با ولایت تا شهادت
#قسمت_بیست_و_چهارم دقایقی از صبحونه خوردنمون گذشته بود که عاصف طبق معمول همیشگی مشغول شوخی با من ب
#قسمت_بیست_و_پنجم
قد: حدود 190 / لاغر اندام / سوییشرت گشاد مشکی تنش بود و نمیشد تشخیص داد بدنش روی فرم هست یا نه! / کلاه نقاب دار زده بود/ ته ریش داشت / با لب های نازک/ سرش هم خیلی پایین بود / چشم و بینی قابل شناسایی نبود/ کتونی nike اصل پاش بود/ شلوار جین گشاد بر تن داشت/ انگشت های نسبتا کشیده/ گردن های بلند و...
همینطور که قدم زنان به دو قدمیش رسیدم، به خودم گفتم «عاکف، باز تو به ملت شک کردی؟» داشتم بیخیالش میشدم که وقتی از جلوش عبور کردم، بوی عطرش نظر من و به خودش جلب کرد و شاخک ها و سنسورهای همیشه فعال من، آمپر چسبوند به وضعیت قرمز.
بوی عطر گرون قیمت، با اون وضع ظاهری عجیب، شک من و بیشتر کرد. من عطر شناس خوبی هستم. چون دائم سعی میکنم عطر بزنم. بخصوص زمانی که توی ماموریت نیستم و تهرانم. عطرش clive Christian «کلایو کریستین» که بسیار شیرین و خنک هست و ترکیب گالبانوم داره بود.
اینم بگم، منطقه ای که خانه امن در یکی از کوچه پس کوچه های اون بود، جنوبی ترین نقطه تهران بود. به همین دلیل کمی برام عجیب بود که یه آدم با لباس های ارزان، اما با عطر و کتونی که قیمتش سر به فلک میزد. همه چیز و چک کردم به جز مدل گوشی اون شخص و که بهش مشکوک شدم.
القصه، حال خراب اون روزم، خرابتر شد. مشغول ثبت و ضبط مشاهدات عینی به بایگانی مغزم بودم که با صدای یک بوق ممتد و با حال به خودم اومدم. برگشتم سمت صدای بوقی که اومد، دیدم حاج باقر هست. یه لحظه چنان خنده م گرفت که انگار دنیارو با دیدنش بهم دادن.
آخ من عاشق این حاج باقرم. یه موتور گازی داره، همه ش با اون میاد اداره. فورا پریدم ترکش تا شاید زودتر از اون منطقه دور بشم و از اون همه فکر و خیال و انرژی منفی بیام بیرون!
بعد از اینکه حاج باقر من و تا یه جای درست و درمون رسوند، سوار یه تاکسی شدم و رفتم خونه و کمی استراحت کردم. ساعت حوالی 6 غروب بود که مجددا از خونه برگشتم اداره. باید سرم و با کار گرم میکردم تا موندن توی اون خونه بدون فاطمه من و آزار نده.
همونطور که قبلا عرض کردم، مدتی بود که عاصف در کار سهل انگاری میکرد. ازش یه گزارش میخواستم سه روز طول میکشید بنویسه بیاره و بده دفترم. از طرفی گزارشاتی درمورد عاصف از حفاظت به حاج سیف رسیده بود که مارو نگران کرده بود، اما چون سند محکم و مستدلی نداشتیم، نمیتونستیم کاری کنیم. چندبار شب ها که دیروقت بود و میخواستم برم خونه میدیدم توی حیاط اداره داره با موبایل حرف میزنه. تا اینکه دیدم دیگه خیلی داره کم کاری ها و تلفن ها تکرار میشه. یه شب تصمیم گرفتم بمونم اداره و بدون اینکه ذره ای توضیح اضافه به بهزاد بدم، بهش گفتم حواسش باشه هر وقتی که عاصف رفت توی حیاط اداره بهم خبر بده.
