eitaa logo
با ولایت تا شهادت
146 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
604 ویدیو
20 فایل
|°•✨🌖•°| بچـه‌ها! شــــهدا خوب تمرین کردند، ولایت پذیریِ امـام‌ مهدی 'عج' رو در رکاب آسیـد روح‌الله‌ خمینــــی؛ ما هم بایــــــد تمرین کنیم ولایت پذیریِ امام‌ مهـدی 'عج‌' رو در رکاب حضــــرت‌ آقا..! |حاج‌حسین‌یکتا|🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ گوشیم دوباره زنگ خورد،جواب دادم: _مهدیارم..! _دارم میام،صبر بده لطفا.. -چـــــشـــــــم -لباس عقدِت یادت نره _چشمممممممم "قرار شده چون عروسی نمی‌گیریم، یه کلیپ فرمالیته داشته باشیم" گوشی رو قطع کردم؛ میگه چشم دوباره دودقیقه دیگه زنگ میزنه.. مامان: -هدیه‌جان..! -همه وسایل‌هات‌ رو برداشتی؟! _آره مامان نگران نباش.. چادرم رو انداختم رو سرم و رفتم پایین؛ مامان و بابا و لیلا و مهدیه هم با اسفند اومدن دم درب مهدیار: -حالا خوبه نمی‌خوای بری قندهار _ایییش.. بعد از خداحافظی مهدیار ماشین رو به حرکت درآورد و مامان آب رو پشت سَرِمون ریخت.. ‌ ‌ "و زندگی مشترک من و مهدیار شروع شد" "تا ظهر که فقط تعریف می‌کردیم" مهدیار: -خانمم! -خسته‌ای یکم بخواب.. راست می‌گفت؛ پوست‌های لواشک و قره‌قوروت‌هایی که خورده بودم تو راه رو انداختم داخل پلاستیک و گذاشتم پایین‌ پا زیر صندلی و تکیه دادم به پشتیِ صندلی و چشم‌هام رو بستم.. ‌ ‌ مهدیار: -خانمم! هدیه‌اَم! قشنگم! -پاشو،رسیدیم.. چشم‌هام رو باز کردم؛ _ساعت چندِ؟! -ساعت ۹ شب هست؛ بیا بریم داخل مسافرخونه،پاشو.. چادرم رو انداختم سرم و از ماشین پیاده شدم؛ چمدان‌ها رو مهدیار بعد از قفل‌کردن ماشین گرفت دستش تا بیاره‌.. موقعی که خواب بودم کارهای مسافرخونه رو کرده بوده کلید رو گرفتیم و با آسانسور رفتیم ( طبقه۴،اتاق۷۲ ) کلید رو انداختم و در باز شد؛ یه راهرو کوچیک که سمت چپ دستشویی و سمت راست حمام بود.. یکم که نگاه کردم؛ یک سالن با تخت دونفره و میزعسلی کنارش قرار داشت که یک پنجره‌ی بزرگ هم کنارش بود.. رفتم پرده رو کنار زدم؛ تو تاریکی شب گنبد زردِطلایی آقاامام‌رضا(علیه‌السلام) چشمک میزد.. چشم‌هام پر اشک شد و گونه‌هام خیس :(( چقدر دلم تنگ شده بود.. ‌ نویسنده: