بخش دوم
با دلخوری رفتم سراغ کتاب درسا و زود صفحات شناسنامه را ورق زدم که کمی از ضرر زمانی ام را جبران کرده باشم.بی مقدمه داستان را شروع کردم.
راوی داستان یک دختر ۸ ساله است.گرفتار اول مهر و دردسرهای بازگشایی مدارس و...
دختری که اگر هیچ چیز نگوید معلوم است چه قدر حرف می زند و عاشق تعریف کردن است.به صفحه ۴ نرسیده، عاشق درسا شدم. از دست دختر کوچولوی داستان دو طرف لبم به بالا کش آمد تا صفحه چهل لب از لب باز کردم و خندیدم.
کتاب مثل عسل شیرین بود.نمی توانستم کنارش بگذارم.قبلا هم کتاب و نام نویسنده نظرم را جلب کرده بود ، اما ترس از رمان هایی که کپی نمونه خارجی هستند نگذاشت برم طرفش.در مورد نویسنده هم پیش قضاوت خوبی نداشتم.
متن ساده بود. هنر نویسنده شخصیت پردازی دقیقِ ده پانزده نفری بود که در داستان نقش داشتند.
همه شان دنیای خاص خودشان را داشتند.کلمات پیچیده در کار نبود.منطق اتفاقات داستان شفاف و مثل روز برای خواننده روشن بود.
تصور کنید چطور چالش یک دختر ۸ ساله برای مخاطب بزرگسال آنقدر مهم می شود که نمی تواند خواندن را رها کند.
وسط های کتاب قهقهه زدم.(ر.ج.به صحنه حضور بچه ها در بنگاه املاک) درسا آنقدر صادقانه عمل می کرد که بدون شک رفتارها و خواسته هایش برای خواننده باور پذیر می شد.
حتی خواهر دو ساله درسا، گلسا، شخصیت منحصر به فرد و مهمی در داستان داشت.
داستان درسا پر از رنگ و نور و صدا و امید بود.بدون اینکه شعار دهد یا حرکت ویژه ای صورت بگیرد.
داستانی که می خنداند و با تک تک شخصیت ها می شد همدلی کرد.
واقعیت های زندگی یک کودک به مدد تخیل و هنر نویسندگی جذاب شده بود.داستان برای خلق صحنه های طنز دست به دامن زمین و آسمان نشده بود که مجبور شود با یک تکنیک نخ نما طنز را به خورد مخاطب دهد.
این داستان را هم حتما بخوانید...به جهت اینکه ببینید طنزی که می خنداند ،چطور نوشته می شود.
مواردی که گفتم شامل نقد محتوایی یا فرمی هیچ کدام از کتابهای بالا نیست. فقط از نظرِ طنز بودن یا نبودن آنها به کتابها نگاه انداختم.
پ.ن:کاش دوستان باشگاه تخصصی طنز این دو کتاب را بخوانند و کلاهشان را قاضی کنند.
#معرفی_کتاب
https://eitaa.com/vazhband
مرز
خواب و بیدار بود.درست تشخیص نمی داد در این دنیاست یا خواب می بیند.
پلک می زند و بالا و پایین پلک را می کشید که تا جای ممکن خواب از سرش بپرد که همه چیز واضح شود.
زیاد طول نمی کشید که دوباره تصاویر مات می شد.زنی را می دید پشت دیوار که دارد از دوسه پله پایین می آید.زن داشت راه می رفت.ولی انگار پایش روی تردمیل بود و به عقب می رفت و هرچه راه می رفت ذره ای از جایش جم نمی خورد.
دوباره پلک زد.چند بار.با انگشت شست و اشاره روی چشم را مالید.
برجستگی گرد مردمک را زیر انگشت حس می کرد.کتاب را درست گرفت روبروی چشمش.غلتید.طاق باز بود و حالا روی شکم خوابیده بود.کتاب هم دو دستی گرفته بود.
پنج خط هم نشد .باز هم زن داشت پایین می آمد از پله و باز هم تکان می خورد و نمی خورد.چاق بود با یک روسری زرشکی ساده که زیر گلو گره زده بود و یک پیراهن سرتاسری زرشکی.گردنش پیدا بود.
بلند شد و نشست.کتاب هنوز تمام نشده بود.کتاب را تورق کرد. برگهای کتاب تند تند از زیر انگشت شستش رد می شدند و به صورتش باد می زد.