ساعت حدود 12:00 شب بود که بهزاد اومد دفترم. رفتم اثر انگشت زدم در باز شد اومد داخل... گفت:
+آقا عاکف، سیدعاصف عبدالزهراء چنددقیقه ای هست رفته پایین.
_ممنونم. بریم بیرون.
از دفترم رفتیم بیرون و بهزاد رفت اتاقش، منم رفتم توی حیاط اداره. بدون اینکه عاصف متوجه بشه، رفتم توی تاریکی روی چمن نشستم. حدود نیم ساعت تلفنی حرف زد و برگشت رفت داخل ساختمون اداره.
منم بلند شدم رفتم دفترم.
حدود یک هفته همه شب اون میرفت پایین توی حیاط شروع میکرد با تلفن به حرف زدن، منم از در پشتی ساختمون اصلی میرفتم توی تاریکی مینشستم و زیر نظر میگرفتمش. اونم هی راه میرفت و هی صحبت میکرد.
دیگه حس کنجکاویم بیشتر شده بود و مثل یه کرم توی بدنم وول_وول میخورد که این پسره داره چه میکنه.
یه شب حوالی ساعت 22 بود که بعد از عملیات دستگیری دوتا از متهمین یک پرونده مهم نفتی که جاسوس بودنشون برامون احراز شده بود برگشتم اداره، فورا رفتم یکیشون و بازجویی اولیه کردم و قرار شد یکی دیگه رو فرداش بازجویی کنم. وقتی بچه های پشت اتاق بازجویی دکمه رو زدن تا در باز بشه و بیام بیرون، بهزاد اومد دنبالم و گفت یکی اومده میخواد شمارو ببینه.
حالا ساعت چند بود؟ 12 و نیم شب...
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_بیســت_و_پـنجـم
✍صدایی ناآشنا و مردانه به گوشم رسید. تعجب کردم آنجا چه خبر بود بی سرو صدا به سمت منبع صدا رفتم از جایی داخل آشپزخانه کنار دیوار ایستادم و گوش کردم عثمان با مردی حرف میزد
مرد مدام از شرایط بد روحی مادر میگفت و با اصطلاحاتی که هیچ از آنها سردرنمیآوردم برای عثمان توضیح میداد که مادر باید به ایران برود و عثمان با لحنی عصبی از او میخواست تا راه حل دیگری پیدا کند راهی که آخرش به رفتن از این شهر منتهی نشود اما مرد پافشارانه تاکید میکرد که درمان فقط برگشتن به سرزمین مادریست و بس و این عثمان را دیوانه میکرد
ناراحت بودم از اعتمادی که به عثمان پیدا کردم، از غریبه ایی که در خانه بود و از تجویزی که برای مادر داشت ایران ترسناکترین نقطه ی زمین بود پر از مسلمان غوطه ور در کلمه ی خدا آنجا ته ته دنیا بود تصور سفر به آن خاک بعد از سالیان، با توجه به شرایط تبلیغاتی دولتهای غربی علیه این کشور و تصویری که پدر برایم ساخته بود، غیر قابل باور می نمود حتی اگر میمردم هم پا به آنجا نمیگذاشتم.
