#عفافگرایی
#عفت_در_روابط
#امر_به_معروف
#برخورد_کریمانه
🔰یکی از محافظان مقام معظم #رهبری در قالب خاطره ای می گفتند:
🔷"یک روز که مقام معظم رهبری به کوه های اطراف تهران برای #کوهپیمایی رفته بودند، با #دختر و #پسری👫 دانشجو برخورد می کنند که به لحاظ #ظاهری وضع نامناسبی داشتند.
🔷آنها به یکباره درمقابل گروه ما قرار گرفتند و فرصت جمع و جور کردن و رسیدگی به وضع ظاهری خودشان را نداشتند و از رفتار آنها مشخص بود که خیلی #ترسیده بودند و اینگونه به نظر می رسید که آنها تصور می کردند که الان آقا دستور #دستگیری آنها را صادر خواهند کرد.
🌀ولی برخلاف تصور آنها، آقا با آنها سلام و علیک گرمی کردند و پرسیدند شما #زن_و_شوهر💑 هستید؟
🔷آن پسر وقتی با خلق زیبای آقا مواجه شد، واقعیت را گفت و جواب داد: خیر من و این دختر #دوست هستیم.
🔷آقا ابتدا درباره ورزش و مزایای آن با آنها صحبت کردند و بعد فرمودند: بد نیست صیغه #محرمیتی هم در میان شما برقرار شود و شما با هم #ازدواج کنید.
🔷آقا به آنها پیشنهاد دادند که اگر مایل بودید در فلان تاریخ📆 بیایید و من هم آمادگی دارم که شخصاً خطبه عقد شما را بخوانم.
🔷آن دو خداحافظی کردند و طبق قرار، همراه #خانواده خود در تاریخ معین به محضر ایشان رسیدند.
💞آقا هم خطبه #عقد آن دو را جاری کردند.
با #برخورد_کریمانه ایشان این دو #جوان #مسیر_زندگی خود را تغییر دادند و آن دختر #بد_حجاب به یک دختر #محجبه و #معنوی و آن پسر دانشجو هم به یک #جوان_مذهبی مبدل شدند.
📚منبع: نشریه ماه تمام،شماره ۳، ص 17
@Vajebefaramushshode
#عفافگرایی
#عفت_در_روابط
#امر_به_معروف
#نهی_از_منکر
#شهید_ابراهیم_هادی
🔺 عصر یکی از روزها، وقتی #ابراهیم از سرکار به خانه میآمد، نگاهش به #پسر_همسایه افتاد که با #دختری_جوان مشغول صحبت بود. 🗣
🔺 چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد که دختر سریع رفت و ابراهیم در مقابل پسر قرار گرفت.
🔺 ابراهیم شروع کرد به سلام و علیک کردن. 🤗
پسر ترسیده بود😥 اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت. ☺️
🔺 قبل از این که دستش را از دست او جدا کند، گفت: "تو محلۀ ما این چیزها سابقه نداشته؛ من تو و خانوادهات را کامل میشناسم، اگر واقعاً این دختر رو میخوای من با پدرت صحبت میکنم که..."
🔺 پسر گفت: "تو رو خدا به بابام چیزی نگو، اشتباه کردم، ببخشید و...🙈"
🔺 ابراهیم گفت: "منظورم رو نفهمیدی!
پدرت خونه بزرگی داره و تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی. امشب تو مسجد با پدرت صحبت میکنم که انشاءالله بتونی با این دختر #ازدواج کنی"😃
🔺 جوان خجالت زده گفت: "بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه".😱
🔺 ابراهیم جواب داد: "حاجی را میشناسم. آدم منطقی و خوبیه".
🔺 شب بعد از نماز 📿، ابراهیم با پدر جوان صحبت کرد.
🔺 از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج داشته باشه و همسر مناسبی پیدا کنه، باید ازدواج کنه❤️ و این بزرگترها هستند که باید جوانها را کمک کنند.💪
🔺 فردای آن روز هم، مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و...
🔺 یک ماه گذشت. ابراهیم وقتی از بازار برمیگشت شب بود.🌚
🔺 آخر کوچه چراغانی شده بود. 🎊🎉
🔺 #لبخند_رضایت بر لبان #ابراهیم نقش بسته بود.
📚 کتاب "از یاد رفته،جلد ۲"
@Vajebefaramushshode