنِ او بودم.
هیچ وقت کسی نبود بهش بگه، حجاب برای پوشوندن زیباییهاست نه نمایش اونها...🧕🏻
😢دیروز خیلی اتفاقی بعداز سالها دیدمش!
خدای من! ...
ظاهر و رفتارش، دیگه هیچ شباهتی به زهره ی معصومی که من میشناختم نداشت...
بی تفاوتی من و امثال من،دپاکی رو از رفیق معصوم کودکی هام گرفته بود...
خودم رو هیچ وقت نمیبخشم...
@Vajebefaramushshode
#داستانک
هـمه ی فـامیـل تـوے هول و ولا بودن براے شب
شب عروسے عمو بود ، عمو ڪوچیـڪه .👨💼
مـرداے فامیل مشـغول بستـن ریسـه ها و سورو سـات شـام و پذیـرایے بـودن .🍛
و خانمـا طبـق معمـول مشـغول رسیدن به رنگ و روے خودشون .💅
عمـه ها و دخـتر عمـه ها هـے نیش و کنایه میـزدن و گلـه میکـردن که تو چرا یه گوشه نشـستـے ؟
چرا حاضر نمیشے؟ 🗣
و جواب این سـوال اونا فقـط این بود که: دوسـت ندارم ...🙁
دوسـت نداشـتم چـون عروسے مختلط بود ،چون ...😨
شب شد.
شـب عروسے عـمو ـ🎊🎉
خانماے فامیل یکی یکی از آرایشـگاه می اومدن .👩🏻
هر کدوم با چـهره اے به قول خودشون زیبا و بهتر شده .😑😏
مهـمونـا هم اومـدن .🚶♀️🚶♂️
منـم حاضـر شـدم با چهـره ی زیبا و بی رنگ و لعـاب و با پوششـے زیبا با ... چـادر ...😍
می خواستم از خودم محافظـت کنم با چـادر ...😇
انگشت هاے نشونه رو به سمـت خودم می دیدم و پچ پچ های زنانه رو که می گفتند برادر زاده ی داماد رو نگاه کن با چه تیپ و قیافه اے اومده عروسے؛ نکنه مجـلس رو اشتـباه گرفـته.😒😂
دوست نداشتم این پچ پچ ها رو . دوست نداشـتم ...😞
بلند شدم و رفتم سمت همون پچ پچ ها.
محکم ایستادم جلوے اونها و گفتم:
چــادر و حـجـابـم افتخــار منه...
به هیچ قیمتے حاضر نیستم کنارش بذارم، چه توے شادے و چه توی غم💪😍
از آنها دور شدم و رفتم گوشه اے خلوت و گریه کردم و متـوسل شدم به حضرت زینـب و امام زمـان (عج) و گفتم: فقط بخاطر خشنودے تو صبر میکنم آقـا ...💚
و این توسـل برام شد آرامشی بی پایـان نه تنها تو مراسم بلکه تو هـمه ی مراحل زندگے ☺️✨
@Vajebefaramushshode
#داستانک
🌱لبخند امام زمانم
🤔در خلوت خود وغرق در افکارم بودم که صدای پیامک گوشی مرا به خودم آورد...
📱یکی از شاگردانم بود که تابحال به من پیام نداده بود!
+سلام خانم، حالتون خوبه؟
-سلام عزیزم الحمدلله،شما خوبید؟☺️
+ممنونم،ببخشید خانم وقت دارید درمورد مسئله ای باهاتون صحبت کنم؟
-بله عزیزم،درخدمتم😊
+خانم من راجع به حرفایی که امروز درمورد امام زمان(عج) و حضرت زهرا(س) زدید خیلی فکر کردم.😍
-خب عزیزم به نتیجه ای هم رسیدی؟🤔
+بله،خیلی فکرم رو مشغول کرد؛مخصوصا اون حرفتون که گفتید ما بعضی جاها با رفتار و پوشش مون دل امام زمان رو شکوندیم و باعث شدیم ایشون غمگین بشن😔
-درسته.
+خانم یه خبر خوب برای شما و امام زمان(عج) دارم😍
-چه خبری عزیزم؟
+حرف هایی که زدید و خوندن کتابی که معرفی کردید و از کتابخونه ی مدرسه امانت گرفتم، باعث شد خیلی رو رفتار و ظاهرم دقیق بشم و فکر کنم...
واسه همین تصمیم گرفتم از امروز محجبه بشم🧕🏻 و باعث این نباشم که امام زمان دلشون بشکنه😔از طرفی میخوام با محجبه شدنم به حضرت زهرا بگم که نگران نباشند تنها نیستند وما راهشون رو ادامه میدیم😍
به حضرت زینب هم بگم، درسته که نمیتونم از حرمتون دفاع کنم اما جای مدافع حرم شدن مدافع چادر شما میشم☺️😍🧕🏻
_خییییییلی خوشحال شدم که تصمیم قطعیت رو گرفتی(اونهم با مطالعه و تحقیق)
، چون یادمه خیلی وقته مرددبودی، ان شاء الله همیشه موفق باشی و حضرت زهرا (س) پشت و پناهت 🌷
......
