eitaa logo
واکاوی 🔎
154 دنبال‌کننده
203 عکس
177 ویدیو
6 فایل
🔎 واکاوی | رصد و تحلیل
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطره یکی از مبلّغین، از سفر تبلیغیِ محرمِ امسال‌اش در یکی‌از مناطق تهران (2) : شب تاسوعا که می‌شود کم‌کم می‌توانی چند پارچه سیاه و بنر با نام حسینِ زهرا در محله ببینی. مثل شب‌های قبل، از ترس آتش‌زدن خیمه یا دزدیده‌شدن وسایل، شب را در خیمه به همراه دیگر طلبه‌ها خوابیده‌ای که ناگهان صداهای عجیب از پارس‌کردن سگ‌های فراوانی بیدارت می‌کند. صدای سگ در آن پارک عجیب نیست، چون آن پارک را محل پیاده‌روی سگ‌های لاکچری کرده‌اند. اما این تعداد سگ و این نوع صدا از آنها، عجیب است. به پارک می روی. ساعت ۳ بامداد است. می‌بینی گروهی از دختران و پسران جوان قمار کرده‌اند بر سر سگ‌های‌شان. آن‌که باخته، موظّف است سگِ نرش را در اختیار بقیه سگ‌های نر قرار دهد برای رابطه جنسی سگ‌های نر با هم... بعد دیگران هم این کار را با سگ‌های نرشان می‌کنند. سگ‌ها هم گویا برای این کار تربیت شده‌اند. با خودت فکر می‌کنی به مقصد پوچی... به نهایت پستی... چقدر حس غربت تو را فرا گرفته است... سرت درد گرفته و چشمانت سیاهی می‌رود. به خیمه برمی‌گردی و با پلیس تماس می‌گیری. بعد از نیم ساعت که پلیس می‌آید و تو از درون خیمه داری او را می‌پایی، می‌بینی سه پله بیش‌تر به درون پارک نرفته برمی‌گردد و می‌رود. نه تذکری نه حرفی فقط نگاه... آهی می‌کشی و می‌خوابی و به غربت حسین فکر می‌کنی. انگار غریبی حسین پایان ندارد. —--- : شب عاشورا دارد کم‌کم به پایان می‌رسد. ساعت ۳۰ دقیقه بامداد، نُه موتورسوار با موتورهایی تقریباً یک‌شکل می‌آیند که هر کدام یک دختر حدودا ۲۰ساله را بر ترکِ خود سوار کرده‌اند. از حجاب و حیا که خبری نیست، فقط همگی آرایشِ ستِ مشکی کرده‌اند. درب پارک می‌ایستند و شروع می‌کنند به خندیدن، مسابقه، سروصدا و هیجانات نابهنجار. برخی‌شان شاید مست باشند چون وضع طبیعی ندارند. با نا امیدیِ تمام، به پلیس زنگ می‌زنی که نمی‌آیند. دوباره که بعد از نیم‌ساعت سروصدا زنگ می‌زنی، پلیس می‌گوید مسائل فرهنگیِ محله، به ما ربطی ندارند. هرچه توضیح می‌دهی که می‌خواهی بخوابی و آن‌ها سلب آرامش‌ات کرده‌اند، پلیس زیر بار نمی‌رود و گوشی را می‌گذارد... به فکر فرورفته‌ای که انگار غریبی حسین پایان ندارد. در این میان طلبه‌ای از دوستانت می‌رود و آن‌ها را به ایستگاه صلواتی دعوت می‌کند، که کم‌کم متفرق می‌شوند. —--- حالا تو مانده‌ای و کوله‌باری از خاطرات نگفته... مثل آن‌جا که دختری، سگی را به سمت کودک سه‌ساله‌ات روانه کرد... مثل شب‌هایی که دخترانی با کم‌ترین میزان پوشش در محله، موتورسواری می‌کردند... مثل شب‌هایی که تا صبح، دختران و پسران در پارک، بازیِ جرأت و حقیقت یا بازی مافیا می‌کردند... —--- گفتن ندارند... باید ساکت بود و به افق نگریست... حالا صبح در حال طلوع‌کردن است و پسرِ انسان درحال برگشت از معراج... باید برگشت... ألیس الصبح بقریب.. ___ 👈 بازتاب برخی‌از مهم‌ترین‌های جاری در کانال واکاوی ↙️ 🆔🔎 @vakavi