بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتهفدهم
صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم؛
یه دوش گرفتم و لباس پوشیدم و رفتم دانشگاه..
همون ورودی دانشگاه فاطمه و نارنج پریدن بغلم و کلی گریه کردن
خب ما سه تا واقعا بهم وابسته بودیم..
_ای خدااا
_بچهها سفر لُسآنجِلِس که نمیرم لعنتیا،
یه هفته میرم استانبول میام دیگه..
فاطمه:
-میشه نری؟!
_نه آجی،
فردین میگه حتما باید باهام بیای..
نارنج با صدایی کمی آروم گفت:
-آجی!باهاش میسازی؟!
_نه آجی
_شما که غریبه نیستید ولی اصلا دوسش ندارم
_خدا کنه مِهرِش به دلم بیفته؛
وگرنه اصلا نمیتونم باهاش سر کنم،دعا کنید برام
_خب حالا این حرفها رو بیخیال بشیم،
بریم دفتر دانشجویی تا مرخصی بگیرم..
وارد دفتر که شدم چشمم افتاد به مهدیار..
یه لحظه قلبم شروع کرد به تندتندزدن
آنقدر تند که احساس کردم همه دارن میشنون..
"واای من چم شده؟!!
خدایا خودت رحم کن"
چشم ازش گرفتم
صدای آقایعلوی،ریئس دانشگاه اومد:
-بهبه،تبریک میگم خانم کیامرزی..
آقای قربانی:
-مگه چیشده؟!
_مگه خبر ندارید..!
_خانم کیامرزی نامزد کردن..
مهدیار که پشتش به من بود
و داشت پرونده مرتب میکرد یهو برگشت سمتم..
برای اولین بار چشم تو چشم شدم باهاش
ولی یک ثانیه نشد که چشم ازم گرفت و دوباره مشغول شد..
_ممنون..
_راستش اومدم بگم،
اگه میشه تا چهارشنبه هفته دیگه من نیام دانشگاه..
-برای چی؟!
_قراره یه سفر برم..
-چون تعداد غیبتهاتون کم هست،
باشه مشکلی نداره..
یه تشکر کردم و اومدم بیرون با بچهها..
داشتیم صحبت میکردیم که فردین پیام داد؛
"دم در دانشگاه منتظرم...💕"
از بچهها صمیمی خداحافظی کردم،
رفتم سمت دَربِ دانشگاه
از زبان مهدیار:
آقای قربانی:
-مهدیار!!
-مهدیار داری اشتباه میکنی،
این پرونده که جاش اینجا نیست..
_ای وای ببخشید..
-حواست کجاست پسر..؟!
"واقعا حواسم کجا بود؟!
چرا وقتی گفت ازدواج کرده آنقدر بهم ریختم؟!
وای چه مرگم شده؟!"
قربانی:
-مهدیار!!
-بدو،بدو این فِلَش رو بده خانم کیامرزی تا نرفته
-ازش قرض گرفتم باید بهش بدم..
یه ذوقی کردم و فِلَش رو گرفتم
و از اتاق اومدم بیرون..
"چرا ذوق کردم؟!
برای اینکه دوباره میبینمش؟!
استغفرالله،اون دیگه شوهر داره مهدیار..
اصلا گیرم شوهر نداشت یعنی چی؟!
وااای دیونه شدم"
داره سوار ماشین میشه،
_خانم کیامرزی!!
برگشت سمتم،
-بله!چیزی شده؟!
اومدم جواب بدم که یه پسری گفت؛:
--این پسره پاستوریزه کیه دیگه هدیهجان..؟!
-عه فردین..!
-زشته،هم دانشگاهیم هستن "آقایمهدیارفرخی"
--قیافش روووو میباره که از این جوجه آخوندهاست..
بیتوجه به حرفاش گفتم؛
_خانم کیامرزی معرفی نمیکنید؟!
با شرمندگی که تو صداش بود گفت:
-نامزدم هستن..
نمیدونم چرا احساس کردم هوا خفه است!
یه نگاه به فردین کردم..
"نـــــــــــامزد یه همچین دختری باید یه پسری مثل این باشه..؟!"
فِلَش رو دادم و بدون هیچ حرفی راه افتادم،
چند بار صدام کرد ولی چرا جواب ندادم!
"من چِم شده،چرا اینجوریم؟!"
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
@velayaattashahadat
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•