eitaa logo
واجب فراموش شده 🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
4.9هزار ویدیو
148 فایل
💕 #خُداونـدا #بی_نگــاهِ لُطفــــِ #تــــُ هیچ ڪاری #بـــــِ سامان نمیرِسَــد 😍 نگــاهَـــت را از مــا نَــگـــیـر 🌸 ارتباط با مدیر کانال ↶ ↶ @man_yek_basiji_hastam 🌸 تبادلات ↶ ↶ @Sarbazeemam110 @mahaimohmmade.
مشاهده در ایتا
دانلود
#عفافگرایی #عفت_در_روابط #امر_به_معروف #برخورد_کریمانه 🔰یکی از محافظان مقام معظم #رهبری در قالب خاطره ای می گفتند: 🔷"یک روز که مقام معظم رهبری به کوه های اطراف تهران برای #کوهپیمایی رفته بودند، با #دختر و #پسری👫 دانشجو برخورد می کنند که به لحاظ #ظاهری وضع نامناسبی داشتند. 🔷آنها به یکباره درمقابل گروه ما قرار گرفتند و فرصت جمع و جور کردن و رسیدگی به وضع ظاهری خودشان را نداشتند و از رفتار آنها مشخص بود که خیلی #ترسیده بودند و اینگونه به نظر می رسید که آنها تصور می کردند که الان آقا دستور #دستگیری آنها را صادر خواهند کرد. 🌀ولی برخلاف تصور آنها، آقا با آنها سلام و علیک گرمی کردند و پرسیدند شما #زن_و_شوهر💑 هستید؟ 🔷آن پسر وقتی با خلق زیبای آقا مواجه شد، واقعیت را گفت و جواب داد: خیر من و این دختر #دوست هستیم. 🔷آقا ابتدا درباره ورزش و مزایای آن با آنها صحبت کردند و بعد فرمودند: بد نیست صیغه #محرمیتی هم در میان شما برقرار شود و شما با هم #ازدواج کنید. 🔷آقا به آنها پیشنهاد دادند که اگر مایل بودید در فلان تاریخ📆 بیایید و من هم آمادگی دارم که شخصاً خطبه عقد شما را بخوانم. 🔷آن دو خداحافظی کردند و طبق قرار، همراه #خانواده خود در تاریخ معین به محضر ایشان رسیدند. 💞آقا هم خطبه #عقد آن دو را جاری کردند. با #برخورد_کریمانه ایشان این دو #جوان #مسیر_زندگی خود را تغییر دادند و آن دختر #بد_حجاب به یک دختر #محجبه و #معنوی و آن پسر دانشجو هم به یک #جوان_مذهبی مبدل شدند. 📚منبع: نشریه ماه تمام،شماره ۳، ص 17 @Vajebefaramushshode
🔺 عصر یکی از روزها، وقتی از سرکار به خانه می‌آمد، نگاهش به افتاد که با مشغول صحبت بود. 🗣 🔺 چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد که دختر سریع رفت و ابراهیم در مقابل پسر قرار گرفت. 🔺 ابراهیم شروع کرد به سلام و علیک کردن. 🤗 پسر ترسیده بود😥 اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت. ☺️ 🔺 قبل از این که دستش را از دست او جدا کند، گفت: "تو محلۀ ما این چیزها سابقه نداشته؛ من تو و خانواده‎ات را کامل می‎شناسم، اگر واقعاً این دختر رو می‎خوای من با پدرت صحبت می‌کنم که..." 🔺 پسر گفت: "تو رو خدا به بابام چیزی نگو، اشتباه کردم، ببخشید و...🙈" 🔺 ابراهیم گفت: "منظورم رو نفهمیدی! پدرت خونه بزرگی داره و تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی. امشب تو مسجد با پدرت صحبت می‌کنم که انشاءالله بتونی با این دختر کنی"😃 🔺 جوان خجالت زده گفت: "بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه".😱 🔺 ابراهیم جواب داد: "حاجی را می‌شناسم. آدم منطقی و خوبیه". 🔺 شب بعد از نماز 📿، ابراهیم با پدر جوان صحبت کرد. 🔺 از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج داشته باشه و همسر مناسبی پیدا کنه، باید ازدواج کنه❤️ و این بزرگترها هستند که باید جوانها را کمک کنند.💪 🔺 فردای آن روز هم، مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و... 🔺 یک ماه گذشت. ابراهیم وقتی از بازار برمی‌گشت شب بود.🌚 🔺 آخر کوچه چراغانی شده بود. 🎊🎉 🔺 بر لبان نقش بسته بود. 📚 کتاب "از یاد رفته،جلد ۲" @Vajebefaramushshode