هر چند که در آخرین سفر، جز زنانِ چادر به سر و مردانِ ریش دار، تجربه ی بدی در ذهنم نماند اما از آن سفر سالها میگذشت و شرایط بسیار تغییر کرده بود حالا منشا اصلی خون ریزی و مرگ و زن کشی در دنیا، ایران بود تا زمانی که پدر زنده بود جنایات و هرج و مرجهای ایران مدام از طریق تلوزیون و برشورهای سازمان در خانه دنبال میشد هر چند که هیچ وقت برایم مهم نبود اما خواسته و ناخواسته به گوشم میرسید
🍃🌼🍃🌼🍃
✍صدای عثمان کمی بالا رفت تونمیفهمی دارم چی میگم انگار یادت رفته که قبل از اینکه اینجوری دربه در بشم، منم رشته ی تو رو خووندم پس یه چیزایی حالیمه انقدر جریانو پیچیده نکن سارا نباید از اینجا بره اینو بکن تو کله ات هر درمانی هر تجویزی هر چی که فکر میکنی درسته باید همینجا انجام بشه تو همین شهر مرد با لحنی پر آرامش جواب داد آروم باش پسر تو انگار بیشتر از اینکه نگران این خوونواده باشی، نگران خودتی اگه درسایی که خووندی یادت مونده باشه، الان باید بدونی که اون زن بیشتر از هر چیزی به دوری از اینجا و رفتن به خاک خودش احتیاج داره تو منو آوردی اینجا که مشکل اون زنو حل کنم یا به فکرِ علاقه ی تو باشم؟
روی زمین چمپادمه زدم پس حرفهای صوفی در مورد عثمان کاملا درست بود کاش دنیا چند لحظه ساکت میشد
صدای گام های تند و سپس ایست عثمان را شنیدم:ساراسارا تو اینجایی
پیشانی به زانوام چسباندم دوست نداشتم چشمانِ تیره رنگش را ببینم مسلمانها، همه شبیه به هم بودند در هر چیزی به دنبال منفعت خود میگشتند محبتهای این مرد هم به خاطر خودش بود نه مهربانی های یک انسان یا مسلمانِ ترسو عثمان رو به رویم زانو زد صدای قدمهای آن مردِ روانشناس را شنید در جایی در کنارِ عثمان ایستاد بی حرف بی کلام حرکت محتاطانه و آرام دستان عثمان را روی انگشتانم حس کردم سارا جان از کِ کی اینجایی منظورم اینکه کی اومدی؟چقدر صدایش ترسیده و دستپاچه به نظر میرسید نفسهایش تند بود و عمیق سکوت کرد
احساس کردم مردِ روانشناس بازوی عثمان را گرفت و از جا بلندش کرد:میشه یه لیوان آب برامون بیاری؟
عثمان اعتراض کردآخه مرد ایست داد:هییس ممنون میشم رفت با بی میلی و این و آن پا کردنی کوتاه
مرد درست رو به رویم، تکیه زده به دیوار نشست: ببخشید که بی اجازه وارد خونت شدیم تو الان میتونی با پلیس تماس بگیری و یا حتی از هر دومون شکایت کنی یا اینکه مکث کرد طولانی یا اینکه به چشم یه دوست که اومدیم اینجا تا کمکت کنیم، نگاهمون کنی باز هم میل خودته راست میگفت میتوانستم شکایت کنم اما عثمان مهربانی هایش هرچند هدفدار، اما زیاد بود ولی من کمک نمیخواستم
وقتی با سکوتم مواجهه شد از نفسش کمک گرفت نفسی عمیق و پر صدا من همه چیز رو میدونم و اینجام تا کمکت کنم اما من تقاضایی برای کمک نداشتم پس ایستادم و آماده رفتن من احتیاجی به کمکتون ندارم در سکوت نگاهم کرد سری تکان داد و لبانش را جمع کرد شک دارم البته راجع به شما اما در مورد اون زن نه مطمئنم که نیاز به کمک داره جسارتش عصبیم میکرد بلند شو و از خونه ی من برو بیرون ایستاد و دستی به کت و شلوار سرمه ایی رنگش کشید:در مورد مهمون نوازی ایرانی ها افسانه های عجیب غریبی شنیده بودم اما انگار فقط در حد همون افسانه ست عثمان لیوان به دست رسید چیزی شده این مرد قبل از یک روانشناس، دیوانه ایی عصبی کننده بود دندانهایم روی هم دیگر ساییده میشد
به سمتم آمد درست رو به رویم ایستاد و در چشمانم خیره شد:عثمان من که میگم فکر ازدواجو از سرت بیرون کن.ایشون بیشتر از مادرشون احتیاج به کمک دارن صدای اعتراض عثمان بلند شد: یان، ساکت شو ...
⏪ #ادامہ_دارد...
🍃🌺
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