واجب فراموش شده 🇵🇸
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 0⃣1⃣#قسمت_دهم 💠 عباس و عمو با هم از پلههای ایوان پایین دویدند و زن
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
1⃣1⃣ #قسمت_یازدهم
💠 و صدای عباس بهقدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس میکردم فکرش بههم ریخته و دیگر نمیداند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفسهایش را میشنیدم.
💢 انگار سقوط یک روزه #موصل و #تکریت و جادههایی که یکی پس از دیگری بسته میشد، حساب کار را دستش داده بود که بهجای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من تپید :«نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!»
💠 و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به #آمرلی را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بیتابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم :«منتظرت میمونم تا بیای!» و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید!
💢 این انتظار به حرف راحت بود اما وقتی غروب #نیمه_شعبان رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را میسوزانَد.
💠 لباس عروسم در کمد مانده و حیدر دهها کیلومتر آن طرفتر که آخرین راه دسترسی از #کرکوک هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد.
💢آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از چنگ #داعش گریخته و به چشم خود دیده بود داعشیها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریدهاند.
💠 همین کیسههای آرد و جعبههای روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بستهشدن جادهها آذوقه مردم تمام نشود.
💢از لحظهای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای #دفاع در اطراف شهر مستقر شده و مُسنترها وضعیت مردم را سر و سامان میدادند.
💠 حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش میگرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب میفهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمیتواند با من صحبت کند.
💢 احتمالاً او هم رؤیای #وصالمان را لحظه لحظه تصور میکرد و ذره ذره میسوخت، درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در #محاصره داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود که بلاخره تماس گرفت.
💠 به گمانم حنجرهاش را با تیغ #غیرت بریده بودند که نفسش هم بریده بالا میآمد و صدایش خش داشت :«کجایی نرجس؟» با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم :«خونه.» و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت میکرد تا نفسهای خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد :«عباس میگه مردم میخوان #مقاومت کنن.»
💢 به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لبهایی که از شدت گریه میلرزید، ساکت شدم و اینبار نغمه گریههایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم.
💠 شاید اولین بار بود گریه حیدر را میشنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی که بهسختی شنیده میشد، پرسید :«نمیترسی که؟»
💢 مگر میشد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد :«داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!» و حیدر دیگر چطور میتوانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَهلَه میزد.
💠 فهمید از حمایتش ناامید شدهام که گریهاش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد :«نرجس! بهخدا قسم میخورم تا لحظهای که من زنده هستم، نمیذارم دست داعش به تو برسه! با دست #قمر_بنی_هاشم (علیهالسلام) داعش رو نابود میکنیم!»
💢 احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد :«آیتالله سیستانی حکم #جهاد داده؛ امروز امام جمعه #کربلا اعلام کرد! مردم همه دارن میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچههاشو رسوندم #بغداد و خودم اومدم ثبت نام کنم. بهخدا زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو میشکنیم!»
💠 نمیتوانستم وعدههایش را باور کنم که سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز میخواند :«فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) کمر داعش رو از پشت میشکنیم!» کلام آخرش حقیقتاً #حیدری بود که در آسمان صورت غرق اشکم هلال لبخند درخشید.
💢 نبض نفسهایم زیر انگشت احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرمتر شد و هوای #عاشقی به سرش زد :«فکر میکنی وقتی یه مرد میبینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!» و من قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا بیش از این عذاب نکشد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 0⃣1⃣#قسمت_دهم 💢اما #فریاد نمى زنى ، #شکوه هم نمى کنى .
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
1⃣1⃣#قسمت_یازدهم
💢 وقتى از سرجناز#مسلم_بن_عوسجه آمد،... وقتى که که محاسنش به خون💔 حبیب ، خضاب شد، وقتى که رمق پاهایش را در پاى پیکرحربن_یزیدریاحى ریخت ، وقتى که از کنار #سجاده خونین #عمروبن_خالدصیداوى برخاست ، وقتى که جگرش با دیدن زخمهاى #سعیدبن_عبداالله شرحه شرحه شد، وقتى که عبداالله و#عبدالرحمن_غفارى با سلام وداع ، چشمان او را به اشک 😢نشاندند،
وقتى که #زهیر به آخرین نگاهش دل حسین را به آتش کشید،
وقتى که خون #وهب و #همسرش عاشقانه به هم آمیخت و پیش پاى حسین ریخت ،
🖤وقتى که #جون ، در واپسین لحظات عروج ، سراسر وجودش را به رایحه حضور حسین ، معطر کرد، وقتى که...
