فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معجزه زیارت عاشورا...
« بفرست برای دوستت،ثواب کن »
🎙 #استاد_عالی
🔺خلاصه که کسی دست خالی از دم خونهٔ اباعبدالله برنگشته..
🕊#شهید_محسن_وزوایی:
اگرنتوانستید
جنازه ام رابہ عقب بیاورید
آنرا بروی مین های دشمن بیندازید
تاجنازه من
ڪمکے به اسلام کرده باشد
🌹این شهید والا مقام در بخشی از #وصیت_نامه اش می نویسد:
«امت ما باید بداند از بزرگترین خطراتی که انقلاب را تهدید می کند، آفت نفوذ خطوط انحرافی در خط اصلی انقلاب، یعنی"خط امام" است. پس امام را دنبال کنید و امام را تنها نگذارید.»
با ولایت تا شهادت
#قسمت_سی_و_پنجم گفتم: +به هر قیمتی؟ _به هر قیمتی. +پا روی دلت بگذار. عاقل باش و خوب به حرفای من
#قسمت_سی_و_ششم
وقتی سیدعاصف رفت، نیم ساعت بعد برگشت دفترم. نشست و بهش گفتم:
+قرار گذاشتی برای امشب؟
_هنوز نه.
+پس همین الان تا دیر نشده زنگ بزن بهش تا برای قرار امشب هماهنگ باشید.
_چشم.
+نیازی نیست اینارو بهت بگم. اما فقط خواهشا درست رفتار کن و درگیر مسائل احساسی نشو. مثل همیشه شاداب باش تا دختره شک نکنه.
عاصف با دختره تماس گرفت. قرار شد برای همون شب ساعت 10 در یکی از رستوران های تهران هم دیگرو ببینند.
ساعت 22 همان شب
من با عاصف هماهنگ بودم و قرار شد برم طبقه بالای رستوران بشینم و عاصف و اون دختر مجهول الهویه که به عاصف گفت رستا هست، اما در بررسی های ما اسمش پروانه دزفولی از آب در اومد طبقه همکف رستوران بشینن.
تموم آدم های رستوران و تحرکاتشون و زیر نظر داشتم تا یک وقت خودمون در تور کسی نباشیم.
طبقه بالای رستوران، مخصوص مجردها بود. علیرغم اینکه در خیلی از رستوران ها طبقات بالا رو به خانواده ها میدن و همکف و به مجردها، اما این جا برعکس بود.
طبقه بالا یک حالت تو در تویی داشت. نور اون طبقه هم خیلی کم بود و معلوم بود طرف وقتی با دوست پسر یا دوست دخترش میاد باید راحت باشه. خدا نگذره از کسانی که چنین وضعی رو به وجود آوردن.
بگذریم...
نمیتونستم کل رستوران و بخصوص همکف و که محل عملیات رصد و رهگیری محسوب میشده پر مامور امنیتی کنم و مجبور بودم دست به عصا برم جلو تا یه وقت کسی به افراد داخل موقعیت، شک نکنه.
از شانس خوبم جایی که نشستم دید خوبی به همکف داشتم و از درب ورودی تا کل میزو صندلی های همکف و میتونستم زیر چتر خودم داشته باشم.
توی اون وضعیتِ کم نور طبقه بالا، دیدم یه دختره تنها نشسته. توی دلم گفتم:
«خدایا، من و ببخش. اما برای اینکه عاصف و نجات بدم مجبورم در این ماموریت هر کاری کنم.»
بلند شدم رفتم سمت همون دختری که تنها نشسته بود. بهش گفتم:
+اجازه میدید بشینم اینجا؟
سری تکون داد. توی دلم گفتم بی تربیت زبون نداره انگار. نشستم... گفتم:
+طوری سر تکون دادی که احساس کردم میخوای سر به تنم نباشه.
ابرو بالا انداخت و گفت:
_از مرد جماعت بیزارم، برای همینه که سینگلم و اینجا تنها نشستم. نمیبینی؟
+نه! روی پیشونی مبارکتون نوشته نشده گوشت تلخ سینگل!
_پاشو برو گمشو تا با همین بشقاب نزدم توی صورتت! اومدم دوتا لقمه غذا کوفت کنم برم. پس از دماغم در نیار. بلند شو از جلوی چشمم دور شو بی ادب.
+حالا چرا عصبی میشی! باشه میرم.
دیگه کافی بود. فقط میخواستم بدونم کیه و مشکوک میزنه یا نه که مطمئن شدم ربطی به ما نداره! از حرف زدن باهاش حالم به هم خورد، چون اهلش نبودم و نیستم.