😍وقتی این حرف ها را شنیدم از فرط هیجان، گویی قلبم چندین برابر تندتر میتپد...از سویی هم حس پرنده ای رها را داشتم که در آسمان بیکران سبکبال پرواز میکند ...
خدای مهربانم شکر
اینهم از رزق امروزم😍
@Vajebefaramushshode
#داستانک
بهش گفتم : فرض کن تنها داخل یه اتاق هستی، و تمام اتاق مال خودته !🚪 و توی این اتاق، آزادی مطلق داری🏳
رنگ دیوارش رو چه رنگی میکنی⁉️⁉️
▪️گفت : همش رو صورتی میکنم!🎀
▫️گفتم : حالا من هم میام و ساکن این اتاق میشم! و اتاق میشه واسه هر دوی ما 👭
من یه روز برمیدارم همه دیوار رو به سلیقه خودم سبزش میکنم! ✅
🔹تو صدات در نمیاد؟ به من گیر نمیدی؟🔹
▪️گفت : معلومه که گیر میدم! نمیذارم رنگ کنی! دیوار اتاق من باید صورتی باشه !😏
▫️گفتم: خب اون اتاق مال منم هست! منم حق دارم هر رنگی دلم میخواد بزنم به در و دیوار 😔
▪️گفت: خب تو نصفه خودت رو سبز کن منم نصفه خودم رو صورتی میکنم!🎨
▫️گفتم: آهان! پس اینجا ما یه مرزی داریم بین صورتی و سبز که وسط اتاقه درسته؟📍
▪️گفت: آره
▫️ گفتم خب حالا یکی از رفقامم میاد توی همین اتاق و میشیم سه نفر، 🚺🚺🚺 ایشون از رنگ آبی خوشش میاد! حالا تکلیف چیه؟🔵
▪️گفت: خب اتاق رو تقسیم بر سه میکنیم! و سه تا رنگ مختلف میزنیم!🎨
▫️گفتم: پس با این حساب تو رنگ زدن در و دیوار اتاق، دیگه نمیتونی فقط به سلیقهی خودت عمل کنی، درسته⁉️
▪️تایید کرد.
▫️گفتم: نمونه بزرگ این اتاق، این🌏 دنیاست!
🚫اگه قرار بود هر کسی توی این دنیا آزادی مطلق داشته باشه مردم باید همه همدیگه رو میکشتن🔪
تا بالاخره فقط یک نفر بمونه و اینجوری آزادی مطلق معنی پیدا کنه!
و الا اگه یه نفر تبدیل شد به دو نفر،🚹🚹
دیگه چیزی به اسم آزادی مطلق وجود نداره! ❌
🌃 چه برسه به الان که چند میلیاردیم!
🔴یعنی تقابل آزادیهای مردم با هم، مرز ایجاد میکنه🔺
و مرز، یعنی پایان آزادی مطلق!
درست میگم؟⚪️
با سر تایید کرد ☑️
▫️بهش گفتم : پس چرا با هر وضعی میای بیرون⁉️
فکر نمیکنی با این کارت داری آزادی خیلیا رو پامال میکنی؟🚫
چرا میگی میخوام آزاد باشم👠 💅
مگه نمیدونی با وجود این همه جمعیت آزادی مطلق نداری!❌
خوشگلیتو باید توی خونه برای یه آدم خاص (همسرت) خرج کنی تا معلوم بشه برای تو با بقیه فرق داره👫💕
نه توی جامعه و جلوی این همه جوون👨👨👦👦
باور کن اینا هم حق دارن پاک بمونن💖
پس چرا سنگ جلوی پاشون باشی💣
▪️گفت : اونا نباید نگاه کنن😒
▫️گفتم : نگاه کردن با نگاه افتادن فرق داره😊
خیلیاشون نمیخوان ببینن ولی چشمشون میفته👀 که متاسفانه همون یه نگاه برای خیلیاشون کافیه . . . 😔
اصلا خودت میتونی وقتی توی خیابون راه میری به هیچ کسی نگاه نکنی؟😑
یعنی مردا وقتی بیرون میان حق ندارن سرشون بالا باشه؟!🚶
حق نگاه کردن سادهترین حق بشره...😶
به فکر فرو رفت . . .🙇
▪️گفت : راستش رو بخوای تا حالا اینطوری به این موضوع نگاه نکرده بودم
همیشه با خودم میگفتم منم میخوام آزاد باشم💄
اما توجه نداشتم که غیر از من خیلیای دیگه هم توی این دنیا هستن که اونها هم حقوق و آزادیهایی دارن👨👩👧👦
🌺حالا میفهمم چرا شهدا گفتن خواهرم حجابت، برادرم نگاهت🌺
🍃باشه...
ممنون از تذکرت...
از این به بعد دیگه اینطوری بیرون نمیام🍃
@Vajebefaramushshode
#داستانک
😊لبخند خدا
خیلی گرم بود.
