🍂🌺🍂🌺🍂🌺
🔹#داستانضربالمثلها
🔸ضرب المثل بز به پاي خود، ميش به پاي خود.
✍گفتهاند که مدتي بود بهلول هیچ
نمیخندید.
انگار دردي عظیم از درون او را ميگزيد و این باعث اندوه سلطان بود.
🔸به مردم گفته بوده هرکه بهلول را بخنداند چندین سکّة زر، جایزه دارد.
روزی بهلول به درِ قصابیای ميایستد و به لاشههای بز و گوسفند که از سقف قصابی آویزان بوده، خیره خیره مینگرد.
🔹به این طرف و آن طرف قصابی میرود و باز بر میگردد. ناگهان قهقة بلند سرمیدهد و شاد و خندان راه خود را در پیش میگیرد.
خبر به سلطان میبرند که بهلول خندید. سلطان او را طلب میکند و از سِرّ خندهاش میپرسد.
🔸بهلول جواب میدهد که من همیشه گمان میكردم، روز بازخواست حتماً به سبب کارهای بد تو عقاب خواهم شد. و این باعث ناراحتی من بود.
اما امروز در قصابی دیدم که «بز به پاچه خود و گوسفند به پاچه خود»
🔹یعنی دیدم که بُز با پای خود آویزان است و گوسفند با پای خود.
دریافتم که هرکسی مسؤل اعمال خود خواهد بود. و این باعث راحتی و خنده من شد.
ورامین فوری دنبال کنید در👇
🌐ایتا
https://eitaa.com/varamin_furi
🌐تلگرام
https://t.me/varamin_furi
🌐اینستاگرام
https://www.instagram.com/_varamin_furi
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔸#داستانضربالمثلها
🔹#سر_و_گوش_آب_دادن
✍این ضربالمثل را معمولاً زمانی به کار میبرند که صحبت از جاسوسی و اطلاع پیدا کردن از موضوعی در میان باشد.
به عبارتی وقتی که فردی بخواهد در مورد مسئلهای که پنهان است و دیگران نمیخواهند بفهمد، اطلاع پیدا کند.
🔸میگوید: «برم سر و گوشی آب بدم» که کنایهای است از فهمیدن و پیبردن به مسئلهای.
اما در مورد ریشه این ضربالمثل گفته شده است که در گذشته که هنوز برای جنگ سلاح سرد شمشیر و نیزه و... استفاده میشد،
گاه مدافعان وقتی میدیدند که توانایی دفاع از خود در برابر دشمن را ندارند، به درون قلعهها و دژهای خود میرفتند و از آن طریق از خود محافظت میکردند.
🔹با این توصیف باید گفت که مدافعان کاملاً اشراف بر عملکرد گروه مهاجم داشتند، بر بالای برج و بارو میرفتند و گروه دشمن را نظاره میکردند اما دشمن از چگونگی احوال آنها خبر نداشت چرا که جز دیوارهای بلند چیزی را نمیدید.
گاهی که کار دشوار میشد، مهاجمان دشمن افرادی را که چابک و سریع بودند،
🔸از طریق چاه قنات به درون قلعه میفرستادند و به آنان میگفتند که هرگاه خطری را حس کردند سر و گوش آب دهند،
یعنی گاه برای پنهان ماندن از دید دشمن چند دقیقه سر و گوش خود در آب فرو برند و خود را از دید دشمن دور دارند، تا هوا تاریک شود و پس از آن به داخل قلعه برای تجسس و آگاهی از احوال مدافعان، میزان اسلحهها و... راه پیدا کنند.
ورامین فوری دنبال کنید در👇
🌐ایتا
https://eitaa.com/varamin_furi
🌐تلگرام
https://t.me/varamin_furi
🌐اینستاگرام
https://www.instagram.com/_varamin_furi
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📝#داستانضربالمثلها
🔹خرم از کرَهگی دم نداشت
✍مردی از محله ای عبور می کرد که خری دید که در گل گیرکرده بود و صاحب خر از بیرون کشیدن آن خسته شده بود.
