eitaa logo
وصل خوبان
14.8هزار دنبال‌کننده
39.6هزار عکس
18هزار ویدیو
229 فایل
🌷...راه شهیدان ادامه دارد...🌷 گلزار شهدای کرمان، قطعه ای از بهشت آدرس وصل خوبان در پیام رسان سروش: https://sapp.ir/vaslekhooban ارتباط با کانال: @vaslekhooban_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
🔷دفترچه حاج قاسم🔷 🔵یک طرف دفترچه امین سجاد عکس آقا بود و طرف دیگرش عکس سردار. عشق امین سجاد همین دفترچه بود و همه جا همراهش. صبح شهادت و میان گریه و ماتم ما، بیدار شده بود: مامان چی شده؟ چرا گریه میکنین؟ خودم را جمع و جور کردم. چطور باید به او خبر میدادم؟ از کجا باید شروع میکردم؟ یاد دفترچه اش افتادم. از کیف درش آوردم و آرام آرام برایش گفتم که حاج قاسم شهید شده. گریه امانم نداد تا بیشتر صحبت کنم. 🔷چند روز بعد امین سجاد دنبال پس اندازش بود. پرسیدم: مادر چه خبره؟ چرا اینقدر عجله؟! گفت: توی مدرسه میخوان عکس شهید سلیمانی رو نقاشی کنن روی دیوار. قراره پس انداز هامون رو بذاریم روی هم تا زودتر این نقاشی تمام بشه. 🔹 زهرا داوودی ✅ @vaslekhooban
🍃فقط یه نخ🍃 🔵در لبنان برای سردار مجلس سراسری گرفتند. در مراسم، مادران شهدا ردیف جلو ایستاده بودند. انگار که صاحبان عزا بودند. مردم به آنها تسلیت می گفتند. روزهای بعد هم افراد زیادی در لبنان ختم قرآن و صلوات گرفتند. 🔵روز قبل از تشییع سردار در قم، یکی از لبنانی ها به دوست لبنانی ام در قم زنگ زده بود و گفته بود: «خوش به حالت که ایرانی و میتونی بری مراسم سردار. وقتی رفتی تشییع حاج قاسم، اگه تونستی از چفیه ها یا پارچه هایی که می ندازن روی تابوت سردار، یه نخ رو برام تبرک جدا کن.» 🔹 غدیر ایوب ✅ @vaslekhooban
💔دل ناآرام... 🔷سرم درد میکرد و دیرتر از خواب بلند شدم. ساعت ده. روسری تیره ام را پوشیدم و رفتم دانشگاه. دوستم نگاهی به روسری ام انداخت و گفت: پس خبر داری؟ بی اعتنا گفتم: چی رو؟ : سردار سلیمانی رو دیگه... گفتم: چی؟ سردار سلیمانی؟ درست صحبت کن ببینم چی میگی؟ : نمیدونم چی شده؟ با تعجب نگاهش کردم. گفت: حاج قاسم رو دیشب توی فرودگاه بغداد ترور کردن. حال خودم را نفهمیدم. بی اختیار، گریه کردم. یادم نمی‌آمد زمان فوت عمویم اینطور بی قرار شده باشم. چند روزی به نیت حاج قاسم، در خانه روضه گرفتم و حلوا درست کردم. دلم آرام نشد. راهی کرمان شدم تا به تشییع برسم. 🔹زهرا شایسته نیا ✅ @vaslekhooban
🔷دفترچه حاج قاسم🔷 🔵یک طرف دفترچه امین سجاد عکس آقا بود و طرف دیگرش عکس سردار. عشق امین سجاد همین دفترچه بود و همه جا همراهش. صبح شهادت و میان گریه و ماتم ما، بیدار شده بود: مامان چی شده؟ چرا گریه میکنین؟ خودم را جمع و جور کردم. چطور باید به او خبر میدادم؟ از کجا باید شروع میکردم؟ یاد دفترچه اش افتادم. از کیف درش آوردم و آرام آرام برایش گفتم که حاج قاسم شهید شده. گریه امانم نداد تا بیشتر صحبت کنم. 🔷چند روز بعد امین سجاد دنبال پس اندازش بود. پرسیدم: مادر چه خبره؟ چرا اینقدر عجله؟! گفت: توی مدرسه میخوان عکس شهید سلیمانی رو نقاشی کنن روی دیوار. قراره پس انداز هامون رو بذاریم روی هم تا زودتر این نقاشی تمام بشه. 🔹 زهرا داوودی ✅ @vaslekhooban