از اول به آخر
از آخر به اول
هنوز خیلی مانده بود تا تمام شود.نشست.به پشتی تکیه داد.کتاب را گذاشت روی دو زانوی تا شده اش.
یک صفحه رفت جلو.
بند آخر را نفهمید .دوباره خواند.سخت بود.به مغزش فشار می آورد تا معنی کلماتی که می بیند ،بفهمد.باز هم خواند.
زن داشت از پله پایین می آمد.هِن هِن می کرد.دست گرفته بود به دیدار.
قدم برمی داشت.
اینبار روی تردمیل نبود.راستی راستی از پله پایین می آمد.
https://eitaa.com/vazhband
جدال فرهنگی!
ماجرای کتاب خواندن شبانه مان ، به عادت مالوف، چالش شد.
در انتخاب کتاب، شبها آنقدر حرف می زنم که فکم درد می گیرد.آخرش گفتم؛پدر آمرزیده!یک کوه کتاب جمع کردی توی طبقه ،همیشه فقط ده تایشان را می آوری من بخوانم؟! دلم پوسید از این همه تکرار.به دل مادرت رحم کن.
شانس آوردم.رحم کرد و دو برادری رفتند جلوی قفسه کتاب نشستند به مشورت.
بعد دیدم امیر مهدی با چشمهایی که می درخشید از اتاق پرید بیرون؛ این رو بخون مامان. همونیه که اسم من رو نوشته که خانمِ .....خانمِ.....خانمِ چیز بهم داد!
فامیلی خانم ژوبرت را یادش رفته بود.
نفس بیرون دادم و گفتم؛این درسته!می دانی چند وقت بود این کتاب را نخوانده بودیم؟ اصلا خوب است همین رو ببری مدرسه برای ساعت کتاب خوانی.
در همان لحظهی نصیحت مادرانه،حسادت امیر حسین گل کرد که چرا من کتابی ندارم که امضای نویسنده داشته باشد؟!
دوباره دویدند توی اتاق.خدا خدا می کردم ماجرا به دعوای آخر شبی ختم نشود.
بالاخره امیر حسین سینه سپر کرده و لبخند کجکی بر لب نشانده با کتابی در دست آمد بیرون!کتابی که نویسنده اسمش را در صفحه اول نوشته بود،پیدا کرد آخر.
این قسمت ماجرا را کوتاه می کنم که دو برادر چه قدر امضای نويسندگان و نحوهی نوشتن نام ها را مقایسه کردند، کتابها را ورق زدند و پز دادند به هم!
حسن ختام گفتن هایشان، تهدید مادرانه ام بود که دارم بیهوش می شوم و بس کنید لطفا.بگذارید زودتر کتاب را بخوانم و خلاص.
این شد که قصه شبانهی ما، کتابِ دوست بزرگ و دوست کوچک شد!
https://eitaa.com/vazhband
#معرفی_کتاب
#دوست_بزرگ_دوست_کوچک
الحق که خانم ژوبرت کتاب هایی دارند که مثل وجود خودشان سرشار از آرامش است.مفاهیم اخلاقی درست و دقیق،داستان هایی کودکانه و رد پای اهل بیت در آنها حالِ دل را خوب می کند.
ایشان با وسواس زیاد و دقت کلمه کلمهی جملات را کنار هم می چینند و روی معنی تک تک آنها فکر می کنند.
استفاده از فرهنگ لغات طیفی را به هم نويسندگان توصیه می کنند که با اشراف کامل به کلمات ،از بین مترادف ها، واژه مناسب را پیدا می کنند.
بزرگترین نقد من ،سبک تصویر گری ایشان برای داستان هایشان است.تصویری که ساده است و در همهی صفحات شبیه به هم و آنقدر در همه کتاب هایشان تکرار شده است،مخاطب را خسته می کند.
این کتاب به زیباترین شکل ممکن به کمک یک حدیث از امام حسن مجتبی(ع),در مورد شرط دوستی و ارتباط دوستانه قصه می گوید.
یک قصه شیرین و ساده مناسب سال های پیش از دبستان و کلاس اول.
بخوانید و لذت ببرید!
https://eitaa.com/vazhband
کتاب گردی
اسم سه کتاب ردیف بالا خیلی وقت بود توی مغزم رژه می رفت.
سه کتاب پایین هم به توصیه آقای کاردر مهمان کتابخانه ام شده اند.