مرد برای کمک کردن دُم خر را گرفت و زور زد! دُم خر از جای کنده شد.
فریاد از صاحب خر برخاست که ، تاوان بده! مرد برای فرار به کوچهای دوید ولی بن بست بود. خود را در خانهای انداخت. زنی آنجا کنار حوض خانه نشسته بود و چیزی میشست و حامله بود. از آن فریاد و صدای بلند در ترسید و بچه اش سِقط شد.
🔸صاحب خانه نیز با صاحب خر همراه شد. مرد گریزان بر روی بام خانه دوید. راهی نیافت ، از بام به کوچهای فرود آمد که در آن طبیبی خانه داشت. جوانی پدر بیمارش را در انتظار نوبت در سایۀ دیوار خوابانده بود.
مرد بر آن پیرمرد بیمار افتاد ، چنان که بیمار در جا مُرد.
فرزند جوان به همراه صاحب خانه و صاحب خر به دنبال مرد افتاد!
🔹مرد، به هنگام فرار، در سر کوچه ای با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و او را به زمین انداخت.
تکه چوبی در چشم یهودی رفت و کورش کرد. او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست!
مرد گریزان، به ستوه از این همه، خود را به خانۀ قاضی رساند که پناهم ده و قاضی در آن ساعت با زن شاکی خلوت کرده بود.
🔸چون رازش را دانست، چارۀ رسوایی را در طرفداری از او یافت و وقتی از حال و حکایت او آگاه شد، مدعیان را به داخل خواند.
نخست از یهودی پرسید. یهودی گفت: این مسلمان یک چشم مرا نابینا کرده است. قصاص طلب میکنم. قاضی گفت: دیه مسلمان بر یهودی نصف بیشتر نیست. باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا کند تا بتوان از او یک چشم گرفت!
🔹وقتی یهودی سود خود را در انصراف از شکایت دید، به پنجاه دینار جریمه محکوم شد!
جوان پدر مرده را پیش خواند. گفت :
این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد و هلاکش کرده است.
به طلب قصاص او آمدهام. قاضی گفت: پدرت بیمار بوده است، و ارزش زندگی بیمار نصف ارزش شخص سالم است. حکم عادلانه این است که پدر او را زیر همان دیوار بخوابانیم و تو بر او فرودآیی، طوری که یک نیمه ی جانش را بگیری!
🔸جوان صلاح دید که گذشت کند، اما به سی دینار جریمه ، بخاطر شکایت بیمورد محکوم شد!
نوبت به شوهر آن زن رسید که از وحشت سقط کرده بود، گفت: قصاص شرعی هنگامی جایز است که راه جبران مافات بسته باشد.
حال میتوان آن زن را به حلال در عقد ازدواج این مرد درآورد تا کودک از دست رفته را جبران کند. برای طلاق آماده باش! شوهرش فریاد میزد و با قاضی جدال میکرد که ناگاه صاحب خر برخاست و به طرف در دوید.
🔹قاضی فریاد داد :
هی، بایست که اکنون نوبت توست!
صاحب خر همچنان که میدوید فریاد زد:
من شکایتی ندارم. میروم مردانی بیاورم که شهادت بدهند:
خر من از کرگی دم نداشت...
ورامین فوری دنبال کنید در👇
🌐ایتا
https://eitaa.com/varamin_furi
🌐تلگرام
https://t.me/varamin_furi
🌐اینستاگرام
https://www.instagram.com/_varamin_furi
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📝#داستانضربالمثلها
🔹گدا به گدا رحمت به خدا
✍نقل است شخصی از راهی می گذشت دید دو نفر گدا بر سر یک کوچه جلو دروازه خانه ای با یکدیگر گفتگو دارند و نزدیک است بینشان دعوا شود.
