eitaa logo
واجب فراموش شده 🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
3.7هزار ویدیو
120 فایل
💕 #خُداونـدا #بی_نگــاهِ لُطفــــِ #تــــُ هیچ ڪاری #بـــــِ سامان نمیرِسَــد 😍 نگــاهَـــت را از مــا نَــگـــیـر 🌸 ارتباط با مدیر کانال ↶ ↶ @man_yek_basiji_hastam 🌸 تبادلات ↶ ↶ @Sarbazeemam110
مشاهده در ایتا
دانلود
واجب فراموش شده 🇵🇸
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 5⃣1⃣#قسمت_پانزدهم 💠 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپا
❣﷽❣ 📚 💥 6⃣1⃣ 💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود. 💢 دیگر گریه‌های یوسف هم بی‌رمق شده و به‌نظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمت‌شان دویدم. 💠 زن‌عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه می‌رفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زن‌عمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید. 💢چشمان حلیه بسته و نفس‌های یوسف به شماره افتاده بود و من نمی‌دانستم چه کنم. زن‌عمو میان گریه (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد و با بی‌قراری یوسف را تکان می‌داد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بی‌هوش بود که نفس من برنمی‌گشت. 💠 زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب می‌ترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانه‌های حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش می‌کردم تا چشمانش را باز کند. 💢صدای عمو می‌لرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری می‌داد :«نترس! یه مشت بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو شد و ناله زن‌عمو را به بلند کرد. 💠 در میان سرسام مسلسل‌ها و طوفان توپخانه‌ای که بی‌امان شهر را می‌کوبید، آوای مغرب در آسمان پیچید و اولین روزه‌مان را با خاک و خمپاره افطار کردیم. 💢 نمی‌دانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت. 💠 هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بی‌تاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران می‌بارد و زیر لب به فدای یوسف می‌رود. 💢 عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج دور باشیم، اما آتش‌بازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپاره‌ها اضافه شد و تن‌مان را بیشتر می‌لرزاند. 💠 در این دو هفته هرازگاهی صدای انفجاری را می‌شنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بی‌وقفه تمام شهر را می‌کوبیدند. 💢 بعد از یک روز آن‌هم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم. 💠 همین امروز زن‌عمو با آخرین ذخیره‌های آرد، نان پخته و افطار و سحری‌مان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی می‌کرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود. 💢 زن‌عمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمی‌دانستم آبی برای دارد یا امشب هم با لب خشک سپری می‌کند. 💠 اصلاً با این باران آتشی که از سمت بر سر شهر می‌پاشید، در خاکریزها چه‌خبر بود و می‌ترسیدم امشب با گلویش روزه را افطار کند! 💢 از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس می‌کردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد. 💠 آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت هم‌صحبتی‌ام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت. حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زن‌ها هر یک گوشه‌ای کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کردیم. 💠 در تاریکی خانه‌ای که از خاک پر شده بود، تعداد راکت‌ها و خمپاره‌هایی که شهر را می‌لرزاند از دست‌مان رفته و نمی‌دانستیم بعدی در کوچه است یا روی سر ما! 💢 عمو با صدای بلند سوره‌های کوتاه را می‌خواند، زن‌عمو با هر انفجار (روحی‌فداه) را صدا می‌زد و به‌جای نغمه مناجات ، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک کردیم. 