توی اون فضای بزرگ و کم نور، چشمم افتاد به یک مردی که نشسته بود و پشتش به سمت من و این دختره بود. مشکوک بود؛ قد بلندش و کشیدگی اندامش با کلاه نقاب دار من و مشکوکتر میکرد.
اگر اشتباه نکنم ساعت حوالی 22:30 شب بود که دختره با یه تاکسی رسید جلوی رستوران. اون شب من لباس اسپورت پوشیده بودم و فورا کلاه و گذاشتم سرم تا یه وقت مشکلی ایجاد نشه. از شانس خوبم، میز انتخابی من برای پایِش سوژه مورد نظر خالی بود.
برای اینکه به همه ی امور اشراف داشته باشم، پشت یه میزی که نزدیک نرده ی طبقه بالا بود نشستم تا همه چیز تحت تصرف خودم باشه. جایی رو انتخاب کردم که بتونم به ورودی و خروجی های رستوران، و عاصف و اون خانوم اشراف داشته باشم. به محض ورود دختره ازش فیلم و عکس گرفتم. یه میکروفون هم توی دکمه لباس عاصف تعبیه شده بود که بچه های ستاد بتونن مکالمات اونارو شنود کنند.
دقایقی از نشستن عاصف و دختره گذشت که دیدم اون مرد مشکوک داره میره پایین. گوشی و از داخل جیبم درآوردم و پیام دادم به یکی از عواملمون که بیرون منتظر بود. بهش گفتم تعقیبش کنه.
متاسفانه نیم ساعت بعد از خروج، اون نیروی ما خبر داد که اون شخص به طرز مشکوکی غیبش زده و انگار آب شده رفته زیر زمین. اعصابم به هم ریخت.
یک ساعتی رو توی رستوران بودیم تا اینکه موقع رفتن شد. عاصف و دختره توی خیابون کمی باهم گشتن و بعدش دختره رو رسوند در خونشون.
وقتی دختره پیاده شد فورا رفت داخل خونه و عاصف هم از اون منطقه خارج شد. من که از پشت سر رصد میکردم، داخل ماشین منتظر موندم و نرفتم. نیم ساعتی منتظر موندم، بعدش تماس گرفتم با مسعود که مسئول شنود مکالمات عاصف و اون دختره بود. بهش گفتم فایل صحبتهای عاصف با اون خانوم و بفرسته روی گوشی من.
همینطور که منتظر ارسال فایل از طرف مسعود بودم و از فرط خستگی داشتم سر و صورت و چشمم و میمالیدم، دیدم یه لندکروز مشکی اومد دم در خونه همون دختره و چنددقیقهای منتظر موند.
شاید یک ربعی گذشت که دیدم دختره اومد بیرون و رفت داخل ماشین نشست. بیسیمم و روشن کردم، رفتم روی خط بهزاد:
+بهزاد/بهزاد/ عاکف.
_جانم حاج آقا.
+شماره این خودرویی که میگم و استعلام کن ببین متعلق به چه کسی هست.
_بفرمایید.
+14ط418 ایران
#قسمت_سی_و_هفتم
بهزاد گفت:
_دریافت شد، منتظر باشید.
ماشین حرکت کرد و منم پشت سر اون راه افتادم. سرعتم و بیشتر کردم رفتم سمت چپش در لاین سبقت تا ببینم میتونم راننده رو شناسایی کنم یا نه، که شیشه دودی بود و داخل ماشین هم نوری وجود نداشت، اما شیشه سمت راننده شاید به اندازه 5 سانت پایین بود و اندکی دود سیگار ازش بیرون می اومد که معلوم بود راننده مشغول سیگار کشیدن هست.
تصمیم گرفتم سرعتم و بیشتر کنم برم جلوی خودرو قرار بگیرم تا ببینم میتونم از آینه داخل ماشینم راننده رو ببینم که به حدی تاریک بود داخل لندکروز، بازم نتونستم چهره راننده رو ببینم. میخواستم یهویی ترمز کنم و از پشت بهم بزنه تا به بهانه پیاده شدن بتونم چهره طرف و ببینم که به ریسکش نمی ارزید و از طرفی سرعتش خیلی کم بود و میتونست ماشین کنترل کنه و نزنه بهم.
سرعتم و کم کردم و مجددا با فاصله پشت سر خودروی مورد نظر قرار گرفتم و دنبالشون رفتم. بهزاد اومد روی خطم:
_عاکف/ ستاد!