6.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️زیرنویس سیاه▪️ 🔵صبح جمعه می خواستیم برویم پیک نیک. بعد از نماز صبح، داشتم وسائل را در آشپزخانه آماده میکردم که بابا صدایم زد: امیرحسین تلویزیون رو روشن کن. زدم شبکه خبر. زیرنویس را خواندم. خشکم زد. باور نکردم. زدم شبکه ی یک. نتیجه فرقی نکرد. شبکه دو و سه هم همین بود. همه ی شبکه ها پر بود از خبر شهادت سردار. پدر بغض کرد و مادر با چشمان خیس رفت داخل اتاق و لباس عزای من و پدر را آورد. خودش هم سیاه پوشید. همه بهت زده نشستیم پای تلویزیون. تا شب انگار به زمین چسبیده بودیم. 🔹امیرحسین لاری ✅ @vaslekhooban
🌸 گل نرگس به یاد سردار🌸 🔵نرگس یک دسته گل نرگس با خودش از شیراز آورد کرمان. در مسیر گلزار شهدا، به چند نفر گل داد و گفت: « اگه تونستین گلها رو بذارین روی پیکر سردار.» دو ساعتی در گلزار شهدا منتظر ماندیم. بلندگو اعلام کرد: « به علت ازدحام جمعیت، پیکر سردار سلیمانی با تأخیر به گلزار شهدا می رسد.» چند دقیقه بعد اعلام کردند، امروز سردار تشییع نمی شود. حالمان گرفته شد. گلها را به یکی از پاسدارهای گلزار شهدا دادیم و گفتیم: «این ها رو میذارین روی قبر سردار؟» پاسدار گل ها را گرفت و با احترام داخل قبر گذاشت. بعد برگشت و گفت: «خیالتون راحت شد؟ لطفاً زودتر برگردین عقب. فشار جمعیت اینجا خیلی زیاده.» بدجور ضد حال خوردیم. با دل شکسته و غمگین برگشتیم شیراز. هر وقت گل نرگس می بینم یاد سردار می افتم. 🔹 سیده بتول رنجبر ✅ @vaslekhooban
🔹 من عوض شدم! 🔹 🔵یکی از اقوام سَرِ گرانی و بعضی بی عدالتی ها حسابی از نظام شاکی بود. حاج قاسم که شهید شد با همسرش رفت کرمان؛حتی دفن حاج قاسم که به روز بعد افتاد باز هم در گلزار شهدا ماند. در سرما لرزید تا تشییع و تدفین حاج قاسم را ببیند و خودش را به تابوت برساند. از کرمان که برگشت با ذوق و شوق از سردار یاد می کرد. از اعتراض ها و شکایت های قبلی اش از نظام خبری نبود؛ عوض شده بود. 🔹 احمدرضا نامجو ✅ @vaslekhooban
14.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷یک تصویر تازه🔷 🔵چند خطی از پیام آقا را که برای خانمم خواندم، صدایم لرزید و بغضم ترکید. های های گریه میکردم. مرد و گریه! زدم بیرون. کجا بهتر از حرم حضرت معصومه(س). در مسجد بالا سر نشستم به دعا و قرآن. اما مگر میشد دعا بخوانم؟ اشکهایم میریخت و چشمم تار می دید. بس که گریه کردم، حالی برایم نمانده بود. آرام آرام اطرافم شلوغ تر شد و یکی یکی به جمعیت داخل مسجد اضافه شد. هرکس گوشه ای پیدا می کرد و ننشسته اشکش جاری میشد. همیشه در مراسم عزا، گریه های جمعی را دیده بودم اما این تصویر برایم تازگی داشت. 🔹 عباس عالی زاده ✅ @vaslekhooban