آن شخص نزدیک شد و از یکی از آنها سئوال کرد :
چرا با یکدیگر مشاجره و بگو و مگومی کنید ؟
یکی از گداها جواب داد :
🔸چون من اول می خواستم بروم در این خانه گدایی کنم ، این گدا جلو مرا گرفته و می گوید من اول باید بروم .
بگو مگو ما برای همین است.
آن شخص تا این حرف از دهن گدا شنید سرش را به سوی آسمان بلند کرد و به دو نفر گدا اشاره کرد و
گفت : " گدا به گدا ، رحمت به خدا "
🔸یعنی گدا راضی نیست گدای دیگر از کیسه مردم روزی بخورد ، پس رحمت به خدا که به هر دوی آنها رزق می رساند
ورامین فوری دنبال کنید در👇
🌐ایتا
https://eitaa.com/varamin_furi
🌐تلگرام
https://t.me/varamin_furi
🌐اینستاگرام
https://www.instagram.com/_varamin_furi
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📚 #داستانضربالمثلها
📝کوه به کوه نمیرسد آدم به آدم میررسد.
✍در دامنه دو کوه بلند، دو آبادی بود که یکی #بالاکوه و دیگری #پایینکوه نام داشت؛
چشمه ای پر آب و خنک از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید.
این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد.
روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب شود. پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت :
🔹چشمه آب در آبادی ماست، چرا باید آب را مجانی به پایین کوهی ها بدهیم؟
از امروز آب چشمه را بر ده پایین کوه می بندیم.
یکی دو روز گذشت و مردم پایین کوه از فکر شوم ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدایشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برایشان باز کند.
اما ارباب پیشنهاد کرد که یا رعیت او شوند یا تا ابد بی آب خواهند ماند و گفت :
🔸بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت. این دو کوه هرگز به هم نمی رسند.
من ارباب هستم و شما رعیت!
این پیشنهاد برای مردم پایین کوه سخت بود و قبول نکردند.
چند روز گذشت تا اینکه کدخدای پایین ده فکری به ذهنش رسید و به مردم گفت: بیل و کلنگ تان را بردارید تا چندین چاه حفر کنیم و قنات درست کنیم.
🔹بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پایین کوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهایشان روانه ساختند.
زدن قنات ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود. این خبر به گوش ارباب بالاکوه رسید و ناراحت شد.
اما چاره ای جز تسلیم شدن نداشت؛ به همین خاطر به سوی پایین کوه رفت و با التماس به آنها گفت:
🔸شما با این کارتان چشمه ما را خشکاندید، اگر ممکن است سر یکی از قنات ها را به طرف ده ما برگردانید.
کدخدا با لبخند گفت :
اولاً؛ آب از پایین به بالا نمی رود، بعد هم یادت هست که گفتی کوه به کوه نمی رسد.
تو درست گفتی :
#کوهبهکوهنمیرسد، اما #آدمبهآدممیرسد.
ورامین فوری دنبال کنید در👇
🌐ایتا
eitaa.com/varamin_furi
🌐تلگرام
t.me/varamin_furi
🌐اینستاگرام
www.instagram.com/_varamin_furi
🌺#داستانضربالمثلها
🌸خوش رقصی
✍#عبداللهمستوفی نویسنده کتاب "شرح زندگانی من "یا تاریخ اجتماعی و اداری دوره قاجاریه که از معدود کتاب های نوشته شده در همان زمان است و بخوبی اوضاع و احوال اجتماعی وقت جامعه را توضیح می دهد،
🔸ذیل اصطلاح خوش رقصی در مورد وجه تسمیه آن توضیح می دهد و داستانی تعریف میکند که خواندنش خالی از لطف نیست او می نویسد :
✍داستان اصطلاح خوش رقصی از آنجا شروع میشود که در روزگاران قدیم دو ایل که با هم نزاع و درگیری پیدا میکردند. طرف پیروز برای طرف شکست خورده و ختم غائله شرط قائل میشد،
در یکی از این جنگ ها خان و رئیس قبیله پیروز شرط گذاشت که دختر خان مقهور باید در میدان و محلی که جنگ صورت گرفته است در برابر صف سران دو لشگر برای حاضران به رقص بپردازد .