+ستاد میشنوم.
_خودرو متعلق به خانوم نسرین رضایی هست.
+دریافت شد ستاد. تمام مشخصات این خانوم و برام مشخص کن تا وقتی برگشتم سایت بهم تحویل بدی.
_حتما.
+یاعلی.
حدود یکساعتی توی شهر چرخیدیم و بعدش اون لندکروز که نمیدونستم رانندهش کیه، دختره رو رسوند به خونهش و رفت.
دنبال ماشین رفتم تا اینکه رسیدم سمت قیطریه و اون راننده ریموت و زد و در خونه باز شد رفت داخل. فورا برگشتم اداره و رفتم دفترم فایلهای شنودی که برام ارسال شد و گوش دادم.
نکته بسیار مهمی که حائز اهمیت بود وَ ذهنم درگیر شده بود این بود که اون دختره در طول اون یکساعتی که با عاصف نشسته بود علیرغم اینکه تلاش میکرد از مشکلاتش بگه تا عاصف و درگیر مسائل احساسی کنه وَ دوست داشتنش و به رخ عاصف بکشه، بدنبال این هم بود که از زیر زبون عاصف یه سری اطلاعاتی رو بکشه بیرون که عاصف هم با زیرکی بحث و منحرف میکرد. چون دیگه فهمیده بود ممکنه در « #دام_عسل» قرار گرفته باشه.
اما #دام_عسل چیه؟
#دام_عسل، یا «HONEY TRAP« اسم ماموریت های ویژه ای هست که جاسوسان زن اسراییلی انجامش رو بر عهده دارند.
اگر بخوام این مسئله رو بیشتر توضیح بدم و بگم دام عسل برای چه مواردی توسط سرویس موساد استفاده میشه، باید عرض کنم در جریان این ماموریت ها، جَواسیس زن، با تجسس در سرویس های امنیتی کشورهای هدف خود، با نزدیک شدن به نیروهای اطلاعاتی و امنیتی تلاش میکنند تا به موضوع مورد نظر خودشون و سرویس حامی خودشون برسن که در بعضی موارد مشاهده شده که حتی اون زن دست به ترور میزنه و هدف خودش و حذف میکنه.
خاطرم هست یه روز در اداره، پژوهشی که یکی از موسسه های اسراییلی با عنوان «برقراری روباط جنسی در مسیر امنیت داخلی اسراییل» نوشته بوده رو میخوندم که به نظرم استفاده های متعدد این رژیم از این عملیات ها در سرویس جاسوسی موساد، پرده از این مسئله بسیار مهم برمیداره که چقدر این گزینه برای اونها مهم هست.
شخصی به نام « #میر_آمیت » یکی از کهنه کار ترین جاسوسهای اسراییلی گفته بود: « #جاسوسهای_زن، نحوه بهره برداری از خودشون در این زمینه رو یاد میگیرند، وَ اینها برای دستیبای به اطلاعات مورد نیاز، حاضر به برقراری ارتباط با هرشخصی هستند.»
اینم بگم که در یک جلسهی دو ساعته که با یکی از کارشناسان ستاد که تخصصش روی یهودیت بود داشتم، بهم گفته بود که جریانهای دینی و #تلمودی_یهودیان، استفاده جنسی از زنان رو برای فریب دادن دشمنان اسراییل مجاز دانسته و این کار رو به نوعی يک عبادت میدونه!!! حتی #آریشفات_یکی_از_خاخامهای_معروف_اسراییل، او هم چنین عملی رو برای دستیابی به اطلاعات، مجاز دونسته.
نکته حائز اهمیت اینه که موساد تلاش زیادی برای جذب زنان یهودی و حتی غیر یهودی داشته تا در این مسیر توسط اون زنها همراهی بشن. این یک واقعیت غیر قابل انکار هست و در تاریخ یهودیت و رژیم جعلی اسراییل ثبت و ضبط شده.
