eitaa logo
با ولایت تا شهادت
152 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
604 ویدیو
20 فایل
|°•✨🌖•°| بچـه‌ها! شــــهدا خوب تمرین کردند، ولایت پذیریِ امـام‌ مهدی 'عج' رو در رکاب آسیـد روح‌الله‌ خمینــــی؛ ما هم بایــــــد تمرین کنیم ولایت پذیریِ امام‌ مهـدی 'عج‌' رو در رکاب حضــــرت‌ آقا..! |حاج‌حسین‌یکتا|🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
8.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟢 لحظه رسیدن خبر شهادت استاد مطهری به برنامه زنده رادیو و یک اتفاق عجیب ⭕️ هشدار: حاوی تصویر پیکر خونین استاد مطهری 🔹 گلوله‌ای که به سر استاد شلیک شد از لاله گوش راست وارد و از بالای ابروی چپ خارج شد
🍃🌸سلام سلاااام همراهان ولایتی عاشق شهادت خوب کانال دلتون میخواد یک قصه‌ی امنیتی و عاشقانه که بخشی از اون واقعی هست و همچنین در و بازتاب زیادی داشته بخونید؟ از فردا منتظرش باشید👌
واگویه ‌چیست ؟🗣 ▫️ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺭﺍ "ﻭﺍﮔﻮیه" ﻣﯽگویند. ﻭﺍﮔﻮیه ﻫﺎ ﺍﺛﺮﺍﺕ عمیقی ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻓﺮﺩ ﮔﻮینده ﺩﺍﺭﻧﺪ.ﺩﺭ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎه ام آی تی ، پژوهشی ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪه ﮐﻪ ﻃﯽ ﺁﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻧﺪ، ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﻓﻘﻂ یک ﺑﺎﺭ ﺑﮕﻮیید :"ﻓﻼﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍنم ﺍﻧﺠﺎﻡ دهم"ﺑﺎید یک ﻧﻔﺮ ﺩیگر ، ۱۷ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﮕﻮید ﮐﻪ "ﺷﻤﺎ ﻣﯽﺗﻮﺍنید ﺁﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩهید "ﺗﺎ ﺍﺛﺮ ﻫﻤﺎﻥ یک بار ﺭﺍ ﺧﻨﺜﯽ ﮐﻨﺪ ! + خیلی ﻣﺮﺍﻗﺐ ﻭﺍﮔﻮیهﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﺎشید ﻗﺪﺭﺕ ﻧﻔﻮﺫ ﮐﻼﻡ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ‌ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﻫﻔﺪه ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺍﺯ ﻗﺪﺭﺕ ﮐﻼﻡ ﺩیگرﺍﻥ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ قوی‌تر است @velayaattashahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1013564923.mp3
10.44M
سخته به والله به خدا، روی تو رو نبینیم😔 سی شب بره یه افطاری، کنار تو نشینیم...💔 🎤
°•…♥✨…•° فرماندهی كل قوا خامنه ایست دیروز اگر عزیز مصر یوسف بود امروز عزیز دل ما خامنه ایست✨🫀 •حضرت اقا• 🇮🇷⃟❤¦⇢
▫️قرن­هاست زمین انتظار مردانی اینچنین را می­کشد تا بیایندوکربلای ایران را عاشقانه بسازند و زمینه­ ساز ظهور باشند…آن مردان آمدندورفتند، فقط من وتو ماندیم واز جریان چیزی نفهمیدیم…
با ولایت تا شهادت
🍃🌸سلام سلاااام همراهان ولایتی عاشق شهادت خوب کانال دلتون میخواد یک قصه‌ی امنیتی و عاشقانه که بخ