پ.ن:حس می کنم دیگه جانِ خرید حضوری کتاب را ندارم، خصوصا وقتی قرار باشد هرکدام را از یک جا تهیه
کنی!
https://eitaa.com/vazhband
یکشنبه ۵آذرماه ۱۴۰۲
پسری با بالهای نامرئی
همان روز اول که دیدمش،نظرم را جلب کرد.در مسیر هر روزه ام،جایی روی لبهی جدول کنار خیابان می نشست.
توی دلم مادرش را به محاکمه می کشیدم.چطور دلش می آید طفل معصومی که سندرم داون دارد،پشت در خانه نگه دارد!
منِ ترسو برای اینکه با چشم هایش مواجه نشوم،برای اینکه بلد نبودم در گفتگو با این او چه بگویم،هندز فری را فرو می کردم تا تهِ تهِ گوش و بلند قدم بر می داشتم و چشمم فقط کفپوش خیابان را می دید و رد می شدم.
امروز ولی آسمان دلش پر بود،سرما پوست می ترکاند.باز هم آمدم و باز هم با همان لباس همیشگی روی لبه سیمانی سرد نشسته بود.نکند سردش شود؟نگاهش کردم که جمع شده بود در سویی شرت.
صورتش را با یک عینک بزرگ گرد بالا گرفت.
جا خوردم.وقت نکردم نگاهم را بدزدم.لبخند زدم.
او هم جرات یافت. با صدای گنگ صدایم کرد.حرف هایش را نمی فهمیدم.به امیر مهدی اشاره کرد.چند بار تکرار کرد تا متوجه شدم چه می گوید.
پرسید؛روی لباسش چه نوشته
گفتم؛اسم مدرسه اش را نوشته
گفت؛صدایش کن بیاید جلو
ولی امیر مهدی ترسیده بود و عقب ایستاده بود.
گفت؛من هم لباس مدرسه دارم
گفتم؛چرا نپوشیدی؟
گفت؛همینه
لباسش نارنجی بود با نوشته های انگلیسی و سویی شرت قرمز و شلوار جین.
گفتم؛لباست خیلی قشنگه!
خندید.چه معصومانه و یخ ارتباط ما آب شد.
منتظرم فردا شود و دوباره او را ببینم ، اسمش را بپرسم و با فرشتهی بالدارحرف بزنم.
https://eitaa.com/vazhband
در سوگ سیاوش نشسته ام
راه می روم تند تند.اشک در چشمم حلقه زده.زور می زنم اشکم از چشمخانه پایین نچکد.لبم را جمع می کنم تا آب دهان فرو دهم تا بغض را بشورد و پایین ببرد.
نوشته اگر خوب باشد،جان دار باشد،خواننده را می کشد و می برد وسط دنیای آدم های کتاب.رسیده بودم به فصل بیستم کتاب سووشون، به سوگ نشسته بودم.کمرم دو تا شده بود.فقط سعی می کردم خودم را جمع کنم تا از نگاه متعجب عابران،زنی نباشم با سیم هندزفری در گوش و چشمانی بارانی.
بار اول نبود که کتاب را می خواندم.می دانستم آخر داستان چه می شود ولی بازهم تسلیم قدرت تصاویر زنده کتاب می شوم. راز کلمات جادویی این کتاب چیست که همراه با زری از شروع داستان آدم دیگری می شوم؟چطور می شود آنقدر خوب گفت و خوب نوشت که لحظات زندگی و درگیری های زری را درک می کنم.انگار می شوم خودِ او. با هم تجربه می کنیم و با هم تغییر می کنیم.
در لحظه ای که زری فریاد می زنم من هم فریاد می زنم من هم می میرم و من هم زنده می شوم....
پ.ن: قطعه هنرمندان که می روم.بعد از گذر از قبور اموات،کنار قبر نادر زانو خم می کنم.از حالا به بعد سنگی بر گور این بانوی بزرگوار خواهم زد و فاتحه ای نثارش می کنم که الحق گل کاشت.
https://eitaa.com/vazhband
@vazhband
یک قاف بزرگ
جمعه ها دانش آموز کلاس پنجم می شوم.کسر ساده می کنم و جدول تناسب حل می کنم.گاهی هم شعر حفظ می کنم و دیکته می گویم!
هفته پیش لا به لای دیکته گفتن به امیر حسین ،امیر مهدی بین دست و پایمان بود و مثل نواری که گیر کرده،ذکر" حوصله ام سر رفت" را دم گرفته بود!