سالها پیش سیستم امنیتی جمهوری اسلامی ایران و یکی از اندیشکده های استراتژیکی بزرگ در ایران طبق بررسی هایی که داشتند به این سوال مبهم و مهم رسیدند که چرا وقتی نخست وزیرها، یا وزرای جنگ، یا از همه مهمتر وزرای خارجه در دولت های غربی بخصوص آمریکا و از همه مهمتر در رژیم صهیونیستی وقتی یک زن میشه وزیر خارجه یا معاون وزیر خارجه و...، چندوقتی تهدیدات علنی و جنگها فروکش میکنه. سیستم اطلاعاتی ایران روی این قضیه حساس شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اجرای سرود سلام فرمانده در حرم حضرت زینب (س)
🌹اینجا معراج شهداست👇
با ولایت تا شهادت
#قسمت_سی_و_هفتم بهزاد گفت: _دریافت شد، منتظر باشید. ماشین حرکت کرد و منم پشت سر اون راه افتادم. س
#قسمت_سی_و_هشتم
تا اینکه گند این قضیه، اوایل سال 90 در اومد و تشکیلات به این ماجرا پی برد. بگذارید در مورد پرستوها، کمی بیشتر بهتون اطلاعات بدم تا بدونید ماجرای کاری اینها از چه قراره.
در پاییز سال91 یکی از بلندپایه ترین مسئولین وزارت خارجه اسرائیل، یعنی شخص وزیرخارجه اسراییل خانوم « #تزیپی_لیونی» در مصاحیه ای افشا کرد که من با عمدهی سران دنیا رابطهی جنسی داشتم. حتی با مذاکره کنندگان فلسطینی و عمده سران عرب و امیران و #پادشاههان_عرب این رابطه رو داشتم. این ها همون #پرستوهای_موساد_اسراییل هستند.
بر اساس اخباری که به دست ما رسید، وزیرخارجه وقت اسراییل خانوم #تزیپی_لیونی، #شیخ_حمد_بن_خلیفه_آل_ثانی_امیر_پیشین_قطر و #نخست_وزیر_وقت_قطر_حمد_بن_جاسم از کسانی بودند که این زن مدعی شده این روابط جنسی باعث شده ازبهترین دوران وی در زمان تکیه بر کرسی وزارت خارجه رژیم کودک کش صهیونیسم باشه و در پیشبرد اهداف اسراییل موثر باشه.
لیونی حتی به صراحت گفته بود موقعی که در سازمان جاسوسی رژیم صهیونیستی « #موساد » کار میکردم، چنین عملیات های ویژه ای از جمله برقراری رابطه جنسی با برخی شخصیت های مهم اروپایی و برخی از سران عرب داشتم که ازشون باج خواهی میکردم تا اون ها رو در دام #موساد بندازم.
این دجاله خیلی راحت گفته اگر رژیم صهیونیستی به اطلاعات نیاز داشته باشه، من حاضرم بازم با گزینه های هدف رابطه جنسی برقرار کنم، یا اینکه در نهایت اونها رو میکشم.
با این اظهارات میشه به این نتیجه رسید که سران رژیم اسراییل معتقد به جامعه ای فاسد و بی بند و بار هستند و برای پیشبرد اهداف شوم خودشون از هیچ کاری دریغ نمیکنند و فقط به دنبال پیاده کردن برنامه های خودشون با هر ابزاری هستند.
سیاستهای سگ نگهبان آمریکا یعنی رژیم جعلی اسراییل در سراسر جهان علی الخصوص در خاورمیانه «منطقه غرب آسیا» این است که جوامع بشری و سران و حکام اونها رو انقدر درگیر فساد و مسائل جنسی و شهوانی کنند تا بتونن به اهدافشون برسن، اما این طرح و فکر انقدرگسترده شد که حالا سالهاست به طور علنی خود سیاستمداران این رژیم فاسد در دام اون افتادند و دامن خودشون و گرفته.
از بحث خارج نشیم.
فقط عرضم اینه که رابطهی جنسی وزیرخارجه اسراییل آنقدر بیخ پیدا کرد که دیگه رسما اسم میبرد و برای ما سوال شد که چرا داره اسم میبره؟ او حتی رسما اعلام میکرد که در فلان اتاق توسط عوامل نفوذی سرویس اطلاعاتی موساد دوربین کار گذاشته شده بود، وَ فیلم این روابط موجوده.
#لیونی در حالی به این قضیه اعتراف کرد که یکی از سرشناس ترین خاخام های رژیم غاصب صهیونیست از برقراری روابط کثیف جنسی پرستوهای اسراییلی با دشمنان #تل_آویو پرده برداشت و این کار و مباح دانست و گفت: «شریعت یهودیت به زنان اجازه میده تا با دشمن برای دریافت اطلاعات مهم رابطه جنسی برقرار کنند!!!»