در تمام این اوقات و لحظات ، #نگاه_تو بود که به او #آرامش مى داد... و #دستهاى تو بود که #اشکهاى وجودش را مى سترد.هر بار که از میدان مى آمد، تو #بارغم از نگاهش بر مى داشتى و بر دلت مى گذاشتى.
💢 حسین با هر بار آمدن و رفتن ، تعزیتهایش را به #دامان_تو مى ریخت و التیام از نگاه تو مى گرفت . این بود که هر بار، سنگین مى آمد اما سبکبال باز مى گشت . خسته و #شکسته مى آمد، اما برقرار و استوار باز مى گشت....
اکنون نیز دلت💞 مى خواهد که طاقت بیاورى ، صبورى کنى و حتى به حسین دلدارى بدهى .
🖤همچنانکه از ص🌤بح تاکنون که آفتاب از نیمه آسمان🌫 گذشته است چنین کرده اى . اما اکنون ماجرا #متفاوت است.اکنون این دل شرحه شرحه توست که بردوش#جوانان_بنى_هاشم به سوى خیمه⛺️ ها پیش مى آید.
اکنون این میوه جان توست که لگدمال شده در زیر سم #ستوران به تو باز پس داده مى شود.
💢 #على_اکبر براى تو تنها یک برادر زاده نیست... #تجلى امیدها و آرمانهاى توست . تجلى دوست داشتنهاى توست...
على اکبر پیامبر دوباره توست.
نشانى از پدر توست . نمادى از مادر توست . على اکبر براى تو التیام #شهادت محسن است . شهید نیامده. غنچه🌸 پیش از شکفتن پرپر شده.
#شهادت_محسن ، اولین #شهادت در دیدرس تو بود....
🖤تو #چهار ساله بودى که فریاد #مادر را از میان در و دیوار شنیدى که
محسنم را کشتند و به #سویش دویدى.... #شهادت محسن بر دلت ❤️زخمى #ماندگار شد. شهادت برادر در پیش چشمهاى چهار ساله خواهر.
و تا على اکبر نیامد، این #زخم التیام نپذیرفت.
💢 اکنون این مرهم #زخم توست که به خون آغشته شده است... اکنون این زخم کهنه توست که #سر باز کرده است.
دوست داشتى حسین را دمادم در آغوش بگیرى و بوى حسین را با شامه تمامى رگهایت استشمام کنى . اما تو بزرگ بودى و حسین بزرگتر و شرم همیشه مانع مى شد مگر که بهانه اى پیش مى آمد؛ سفرى، فراق چند #روزه اى، تسلاى مصیبتى و...
🖤تو همیشه به نگاه #اکتفا مى کردى و با چشمهایت بر سر و روى حسین بوسه مى زدى.وقتى على اکبر آمد، میوه بهانه چیده شد و همه موانع برچیده.#حسین کوچکت همیشه در آغوش تو بود و تو مى توانستى تمامى احساسات حسین طلبانه ات را نثار او مى کنى.
از آن پس ، هرگاه دلت براى #حسین تنگ مى شد، بوسه بر گونه هاى #على_اکبر مى زدى.از آن پس...
💢 على اکبر بود و در #دامان مهر تو.
على اکبر بود و دستهاى نوازش تو،
على اکبر بود و نگاهاى پرستش تو و...
#حسین بود و ادراك عاطفه تو.
و اکنون نیز حسین بهتر از هر کس این رابطه را مى فهمد و عمق تعزیت تو را درك مى کند.دلت 💓مى خواهد که طاقت بیاورى ، صبورى کنى و حتى به حسین دلدارى بدهى.... اما چگونه ؟...
#ادامه_دارد......