🔹محل آماده میشود، سران لشکر می نشینند و دختر خان شکست خورده بنای رقص میگذارد و با جان و دل میرقصد
در این کار نیز از هیچ عشوه گری کم نمیگذارد.
پس از اتمام مراسم خان مقهور سیلی جانانه ای به دختر می زند که موجب تعجب او میشود و با اعتراض میگوید.
من اینکار را فقط بخاطر شما کردم و قطعا توقع تشویق دارم نه تنبیه،
🔸خان با داد و فریاد و پرخاش میگوید شرط و قرار ما رقص بود اما آنچه تو انجام دادی رقص با مایه های خیلی اضافی بود که به آن #خوشرقصی می گویند.
✍امروزه اصطلاح خوش رقصی هم در ادبیات عامیانه ما جایگاه دارد و هم در ادبیات سیاسی استفاده می شود.
🍃
🌺
ورامین فوری دنبال کنید در👇
🌐ایتا
eitaa.com/varamin_furi
🌐تلگرام
t.me/varamin_furi
🌐اینستاگرام
www.instagram.com/_varamin_furi
🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
📚#داستانضربالمثلها
📝یکی به نعل میزند یکی به میخ
✍اصطلاح «یکی به نعل می زند، یکی به میخ»؛ کنایه از افرادی است که در مورد مسائل مختلف موضع روشن و شفافی در پیش نمیگیرند.
و معمولاً این افراد رفتار و گفتار دوگانهای دارند و با کمک این روش سعی میکنند،
منافع خود را در تمام جهات حفظ کنند، حال ببینم این مثل از کجا آمده است.
🔺در زمان گذشته که مردم برای رفت و آمد از چهارپایانی همانند اسب استفاده میکردند.
برای آنکه سم حیوان در اثر راه رفتن های طولانی آسیب نبیند به آن #نعل میکوبیدند و معمولا این کار را شخصی به اسم #نعل_بند انجام میداد که در این کار تخصص و تجربه ی کافی داشت.
نعل بند برای اینکه نعل را به سم حیوان بکوبد ابتدا سم را کمی می تراشید و سپس با کمک میخ های مخصوص نعل را به سم حیوان متصل می کرد.
🔺نعل بند برای اینکه حیوان از ضربه چکش و فشار ناشی از ورود میخ آشفته نشود و لگد نندازد و همچنین برای اینکه به صاحب حیوان نشان دهد که به کارش وارد است،
در حین انجام نعل بندی با چکش یک ضربه به نعل میزد و سپس ضربهای به میخ میزد،
در نتیجه هم نعل در اثر این کار در جای خودش درست قرار میگرفت و حیوان آزرده نمیشد و هم صاحب حیوان از عملکرد درست نعلبند راضی میشد.
ورامین فوری دنبال کنید در👇
🌐ایتا
eitaa.com/varamin_furi
🌐تلگرام
t.me/varamin_furi
🌐اینستاگرام
www.instagram.com/_varamin_furi
📚#داستانضربالمثلها
🔹چوب در آستین کردن :
✍در گذشته چوب توی آستین کردن یک نوع مجازات درجه دوم محسوب میشد. روش کار چنین بود که دو دست محکوم را به شکل افقی نگه میداشتند.
سپس چوب محکمی را به موازات دستان محکوم از آستین لباسش رد میکردند و از آستین دیگر بیرون میآوردند.
🔺بعد از آن مچ دستها و انتهای آستین محکوم را با طنابی محکم به آن چوب میبستند طوری که که دستها به حالت افقی باقی بماند و محکوم نتواند آن را به چپ و راست و بالا و پایین حرکت دهد .
محکوم را با توجه به خلافی که مرتکب شده بود مدتی به این شکل و در دید مردم نگاه میداشتند تا کلافه و رنجور شود.
