#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتنودودوم
" از زبان هدیه "
گوشیم دوباره زنگ خورد،جواب دادم:
_مهدیارم..!
_دارم میام،صبر بده لطفا..
-چـــــشـــــــم
-لباس عقدِت یادت نره
_چشمممممممم
"قرار شده چون عروسی نمیگیریم،
یه کلیپ فرمالیته داشته باشیم"
گوشی رو قطع کردم؛
میگه چشم دوباره دودقیقه دیگه زنگ میزنه..
مامان:
-هدیهجان..!
-همه وسایلهات رو برداشتی؟!
_آره مامان نگران نباش..
چادرم رو انداختم رو سرم و رفتم پایین؛
مامان و بابا و لیلا و مهدیه هم با اسفند اومدن دم درب
مهدیار:
-حالا خوبه نمیخوای بری قندهار
_ایییش..
بعد از خداحافظی مهدیار ماشین رو به حرکت درآورد و مامان آب رو پشت سَرِمون ریخت..
"و زندگی مشترک من و مهدیار شروع شد"
"تا ظهر که فقط تعریف میکردیم"
مهدیار:
-خانمم!
-خستهای یکم بخواب..
راست میگفت؛
پوستهای لواشک و قرهقوروتهایی که خورده بودم تو راه رو انداختم داخل پلاستیک و گذاشتم پایین پا زیر صندلی و تکیه دادم به پشتیِ صندلی و چشمهام رو بستم..
مهدیار:
-خانمم! هدیهاَم! قشنگم!
-پاشو،رسیدیم..
چشمهام رو باز کردم؛
_ساعت چندِ؟!
-ساعت ۹ شب هست؛
بیا بریم داخل مسافرخونه،پاشو..
چادرم رو انداختم سرم و از ماشین پیاده شدم؛
چمدانها رو مهدیار بعد از قفلکردن ماشین گرفت دستش تا بیاره..
موقعی که خواب بودم کارهای مسافرخونه رو کرده بوده
کلید رو گرفتیم و با آسانسور رفتیم
( طبقه۴،اتاق۷۲ )
کلید رو انداختم و در باز شد؛
یه راهرو کوچیک که سمت چپ دستشویی
و سمت راست حمام بود..
یکم که نگاه کردم؛
یک سالن با تخت دونفره و میزعسلی کنارش قرار داشت که یک پنجرهی بزرگ هم کنارش بود..
رفتم پرده رو کنار زدم؛
تو تاریکی شب گنبد زردِطلایی آقاامامرضا(علیهالسلام) چشمک میزد..
چشمهام پر اشک شد و گونههام خیس :((
چقدر دلم تنگ شده بود..
نویسنده: #هـدیـهیخـدا