می دانستم شکل و صدای چند حرف را به آنها یاد داده اند.
برای اینکه بگذارد کارمان را بکنیم ،حواله اش دادم به اینکه او هم دیکته بنویسید.مثل برادرش.
یک ورق برداشت و همان دو سه شکلی را که بلد بود گوشهی کاغذ کشید و سیاه کرد.
حس ختام دیکته اش یک"ق"بزرگ بود وسط کاغذ.
ازش پرسیدم ق ،صدای اول چیست و جواب داد؛قورباغه.
برای اینکه مدت زمان مشغول بودنش را کش بدهم،گفتم؛ خوب حالا که یک ق بزرگ کشیدی بیا و همین حرف رو تبدیل به نقاشی کن!
تخمین زده بودم حداقل نیم ساعت زمان خریده ام تا باز دوباره ذکرش را از سر بگیرد!
دیکته امیر حسین تمام شد وامیر مهدی همچنان سرش پایین بود و مداد رنگی می تراشید.
خروجی اش شگفت زده ام کرد.فکر نمی کردم پیشنهادم اینقدر ثمربخش باشد.
برای منی که نقاش کشیدنم در حد چشم چشم دو ابرو مانده است،این نقاشی مثل یک تابلوی هنری ارزش داشت.
پ.ن:برای نقاشی حسابی تشویقش کردم . قول دادم از داستان تولد اثر هنری اش بنویسم تا قصه تولد آقا قورقوری در یک عصر جمعه پاییزی یادمان نرود !
https://eitaa.com/vazhband
ساعت ۵صبح ۱۴ آذرماه ۱۴۰۲
ایران(۱)
کمال تبریزی اسم بزرگی در حوزه فیلم و سریال است. او در فیلم سینمایی لیلی با من است،خط شکنی کرد.شجاعتی که در ساختار شکنی ژانر دفاع مقدس و تلفیق آن با ژانر طنز داشت، بی نظیر بود.
بعد از او کم نبودند هنرمندانی که این راه را ادامه دادند ولی خلاقیت و جرقه آغازین این رویه همچنان به نام تبریزی در یادها مانده است.
یا مثلا فیلم مارمولک که در زمان تولید گرفتار توقیف شد و متولیان امر سینما نتوانستند سوژه جالب آن را تاب بیاورند.
تبریزی صاحب سبک است .حرفش را فریاد نمی زند و می گذارد مخاطب غرق لذت خنده و یا درگیر تعلیق کشنده اثر شود و آرام آرام سرنگ محتوا را به رگ مخاطب تزریق می کند.به قدری که مخاطب در پایان کار از کشف مضمون اثر لذت می برد و ناخودآگاه هدفی که مدنظر خالق اثر است، می پذیرد.
سریال سرزمین مادری که این روزها روی آنتن صدا و سیماست،امضای تبریزی را دارد. فیلمی که چند سال قبل به دلایلی پخش آن متوقف شد و حالا بعد ازمدتها دوباره به چرخه پخش برگشته است.
یک سریال پر بازیگر که حضور هر کدام از این افراد،وزنهی سنگینی برای یک سریال تلویزیونی است و حالا همه آنها یکجا جمع شده اند و در سرزمین مادری ایفای نقش کرده اند.
بعد از این مقدمات می خواستم بگویم سرزمین مادری فقط داستان پسری نیست که به دنبال هویت و میراث خویش است .بلکه باید نشانه ها و کد هایی که تبریزی و نویسنده فیلمنامه در جای جای داستان کاشته اند،پیدا کرد و کنار هم چید تا راز فیلمنامه نمادین سرزمین مادری بر ملا شود.
دیالوگ شخصیت رهی در آخرین دقایق قسمت ۱۷ این قفل را گشود و رمز داستان را آشکار کرد.
(رهی در حیاط خانهی دکتر ایستاده است.زری خانم می گوید کجا می خواهی بروی ویلان و سیلان شوی.بگذار به دختر دکتر بگویم شاید جور کرد بروی فرانسه و اینجاست که دیالوگ شاهکار رهی گفته می شود:
من که انگلیسو ایتالیا و روسیه رو ندیدم!می دونم که رنگ فرانسه رو هم نمی توانم ببینم!جز این راهی ندارم که روی پای خودم بایستم.من باید زودتر بزرگ بشم!)
پایان بخش اول
https://eitaa.com/vazhband