🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
داشتم به گلدان ها آب می دادم و از غم دوری محمد، با گل های شمعدانی درد دل می کردم که صدای چرخش کلید در حیاط خانه توجه ام را به خودش جلب کرد.
اول فکر کردم حاج آقاس که از مغازه برگشته؛ نگاهی به ساعت انداختم و دیدم هنوز وقت آمدنش نشده. در همین حال بودم که نگاهم از پشت پنجره به درب حیاط دوخته شد.
همین که در باز شد، قامت رشید و بلند محمد را در قاب درب دیدم. با لباس های بسیجیِ کره ای و سر و صورتی خاک آلود و موهای پریشان.
یک پایش پوتین داشت و پای دیگرش از قوزک با یک باند سفید بسته شده بود.
بی اختیار فریاد زدم: «یا ابوالفضل!» و سراسیمه خودم را از هال به حیاط رساندم
محمد لی لی کنان داشت وارد خانه می شد که در آغوش فشارش دادم و سر و رویش را غرق بوسه کردم.
.
🔹محمدجان فدات بشم پات چی شده؟!
🔸هیچی مادر از دکل دیدبانی پریدم پایین، شیشه پایم را بریده.
🔹محمد، جان مادر راستش رو بگو!! شده اون بار که مجروح شدی؟!
🔸نه مادر چیزی نیست... زود خوب میشه.
منتظر توضیحاتش نماندم و رفتم گوشی تلفن را برداشتم و به حاجی گفتم که بیا محمد زخمی شده ببریمش دکتر.حاجی سریع خود را به خانه رساند.در بیمارستان افشار دزفول بود که متوجه شدیم ترکش به قوزک پایش اصابت کرده و قوزک را از جا کنده است.
در راه برگشت حاجی به محمد گفت:
«بابا با این وضعیت دیگه بهت اجازه نمیدم بری جبهه.»
چین ناراحتی بر پیشانی محمد نشست و گفت:«چرا نزاری برم! الان که دین خدا و ولایت به من احتیاج داره، نمیخوای اجازه بدی برم؟!»
آن قدر گفت که حاجی عصبانی شد و گفت محمد برو ولی شهید شدی دنبال جنازه ات نمی آیم.
.محمد لبخند دلنشینی زد و گفت:«بابا مگه قراره شهید شدم جنازه ام بیاد که دنبالش راه بروی...»
این را گفت و چند روز بعد راهی جبهه شد.
.از آن روز که محمد رفته سی و سه سال می گذرد و سی و سه سال است که حسرت قدم برداشتن پشت تابوتش بر دل خیلی ها مانده است...
🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸
✅راوی: مادر شهید محمد(فرامرز) بهروان
🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸
#شهید_محمد_بهروان
#معرفی_شهدای_دزفولی
🔹🔷کـانـال عـلـمـدار ۵۷🔷🔹
🔽🔽🔽
@alamdar_57
https://www.instagram.com/p/BKrrIBzjH7N/?igshid=lncd0lnjo5ke
🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸
@varesan_shohada_dezful
☘️🌿☘️🌿☘️🌿☘️🌿☘️
☘️🌿☘️🌿☘️🌿☘️
☘️🌿☘️🌿☘️
☘️🌿☘️
☘️
🌿پــــاداش حــیـــــا🌿
.
✅یکی از مهربانو های شهرم برایم خاطره ای تعریف کرد:
.
در خیابان منتظری سوار اتوبوس خط واحد از مثلث به سمت خیابان انقلاب حرکت میکردیم.
.
نرسیده به ایستگاه نبش بهداشت در افکار خودم شناور شدم.
.
روزهای جنگ یادم آمد.
دختری نوجوان بودم و در هنرستان نرجس درس میخواندم گاهی اوقات برای تردد از اتوبوس استفاده میکردم.
اتوبوسهای مکعبی شکل بنز که دو در اتوماتیک داشتن.
یکی از بهترین راننده های آن دوران شاهگل محبی بود.
گاهی اوقات حتی اگر معطل میشدیم دلمان میخواست منتظر بمانیم تا اتوبوس خوش رنگ و تمیزش از راه برسد و مسافرش بشویم.
اتوبوسش قشنگ بود و خودش هم با حیا.
یادم هست وقتی به ایستگاه میرسیدیم با لهجه شیرین دزفولیش بلند صدا میزد: ((ایستگاه بهداشت، دختر، مارکوک جا نمنی))
خانم ها یک به یک و پشت سر هم از راهروی اتوبوس میگذشتند تا کرایه را حساب کنند.
کرایه گرفتنش هم با حیا بود برای اینکه خانم ها و دخترها معذب نشوند کاسه کوچکی را که مقداری پول خُرد در آن بود جلوی مسافران زن میگرفت تا خودشان حساب کنند و مبادا در دادن و گرفتن پول ناخواسته دستشان به دستش بخورد.
.
دو روز بعد بود دقیقا پنجم اسفندماه سال 64 هرچه که سر ایستگاه منتظر بودیم تا اتوبوس شاهگل بیاید و به مدرسه برسیم خبری نشد.
.
فردایش که تابوت تزیین شده با پرچم سه رنگ شهید شاهگل محبی را با سی و سه تابوت شهدای گردان بلال دزفول دیدم فهمیدم که خدا پاداش حیای بی مثالش را با شهادت داد.😔
🌿☘️🌿☘️🌿☘️🌿☘️🌿☘️
پی نوشت:
شاهگل محبی راننده صدیق اتوبوسرانی دزفول بود که پس از عملیات والفجر هشت با سی و سه نفر از کادر گردان بلال که مسافر اتوبوسش شدن در منطقه عملیاتی مورد اصابت موشک هواپیما قرار گرفت و اتوبوسش، اتوبوس آسمانی شد...
.
🌹روحش شاد و یادش گرامی باد🌹
.
📝بازآفرین خاطره:عظیم سرتیپی
.
#شهید_شاهگل_محبی
#معرفی_شهدای_دزفولی
#دزفول
☘️🌿☘️🌿☘️🌿☘️🌿☘️
@varesan_shohada_dezful