آفتاب مستقیم میخورد به چادرم از اون عبور میکرد و میرسید به روسریم و بعد هم گرماش چند برابر میشد و میخورد به سرم.😔
به قدمم سرعت دادم و رسیدم به ایستگاه اتوبوس روی یکی از صندلی ها نشستم از بس داغ بود فکر کنم چادرم سایه برداشت.🤨
یکی از دفترامو برداشتمو و مشغول باد زدن خودم شدم که یه دختر خانمی اومد نشست کنارم 👩⚕️
با تمسخر نگاهم کرد و گفت: گرمه نه؟؟؟؟😏
منم لبخندی زدم و سرمو به نشونۀ تایید تکون دادم☺️
_خب اگه گرمه چرا چادر سرت میکنی چیه ؟
این عبا گذاشتی رو سرت؟؟؟🧐
همون لحظه یه آقا پسری اومد کنارش نشست👨⚕️
من سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم 😶
دوباره شروع کرد، اما این بار صداش رو آورد پایین تر🤫
بزار مردم خوشگلیاتو ببینن!..
نگاه کن محو خوشگلیای من شده 😎
در حال تموم کردن جمله اش بود که اتوبوس اومد رومو به سمتش برگردوندم گفتم🚌
_ما مثل مرواریدیم که باید داخل صدف بمونیم و خوشگلیامونو به هر کسی نشون ندیم.
هرکسی لیاقت به دست آوردن مرواردید رو نداره☺️
خواستم سوار شم اما تو دلم گفتم اگه این جمله رو نگم حیفه دوباره به سمتش برگشتمو گفتم 😉
همیشه لبخند خدا رو به لبخند خلق خدا ترجیح بده💚
@Vajebefaramushshode
#داستانک
جلوی مغازه ی مانتو فروشی ایستاده بود.
دخترک کم سن و سال با دل پاک و چهره ی معصومش با تعجب به مانتوها نگاه می کرد...👧🏻❗️
همه جور مانتویی بود.
کوتاه، بلند، چاک دار، تنگ، گشاد، نازک ، توری
ولی خبری از مانتوهای جلوبسته و پوشیده نبود....❌
خیره شد به خانم های بزرگتر که حاضربودند به هرقیمتی مانتوها را بخرند...🤑
سرگیجه ی عجیبی گرفته بود.
روی پله ی مغازه نشست ...
نمی دانست با چه لباسی به استقبال آغاز بندگی اش بعد از جشن عبادت برود...😔
او می خواست که با سن کمش از همان آغاز تکلیفش، حجابش را عاشقانه دربر بگیرد💞🧕🏻
چشمش خورد به پوستر روی دیوار: خیاطی ماهرانه، با نازلتزین قیمت! انواع سفارشات پذیرفته می شود.✔️
واژۀ (( انواع سفارشات)) دل سردش را مثل یک فنجان چای گرم کرد و با لبخند، سمت مادرش رفت....💓✨
@Vajebefaramushshode
#داستانک
🤔سختگیری یا حرف حساب؟
تولد یکی از همکلاسی هامون بود و خونه شون دعوت بودیم.
کلی خوش گذشت. گفتیم و خندیدیم و حسابی هم سربه سرش گذاشتیم🥳
دم آخر که همه حاضر شده بودیم که یواش یواش بریم یکی از بچه ها گوشی شو روشن کرد تا یه سلفی یادگاری بگیریم📷
نازنین سریع رفت و چادرشو آورد و سر کرد و اومد تو جمع بچه ها برای عکس😳
بهش گفتم: خیلی سخت میگیرا! دور همیم دیگه یه عکس که انقدر روگرفتن نداره...
منم همیشه چادر سر میکنم ولی دیگه واسه عکس یادگاری...😉
-....همه بگین سییییب!...
آهای مریم! نازنین! پچ پچ نداشتیماا داریم عکس می گیریم😁😆
برگشتیم طرفشون و با خنده عکس رو گرفتیم.
بچه ها شروع کردن به حرف زدن و دوباره همهمه افتاد تو خونه😄
نازنین که وسایلشو جمع میکرد رو به من کرد و گفت: وقتی چادر سرمونه باید با اعتقاد باشه!... یعنی دیگه برامون مرد توی خیابون با شوهرعمه و شوهرخاله فرق نکنه...
فضای مجازی عین فضای حقیقی باشه... اگه حتی احتمال داشته باشه نامحرمی عکسمون رو ببینه مثل وقتی که قراره تو کوچه و خیابون ما رو ببینه رفتار کنیم...
بنظرم اسم اینکارو نمیشه گذاشت سختگیری.😊🧕🏻
بعدم چشمکی زد و رفت که از خونواده ی دوستمون تشکر و خداحافظی کنه😉
بعد از خداحافظی و تموم شدن مراسم با چندتا از بچه ها از خونه اومدیم بیرون، با شوخی و خنده های ریز از هم خداحافظی کردیم و هرکی به راه خودش رفت...
نازنین هم سوار ماشین پدرش شد و دست تکون داد👋
اما من هنوز تو فکر حرفاش بودم...
نمیتونستم ردشون کنم...
به خودم که نمیتونستم دروغ بگم....درست میگفت...🙃
@Vajebefaramushshode