جمعه/ اذان صبح/ منزل مادرم... آلارم گوشیم به صدا اومد... صدای دلنشین استاد مرحوم صفایی حائری هست که داره نکات دلنشینی رو درمورد غلام امام حسین فرمایش میکنه: «جُون غلام سیاهی از مایَملک ابوذر باقی مونده. بعد از اینکه آزاد شد غلام امیرالموئمنین شد، وَ بعد غلام امام حسن شد وَ بعد از امام حسن هم غلام امام حسین بود. جُون پیر شده... در کربلا، وقتی علی اکبر از امام حسین اذن میدان خواست، حضرت اذن میدان داد! اما وقتی جناب جُون از او اذن میدان خواست، حضرت فرمود: من آزادت میکنم، برو کمی برای خودت زندگی کن. این غلام به امام حسین عرض کرد آقا، من چون چهره ام سیاه هست، بدنم بوی بد میده، بی اصل و نسبم نمیزاری برم برات بجنگم؟ خلاصه امام حسین بهش اذن میداد داد، او رفت و جنگ نمایانی کرد وَ شهید شد، امام حسین رفت بالای سرش.. دعایی کرد! جُون چهره اش سفید شد، بوی بدنش خوشبو شد و...» به زور بیدار شدم... آلارم گوشی رو قطع کردم و سپس نگاهی به ساعت انداختم. 5:03 صبح بود. از اتاقم اومدم بیرون دیدم مادرم داره قرآن میخونه. سلام علیکی کردم و رفتم مسواک زدم، بعدش وضو گرفتم آماده شدم برای اقامه نماز صبح. وقتی نمازم و خوندم، ده دقیقه ای رو وقت گذاشتم مطالب دو روز اخیری که ادمین ها در کانال خیمه گاه ولایت گذاشتن و به طور گذرا و چشمی چک کردم. همینطور که مشغول چک کردن محتوای کانال بودم، صدای در اومد... میدونستم مادرم هست. چون غیر از ما، کسی توی خونه نبود. گفتم: +بفرما حاج خانوم. مادرم در و باز کرد... نگاهی بهم انداخت گفت: _ قبول باشه نمازت. +فدای شما. قبول حق باشه. از شما هم قبول باشه. چیزی شده مادر؟ _امروز میری اداره؟ + نه دورت بگردم. میخوام یه تُوکِ پا برم خونه خودم. این مدت دوماه که از فوت فاطمه زهرا گذشته، بعد از اینکه به اصرار شما و حاج کاظم اومدم اینجا، فقط سه چهار بار به خونه خودم سر زدم. فکر کنم الآن کلی تار عنکبوت بسته. برم ببینم چه خبره و شارژ ماهیانه ی ساختمون و پرداخت کنم و یه کمی هم به کارام برسم! _کی میخوای بری؟ +چطور؟ _گفتم اگر زحمتی نیست، برو نون بگیر بیا باهم بشینیم صبحونه بخوریم. +چشم. اطاعت میشه حاج خانوم. آخه این که زحمت نیست، رحمته و وظیفه منه. بلند شدم لباسام و پوشیدم و رفتم دستور مادرم و انجام دادم، یه نون سنگک گرفتم برگشتم خونه. نشستیم دوتایی مشغول صبحونه خوردن شدیم... داشتیم صبحونه میخوردیم، مادرم گفت: _شب بر میگردی اینجا یا میری اداره؟ لیوان چای و گذاشتم روی میز، نگاهی به مادرم کردم، لبخندی زدم گفتم: +راستش و بخوای، حاج کاظم این مدت خیلی روی من زوم کرد.. دید نمیتونم خوب کار کنم و تمرکز داشته باشم، برای همین با ریاست صحبت کرد و قرار شد دو ماه من و بفرستن مرخصی! چون من جزء نیروهایی هستم که کمترین مرخصی رو تا الآن رفتم. _خداروشکر. خدا حفظ کنه حاج آقا کاظم رو که انقدر هواتو داره. +آره واقعا. _خدا رحمت کنه پدر شهیدت و، بعد از بابات، کاظم آقا عین برادر و خانومش زینب خانوم عین خواهر پشتم بودند تا شماهارو بزرگ کنم... مادرم آهی کشید و ادامه داد: _بعد از شهادت پدرت، خیلی تحت فشار مالی قرار داشتم. دیگه دیدم نمیتونم این وضعیت و تحمل کنم، چون تو و داداشت و دوتا خواهرت خرج داشتید! باید شکمتون و سیر میکردم! یادمه گاهی حتی توی خونمون یه لقمه نون نبود! تصمیم گرفتم برم کارگری! رفتم خونه این و اون کارگری کردم، خونه هاشون و تمیز کردم تا یه لقمه نون حلال در بیارم بزارم سر سفره بچه هام بخورن. خبرش به کاظم آقا رسید! همون شبش اومد خونمون! دیدم عصبیه! با خودم گفتم حتما اتفاقی افتاده... پشت سرش زینب خانوم اومد.. بهم اشاره زد چیزی نگم... یه هویی کاظم آقا صداش و برد بالا گفت« مگه من مرده م داری میری خونه این و اون کارگری؟ بیخود کردی رفتی خونه مردم نظافت کردی.» بعد یه هویی ساکت شد سرش و انداخت پایین. از ادبیاتی که استفاده کرد خودش شرمنده شد. دیدم مادرم داره بغض میکنه... ادامه داد به حرفاش و گفت: _قسمم داد به حق پدر شهیدت علی، که دیگه نرم خونه مردم کارگری... گفت خرجتون و من میدم... تا بچه هات بزرگ بشن برن سرکار... تا اینکه پدر بزرگت چندسال بعد فوت شد و زمین های اون و داییت تقسیم کرد و یه چیزی هم به ما رسید... خداروشکر دستمون رفت توی جیبمون و دیگه حاج کاظم و مدیون کردم که بهمون چیزی نده... چون نیاز نداشتیم... هیییی... بگذریم مادر. سرت و درد نیارم. حاج کاظم خیلی برای ما عزیزه.. خدا خیرش بده که تو رو توی این وضعیت تنها نمیزاره. +خدا بهشون عمر با برکت بده و عاقبت بخیر بشن. لیوان چای رو گرفتم، یه قلوپ دیگه خوردم، همینطور که ذهنم درگیر مشکلاتم بود، مادرم گفت: _برنامه ت برای این دوماه چیه پسرم؟
گفتم: +دیشب خیلی فکر کردم. راستش میخوام برم ویلای سوادکوه. باید کتاب و وسیله هام و بگیرم برم اونجا تا این چندوقتی که اونجا هستم، مفصل استراحت کنم، بلکه کمی ذهنم آروم بشه. راستش دلم میخواد شماهم بیای. _من نمیتونم بیام مادر، اما هر از گاهی با برادرت یا خواهرت و دامادت میایم بهت سر میزنیم. دیدم فکر خوبیه.. هم تنها هستم، هم هر از گاهی خودشون میان بهم سر میزنن و میبینمشون. بابت صبحانه از مادرم تشکر کردم و خمیازه ای کشیدم، بعدش بلند شدم رفتم اتاقم، موبایل و کیف و اسلحم و برداشتم. وسیله هام و که جمع کردم دست مادرم و بوسیدم و ازش خداحافظی کردم. سوار ماشینم شدم رفتم سمت خونه ی خودم. تا ظهر موندم خونه خودم. قبل از اینکه خونه رو مرتب کنم، ساکم و جمع کردم. ساعت 12 ظهر بود. تماس گرفتم با رفیقِ شفیق وَ همیشگی ام سید عاصف عبدالزهرا. آهنگ پیشوازش داشت میخوند... از شام بلا، شهید آوردند... چند ثانیه ای گذشته بود که جواب داد: _سلااااام حضرت عشق. خوبی حاجی؟ +سلام عزیز برادرم. ممنونم. تو خوبی عاصف جان؟ _شکر. +کجایی؟ _طبق معمول اداره ام! +چه خبر تازه؟ _هیچچی. خبر خاصی نیست.. دلم برات تنگ شده. میشه بیام ببینمت؟ +بله. چرا نشه. من خونه خودم هستم. پاشو بیا اینجا. _عه جدی؟ کی رفتی؟ +همین امروز صبح اومدم. _بسیار عالی. پس تا نیم ساعت دیگه پیشتم. یاعلی. نیم ساعت بعد.... صدای آیفون اومد.. دوربین و چک کردم دیدم عاصف هست. دکمه رو زدم در پایین باز شد. درب واحد و باز کردم، دو دقیقه بعد عاصف با آسانسور رسید جلوی واحدمون. سلام علیکی کردیم و رفتیم نشستیم...سر صحبت که باز شد گفت: _شنیدم داری چندوقت میری و نیستی! +خوشحالی؟ _غلط کنم. +چقدر خبرهای مربوط به من زود میپیچه؟!!! ماشالله کلاغ ها خیلی فعالن. _خلاصه ما اینیم دیگه! آمارت و در میاریم! +جدیدا زیاد توی کارم سرک میکشی! _به هرحال منم منابع خودم و دارم. +من چندوقت تهران نیستم و دارم میرم. حواست به خودت باشه یه وقت گند نزنی. با هرکسی که میخوای روی پرونده ها کار کنی، شش دانگ حواست به کار باشه و مواظبت کن از خودت. _چشم. +آ بارک الله... _راستی!!! تا یادم نرفته بهت بگم که کلاغ ها خبر نیاوردند، حاجی بهم گفت که عاکف و دارم میفرستم مرخصی دو ماهه. +خودمم میدونستم. چون معمولا خبرهای مربوط به من جایی درز نمیکنه مگر اینکه حاج کاظم صلاح بدونه بگه. _حالا واقعا میخوای دو ماه نیای؟ +نظر تشکیلات اینه. البته خودمم راغب هستم که یه مدتی نباشم تا ان شاءالله با قوت برگردم به کارم ادامه بدم. _ان شاءالله که هرکجا هستی موفق باشی.. فقط یه سوال. +جانم، بگو. _ میتونیم با هم دیگه در تماس باشیم و ارتباط داشته باشیم؟! یا نه؟ +آره. چرا نتونیم در ارتباط باشیم. ممکنه یه جاهایی به کمک هم دیگه نیاز داشته باشیم. _یه سوال دیگه! +بپرس. _تکلیف معاونت عملیات ضدجاسوسی چی میشه؟ +نترس. بعد از دستگیری هادی، تموم اون شبکه هایی که ایجاد کرده بود، در طی این مدت زیر ضربه رفتند وَ همونطور که اطلاع داری، بعضی از بچه های داخل ستاد هم دستگیر شدند!!! خداروشکر_ حجت الاسلام _انتخاب درستی کرد و حاج آقا سیف رو معرفی کرده برای مدیریت کل بخش ضدجاسوسی سازمان، که تا چندوقت دیگه، معارفه صورت میگیره. _حالا تو در این معاونت می مونی یا میخوای بری؟ +موندن و رفتن که دست من نیست. چون تشکیلات تعیین میکنه. ولی نظر سازمان این هست فعلا واحد ضدجاسوسی باشم. اما اینکه سیف من و بپذیره یا نه، الله اعلم. حاج کاظم اخیرا بهم گفت آماده ای بری واحد مفاسد اقتصادی یا نه؟ که منم گفتم فعلا بزارید همینجا بمونم. _یعنی معاونت مفاسد اقتصادی یا ریاست؟ +نه بابا. من درحد ریاست نیستم. همین معاونت هم از سرم زیادیه. _پس موندگاری. +فعلا بلی.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اونایی که به خدا میگند شهادت را نصیب ما کن👌 استاد