براي هزارمین بار بہ این رسیدم کہ کلمات چقدر ناتوانن براي بیان چیزي کہ تو قلب و ذهن آدم هاست ..
• V A L A N •
- خواستم بگم : دیگه حتی دلمم برات تنگ نمیشه ! [ واگویه هایِ من ، جلدِ سیوهفتم ، صفحه 329 ]
خواستم بگم :
خیلی گاوی ك تا حالا نفهمیدی من دوست دارم !
[ واگویه هایِ من ، جلدِ سیودوم ، صفحه 347 ]
گفتم : چند دقیقہ اینجا بشین و بہ من تکیہ بده
گفت : کارم از تکیہ گذشتہ دلم مي خواهد توي بغلت بمیرم ..
نگام کرد و گفت خوش به حالت آدم بی خیالی هستی و نمیذاری چیزی ناراحتت کنه ، خوش به حالت که به هیچ چیز تو این جهان اهمیت نمیدی ، تو فرق داری با آدمایی که دیدم ، تو خیلی خوب همه چیو میزنی به بی خیالی ، انگار اصلا اتفاق های بد رو تو تاثیری ندارن .بعضی وقتا شک میکنم تو سینهت قلب داری یا سنگ، من اگه جات بودم به نفس نفس میوفتادم ، اما تو نه ، باز ادامه میدی به راهی که تو سرت هست . کاش میشد بفهمم چی تو سرت گذشته که انقد آروم شدی ، یه وقتا میشینم با خودم فکر میکنم چقدر میتونه آدم دردا رو بدی ها رو به دوش بکشه و خودشو بزنه به اون راه و هیچ حرفی نزنه . خوش به حالت اونقدر قوی هستی که میتونی خودتو بیخیال نشون بدی ، با اینکه چشمات چیز دیگه ای میگن .