💠 آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پرده‌های زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خرده‌های شیشه پوشیده شده بود. 💢چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستون‌های دود از شهر بالا می‌رفت. 💠 تا ظهر هر لحظه هوا گرم‌تر می‌شد و تنور داغ‌تر و ما نه وسیله‌ای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش. 💢 آتش داعشی‌ها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! می‌دانستم سدّ شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمی‌دانستم داغ عباس و ندیدن حیدر سخت‌تر است یا مصیبت ... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 5⃣1⃣#قسمت_پانزدهم 💢 تو چشم به #آسمان 🌫مى دوزى... قامت
📚 ⛅️ 6⃣1⃣ 🏴🏴 💢 کافیست تا نگاه تو را با حسین پرهیز دهد.... یال خیمه 🏕افتاده است و هیچ گوشه اى از میدان پیدا نیست.... اما این نه براى توست که پرده هاى ظلمت و نور✨ را دریده اى... و نگاهت به راههاى 🌫 آشناتر است تا زمین. 🖤مى بینى که و ، به شمشیر🗡 عون ، راهى دیار عدم مى شوند و خدا نیامرزد را که با ضربه اى نامردانه ، عون را از اسب به زیر مى کشد.هنوز بدن عون به زمین نرسیده ، فریاد است که در آسمان مى پیچد:شکایت به درگاه خدا باید برد از این قوم کوردل امام ناشناس ، قومى که معالم قرآن 📖و محکمات تنزیل و تبیان را به و تبدیل ایستادند و کفر و طغیان خویش را کردند.🍂 💢 تعجیل شاید از این روست که از باز پس گرفتن رخصت مى هراسد یا شاید به ورودگاه عون که پیش چشم اوست ، رغبت مى ورزد... ده پیاده او را دوره مى کنند و او با میان جسم و جان هر ده نفر فاصله مى اندازد. است که شمشیر را از خون محمد سیراب مى کند.عذاب 🔥جاودانه خدا نثار باد. 🖤اى واى ! این کسى که عون و محمد را به زیر دو بغل زده و با کمر خمیده و چهره درهم شکسته 💔و چشمهاى گریان ، آن دو را به سوى خیمه مى کشاند است. جان عالم به فدایت ، حسین جان رها کن این دو قربانى کوچک را خسته مى شوى. از خستگى و توست که پاهایشان به زمین کشیده مى شود. 💢 رهایشان کن حسین جان ! اینها براى آفریده شده اند. آنقدر به من فکر نکن . من که این دو ستاره🌟 کوچک را در مقابل خورشید🌞 وجود تو اصلا نمى بینم . واى واى واى ! حسین جان ! رها کن اندیشه مرا. ! کاش از خیمه بیرون مى زدى و خودت را به حسین نشان مى دادى... 🖤تا او ببیند که خم به ندارى و نم اشکى هم حتى مژگان تو را تر نکرده است... تا او ببیند که از پذیرفته شدن این دو هدیه چقدر و فقط شرم از احساس قصور بر دلت 💜چنگ مى زند. تا او ببیند که زخم على اکبر، بر دلت عمیق تر است تا این دو خراش کوچک.او تا ...اما نه ، چه نیازى به این نمایش معلوم ؟بمان ! در همین خیمه بمان ! دل🧡 تو چون آینه در دستهاى حسین است.این دل تو و دستهاى حسین ! این تو و نگاه حسین! قصه غریبى است این ماجراى .. ...... 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
❣﷽❣ 📚 #رمــان •← #من_با_تو ... 4⃣1⃣ #قسمت_چهاردهم با عجلہ وارد دانشگاہ شدم، در ڪلاس رو زدم و وار
❣﷽❣ 📚 •← ... 6⃣1⃣ بهار از آغوشم بیرون اومد و گفت: _مطمئنى نمیخواے بیاے؟ گونہ ش رو بوسیدم😘 و گفتم: _میخواستم مے اومدم عزیزم،برو بهت خوش بگذرہ! با حالت خاصے نگاهم ڪرد و گفت: _باشہ خیلے دعات میڪنم!😊 چیزے نگفتم و لبخند زدم! مثل بچہ ها لبش رو غنچہ 😚 ڪرد و گفت: _هانے بدون تو خوش نمیگذرہ! خواستم چیزے بگم ڪہ برگشت سمت راستش رو نگاہ ڪرد و بلند گفت: _آقاے سهیلے! سهیلے برگشت بہ سمت ما،آروم و سر بہ زیر اومد ڪنارمون! _بلہ در خدمتم،فقط میشد چند قدم بیاید اون ور تر آروم صدام ڪنید. همونطور ڪہ نگاهش بہ زمین بود با چاشنے لبخند اضافہ ڪرد: _گوش هام سنگین نیست!🙂 شاید اگر ڪسے دیگہ بود با شنیدن این حرف ها عصبے میشدم و چندتا حرف سنگین بارش میڪردم اما لحنش طورے نبود ڪہ ناراحت بشے لحنش آروم بود! حتے بهار حساس،بہ جاے اینڪہ عصبے بشہ خجالت زدہ گفت: _عذر میخوام! 😒😬 سهیلے تسبیح سفید رنگش رو دور مچش پیچید و گفت: _مثل اینڪہ ڪارم داشتید! بهار بہ خودش اومد و سریع گفت: _جا هست دوستم بیاد؟ سهیلے سریع گفت: _بلہ اتفاقا یہ جاے خالے موندہ! بهار با خوشحالے☺️ نگاهم ڪرد و گفت: _ببین میگم قسمتتہ! نفس عمیقے ڪشیدم،سرم رو تڪون دادم و گفتم: _من دیگہ میرم،تو هم برو تا قطار🚞 نرفتہ! نگاهے بہ سهیلے انداختم،توقع داشتم با تعجب نگاهم ڪنہ یا نگاہ بدے بهم بندازہ ڪہ معنے نگاهش "بے لیاقت ڪافر" باشہ😐 اما همونطور با چهرہ آروم نگاهش بہ زمین بود و خبرے از تعجب یا حالت دیگہ اے تو چهرہ ش نبود! آروم گفت: _من دیگہ برم،شما هم سریع بیاید جا نمونید! رفت بہ سمت چندتا از دانشجوها👥 و مشغول صحبت ڪردن شد! بهار با ذوق گفت:😃 _دیدے چہ باحال امر بہ معروف و نهے از منڪر ڪرد؟!بیخود ڪہ بهش نمیگن طلبہ باحالہ! با شیطنت نگاهش ڪردم و گفتم: _مبارڪہ!😉 با آرنجش ڪوبید تو پهلوم و گفت: _چرا نمیاے تو؟! آخے گفتم و دستم رو گذاشتم روے پهلوم! با صورت درهم رفتہ گفتم: _خیرہ سرت زائرى!پیچوندے! 😬 با ناراحتے نگاهم ڪرد. 😒 _نپیچوندم،زدم تا ادب بشے پرت و پلا نگے،هانیہ تو دوست ندارے بیاے درستہ؟ +این ڪہ از اول مشخص بود! _باشہ،پس من برم! دوبارہ همدیگہ رو بغل ڪردیم،چادرش رو مرتب ڪرد و سوار قطار شد!🚞 از پشت پنجرہ نگاهم👀 میڪرد،براش دست تڪون دادم! شیشہ پنجرہ رو ڪشید ڪنار! قطار شروع بہ حرڪت ڪرد! بهار گفت: _هانیہ بیا صدام بهت برسہ! 😄 شروع ڪردم دنبال قطار رفتن! صداش رو بہ زور میشنیدم،دستش رو گذاشت ڪنار دهنش و گفت: _هانیہ هنوز یہ جاے خالے موندہ!جالے خالیت پر نشدہ!ببین چقدر براے آقا عزیزے ڪہ جایگزین برات نذاشتہ!خیلے دعات میڪنم خدافظے!😊😘 قطار رفت 🚞و من با حال عجیبے بہ قطارے ڪہ خیلے ازم دور شدہ بود خیرہ شدم! 👀 .... @Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲ 📚 #از_یاد_رفته_۱ 🔰 #قسمت_پانزدهم ✍ چشم ها را باید شست تا سوار مترو ش
╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲ 📚 🔰 ✍ آینه‌ی ماشین من و لذت‌های بهترین امت! (بزرگراه شهید صیاد شیرازی، مسیر شمال به جنوب، پشت چراغ قرمز میدان سپاه) پشت چراغ قرمز ایستاده بودم 🚗🚦 خواستم به آینه وسط یک دستی بزنم، چشمم به پرشیای سفید پشت سرم افتاد، که در کنار آقای راننده، یک خانم جوانی بدون روسری نشسته بود ‼️😳 روانم آشفته شد، به هم ریختم 😠 آدم تا وقتی منکری رو ندیده، تکلیفی نداره، ولی وقتی دید، تکلیف گردن آدم میاد. 🤷 ✅ بسم الله را گفتم و آرام از ماشین پیاده شدم، رفتم به سمت راننده🚶 پسر ۲۳_۲۴ ساله، چهره آرامی داشت 👨، شیشه اش بالا بود و کولر روشن. مثل دانش آموزی که از معلم اجازه می گیرد انگشتم را بالا گرفتم☝️ سلام کردم 😊 حیرت در چهره اش هویدا بود! 😦 گفتم : لطف کنید به خانمتون بگید حجابشون رو درست کنند. 😊 سریع و بدون فاصله به خانم جوان گفت و تکرار کرد، من آن زن را نمی دیدم، از مرد تشکر کردم، رفتم و آرام سوار ماشین شدم. یک لحظه خواستم در آینه نگاه کنم ببینم چه اتفاقی افتاده، بی خیال شدم. آنچه که دیدم برایم تکلیف ایجاد کرد، من هم انجام وظیفه کردم، حتی اگر در همان لحظه هم اثر تذکر ظاهر نشود، اما ان‌شاءالله در درازمدت حتما اثر خواهد گذاشت 🤲 قبول ندارم حرف کسانی را که می‌گو‌یند دیگر تذکر اثر ندارد ‼️❌ ✅ اگر چند نفر با زبان خوش تذکر بدهند اثر می‌گذارد 👌 ⚠️ وقتی همه فکر کنند تذکر اثر ندارد، هیچ تذکری داده نمی‌شود! 🤐 احساس خوبی داشتم، آن آشفتگی بعد از روئیت، دیگر آرام شده بود... 🙂 به ما بپیوندید👇🏻 •❥🌺━┅┄┄ @Vajebefaramushshode
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🔵 تولید ویژه برنامه‌ی ریسمان ۲، در "۳۰قسمت" توسط واحد رسانه و فضای مجازی (حمراه)، قرارگاه فرهنگی اجتماعی ۱۹دی استان ❇️ با موضوع : پاسخ به مهم امر به معروف و نهی از منکر (شبهه تعریفِ معروف و منکر) 🔹این قسمت: چرا رهبر انقلاب جلوی این گناها رو نمیگیره⁉️ ✴️ با تدریس : (پژوهشگر و مدیر اندیشکده تخصّصی امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر) 📺 پخش در ایام محرم و صفر از شبکه استانی نور و کلیه شبکه‌های استانی کشور به ما بپیوندید👇 •❥🌼━┅┄┄ @Vajebefaramushshode