🔺بعد از مدتی محکوم نالان و گریان فریاد میزد و التماس میکرد او را ببخشند.
📚#داستانضربالمثلها
🔹چوب در آستین کردن :
✍در گذشته چوب توی آستین کردن یک نوع مجازات درجه دوم محسوب میشد. روش کار چنین بود که دو دست محکوم را به شکل افقی نگه میداشتند.
سپس چوب محکمی را به موازات دستان محکوم از آستین لباسش رد میکردند و از آستین دیگر بیرون میآوردند.
🔺بعد از آن مچ دستها و انتهای آستین محکوم را با طنابی محکم به آن چوب میبستند طوری که که دستها به حالت افقی باقی بماند و محکوم نتواند آن را به چپ و راست و بالا و پایین حرکت دهد .
محکوم را با توجه به خلافی که مرتکب شده بود مدتی به این شکل و در دید مردم نگاه میداشتند تا کلافه و رنجور شود.
🔺بعد از مدتی محکوم نالان و گریان فریاد میزد و التماس میکرد او را ببخشند.
ورامین فوری دنبال کنید در👇
🌐ایتا
eitaa.com/varamin_furi
🌐تلگرام
t.me/varamin_furi
🌐اینستاگرام
www.instagram.com/_varamin_furi
🌸🍃🌸🍃
📚#داستانضربالمثلها
🔹 آنقدر شور بود که خان هم فهمید
✍هنگامی که کسی در انجام کارهای نادرست و استفاده نابهجا از موقعیتها زیادهروی کند،
تا جایی که حتی ابلهترین آدمها و نیز ساکتترین افراد را هم به اعتراض وادار کند، از این ضربالمثل استفاده میشود.
زمانی هر روستایی خانی داشت.
مردم روستا مجبور بودند هر ساله مقداری از دسترنج خود را به خان بدهند
و همه از خان میترسیدند.
🔺یکی از روستاها خانی داشت که بسیار ابله بود. خان آشپزی داشت که توجهی به درست پختن غذا نمیکرد.
غذاهایی که آشپز میپخت بدبو، بدطعم و بیارزش بودند، اما خان متوجه نمیشد و هیچ اعتراضی نمیکرد و آشپز نیز این را میدانست.
اطرافیان خان هم گرچه میدانستند
غذاها بد هستند اما از ترس اینکه به روی خان بیاورند، سکوت میکردند و آشپز نیز به کار خود ادامه میداد.
🔺یک روز که آشپزباشی مشغول غذا پختن بود ناگهان سنگ نمک از دستش در رفت و مستقیم افتاد توی دیگ غذا.
آشپز ابتدا تصمیم گرفت که سنگ نمک را دربیاورد اما وقتی به یاد آورد که خان هیچ وقت توجهی نمیکند تصمیمش عوض شد و به پختن غذا ادامه داد.
وقتی غذا آماده شد و همه دور سفره نشستند هر کس با بیمیلی غذای خودش را کشید. با خوردن اولین لقمه آه از نهاد همه برآمد اما جرات اعتراض نداشتند.
🔺خان دو سه لقمه خورد و حرفی نزد.
اما انگار کمکم متوجه شوری غذا شده باشد،
دست از غذا خوردن کشید و رو به آشپزش کرد و گفت:
ببینم غذا کمی شور نشده است؟
آشپز تکذیب کرد.
اطرافیان که برای اولین بار اعتراض خان را دیده بودند جرات یافته و یکی از آنها فریاد کشید:
«خجالت بکش! این غذا آنقدر شور شده که خان هم فهمید.»
📚#داستانضربالمثلها
📌اگر مرغی بخواهد مثل خروس بخواند باید گردنش را زد !
✍در زمان گذشته متاسفانه هرگاه زنی براساس هوش و استعداد ذاتی به جایگاه رفیعی می رسید،
اغلب اوقات مورد حسادت مردان زمانه قرار می گرفت و برای تحقیر زن و خانواده اش این شعر را معمولاً می خواندند :
فروغی نماند در آن خاندان
که بانگ خروس آید از ماکیان
این شعر ریشه در یک حکایت تاریخی دارد، سلطان محمد پدر شاه عباس کبیر نابینا بود.