🍃🌹🍃🌹
@Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
❣﷽❣ 📚 #رمــان •← #من_با_تو ... 0⃣1⃣ #قسمت_دهم عصبے پاهام رو تڪون میدادم، چند دقیقہ بعد شهریار او
❣﷽❣
📚 #رمــان
•← #من_با_تو ...
1⃣1⃣ #قسمت_یازدهم
بے حال وارد ڪوچہ شدم،
عادت ڪردہ بودم چادر 😕سر نڪنم، سہ هفتہ خودم رو حبس ڪردہ بودم تا نبینمش! تا بیشتر خورد نشم!حال جسمم بہ هم ریختہ بود مثل روحم! 😒
شهریار بازوم رو گرفت،برادرم شدہ بود خواهر روزاے سختے!
شروع ڪرد بہ قلقلڪ دادن گلوم،🙂لبخند ڪم رنگے زدم با خندہ گفت:
_دارے حوصلہ مو سر مے برے خانم
ڪوچولو! 😄
وقتے با مادرم صحبت میڪرد صداش رو شنیدم ڪہ گفت خیلے حساس و وابستہ ام باید با سختے ها رو بہ رو بشم! 😔
دستش رو از بازوم جدا ڪردم و گفتم:
_میتونم راہ بیام!
رسیدیم سر ڪوچہ،عاطفہ 👭با خندہ همراہ دخترے مے اومد پشت سرشون امین 😄 لبخند بہ لب اومد و دست دختر رو گرفت! نمیدونم چطور ایستادہ بودم، فقط صداے جیغ قلبم رو شنیدم! 😣💔
تن تبدارم یخ بست،شهریار دستم رو گرفت با تعجب گفت:
_هانیه تب ندارے!یخے،دارے مے لرزے! 😐
نفس عمیقے ڪشیدم.
_من خوبم داداش بریم! 😕
تا ڪے میخواستم فرار ڪنم؟!
قدم برداشتم،محڪم ترین قدم عمرم! 😒
عاطفہ نگاهمون ڪرد، لبخندش محو شد!
رابطہ م با عاطفہ بهم خوردہ بود، 😒
با امید دادن هاش تو شڪستم شریڪ
بود!😕
شهریار بلند سلام ڪرد،
هر سہ شون نگاهمون 👀👀👀 ڪردن ولے من فقط 👀☝️ دختر محجبہ اے رو میدیدم ڪہ با صورت نمڪین و لبخند ملایمش ڪنار مردِ من بود! 😥
هر سہ باهم جواب دادن،انگار تازہ میخواستم حرف بزنم بہ زور گفتم:
_سلام
دختر دستش رو آورد جلو،نمیدونست حاظرم دستش رو بشڪنم،باهاش دست دادم و سریع دستش رو رها ڪردم! با تعجب نگاهم ڪرد! 😳
_عزیزم چقدر یخے!
عصبے شدم اما خودم رو ڪنترل ڪردم امین آروم و سر بہ زیر ڪنارش بود!
_نشد تبریڪ بگم،خوشبخت بشید!
مطمئنم دعا براے دشمن بدتر از نفرینہ!
با لبخند ملیحے نگاهم ڪرد:
_ممنون خانمے قسمت خودت بشہ. 😊
بہ امین نگاہ ڪرد و دستش رو فشرد،
چندبار خواب دیدہ بودم با امین دست تو دستیم! 😣
حالم داشت بد میشد و دماے بدنم سردتر،اگر یڪ دقیقہ دیگہ مے ایستادم حتما مے مردم!
دست شهریار رو گرفتم. شهریار لبخند زد و گفت:
_بہ همہ سلام برسونید خدانگهدار!
سریع خداحافظے ڪردیم و راہ افتادیم،با دستم،دست شهریار رو فشار میدادم! 😢😥رسیدیم سر خیابون،چشم هام رو بستم امین و دخترہ دست تو دست هم داشتن میخندیدن! 😄😄
اون دخترہ بود نہ همسرش! احساس ڪردم روح دارہ از بدنم خارج میشہ، چشم هام رو باز ڪردم پشت سرم رو نگاہ ڪردم، امین و دخترہ جلوے در داشتن باهم حرف میزدن،
حتما عاطفہ سر بہ سرشون گذاشتہ بہ ڪوچہ پناہ آوردن تا راحت باشن!