وزیر خارجه وقت اسراییل یعنی تزیپی لیونی انقدر از این دست کارها انجام داده که به دلیل قتل و فسادهای جنسی و باج خواهی، در کشورهای اروپایی تحت تعقیب هست، اما به دلیل نفوذ یهویت و رژیم صهیونیستی در دنیا، تا الآن براش اتفاقی نیفتاده و آزادانه زندگی میکنه.
حتی این زن که یک نمونهی بارز از این موارد در اسراییل و اروپا هست، انقدر مشکل دار هست که خانوم لیمور لیونات وزیر پیشین آموزش رژیم صهیونیستی یک بار در جایی نقل کرده بود که تزیپی لیونی با کاندولیزا رایس با هم رابطه جنسی داشتند و این خبر پرده از همجنس باز بودن این اشخاص بر میداره.
خانوم #کاندولیزا رایس دومین وزیر خارجه #جورج_بوش زمانی که به پاکستان سفر میکنه و با مقامات پاکستانی دیدار میکنه و در بعضی از این ملاقاتها با مقام وقت پاکستان در اتاق تنها بوده؛ بعدا که بر میگرده آمریکا میگه مسئولین و فرماندههان ارتش آمریکا به من چشم داشتند.
خب این یعنی به مقامات پاکستانی داره پالس میده که ما اونجا دوربین داشتیم و اون اتاقهای شماهم تحت تصرف ما بود وَ من از طرف مقامات آمریکا مجوز داشتم ازتون فیلم بگیرم، وَ اگر فلان کار صورت نگیره این اسناد تصویری افشا خواهد شد.
عرضم اینه که هر چقدر هم هدفِ یک پرستو که میزبان حساب میشه قوی باشه، اما مهمان که پرستو باشه، آنقدر قوی و آموزش دیده هست که میتونه به راحتی با حربه های احساسی و جنسی و... از میزبان که یک اطلاعاتی و امنیتی هست اخاذی کنه و این اخاذی شامل، تخلیه اطلاعاتی و کسب اخبار و اسرار مهم یک حکومت محسوب میشه. فقط باید اون کسی که هدف قرار گرفته انقدر قوی باشه که فریب نخوره.
خب برگردیم به قبل از اینکه دام عسل و براتون تعریف کنم...
همونطور که عرض کردم در فایل شنودی که مسعود برام فرستاد، از نوع صحبت کردن های اون دختره پی بردم که بدنبال حرف کشیدن از عاصف هست اما عاصف خوشبختانه تن به این ماجرا نمیداد و بحث و عوض میکرد.
#قسمت_سی_و_نهم
بهزاد استعلام خودرو و مشخصات اون خانوم که مالک خودرو بود، یعنی نسرین رضایی رو برام پرینت گرفت و وضعیتش کاملا سفید ارزیابی شد. اما در گزارشی که بهزاد بهم داد، نام همسر این خانوم که در استانداری تهران مسئولیت داشت شدیدا به چشم میخورد.
این شخص از عواملی بود که در ماجرای کودتای آمریکایی اسراییلی سال 88 دستگیر شده بود و چندصباحی مهمان ستاد ما بود. اما چرا با این دختره در ارتباط بود؟ این مرد، با نام «ا.ت» در یکی از قسمت های مهم استانداری تهران کار میکرد.
به بچهها گفتم هر چی ازش عکس دارند برای من بفرستند. چون احساس کردم ممکنه همون مرد مشکوکی بوده باشه که اون شب توی رستوران چهرهش مشخص نبود و بچهها هم نتونستن ردش و بزنن، اما چنین چیزی نبود و آقای«ا.ت» معلوم نبود چه سر و سری با این زن داره.
صبح روز بعد/ساعت10 صبح.
قرار شد با معاونتِ حفای سازمان، و با حضور من، بشینیم به توضیحات سیدعاصف عبدالزهراء گوش بدیم تا بفهمیم که این ماجرا از کجا شروع شده و بتونیم کار و بهتر پیش ببریم.
طبق صلاحدید حاج آقا سیف، مجبور شدیم عاصف و ببریم برای گفتگو و به نوعی بازجویی! چون کار خیلی بیخ پیدا کرده بود و ما نمیتونستیم دست روی دست بگذاریم تا اتفاقات ناگواری پیش بیاد.
اما بگذارید از اینجا به بعد و خود عاصف براتون تعریف کنه و توضیحاتی رو که در بازجویی بهمون داد، خلاصه و ماحصل اون و خدمتتون تقدیم کنم!
