#وقت_هیئت
قسمت بیست و سوم
دست میگذارم روی دلم؛ بنشین، آرام باش. چرا هِی می روی سمت کمد لباس هایت؟ چرا زل میزنی به #پیراهن_مشکی_ات ...؟
چرا مینشینی همان جا...چرا زانوی غم بغل میگیری؟
بلند شو دل...
هنوز چند روز مانده...
بلند شو برو پی کارت...پی دنیایت...چرا یک #لباس_مشکی ساده اینقدر برایت عزیز میشود؟ بزرگ میشود؟
دست میگذارم روی دلم..
این #لباس_مشکی ...رفیق چله نشینی های #حسین #حسین گفتن من است.
حتی #هیئتی_تر از من...این #پیراهن_مشکی_ام .
دوستش دارم.
از جنس همان عشق های خیلی شیرین است...
#وارث
#ماه_محرم
#پیراهن_مشکی
#وقت_هیئت
🆔 @vareth_eitaa
http://yon.ir/TBcpZ
⏰ #وقت_هیئت
"قسمت بیست و سوم"
اینکه چند روز مانده به آغاز محرم، دلمان شور میزند برای عزای ارباب ـ از همان دلشوره های خواهرانه زینب(س)، چند روز مانده به پرپایی خیمه ها در نینوا ـ برمیگردد به اینکه جنس غم حسین فرق میکند...
و وقتی غمی جنسش فرق بکند با غم های دنیایی، تو همه اش بی تابی برای اینکه سراسر وجودت بوی همان غم را بگیرد...
و دلشوره داری ، میترسی ؛
یعنی امسال هم پا به خیمه حسین(ع) میگذارم؟
سینه زن ارباب میشوم؟
عمرم کفاف میدهد تا برسم به مشکی پوش شدن عزای حسین(ع)؟
#رسانه_باشید
#وارث
#اختصاصی_وارث
〰〰〰〰〰
☑️ @vareth_eitaa
🌐 http://vareth.ir
http://yon.ir/TBcpZ
⏰ #وقت_هیئت
"قسمت بیست و پنجم"
نزدیک چهارچوب در می ایستد ، دست روی سینه میگذارد. سرش را خم میکند و آهسته سلامی میدهد:
"السلام علیک یا اباعبدالله الحسین..."
مجتبی است دیگر. میگوید حسینه همان حرم امام حسین (علیه السلام) است. باید سلام بدهی و اذن دخول بخواهی.
سرتا پایش را نگاه میکنم. مثل همیشه. همان لباس های هیئتی را پوشیده. همان لباس ها و کفش های تکراری. یک بار که از سر کنجکاوی ازش پرسیدم چرا هر بار با همین لباس و کفش به هیئت می آیی؟
گفت: خودم را گول میزنم! گفتم: چرا؟
گفت: این لباس و کفش را گذاشته ام فقط برای هیئت حسین...
جای دیگری نمیپوشم تا لک نشود! لک دنیایی ها...
گفتم از لباس و کفش شروع کنم تا برسم به دلم...
برسم به خودم...
خودم را و دلم را جایی نبرم که لک شود...
کاری نکنم که لک شود...
گفتم تمرین کنم...
شاید یک روز بتوانم خودم را فقط وقف حسین بکنم...
تمام خودم را....
"عمری که نشد وقف شما سود ندارد"
#رسانه_باشید
#وارث
#اختصاصی_وارث
〰〰〰〰〰
☑️ @vareth_eitaa
🌐 http://vareth.ir
http://yon.ir/TBcpZ
⏰ #وقت_هیئت
"قسمت بیست و ششم"
سرم را تکیه داده ام به شیشه ماشین... چشم هایم را بسته ام. توان باز کردنشان را ندارم. امشب این چشم ها خیلی اذیت شدند. دست میکشم روی چشم هایم و بلند میگویم:
حلالم کنید...
مسعود محکم میزند به شیشه. پنجره را که باز میکنم آب هویج یخ را به زور میدهد به دستم.
_ بخور جون بگیری
_ این چیه مسعود؟ حال آدم و عوض میکنی ها... بعد هیئت آب هویج آخه؟
_ بخور باید دوتا هیئت دیگه بریم. باید جون داشته باشیم
حوصله بحث ندارم. وگرنه میگفتم :
برای چی جون داشته باشیم مسعود؟ برای جون دادن برای حسین...؟
حواسم را پرت #روضه ی ضبط ماشین میکنم.
" چه جوان ها که به پایِ غم تو پیر شدن... "
#رسانه_باشید
#وارث
#اختصاصی_وارث
〰〰〰〰〰
☑️ @vareth_eitaa
🌐 http://vareth.ir
http://yon.ir/TBcpZ
⏰ #وقت_هیئت
"قسمت بیست و هفتم"
_ "آقای خوبم! از محرم تو فقط شستن هر شب پیراهن مشکی میثم نصیبم شده..."
هر بار که از هیئت می آید خودم زود از تنش در می آورم. بو میکنم. میکشم روی چشم هایم. آب سرد را آرام باز میکنم روی پیراهن مشکی... بعد توی دلم روضه میخوانم... میشویم و... میگریم...
"عجیب هیئت تو بوی کربلا دارد..."
و میثم دوباره مثل همیشه و مثل هر شب می آید و پیشانی ام را می بوسد: "خیلی برام دعا کن خانومم..."
#رسانه_باشید
#وارث
#اختصاصی_وارث
〰〰〰〰〰
☑️ @vareth_eitaa
🌐 http://vareth.ir
http://yon.ir/TBcpZ
⏰ #وقت_هیئت
"قسمت بیست و هشتم"
میگفت ؛ دستم تنگ است و میترسم امسال شرمنده ی آقا بشوم!
گفتم: آقا خودش روزی هیئت رو میرسونه...
حتی امسال هم از برکت عاشورا خیابون ها پر از نذری میشه!
گفتم: هیئت امام حسین فقط برای تو نیست. نگران نباش...
چند روز مانده بود به شروع محرم. سیاهی ها را زدند... پرچم ها را برافراشتند... در حسینیه باز بود..
حاج آقا این چند تا کیسه برنج رو نذر هیئت کردم از من قبول کنید...
حاج آقا این مقدار پول رو نذر شفای بچه ام کرده بودم، شنیدم شما نذری دارید اینو هم از ما قبول کنید...
حاج آقا...
حاج آقا...
هر که نذری خورد عمری مبتلایت مانده است...
#رسانه_باشید
#وارث
#اختصاصی_وارث
〰〰〰〰〰
☑️ @vareth_eitaa
🌐 http://vareth.ir