نمی توانست تصمیمات درستی برای اداره ی مملکت بگیرد. در عوض همسر او یعنی "خیر النساء بیگم"
که اصل و ریشه ی مازندرانی داشته و از سادات مرعشی بود،
📌چنان با کیاست و مدبر بود که تقریباً تمام امور مملکت را از داخل حرمسرا خود کنترل می کرد.
در نتیجه یکی از شاعران شوخ طبع، شعری را که در بالا گفته شده، برای دوران حکومت خیرالنساء سرود.
متاسفانه خیر النساء بیگم با سران قزلباش چندان خوب نبود و همواره آنها را به دیده ی تحقیر نگاه می کرد،
در نتیجه قزلباش ها توطئه کرده و به قصر او یورش برده و خیرالنساء و تعدادی از نزدیکانش را به قتل می رسانند.
شاردن، سیاح معروف فرانسوی که در زمان صفویه به ایران آمده بود، هم در خاطراتش نقل می کند.
📌ایرانیان ضرب المثل وحشتناکی در مورد حضور و نقش زنان در اجتماع و امور دارند آنها می گویند :
اگر مرغی بخواهد مثل خروس بخواند، باید گردنش را زد .
ورامین فوری دنبال کنید در👇
🌐ایتا
@varamin_furi
🌐تلگرام
t.me/varamin_furi
🌐اینستاگرام
https://instagram.com/varamin_furi
📚#داستانضربالمثلها
📌چرا عاقل کند کاری که بار آرد پشیمانی
✍زیب النسا بیگم دختر اورنگ زیب پادشاه گورکانی هند، یکی از شاعران
معروف سبک هندی است که در اشعارش، تخلص«مخفی» را برای خود انتخاب کرده بود.
این بانوی صاحب کمال و جمال هیچ
مردی را لایق عشق خود نمی دید.
هرگاه پدرش در امر ازدواج او با یکی
از شاهزادگان اصرار می کرد در جواب
خواست پدر می گفت :
نهال سرکش و گل بی وفا و لاله دو رنگ
درین چمن به چه امید آشیان بندم
🔺اما در نهایت عشق به سراغ
زیب النسا آمد و او دل در گرو عاقل خان
یکی از وزرای پدر نهاد،
عاقل خان مردی اهل ادب و فرهنگ بود
و از طرفی دلباخته زیب النسا، بین این دو
نفر نامه های عاشقانه رد و بدل می شد.
در نهایت خبر به گوش شاه رسید
و او بسیار خشمگین شد،
اما چون مدرکی برای متهم کردن عاقل
خان نداشت تصمیم گرفت نقشه ای
بکشد که دست عاقل خان را رو کند.
🔺به این منظور اورنگ زیب که هفت
وزیر داشت دستور داد که هر وزیر می تواند
یک روز کامل را در تمام قصر های
سلطنتی رفت و آمد داشته باشد
چون نوبت به عاقل خان رسید،
جاسوسان را به نگهبانی او گماشت
تا ببیند آیا عاقل خان برای دیدن
زیب النسا بیگم می رود یا نه،
از آنجاییکه عاقل خان مردی دور اندیش
بود حدس زد که این یک دام است
در نتیجه به دیدن معشوق نرفت.
🔺زیب النسا تمام مدت منتظر آمدن
عاقل خان بود، چون دید محبوب به
دیدنش نیامده،
دل آزرده شده و این مصرع را برای
عاقل خان می نویسد :
شنیدم ترک منزل کرد عاقل خان به نادانی
و عاقل خان در پاسخ زیب النسا
می نویسد:
«چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی»
ورامین فوری دنبال کنید در👇
🌐ایتا
@varamin_furi
🌐تلگرام
t.me/varamin_furi
🌐 اینستاگرام
https://instagram.com/varamin_furi