عاصف در مراحل گفتگو و بازجویی گفت:
«یک روز به دلیل اینکه ترافیک وحشتناکی بود و قرار بود برای کاری به یکی از خونه های امن در چیذر، حوالی امام زاده علی اکبر برم، تصمیم گرفتم از مسیرهای میانبر برم. اون روز از بس سرعتم بالا بود، یه هویی نفهمیدم چیشد که یه دختره جلوی ماشینم سبز شد و نتونستم ماشینم و کنترل کنم و زدم بهش. فورا پیاده شدم رفتم سمتش. دیدم یه دختر حدودا 28 ساله، داره از درد به خودش میپیچه! مردم جمع شدن، دو تا از خانومها اونجا بودن که بهشون گفتم کمک کنند تا این خانوم و ببریم یه گوشه ای روی جدول کناری پیاده رو بشینه.
در بین اون شلوغی پس از تصادف، اولین کاری که کردم در ماشینم و قفل کردم؛ چون اسلحه و یه سری پرونده داخل ماشین بود. فورا رفتم از مغازه ای که همون کنار پیاده رو بود یه بطری آب معدنی خریدم و آوردم دادم به این خانومی که با ماشین زدم بهش.»
عاصف در توضیحاتش گفت:
«به اون خانوم گفتم بیاید ببرمتون درمانگاه. گفت نیاز نیست. هرچی اصرار کردم الان شما بدنت گرم هست، چیزی متوجه نمیشی، اما انگار نه انگار. فقط اصرار داشت سوارش کنم ببرمش منزلشون. خلاصه سوارش کردم و اومد جلو و کنار من نشست!!! ازش آدرس گرفتم تا ببرمش به اون نشونی که گفته بود اما بین راه منصرف شدم و نبردمش خونه. بین راه با خودم گفتم خدایی نکرده اگر آسیبی دیده باشه، این دِین میافته به گردن من و دیگه معلوم نیست بهش دسترسی داشته باشم یا نه تا از خجالتش و آسیبی که دیده در بیام. چون اون بدنش گرم بود و چیزی حالیش نبود، اما من میفهمیدم چه خبره و با اون شدتی که ضربه خورده ممکنه چه اتفاقی خدایی ناکرده براش بیفته...
اون روز به اصرار من رفتیم درمانگاه و پاش و آتل بستن، بعد رسوندم خونشون.
وقتی رسیدم درب منزلشون، پیاده شدم زنگ خونه رو زدم... با خودم گفتم تا در باز بشه به این دختره کمک کنم از ماشینم بیاد پایین اما خودش آروم آروم پیاده شد. همزمان در خونهشون باز شد، دیدم یه پیرزن اومد بیرون! تا این صحنه رو دید، یه هویی داد و بیداد راه انداخت که چیشده و کی بچهم و زده و...؟ که من رفتم آرومش کردم. دلیل وحشت پیرزن این بود که یه کمی دست و صورت دختره جراحت پیدا کرده بود. پیرزنه هی داد میزد و دختره هم هی میگفت «عزیزجون چیزی نیست، این آقا لطف کردند من و تا اینجا رسوندن! الان حالم خوبه و مشکلی ندارم.»
عاصف در ادامهی توضیحاتش درمورد اون دختر جوان گفت:
وقتی داشت میرفت داخل خونه، یه هویی برگشت گفت «ای وای موبایلم.» منم بهش گفتم فکر میکنید کجا گذاشتید موبایلتون و ؟ دختره گفت فکر میکنم توی ماشین شما جا گذاشتم.
عاصف میگفت رفتم گشتم ماشین و اما دیدم موبایلی نیست.
عاصف ادامه داد و گفت:
«اون روز مجبور شدم وقتم و بگذارم و برم حتی از چندتا مغازه ی اطراف محل حادثه هم بپرسم که موبایلی با اون مشخصاتی که اون دختره داد پیدا کردند یا نه، که همه جوابشون منفی بوده. اما شماره یکی شون و گرفتم تا اگر یک وقت کسی موبایلی با مشخصات موبایل اون دختر خانوم آورد و بهش تحویل داد، به دختره برگردونن. حتی گفتم شیرینی پیدا شدن گوشی رو من خودم میدم.» بعد از اون مجددا برگشتم خونه همون دختره. وقتی در و باز کردم دیدم همون پیرزن هست که اون دختره بهش میگفت «عزیزجون».
بعد از سلام علیک گفتم:
+مادرجان ببخشید، من چون شمارهای از شما نداشتم مجددا مزاحمتون شدم و اومدم درب منزلتون.
_نه پسرم. این چه حرفیه. اتفاقی افتاده؟