#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتهشتادوپنجم
مامان:
-هدیه،هدیه..!
-خوابالوووووو پاشوووو ناهااااار بخووور
"واای دوباره بیدار شدم؛نمیگذارن بخوابیم اصلا"
"اصلا وقتی مهدیار نیست دوست ندارم پاشَم"
به سختی رفتم پای سفره..
بابا:
-برو دست و صورتت رو بشور دختر..
_خوابم میپره؛
میخوام بخورم بعد برم بخوابم..
بابا:
-خدا به داد مهدیار برسه..
دو تا قاشق که خوردم؛
رفتم نمازم رو خوندم و دوباره رفتم به رختخواب..
اصلا علاقهی خاصی به رختخوابم داشتم؛
هنوز هم خوابم میاد..
"چرا من اونقدر خوابم میاد؟!"
"واقعااا مریضم فکر کنم..!"
دوباره چشمهام رو بستم؛
"بدون اینکه نگاه کنم دست زدم که نکن"
"دوباره داره بازی میکنه"
"دوباره دست زدم"
"دوباره داره بازی میکنه"
"این دفعه چشمهام و باز کردم"
مهدیار:
-خانمم رو ندیدید؟!
-یه دختری هست که خیلی میخوابه..
-خبر دادن بهم یک شبانهروز کلا خواب بوده..
-میخوام بهش بگم نمااااز هست پاشه تا دوتایی نماز بخونیم..
"با دیدنش حال خوبی بهم دست داد"
_سلام،خوبی؟!
-قربونت برم،تو خوبی؟!
_تو خوب باشی من چرا بد باشم!
مهدیار پاشد و جانماز کوچیک خودش رو پهن کرد و رو به سمت من گفت:
-بدووووو اذان هست؛
اگر زود نیای بدبخت این حوریها شوهرت رو میقاپناااا
-اخه نمیدونی که سرم چقدر شلوغه..
_عــــــــــــــــــــــــــه!
_بیجاااا کردن،الان میاااام..
رفتم وضو گرفتم؛
مقنعه سفید و چادر نمازم رو سَر کردم..
_خب بخونیم..!
-به موقع اومدی،
به حوریها گفتم من خودم خانم دارم که وقتی چادر گلگلی می پوشه مثل فرشتهها میشه..
-اونها هم طاقت نیاوردن رفتن...
_من موندم که این زبوووون از کجا میاد..
-شاگردیم استاااد
_نمازت رو بخون تا سر و کله حوریها پیدا نشده
پایان نماز✨
"شاید یکی از بهترین نمازهای زندگیم بود"
مهدیار:
-فردا میام دنبالت برای تمیزکاری خونه انشاءالله
_حله سرکارگر
-امروز چند شنبه است؟!
_شنبه
-پنجشبه میریم مشهد که شب جمعه مشهد باشیم انشاءالله..
_وااااای چقدر زووود،دمت گرم عاالیه
-قربونت برم،وظیفمه..
-معلومه چقدر عجله دارم برای عروسی؟!
_خیلییییی
-میخوام زودتر خانم خونم بشی ...
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
@velayaattashahadat
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•