#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتنودوششم
الان چند روز هست که مشهدیم؛
امروز هم قرارِ بریم حرم و بعدش از همونجا راه بیفتیم بریم شهرمون.. :((
مهدیار:
-همه چی رو برداشتی؟!
_آره خیالت تخت..
چمدانها رو گذاشتیم پشت ماشین و رفتیم سمت حرم
بعد از ورود به حرم،
مهدیار تکیه داد به درب حرم و من کنارش
مهدیار شروع کرد:
"امام رضـــــا"
"قربون کبوترات"
"یه نگاهیم بکن به زیر پات"
نگاه به گنبد کردم؛
دوست نداشتم از اینجا دل بکنم..
اشکهایی که جمع شده بود با صدای مهدیار قطرهقطره ریخت رو گونههام..
سوار ماشین شدیم،اونقدر حالم بد بود
مهدیار هم مثل من حالش تعریفی نداشت..
"آخه مگه دل کندن آسون بود!!"
یه جا ماشین رو زد کنار و رفت تا دوتا بستنی بگیره
"قربونش برم،میخواد حالم رو خوب کنه"
سوار شد؛
با دیدن سهتا بستنی زدم زیر خنده
مهدیار:
-خب چیه؟!
-تو همیشه دوتا میخوری
_پس چی؟!
دوتاش رو گرفتم و شروع کردم به خوردن؛
مهدیار خندهکنان گفت:
-ای خداااا،من زن نگرفتم بلکه بچه گرفتم
-تو کی باید بزرگ بشی؟!
_مگه چیکار کردم؟!
-خودت رو تو آینه نگاه کن!
به آینه نگاه کردم؛
دماغم و دور لبهام کلا بستنی شده بودن
خندم رو کنترل کردم و گفتم:
_همش تقصیر بستنیهاست..
با گفتن این حرفم مهدیار که انگار منفجر شد از خنده
_یعنی نمیرسیم خوووونه؟!
_هــــــــــــــــا؟!
-مثلا میخوای چیکار کنی؟!
_اونوقت که یک هفته غذا درست نکردم مجبور بشی بری از بیرون بخری میگم بهت
-باشه بابا..
نویسنده: #هـدیـهیخـدا