#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتهفتادوسوم
رسیدیم خونه،
با واردشدن به خونه و دیدن خالهها و داییها هزاربار خداروشکر کردم که اومدن و مامانمم خوشحال هست..
بعد از تبریکها؛
خانوادهی من باند رو گذاشتن و شروع کردن رقصیدن
مهدیار دوبار باند رو خاموش کرد؛
ولی دوباره میرفتن و روشن میکردن..
برای بار آخر رفت تو حیاط؛
احساس شرمندگی کردم...
من هم رفتم تو حیاط؛
نشسته بود کنارِ باغچه و رفتم نشستم کنارش
_من شرمندم
مهدیار:
-این چه حرفیه دختر!
-خدا همینجاها امتحان میکنه دیگه
_اینجوری فایده نداره..!
_مجلس گناه هست باید یه فکری کنیم
-باند اگر نباشه همه چیز حله..
یکم فکر کردم و یهو گفتم:
_خب خرابش کنیم..!
-چه جوری..؟!!
_میرم جلوش وایمیستم؛
بعد تو سریع سیممیمهاش رو قطع کن..
-وااای دمت گرم،عالیه..
دستهام رو گرفتم سمتش؛
_به امید موفقیت در عملیات..
مهدیار هم دستهام رو گرفت و گفت:
-بله قربان..
رفتیم داخل؛
یه کشیک دادم دور و بَرِ باند،
تا دیدم همه مشغول رقص هستن و کسی تو فاز نیست
رفیقهای من هم گوشه مجلس دارن باهم حرف میزنن و رفتم جلوی باند وایسادم و مهدیار هم اومد پشتم وایساد
چنددقیقه بعد یهو صدای آهنگ قطع شد؛
مهدیار از اون پشت سریع پرید تو اتاق..
همهی نگاهها رفت سمت من و گفتم:
_ایواااااای خاک به سرم نشه،چیشد؟!
مهدیار از داخل اتاق به طورِ خیلی عادی اومد بیرون و گفت:
-عه؟!
-چرا آهنگ قطع شد؟!
_نمیدونم!!
اعتراض همه رفت بالا که مهدیار گفت:
-من فکر میکردم خراب باشه
-حالا صبر کنید ببینم درست میشه..
باند رو گرفت بغلش و رفت داخل اتاق؛
من هم پشت سَرِش رفتم..
باند رو گذاشتیم رو تخت و کنارِش نشستیم
برگشتم سمت مهدیار و گفتم:
_حالا چیکار کنیم؟!
-خرابتَرِش کنیم؟!
زدیم زیر خنده و گفتم:
_پایهاَم
یهو ناری و فاطمه اومدن داخل اتاق؛
با دیدن ما سَری به عنوان تأسف تکوندادن و رفتند
شروع کردیم هر چی سیم به دستمون اومد قطع کردیم
رو به مهدیار گفتم:
_به نظرت درست میشه دیگه؟!
-عمراََ..
_به صاحب باند چی بگیم..؟!
-جهنم و ضرر؛خسارتش رو میدم
-بهتر از این هست که مجلس گناه باشه!
"لبخندی زدم و همون لحظه از تَهِ دل خداروشکر کردم بابت همچین همسر دلبری که بهم داده بود"
-حله بریم دیگه!
_باشه
رفتیم داخل پذیرایی؛
ترانه:
-پس باند چیشد؟!
مهدیار:
-درست نشد..
ترانه:
-میدونستم بخاری اَزَت بلند نمیشه..
اَخمهام اومد جلو؛
میخواستم برم بزنم که "استغفرالله"
مهدیار که متوجه اَخمَم شد؛
اومد کنار گوشم و زمزمه کرد..
نویسنده: #هـدیـهیخدا
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
@velayaattashahadat
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•