زیر لب گفتم:
_دخترہ بہ جاے من خیلے دوستش داشتہ باش! 😒
#ادامه_دارد ....
@Vajebefaramushshode
24.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺 #برنامه_ریسمان
با حضور #استاد_علی_تقوی
#قسمت_یازدهم
باموضـوع :
🍃در امـر به معـروف و نهـی از منڪــر چه چیــزهایی شــرط نیسـت؟🍃
🔺دچار جهـل مرڪّب نباشیــم، باید دانسته هامــون در امــر به معــروف با فتـاواۍ مراجـع تقلیـد یڪی باشد❗️
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
به ما بپیوندید👇
•❥🌼━┅┄┄
@Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
╲\╭┓ ╭🌺🍂🍃 ┗╯\╲ 📚 #از_یاد_رفته_۱ 🔰 #قسمت_دهم خوانندگی در تاکسی 🚕 ✍ با دوتا از رف
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_یازدهم
زنِ توی خیابان،
یا همان زنِ توی ماهواره 📡
✍ یک شب خواهرم به اتفاق خانوادهاش اومده بودن خونمون و بعد از حال و احوال کردن شروع کرد به گفتن داستان اختلاف زن و شوهری که اومده بودن پیشش برای مشاوره
البته خواهرم عادت نداره بحثهای زناشویی رو که توی مشاورهها پیش میاد، برای دیگران تعریف کنه، اما این دفعه رو به خاطر جالب بودنش گفت.
🫠 حالا داستانو از زبان خواهرم میگم:
وقتی نزدیک خانمه شدم، ناله و نفرینش رو شروع کرد، مرد و همسرش حدود ۲۵ سال سن داشتند، پرسیدم قضیه چیه؟ اختلافتون سر چیه؟ 🤔
خانمه گفت: خانم دکتر، در بی بند و باری این مرد همین بس که توی خیابان، خودش زنهای مردم رو به من نشون میده و مثلا میگه موی فلانی را ببین، سر و وضع فلانی را نگاه کن!😨
آیا درسته که من همسر اون باشم، ولی اون چشمش به زنهای دیگه باشه ⁉️😠
مسلما انتظار داشت که من هم ازش حمایت کنم و رو کنم به آقا و بگم: ای مرد...! این چه کاریه میکنی؟!
اما واکنشم باعث بهت اونها شد ...
خیلی راحت و با اطمینان گفتم: خانم اینکه شما میگید که ایرادی نیست، خیلی هم خوبه‼️
⬅️ این قسمت #ادامه_دارد ...
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
به ما بپیوندید👇
•❥🌼━┅┄┄
@Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
╲\╭┓ ╭🌺🍂🍃 ┗╯\╲ 📚 #از_یاد_رفته_۱ 🔰 #قسمت_یازدهم زنِ توی خیابان، یا همان زنِ توی م
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_یازدهم (بخش دوم)
خانم و آقا مکثی کردند و بعد از چند لحظه خانم دوباره به حرف اومد و گفت: یعنی اینکه این مرد چشمش مدام دنبال دخترها و زن های مردمه و این قدر هم پرروست که برای من تعریف کنه، بد نیست. ⁉️😳
من باز با لحنی محکم گفتم: خب، چه اشکالی داره؟ این قدر با شما راحته که برات این چیزها را هم تعریف می کنه، واقعا چه اشکالی داره؟! 🤷♀️
زن دیگه نمیدونست چی بگه 😐 مرد هم که خودش تو این مدت کلی بد و بیراه از زنش شنیده بود، شاید ته دلش داشت میگفت: بابا این دیگه عجب دکتر باحالیه!! 😄
اینجا بود که احساس کردم زن و شوهر به جایی که میخواستم رسیدن و حالا وقت گفتن حرف آخره ... 😉👌
- گفتم: شما تو خونتون ماهواره دارید؟ 🙄
+ گفتن: بله ☺️ فیلم و موزیک و برخی برنامهها رو می بینیم. 📡
- گفتم: لابد با هم مینشینید و تماشا میکنید⁉️😯
+ گفتند: بله.
رو کردم به خانم و گفتم: خب، از نظر شما زنهایی که تو اون فیلمها و برنامههای ماهواره ای هستند، سر و وضع و لباسشون ناجورتره، یا زنهای توی خیابون ⁉️🧐
جواب معلوم بود ... 🤦♀️🤦♂️
ادامه دادم: خب، چرا اونجا به شوهرتون ایراد نمیگیرید که با دقت به اون زنها نگاه نکنه⁉️😠
هر دوشون سکوت کردن 😶😶!
بعد از چند لحظه خانم زیرلب گفت: خانم دکتر، خب اونها فیلم و عکس هستن و ... 😒
حرفشو قطع کردم و گفتم: در اصل ماجرا فرقی نمی کنه! یعنی اگر همسرتون به فیلم و عکس خانمهایی که توی خیابان هستن نگاه بکنه، شما مشکلی ندارید ⁉️😳
جوابی نداشت 😞
شوهره هم سکوت کرده بود ... 😶
گفتم: به هرحال وقتی زن و شوهری قبول کردن که تو خونه اشون ماهواره 📡 باشه و همه برنامه ها رو هم بدون کنترل و مدیریت لازم نگاه بکنند، تبعاتش رو هم باید قبول کنند! 🤷♀️
❌️ بی مهریها، سردیها، بی میلیها، دعواها ... 😭
❗️به هرحال وقتی پایه خانواده سست شد، زمینهی قهر و نزاع و طلاق فراهم میشه ❌
البته مشکلات این چنینی فقط به خاطر بدحجابی و نوع پوشش تصاویر ماهوارهای نیست.
✅ ولی خودتون قضاوت کنید، وقتی خانوادهها روزها و هفتهها و بلکه ماهها، سریالهایی رو دنبال میکنند که هدفی جز عادی جلوه دادن روابط نامشروع 🚫 و غیرمجاز ندارند ‼️ فیلمهایی که زن و شوهرها رو تشویق به خیانت به یکدیگر میکنند، و اسم تمام اینها را "آزادی فردی" 😏 میگذارند، چه بر سر خانوادهها میآورد ⁉️
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
به ما بپیوندید👇
•❥🌼━┅┄┄
@Vajebefaramushshode
38.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #ویژه_برنامه_ریسمان۲
#قسمت_یازدهم #جهاد_تبیین
🔵 تولید ویژه برنامهی ریسمان ۲، در "۳۰قسمت" توسط واحد رسانه و فضای مجازی (حمراه)، قرارگاه فرهنگی اجتماعی ۱۹دی استان #قم
❇️ با موضوع :
پاسخ به #شبهات مهم امر به معروف و نهی از منکر (شبهه تعریفِ معروف و منکر)
🔹این قسمت:
شبههی آیا گشت ارشاد باید باشه یا نه⁉️
✴️ با تدریس :
#دکتر_علی_تقوی (پژوهشگر و مدیر اندیشکده تخصّصی امربهمعروف و نهیازمنکر)
📺 پخش در ایام محرم و صفر از شبکه استانی نور و کلیه شبکههای استانی کشور
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
به ما بپیوندید👇
•❥🌼━┅┄┄
@Vajebefaramushshode
jahad-tabyen-11.mp3
زمان:
حجم:
3.54M
🟢 برنامه #جهاد_تبیین
🔸 #قسمت_یازدهم
با حضور #دکتر_علی_تقوی
با محوریت #واجب_فراموش_شده
🎙پخش از شبکه رادیویی #خراسان رضوی
🔺پاسخ به #شبهه👇🏻
قبل از انقلاب همه آزاد بودن، هر کی هر جورد دلش میخواست میرفت بیرون و هیچ اتفاقی هم نمیافتاد، برای چی الان آنقدر گیر میدید!! 😏😠🙍🏻♀💅🏻
اگر میخوای جواب شبهاتتو پیدا کنی، سریع بزن رو آیدی و بپر تو کانال🏃🏻♂
🆔 @Vajebefaramushshode
نیای ضرر کردیا...!؟🤕