🌸🍃🌸گلباران🌺 🔵به دختر عمه ام گفتم: « اگه رفتین کرمان من هم میام.» روز بعد زنگ زد: «ساعت سه ظهر آماده باش.» نفهمیدم چطور شب را صبح کردم. هفتِ شب، ۱۷ تا اتوبوس از کازرون اعزام شد و حدود ساعت۳ رسید نزدیک کرمان. ترافیکِ سنگینِ ورودی شهر، مسیر نیم ساعته را پنج ساعت کرد. ۸ صبح وارد شهر شدیم. مثل اربعین همه پیاده شدیم و با عَلَم و پرچم و گل های نرگس زیادی که آورده بودیم راه افتادیم سمت محل مراسم. به میدان اصلی شهر که رسیدیم، ماشین حامل پیکر سردار رد شد. ناگهان صدای همهمه به جیغ و فریاد تبدیل شد. چند نفر را روی دست مردم به سمت آمبولانس بردند. وحشت کردیم. به خانم های همراهم گفتم: « از همین جا هم میتونیم سردار رو گلباران کنیم.» ساعت یک و نیم بعد از ظهر مردم به سمت گلزار شهدا حرکت کردند و میدان کمی خلوت شد. و ما ماندیم و حسرت یک زیارت. 🔹 آمنه جوکار ✅ @vaslekhooban
💠وقف حاج قاسم💠 🔵ماشین در گردنه ی برفگیر بردسیر به مشکل خورد. اهالی بردسیر همانجا کنار جاده چادر زده بودند. چند ساعتی را مهمانشان شدیم. با چای و غذای گرم از ما پذیرایی کردند. بعد از پذیرایی، دوباره سوار ماشین شدیم و راهی کرمان. ورودی کرمان ماشین «آزرایی» کنارمان ایستاد. خانمی بیرون آمد و شروع کرد به احوالپرسی. از پشت فرمان جوابش را دادم؛ اما نمی‌دانستم واقعی است یا سرکاری! شوهرش هم از ماشین پیاده شد و برای استراحت دعوتمان کرد خانه اش. - تشریف بیارین. - ممنون. داخل پادگان کرمان برامون جا هست. - مهمان شهید سلیمانی، مهمان ما هم هست. تو رو خدا بیاین خونه ی ما. اصرار پشت اصرار تا آخر قبول کردیم. در مسیر، چهار پنج ماشین دیگر را هم دعوت کرد. آپارتمان سه طبقه بود. ما رفتیم طبقه ی اول و بقیه ی خانواده ها هم رفتند داخل طبقات دیگر. آن سه چهار روز آپارتمان وقف حاج قاسم بود. 🔹شهاب جعفری ✅ @vaslekhooban
🍃بفرمایید شربت🌱 🔵در مسیر تشییع، درِ خانه های زیادی باز بود. صاحب خانه جلوی در، مردم را دعوت می کرد داخل خانه که «چای و شربت آماده است، بفرمایین!» به خاطر مشکل ریوی دوستم، زیاد قاطی جمعیت نشدیم. مقابل یکی از خانه‌های ایستادیم. دوستم نفسی چاق کرد و شربتی خورد. همانجا خانم میان سال آن خانه بین جمعیت می چرخید و با اشک، به مردم خرما تعارف میکرد. 🔹میلاد فریدنیا ✅ @vaslekhooban
🍃بفرمایید شربت🌱 🔵در مسیر تشییع، درِ خانه های زیادی باز بود. صاحب خانه جلوی در، مردم را دعوت می کرد داخل خانه که «چای و شربت آماده است، بفرمایین!» به خاطر مشکل ریوی دوستم، زیاد قاطی جمعیت نشدیم. مقابل یکی از خانه‌های ایستادیم. دوستم نفسی چاق کرد و شربتی خورد. همانجا خانم میان سال آن خانه بین جمعیت می چرخید و با اشک، به مردم خرما تعارف میکرد. 🔹میلاد فریدنیا ✅ @vaslekhooban